بازگشت

ورود اهل بيت به كوفه:


راوي مي گويد امام را بر شتري لاغر و برهنه (بي حجاز) سوار كرده بود و ديده بانان در پشت سر او و اطراف اسرا حلقه وار با نيزه هاي كشيده محافظت مي كردند و اگر از هر كدام از اسرا اشكي سرازير مي شد سرش را با نيزه مي كوفتند و خون از پاهاي امام سجاد جاري بود. همينطور روايت شد سواري كه سر حضرت عباس (ع) را به گردن اسبش آويخته بود زيباترين مردم بوده است كه رويش مثل قيري سياه شد و خودش مي گويد هر شب دو مامور مرا در آتش مي اندازند و به بدترين حالت مرد.



ابن سعد اسيران را آورد و چون نزديك كوفه رسيدند مردم كوفه به تماشاي آنها جمع شدند. اهل كوفه از وضع آنها شيون سر دادند امام سجاد (ع) فرمود براي ما شيون مي كنيد؟ پس چه كسي ما را كشت؟ امام حالش خيلي بد بود براي همين اولين بار خانم خطبه قرّاط، خود را قرائت كرد. خانم زينب اشاره كردند تا مردم خاموش شدند نفس مردم در سينه ها حبس شد بعد از ستايش خداوند و صلوات بر پيامبر فرمود (اما بعد، اي اهل كوفه، اي اهل لاف زدن و پيمان گسستن و عقب كشيدن، حالا گريه ها خاموش نشود و ناله ها فرو ننشيند، همانا مثل شما، مثل آن زني است كه رشته محكم خود را واتابد و شما پيمان خود وسيله دغلي ، سازيد جز لاف و خودبيني و گزاف و دروغ در شما چيزي نيست، تملق گوئي كنيزان و كرشمه نوازي دشمنان را شيوه خود كرده ايد ...حالا چه براي خود پيش آورديد كه خدا بر شما خشم كرد و در عذاب ابد جا كرديد براي پدرم گريه كنيد!؟



آري بخدا بايد گريه كنيد زيرا شما را همان گريه شايسته است زياد بگرييد كه چنان آلوده ننگ و گرفتار رسوائي آن هستيد كه هرگز نتوانيد آنرا شست چگونه خون زاده خاتم نبوت و معدن رسالت از خود بزدائيد كه سيد جوانان اهل بهشت و پناهگاه جمع شما بود او براي شما جايگاه آرامش و سازش بود درد شما را درمان مي كرد و از پيش آمدهاي بد، شما را نگهداري مي كرد، در ستيزه جوئي با هم به او مراجعه مي كرديد منطق درست شما به او تكيه داشت و او چراغ راه شما بود. هلا چه بد براي خود پيش آورديد و چه به باري براي قيامت خود به دوش گرفتيد، نابودي، سرنگوني . تلاشها بر باد رفت و دستها از كار ماند و معامله، سرمايه را به باد داد، در خشم خدا جاي گرفتيد و سكه خواري و گدايي بر جبين شما زدند. واي بر شما مي دانيد چه جگر گوشه اي از رسول الله (ص) را پاره كرديد؟ و چه پيماني از او شكستيد؟



و چه خاندان گرامي از او به بازار آورديد؟ و چه پرده حرمتي از او دريديد؟ و چه خون از او ريختيد؟ چيز ناهنجاري آورديد كه بسا آسمانها از هم فرو ريزد و زمين بپا شد و كوهها با خاك يكسان شود به اندازه روي رزمين و به اندازه گنجايش آسمانها، عروس اعمال شما بي مو، بي سابقه، بدنما، كور و زشت و كج خلق است، متعجب شويد اگر كه آسمان خود ببارد؟ عذاب براي آخرت رسوا كننده تر است و آنان ياوري بجويند، مهلت شما را سبك سر نكند، زيرا كسي بر قواي عز و جل پيش دستي نتواند كرد و خون خواهي از او قوت نخواهد شد سپس چند بيت شعر خواند و سپس روي از آنان برگرداند)



نكته اول :



شرح اين خطبه را كتابي بزرگ با لسان عالمي عارف در خور است، بلاغت و شيوايي و شهامت موعظه و موشكافي اخلاق فاسد دشمن خونخوار كه از حنجره زني اسير و گرفتار خارج شده است.



نكته دوم:



شيون زينب نه از اين جهت است كه برادران خود و فرزندانش را از دست داده و به اسارت گرفته شده بلكه او در يك موج بي پايان تأسف بر حال ملت اسلامي و مردم كوفه مي نگرد كه با كشتن امام حسين (ع) وضع عالم اسلامي به كجا كشيده شده است و كاخ عدالت فر ريخته و ديگر اين مردم روي آسايش نخواهند ديد و از فيوضات معنويه دين نتوانند بهره مند شد و تا هميشه خود و نسل خود را ننگين كرده اند و در آينده سيل خون در محيط كوفه به راه مي افتد و همه خانواده ها داغدار خواهند شد و در نهايت، اين محيط آباد تبيدل به ويرانه اي انباشته از خاك و خون خواهد گرديد .



نكته سوم:



حضرت زينب با اين خطبه آتشين، انقلاب را آغاز نمود و و اول نتيجه اي كه گرفت اين بود كه خاندان نبوت را از خطر بزرگي كه آنها را تهديد مي كرد نجات داد زيرا هر لحظه ممكن بود ابن زياد كه اكنون مست پيروزي است فرمان قتل عام آنها را صادر كند و ذريه رسول الله را به بردگي گيرد و به بازارهاي دور دست كفار بفرستد ولي خانم چنان ماهرانه نطق كردند كه مردم كوفه را لرزاند راويان گفته اند ديديم بعد از اين خطبه همه مردم سرگردان شدند و انگشت پشيماني گاز مي گيرند.



امام سجاد (ع) فرمود عمه جان بس كن تو نياموخته ، دانش اندوختي و خانم بعنوان اينكه فرمان امامش است سكوت نمودند اسرا از مركب پياده شدند و زنان وارد چادر شدند.



سپس امام سجاد برابر مردم ايستاد و اشاره به سكوت نمود و خداوند را امر فرمود و بر پيامبرش صلوات فرستاد و فرمود : اي مردم، هر كه مرا مي شناسد كه مي شناسد، هر كه نشناسد من علي بن الحسينم كه پدرم را بر كنار فرات، بيگناه سر بريدند من پسر آن كسي هستم كه پرده حرمتش را دريدند و نعمت زندگانيش را ربودند و مالش را چپاول كردند و خاندانش را اسير كردند، من پسر كسي هستم كه او را دسته جمعي كشتند و همين افتخار مرا بس، اي مردم شما را به خدا ، مي دانيد كه به پدرم نامه دعوت نوشتيد و او را گول زديد و از طرف خود عهد با او بستيد و با او بعيت كرديد و در عوض با او نبرد كرديد و او را تنها گذاشتيد نابود كند شما را آنچه براي خود پيش آورديد. و زشت باد نظريه شما، با چه چشمي به رسول الله (ص) نگاه مي كنيد؟ آنگاه كه به شما گويد: عترتم را كشتيد و حرمتم را برديد و از امتم نيستيد.



راوي: آواز مردم به گريه بلند شد و يكديگر را فرياد مي زدند كه هلاك شويد سپس امام سجاد (ع) فرمود : (رحمت خدا بر آن اندرزم را بپذيرد و سفارشم را در راه خدا و رسول خدا و خاندانش نگهدارد كه ما را نسبت به رسول خدا پيروي خوبي است) مردم گفتند يابن رسول الله، ما همه شنوا و فرمانبردار شمائيم بما دستور بده، ما در جنگ و صلح با تو هستيم و هر كس به تو و ما ستم كرده خونخواهي كنيم امام فرمود :



هيات، هيهات، اي دغل بازان پر نيرنگ، ميان شما و هوس بي جاي شما مانع بزرگي است مي خواهيد به من رو كنيد به همان وضعي كه پيش از اين به پدرانم رو كرديد نه هرگز، هنوز زخم عميق كشته شدن پدر و خاندانم در روز گذشته به هم نيامده داغي كه بر دل رسول الله (ص) و پدرم و فرزندانشان آمده فراموشم نشده، استخوانهاي گردنم را از هم فاصله انداخته، و تلخي آن در ميان حلقوم و حنجره ام مانده و تا استخوان سينه گلوگير من است خواهشم اين است كه نه به سود ما باشيد و نه به زيان ما.



راوي مي گويد مردم از گريه و شيون جنجال كردند، زنها، موپريشان نمودند و خاك بر سر ريخته و چهره خراشيده و سيلي به صورت زده و مردها مي گريستند و ريش بر مي كندند و مانند آنروز، زن و مرد گريان ديده نشده بود.



راوي مي گويد اهل كوفه، خرما و نان و گردو به دست كودكان خود دادند كه بر محمل اسيران بدهند ام كلثوم فرياد زد، صدقه بر ما حرام است و آنها را از زبان و دهان بچه هاي اسير مي گرفت و به زمين مي انداخت.



سپس ابن زياد دستور داد سر بريده حسين (ع) را جلوي آنها برند و سرهاي شهدا را بر نيزه رديف كردند و مقابل اسيران كشيدند تا آنها را بعد از جريانات خطبه حضرت زينب(س) و سجاد (ع) به كاخ ابن زياد بردند. سر مقدس امام را آوردند و ابن زياد آن را جلوي خود گذاشت و به آن نگاه كرد و لبخند مي زد و با چوبدستي به دندانهاي جلوي حضرت مي كوفت و مي گفت حسين چه خوش دندان است راوي مي گويد به خدا قسم ديدم كه پيامبر جاي چوب او را كه مي زد بوسيده بود.



زيدبن ارقم كه از دوران كودكي در پرورش پيغمبر اسلام بود و در غزوات بسياري همراه حضرت بود ولي سياست زنجيروار بني اميه به وي سخت بود كه اين مردان را خانه نشين كرده بود و شهامت ابا عبدالله الحسين (ع) اين عناصر فعال را مشتعل نمود لذا در مجلس ابن زياد، وقتي مي بينيد ابن زياد گفت خدايت تو را بگرياند اگر بخدا پير نبودي و خردت از بين نرفته بود، گردنت را مي زدم سپس زيد بن ارقم برخاست و بيرون رفت و از دارالاماره خارج شد و به مردم گفت اي گروه عرب، شما از امروز ديگر بنده هستيد، پسر فاطمه را كشتيد و پسر مرجانه را فرمانده خود كرديد او نيكان شما را مي كشد و بدان شما را بنده خود مي كند، تن به خواري داديد، مرگ بر كسي كه تن بخواري دهد.



روايت شده سر را ابن زياد برداشته و بر رو و موي او مي نگريست ، ناگاه لرزه بر دست شومش افتاد و آن سر مكرم را بر روي ران خود نهاد، قطره خوني چكيد و از جامه هاي آن ملعون در گذشت و رانش را سوراخ كرد چنانكه تا سور شد و هر چه جراحان سعي نمودند معالجه نشد لاجرم ابن زياد دائم با خود مشك نگه مي داشت تا بوي بد ظاهر نشود.



شيخ ابوجعفر طوسي روايت كرده وقتي سر ابن زيا را براي مختار آوردند، مشغول غذا خوردن بود و خدا را بر اين پيروزي حمد گفت و اظهار داشت وقتي سر حسين را نزد ابن زياد بردند مشغول غذا خوردن بود وقتي مختار از خوردن غذا خارج شد برخاست و با كفش خود روي ابن زياد را ماليد و آن كفش را به غلام خود داد و گفت آن را بشوي كه بر روي نجس نهاده ام .



شيخ مفيد: اسرا را نزد ابن زياد بردند و زينب (س) هم ناشناس با جامه هاي بسيار ساده وارد شد خانم زينبت در گوشه قصر نشست و زنان اسير دور او جمع شدند. ابن زياد گفت اين زن كه با زنان ديگر كه گوشه اي نشسته اند كيست؟



زينب (س) جوابش را نداد سه بار پرسيد يكي از زنان گفت اين زينب دختر فاطمه بنت رسول الله (ص) است. ابن زياد به او رو كرد و گفت حمد خدا را كه شما را رسوا كرد و كشت خانم فرمود حمد خدا را كه ما را به پيغمبر گرامي داشت و از پليدي ها به نهايت ، پاكيزه نمود همانا فاسق رسوا مي شود و فاجر دروغ مي گويد و او جز ما مي باشد ابن زياد گفت خدا با خاندانت چه كرد؟ فرمود براي آنها شهادت را مقدر كرده بود و به آرامگاه خود رسيدند و تو در محضر امام، محاكمه خواهي شد. پس ببين آنروز پيروزي با كيست؟ سپس زينب فرمود اي پسر مرجانه، مادرت بر تو بگريد ابن زياد عضب كرد و قصد كشتن او را كرد كه عمر وبن حريث گفت اي امير او زن است و زن را به گفتارش مواخذه نكن.



سپس امام سجاد (ع) را نزد او آوردند، ابن زياد گفت تو كيستي؟ فرمود علي ابن الحسين گفت خداوند علي ابن الحسين را مگر نكشته است امام سجاد فرمود من برادري داشتم به نام علي كه مردم او را شهيد نمودند ابن زياد گفت خدا او را كشت سپس امام فرمود الله يتوفي لا نفس حين موتها (سوره زمر - آيه 42) وقت مرگ، خداوند جان را قبضه كند . ابن زياد غضب كرد و گفت باز هم جرأت جواب مرا دادي او را ببريد و گردن بزنيد زينب به او چسبيد و گفت ابن زياد ، خونهايي را كه از ما ريختي براي تو بس است و او را در آغوش كشيد و گفت بخدا من از او جدا نشوم، اگر مي كشي مرا هم با او بكش. ابن زياد به آنها نگريست و گفت در ترحيم چه اسراري عجيب است؟ بخدا گمان دارم دوست دارد كه او را با وي بكشم او را رها كنيد كه من او را به درد خود گرفتار مي بينم همين موقع امام سجاد فرمود عمه جان ، بس كن تا من با او سخن بگويم رو به ابن زياد كرد و فرمود مرا از كشتن مي ترساني مگر نمي داني كه كشته شدن، عادت ماست و كرامت ما شهادت است.



سپس ابن زياد امام بيمار و خاندان او را در خانه اي كه جنب مسجد بزرگ كوفه بود باز داشت كرد و حضرت زينب فرمودند زنان عرب حق ندارند نزد ما بيايند سپس ابن زياد فرمان داد امام سجاد را زنجير نمودند و با زنان حرم به زندان بردند و درب را بستند و بعد معكده كشتن امام حسين را به اطراف نوشت و اسيران را با سر حسين(ع) به شام فرستاد.