بازگشت

برير بن حضير


نام او گوناگون نقل شده است، همچون: برير، بريد، يزيد. نام پدرش را هم خضير، حضير و حصين گفته اند.

ابن صباغ گويد:

مردي وارسته و پارسا به نام يزيد بن حصين با امام حسين عليه السلام بود. به امام عرض کرد: اي پسر پيامبر! مرا اجازه بده تا پيش سرکرده ي اين گروه عمر سعد بروم و درباره ي آب با او حرف بزنم. شايد دست (از محاصره ي آب) بردارد. امام اجازه داد و فرمود: اختيار با توست. وي نزد عمر سعد رفت و درباره ي آب با او گفتگو کرد. عمر سعد نپذيرفت. به وي گفت: اين آب فرات که حيوانات صحرا از آن مي نوشند، نمي گذاري حسين پسر دختر پيامبر و برادران و همسران و خاندانش و عترت پاک


پيامبر از آن بنوشند تا از تشنگي بميرند؟! آن وقت خيال مي کني که خدا و پيامبر را مي شناسي و مسلماني؟ عرم سعد سر به زير انداخت و گفت: فلاني! من حقيقت سخنت را مي دانم ولي عبيدالله مرا به اين مأموريت فرستاده است. من از خطر اين کار آگاهم، ولي حکومت ري را نمي توانم از دست بدهم. دلم اجازه نمي دهد که ري را به ديگري واگذارم. آن مرد نزد امام حسين عليه السلام برگشت و سخنان عمر سعد را بازگفت. [1] .

برخي روايت کرده اند که چون تشنگي بر امام شدت يافت، برير از امام اجازه خواست تا برود و درباره ي آب با آنان گفتگو کند. امام اجازه داد. برير رفت و سخناني نظير آنچه گذشت گفت. آنان هم پاسخ دادند: حسين بايد از تشنگي بميرد، آن گونه که آنکه پيش از او بود تشنه جان داد (اشاره به قتل عثمان). امام از او خواست که دست از سخن گفتن با آنان بردارد. [2] .

طبري به نقل از عفيف بن زهير از حاضران در کربلا روايت مي کند:

يزيد بن معقل که از هم پيمانان بني سلمه بود از سپاه عمر سعد بيرون آمد و گفت: اي برير بن حضير! ديدي خدا با تو چه کرد؟ گفت: به خدا قسم! خدا با من خوبي کرد و به تو بدي کرد. گفت: دروغ مي گويي؟ پيش از اين دروغگو نبودي. آيا يادت هست که من و تو در «بني لوذان» مي رفتيم و تو مي گفتي که عثمان بر خويش اسراف و ستم کرد و معاويه گمراه و گمراه کننده است و امام هدايت و حقت، علي بن ابي طالب عليه السلام است؟ برير گفت: گواهي مي دهم که اين عقيده و سخن من است. گفت: من هم گواهي مي دهم که تو از گمراهاني. برير گفت: بيا نفرين کنم که عذاب خدا بر دروغگو باد و هر که بر باطل است کشته باد. آنگاه بيا تا مبارزه کنيم. بيرون آمدند و دستها به نفرين بالا آوردند. آنگاه با هم به نبرد پرداختند. ابتدا يزيد بن معقل ضربتي بر برير زد که کاري نبود. برير ضربتي فرود آورد که کلاهخود او را شکافت و به مغزش رسيد و فروغلتيد، در حالي که شمشير برير همچنان در سرش بود. گويا مي بينمش که مي خواست شمشير را از سرش بيرون آورد. رضي بن منقذ حمله کرد و ساعتي با برير گلاويز بود. برير بر سينه اش نشست. رضي ديگران را به ياري طلبيد. کعب بن جابر مي خواست به او حمله کند، گفتم: اين برير حضير قاري قرآن است که در مسجد به ما قرآن مي آموخت. با نيزه به پشت برير زد. برير که سوزش نيزه را حس کرد، چهره و دماغ حريف را دندان گرفت و آن را کند. کعب با نيزه بر برير زد و او را کناري افکند و نيزه را بر پشت او فرو کرده بود. آنگاه با ضربه ي شمشير او را از پاي درآورد.

عفيف گويد: گويا من آن مرد عبدي افتاده را مي بينم که برخاسته و خاک از لباسش مي تکاند


و مي گفت: اي برادر ازدي! بر من لطفي کردي که هرگز فراموش نخواهم کرد. گويد: گفتم: آيا خودت ديدي؟ گفت: آري به چشم خود ديدم و به گوشم شنيدم.

چون کعب بن جابر برگشت، همسرش يا خواهرش نوار دختر بابر گفت: تو بر ضد پسر فاطمه جنگيدي و سرور قاريان را کشتي؛ گناه بزرگي مرتکب شدي. به خدا! ديگر با تو سخن نخواهم گفت. [3] .

فتال گويد:

برير بن خضير همداني به ميدان رفت که قاريترين اهل زمانش بود. در حالي که اين رجز را مي خواند: من بريرم و پدرم حضير است؛ هر که خيري نداشته باشد، خيري در او نيست. [4] .


پاورقي

[1] الفصول المهمه، ص 180.

[2] ابصار العين، ص 71.

[3] تاريخ طبري، ج 3، ص 322.

[4] ابصار العين، ص 72.