بازگشت

شهادت حضرت علي اكبر (ع):


ياران ابي عبدالله به شهادت رسيدند و جز خانواده اش كه اولاد علي (ع) اولاد جعفر بن ابيطالب، اولاد عقيل و امام حسن (ع) بودند ، ديگر كسي نمانده بود همگي آنها گرد آمدند و تصميم به جنگ گرفتند ابتدا فرزند خود امام، حضرت علي اكبر از پدرش اجازه نبرد خواست امام هر كدام از اصحاب كه اذن مبارزه نمي خواستند مقداري طفره مي رفتند تا عطش و عشق شهادت آنها در تاريخ ثبت شود و همچنين نمي خواست آنها به شهادت برسند ولي وقتي از فرزندش اذن مي خواهد بدون مكث كردن به او اذن مي دهد راوي مي گويد حضرت امام نگاه نااميدي به او كرد و اشكش سرازير شد و روي مبارك را به سوي آسمان بلند كرد و فرمود: خدايا گواه اين مردم باش. خدايا جواني به مقابل آنها مي رود كه شبيه ترين مردم به پيغمبر مي باشد از نظر خلقت، و اخلاق و گفتار و ماهر وقت مشتاق ديدار پيغمبرت مي شديم به روي او نگاه مي كرديم بار خدايا بركات زمين را زا اين قوم دريغ بدار و ميان آنها جداي افكن و آنها را پاره پاره كن ، روش آنها را ناستوده كن ، سپس به عمر سعد فرياد زد از ما چه مي خواهي ؟ خداوند نسلت را قطع كند و عملت را نامبارك كند و كسي را بر تو مسلط كند كه در بسترت سرت را ببرد همچنان كه پيوند مرا گسستي و خويشاوندي مرا با پيامبر (ص) مراعات نكردي. و بالاخره نوبت علي اكبر مي رسد او در ظهر عاشورا و جلوي پدر به سوي ميدان ستيز مي رود و از خود شجاعتها نشان مي دهد ، علي اكبر بر لشگر حمله ور مي شود رجزي چنين مي خواند:



انا علي ابن الحسين بن علي - نحن و بيت الله اولي بالنبي - من شبث و شمر ذاك الدني - و مشر ذالك الدني - اضربكم بالسيف حتي ينثني



ضرب غلام هاشمي علوي - ولا ازال اليوم احمي عن ابي تالله لا يحكم فينا ابن الدعي



منم علي بن الحسين بن علي - ما به خدا هستيم اولي به نبي - از شبث و شمر همان پست دني - تا خم شود تيغ ز غم چون زدني (من آنقدر بر شما شمشير مي زنم تا شمشير در پيچ و تاب افتد)



همچون جواني هاشمي علوي (آنهم شمشير زدني مانند جوان هاشمي علوي) - خود نسپاريم بر آن ابن دعي (پسر زياد لاف زن گزافگو)



علي اكبر، چندين بار حمله كرد و جمع بسياري را كشت بطوريكه مردم از بسياري كشتگان خودشان به خروش آمدند در روايتي با تشنگي اي كه داشت صد و بيست نفر از آنان را كشت سپس نزد پدر برگشت در حاليكه زخم بسياري برداشته بود عرض كرد اي پدر العطش قد قَتَلني و ثقل الحديد اجهدني، نهل الي شربه من الماط، سبيلُ اتقوي بها . حضرت علي اكبر بسياري از سپاه دشمن را كشت ، ضربتها خورد، در حاليكه دهانش خشك است از ميدان بر مي گردد از پدر تمنايي مي كند پدر جان تشنگي مرا دارد مي كشد و سنگيني اين سلاح توانم را گرفته آيا جرعه آبي است بنوشم تا نيرو بگيرم و به دشمنان بتازم راوي مي گويد فبكي الحسين و قال و اغوثاه يا بني ، قاتل قليلاء فما اسرع ما تلقي جدك مخمدا فيسقيك بكاسه الا و في شربته لا تظما بعدها ابداء امام گريست و اينچنين به فرزندش پاسخ داد: اي پسر جان اندكي جنگ كن اميدوارم به همين زودي جدت پيامبر را ديدار كني و از دستش سيراب شوي كه ديگر هرگز تشنه نشوي . همينطور روايت شده يا بني هات لسانك فاخذ بلسانه فمصد و دفع اليه خاتمه و قال امسكو في فيك و ارجع الي قتال عندك ، فاني ارجوالك لا تمسي حتي يسقيك جدك بكاسه الا و في شربه لا تظما بعدها ابدا اي فرزندم زبانت را بيرون آور سپس زبان علي اكبر را در دهان مبارك خود گذاشت و آن را مكيد و انگشتر خويش را به او داد و فرمود آن را در دهان خود بگذار و براي جنگ با دشمن برگرد عده اي گفتند امام ، زبان علي اكبر را در كام گرفت تا به او بنمايد كه كام او از كام فرزندش خشك تر است و با اين حالت، همدردي با فرزندش بكند.



عده اي گفته اند كه در اين دم آخر منظور امام اين بود كه او را به حقايقي آگاه كند كه درجات معنوي او را ارتقاط، دهد و تمام علوم را به او آموخت چنانچه پيامبر در آخرين لحظات عمر شريفشان علي را در بستر خود خواست و زبان در كام او نهاد و به او حقايقي آموخت كه هزار هزار باب علم بود . حضرت علي اكبر دوباره به ميدان برگشت و جنگيد تا كشتگان را به 200 نفر رساند مردم كوفه از كشتن او خودداري مي كردند مره بن منقذ عبدي ليثي حضرت علي اكبر را ديد و گفت گناه عرب بر گردن من باشد اگر علي اكبر با اين همه كشتار از من بگذرد، داغش را به دل مادرش مي گذارم . ***حضرت علي اكبر با شمشير مي تاخت و حمله مي كرد تا آنكه مره بن منقذ راه را بر او بست و نيزه اي به او زد و حضرت را از پاي در آورد راوي مي گويد احتواه الناس فقطعوه باشيافهم سپاه اطراف او را گرفت و با شمشيرهايشان آنقدر به آن جوان زدند تا قطعه قطعه گشت چون جان به گلويش رسيد فرياد زد اي پدر جان خداحافظ اين جدم رسول الله است كه تو را سلام مي رساند و مي فرمايد شتاب كن و نزد ما بيا كه جامي هم براي شما در دست دارد سپس فريادي زد و به شهادت رسيد امام بر بالين فرزندش رسيد و صورت خود را بر صورت فرزندش گذاشت حميد بن مسلم مي گويد روز عاشورا از امام حسين شنيدم كه مي فرمود اي پسر جان خدا بكشد آن گروهي كه تو را كشتند و در برابر خدا ايستادند و در شكستن حرمت پيامبر، بي باكي كردند در اينجا بود كه اشك در ديدگان امام حلقه زد و فرمود اي علي اكبر بعد از تو اف بر اين دنيا در كتاب روضه الصفا نقل شده است امام بر بالين حضرت با صداي بلند گريست به طوريكه تا آن زمان صداي گريه او را به اين بلندي كسي نشنيده بود شيخ مفيد مي گويد زينب (س) در اين هنگام از سرا پرده خيمه شتابان بيرون آمد و فرياد زد يا اخياه و ابن اخياه اي برادر واي پسر برادر!! و آمد تا خود را روي پيكر علي اكبر انداخت حسين سر خواهر را بلند كرد و او را به خيمه برگرداند و به جوانان بني هاشم فرمود برادر خود را برداريد به خيمه ببريد.



نام مادر علي اكبر حضرت ليلا بود و حضرت علي اكبر (ع) در موقع شهادت 18 سال داشته است.



مقام علي اكبر و حضرت عباس در حدي است كه روايت شده ايشان با زره و سواره منتظر ظهور حضرت مهدي (عج) هستند تا قدرتي كه در شأن آنهاست در معرض ديد جانيان قرار دهند چون در كربلا آنچنان كه بايد نشد قدرت خود را به سپاهيان نشان دهند.