بازگشت

حركت ابن زياد ( ل ) به سمت كوفه :


ابن زياد به سوي كوفه حركت كرد و برادرش را موقتاء حاكم بصره گماشت ابن زياد با 500 نفر وارد كوفه شد در حال ورود به كوفه خود را طوري نشان داد كه مردم او را با حسين (ع) اشتباه گرفتند و مردم استقبال با شكوهي از او نمودند (با ذكر الله اكبر - لا اله الاالله ... ) چون ابن زياد شبانه وارد شهر شد و اين يكي از شاهكارهاي مهم سياسي ابن زياد است كه خود را به جاي حسين به مردم كوفه جا زده است تا اينكه وارد دارالاماره شد به پشت قصر دارالاماره كه رسيد نعمان بن بشير درب را به سوي او و يارانش بسته بود يكي از همراهان ابن زياد گفت درب را بگشا.



نعمان هم فكر كرد حسين (ع) است گفت تو را به خدا دور شو من جنگي با تو ندارم ولي وقتي فهميد درب را به سوي ابن زياد باز كرد نماز صبح ابن زياد بالاي منبر رفت و بعد از حمد و ثناي خداوند گفت يزيد مرا والي شهر شما كرده و مرز و دارايي شما را به من سپرده و امر كرده به فرمانبران نيكي كنم و به عاصيان سخت گيري كنم من فرمان او را اجرا مي كنم سپس گفت به مسلم بن معقل بگوئيد تا از خشم من بر حذر باشد. سپس از منبر پائين آمد. مسلم بن عقيل گفته هاي او را شنيد و از منزل مختار به سوي خانه هاني بن عروه مرادي رفت و شيعيان از آن به بعد با كمال احتياط به منزل هاني مي رفتند و مردم با او بيعت مي كردند تا اينكه شماره آنها به بيست و پنج هزار نفر رسيد.



ابن زياد يكي از غلامان خود را به نام معقل خواست و گفت اين سه هزار درهم بگيرد و از مسلم ابن عقيل و يارانش جستجو كن و اين مال را به آنها بده و خود را از آنها وانمود كن آن مرد به مسجد رفت و ديد كه مسلم ابن عوسجه براي حسين بيعت مي گيرد نزد او رفت و گفت من مردي شامي هستم و سه هزار درهم دارم. اين وجه را بگير و مرا نزد مسلم ببر تا با او بيعت كنم . معقل بعد از چند روز اصرار و رفت وآمد بالاخره توانست مسلم بن عوسجه را قانع كند و مسلم بن عوسجه هم او را به نزد مسلم بن عقيل برد ابن زياد محمد بن اشعث بن قيس (اشعث دشمن قسم خورده اهل بيت و محمد و جعده فرزندان او بودند) را خواند و به او گفت برو منزل هاني و حالش را بپرس.



محمدبن اشعث به هاني گفت ابن زياد حال تو را پرسيد، بيا به كاخ بيا برويم تا او به تو خشم نكند هاني قبول كرد و به كاخ رفت و اوضاع را خيلي بد ديد (معقل كه جاسوس ابن زياد بود معقل همان شخصي بود كه با سه هزار درهم منزل اخفاط، مسلم بن عقيل را شناخت- مسلم بن عوسجه سه هزار درهم را به ابوثمامه صائدي داد ابوثمامه صائدي هم جاسوس بود و شيعيان از وجود 2 جاسوس بي خبر بودند اين دو جاسوس خطرناك در منزل هاني اسرار را به ابن زياد رساندند و اين دو نفر موجب شدند كه انقلابي كه زحمت ها برايش كشيده شده بود و از كوفه تا مكه گسترش داشت از هم گسيخته شود و دو ستون آن، كه مسلم بن عقيل و هاني بودند را منهدم كنند و بدين گونه زمينه براي كشته شدن امام حسين (ع) مساعد شد.



ابن زياد وقتي چشمش به هاني افتاد گفت: خائن به پاي خودش آمد، ابن زياد به هاني گفت اين چه فتنه اي است كه در خانه خود جاي دادي چرا مسلم را به خانه خود بردي ؟ آيا فكر كردي بر من پوشيده مي ماند. هاني انكار كرد ابن زياد غلامش معقل را آورد و گفت: هاني او را مي شناسي گفت آري و فهميد كه او جاسوس بوده است هاني به ابن زياد گفت باور كن من او را دعوت نكردم بلكه خودش آمد لذا من هم او را راه دادم و حمايت او بر من لازم است اگر مي خواهي او را تحويل مي دهم در قبالش وثيقه بده . ابن زياد گفت بخدا اگر نياوري تو را مي كشم كمي او را كتك زد . و دماغش شكست خبر به ياران و قبيله هاني رسيد كه هاني را كشته اند لذا كاخ را محاصره كردند ابن زياد به شريح قاضي گفت برو هاني را ببين و به آنها اعلام كن كه هاني زنده است هاني به شريح گفت به قبيله ايم برسان اگر ده تن از آنها وارد شوند مرا نجات مي دهند و اگر برگردند مرا خواهند كشت. شريح با ديده باني كه ابن زياد او را همراه شريح كرده بود بيرون رفتند و شريح گفت با چشم خود هاني را زنده ديدم بعدا شريح گفت اگر ديده بان همراهم نبود پيغام هاني را به قبيله اش مي رساندم (براي اينكه گناه خود را توجيه كند) تا اينكه جريان به مسلم بن عقيل رسيد مسلم ياران هاني را خبر كرد و جمعاء 4 هزار نفر كاخ را محاصره كردند (اگر اتحاد داشتند كار كوفه و ابن زياد يكسره مي شد) ولي واقعاء كوفيان وفا ندارند) ابن زياد در قصر از روي ترس متحصن شد . در كاخ فقط 30 نفر محافظ و 20 نفر از اشراف بودند لذا ابن زياد نيرنگي زد و به محمدبن اشعث بن قيس و شمر بن ذي الجوشن و چند نفر ديگر گفت داخل مردم برويد و آنها را از مسلم دور كنيد خلاصه وعده و وعيدهاي دروغ موجب شد آن سپاه 4 هزار نفري در مقابل 50 نفر شكست بخورند كار بجايي رسيد كه زنان مي آمدند و پسر و برادران و شوهران خود را مي بردند و به آنها مي گفتند تو برگرد مردم ديگر هستند . هنگام نماز مغرب كه شد مسلم فقط با 30 نفر در مسجد ماند و نماز مغرب را با همان 30 نفر خواند و بعد از نماز همه او را تنها گذاشتند