بازگشت

نامه معاويه


«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ، هذا كتاب للحسن بن عليّ، من معاوية بن أبي سفيان، إنّي صالحتك علي أنّ لك الأمر من بعدي، و لك عهدالله و ميثاقه و ذمّته و ذمّة رسوله محمّد(صلي الله عليه وآله)، و أشدّ ما أخذه الله علي أحد من خلقه من عهد و عقد (اَن) لا أبغيك غائلة و لا مكروهاً و علي أن أعطيك في كلّ سنة ألف ألف درهم من بيت المال، و علي أنّ لك خراج «فسا» و «درابجرد»، تبعث إليهما عما لك و تصنع بهما ما بدا لك».



در اين نامه چند نكته قابل تأمل است:



1 ـ صلح يكجانبه و غير مشروط از سوي معاويه.



2 ـ امامت و زعامت پس از معاويه با امام حسن(عليه السلام) باشد.



3 ـ سوگندهاي آنچناني در جهت اثبات صداقت معاويه.



4 ـ قول و قرار بر ايجاد آرامش اجتماعي و پرهيز از هرگونه غائله آفريني و تفرقه افكني.



5 ـ پرداخت مبلغ هزار ميليون درهم در سال، جهت تأمين مخارج امام(عليه السلام) .



6 ـ در اختيار قرار دادن خراج دو منطقه به امام حسن(عليه السلام) .



و ـ معاويه در پي نامه فوق، نامه اي ديگر نيز به سوي امام(عليه السلام) فرستاد و اين نامه عبارت بود از كاغذي سفيد كه فقط معاويه زير آن را امضا كرده بود و پيغام داده بود، هرگونه شروطي را كه مورد نظر تو است در آن بنويس.



با توجه به نكات فوق و وضعيت خاص آن روز، اگر امام(عليه السلام) از طريق امضاي صلح در برابر معاويه سدّي ايجاد نمي كرد، بي گمان معاويه به پيش مي تاخت و اساس و ريشه اسلام، اهل بيت و تشيع را بدون كم ترين زحمتي از ميان مي برد و بر اوضاع مسلط مي شد و افكار عمومي نيز وي را چندان زير سؤال نمي برد و چه بسا امام(عليه السلام) زير سؤال مي رفتند!



ازاين رو، بهترين راه و مؤثرترين اقدام، همان بود كه امام مجتبي(عليه السلام) بدان پرداختند.



ـ امام(عليه السلام) با ديدن اوضاع نابهنجار همراهان خود، كه چنددستگي و تشتّت آراء در ميان آنها بيداد مي كرد، خطبه اي خواندند و در ضمن آن، پيشنهاد معاويه را در رابطه با صلح مطرح ساختند. بيشتر مورّخان نامي، اين خطبه را در كتاب خود آورده اند.



ابن اثير در «اسدالغابه» اين خطبه را مورد توجه خويش قرار داده است. دقت در اين خطبه موقعيت سياسي ـ اجتماعي آن روز را روشن مي سازد.



در ضمن خطبه امام(عليه السلام) آمده است:



«أَلا إنّ معاوية دعانا إلي أمر ليس فيه عزّ و لا نصفة فانْ أرَدْتُمُ المَوْتَ رَدَدْناهُ عَلَيْهِ وَ حاكَمْناهُ إلي الله عَزّ و جلّ بِظَبَا السّيُوف، وَإنْ أرَدْتُمُ الحَيَاةُ قَبِلْناهُ وأخذنا لَكُمُ الرِّضا، فناداه القومُ مِنْ كلّ جانب: البَقِيّةُ البَقِيَّةُ، فَلَمّا أفردوهُ أمْضي الصُّلْح».



«معاويه ما را به كاري فرا مي خواند كه عزّت ما در آن نيست و انصاف در آن رعايت نشده است. اگر آماده شهادتيد، پيشنهاد وي را رد كنيم و كار را به خدا بسپاريم و قضاوت را به شمشيرها احاله كنيم ولي اگر به فكر زندگي دنيوي مي باشيد، ما بدان رضايت دهيم، در اين هنگام، شنوندگان از هرسوي ندا دردادند، ماندن و زندگي را انتخاب مي كنيم. وقتي كه او تنها ماند و همه به ترك محاربه رأي دادند، پيشنهاد معاويه راجع به صلح را پذيرفت.»



از دقت در اين خطبه، نكات ذيل به دست مي آيد:



1 ـ مردمي كه در كنار امام حسن(عليه السلام) گرد آمده بودند، از حيث روحيه و عقيده، هيچ شباهتي به مردمي كه به همراهي اميرمؤمنان(عليه السلام) در جنگ جمل و صفين و نهروان شركت جسته بودند نداشتند.



2 ـ معاويه حربه صلح جويي را به دست گرفت و از اين راه پيشاهنگِ آرامش و آسايش طلبي شد «ألا و إنّ معاويةَ دَعانا إلي أمر...».



3 ـ امام(عليه السلام) همگان را به سرانجام صلح هشدار دادند كه عزت و انصاف در صلح با معاويه برچيده مي شود و از اين راه نظرِ منفي خود را در خصوص پذيرش صلح نامه به سمع مردم رساندند تا بعدها نگويند ما از عواقب آن بي اطلاع بوديم.



4 ـ امام(عليه السلام) وقتي كه از مردم نظر خواستند، همه (اكثريت)، يكباره فرياد برآوردند: «البَقِيَّةُ البَقِيَّةُ» (ما خواستار زندگي هستيم) و به تصريح، از امام(عليه السلام) خواستند تا به «صلح» تن دهند.



5 ـ ابن اثير، در پايان خطبه، جمله «لمّا اَفْرَدُوهُ» «هنگامي كه او را تنها گذاشتند» را افزوده است. اين خود گوياي تصميم گيري مردم است كه قبل از امام(عليه السلام) صلح را پذيرفته بودند. وگرنه، در شجاعت امام مجتبي(عليه السلام) كه سخني نيست و قهراً راه سركوبي باطل را ادامه مي داد.



امام مجتبي(عليه السلام) بعد از پذيرش صلح، در ميان مردم خطبه اي خواند و در ضمن آن، اين چنين فرمود:



«اِنَّ معاويةَ نازَعَني حقّاً هُوَ لي، فَتَرَكْتُهُ لِصلاحِ الأُمّةِ وَحِقْنِ دِمائِها...».



«معاويه، در باره حق (حكومت)، كه از آنِ من است، با من به نبرد پرداخت و من جهتِ رعايت مصالح جامعه و پيشگيري از خونريزي (نسل كشي) مسلمين، آن را رها كردم».



و نيز در جمع گروهي از خواص كه از ايشان راز اصلي امضاي معاهده با معاويه را جويا شده بودند فرمود:



«... و اِنِّي لَمْ اَفْعَلْ ما فَعَلْتُ اِلاّ اِبْقاءً عَلَيْكُم».



«من به چنين مسأله اي تن در ندادم جز براي پيشگيري از نسل كشي (... كه معاويه در ميان شما به آن دست مي زد).»



البته از معاويه جز اين، انتظار نمي رفت زيرا موقعيت سياسي ـ اجتماعي آن روز معاويه، در باب دست زدن به چنين عملي، مهيّا بود معاويه گروه خوارج را ـ هرچند كه با او بد بودند ولي چون با خط حق دشمني ميورزيدند و نيز اميرمؤمنان(عليه السلام) را از پاي درآورده بودند ـ چندان كاري نداشت و گروه اهل ترديد (كساني كه برايشان اهميتي نداشت كه در رأس مخروط حكومت، معاويه قرار گيرد يا امام حسن مجتبي(عليه السلام)) از همراهان امام(عليه السلام) نيز خود را با قدرت حاكم تطبيق مي دادند. و دنياطلبان و منافقان در سپاه امام مجتبي(عليه السلام) ، جهت دريافت پاداش ها به معاويه خوش آمد مي گفتند. فقط شيعيان راستين بودند كه در معرض خطر قرار داشتند.



در كتاب كشف الغمه آمده است: جماعتي از رؤساي قبايل در لشكر امام(عليه السلام) براي معاويه نوشته بودند: «به حركت خود ادامه بده و اگر بخواهي، امام مجتبي(عليه السلام) را تسليم تو كنيم و يا آن كه او را از پاي درآوريم».



چنانكه معاويه يك ميليون درهم براي فرمانده امام يعني قيس بن سعد بن عباده فرستاد و به او پيام داد: يا به ما ملحق شو يا دست از جنگ بردار و آن را رها كن، او نپذيرفت و گفت: «تَخْدَعْنِي عَنْ دِيني» «مي خواهي دين مرا از من بربايي»، ولي متأسفانه فرمانده اول امام مجتبي(عليه السلام) يعني عبيدالله بن عباس در برابر درخواست معاويه تسليم شد، پول ها را گرفت و با هشت هزار سرباز تحت امر خود به معاويه پيوست.



معاويه همواره ميان لشكر امام شايع مي كرد كه قيس با معاويه صلح كرد، چنانكه شايع كرده بود امام حسن با معاويه آشتي كرد.



در باطن امر، اكثريت جامعه آن روز به طور مستقيم و غيرمستقيم با معاويه همراهي داشتند و تنها گروه مورد نظر معاويه، شيعيان و پيروان راستين بودند كه معاويه به خوبي به بركندن و از ميان بردن آنان مي پرداخت و جامعه براي حكومت بلامنازع خاندان معاويه مهيّا مي شد و هيچ مدافعي براي خط حق، باقي نمي ماند و جريان امور بر وفق مراد او پيش مي رفت.



وانگهي، اگر امام(عليه السلام) از پذيرش صلح پيشنهادي معاويه سر باز مي زد، همراهان آن حضرت، وي را به عنوان شخصي مخالف صلح و آرامش و فردي آشوب طلب در جامعه مي كشتند! و يا تحويل معاويه مي دادند زيرا برخي از گروه هاي مردمي، سعي داشتند تا براي روز مباداي خود نيز فكري كرده باشند.



حمدالله مستوفي مي نويسد: پس از امضاي ترك مخاصمه، عمروبن عاص، به معاويه گفت: از امام مجتبي (عليه السلام) بخواه تا در ميان جمع به منبر رود و از عزل خود و خلافت معاويه سخن بگويد، معاويه با التماس همين مسأله را از امام(عليه السلام) خواستار شد. امام(عليه السلام) به منبر رفت و اين چنين گفت: «اَيُّها النّاسُ! إنّ أحْمَقْ الْحُمْق الفُجُور وَ أكْيَسَ الْكَيْس التُّقي وإنّ هذا الأمر الّذي تَنازعنا فيه أنَا و معاوية بْن أبي سفيان، أمّا إن كان هو حقُّه الذي هو احقّ منّي به فتركت له أو كان حقّي فتركت عنه طلباً لصلاح المسلمين وانّي قد اقررت علي معاوية لكم عهدالله و ميثاقه ان يعدل بينكم و يوفّر عليكم و لا يؤخذ فيه أحد بأخيه و لا يردّ و لا شيء كان له في هذه الحروب».



و سپس نگاهي به معاويه كرد و فرمود: آيا همين نيست؟ (معاويه كه غافلگير شده بود) گفت: بلي، امام(عليه السلام) فرمود: «وَ إنْ اَدْري لَعَلَّهُ فِتْنةٌ لَكُمْ وَ متاعٌ إلي حِيْن، قال: ربِّ احْكُمْ بِالْحَقِّ، وَ رَبُّنَا الرَّحْمنُ المُسْتَعانُ عَلي ما تَصِفون».



برخورد امام(عليه السلام) ، براي معاويه گران آمد و روي به عمروعاص كرده، گفت: مرا به كاري واداشتي كه اصلاً در شأن من نبود.



خطبه امام و برخورد او و كلماتش، همه حكايت از غربت حق و ضعف و ناتواني مسلمانان داشت از اين رو، امام مجبور شدند تا با اكثريت مردمِ همراهِ خود! همگام باشند، همچنان كه امير مؤمنان(عليه السلام) در صفين مجبور شد به حكميّت رضايت دهد و اينجاست كه امام حسن(عليه السلام) در پاسخ اين است كه امام حسين(عليه السلام) با ديدگاني اشك آلود به امام مجتبي(عليه السلام) عرضه داشت: «چرا خلافت را تسليم معاويه نموديد؟».؟؟؟ امام مجتبي(عليه السلام)پاسخ دادند: «اَلَّذِي دَعا أَباكَ فِيما تَقَدَّمَ» «همان عاملي كه پدرت را برآن داشت تا پيشنهاد حكميت از سوي معاويه را در صفين بپذيرد، من نيز گرفتار همان عامل گشته ام.»



كوتاه سخن آن كه: سياستمداران راستين و رهبران واقع بين، به ويژه رهبران الهي كه «معصوم»اند، هميشه موارد برتر را مد نظر خود دارند.



امام مجتبي(عليه السلام) به «مسروق» مي فرمايد: «...نَدَبَنَا لِسِيَاسَةِ الاُْمَّةِ» «خداوند متعال ما را سياستمدار امت خوانده است» يعني، سياستمدار راستين، ما هستيم نه ديگران، كه براساس خدعه و نيرنگ عمل مي كنند.



در نبرد خونين صفّين، آنگاه كه محمد حنفيه از پس جنگاوران بني ضُبّه برنيامد و ناكام بازگشت، امام حسن(عليه السلام) وارد ميدان شد و آنچنان دليرانه جنگيد كه وقتي به قرارگاه بازگشت از نيزه اش خون مي چكيد، صورت محمد حنفيه از شرمندگي سرخ گرديد، امام اميرمؤمنان(عليه السلام) به او گفت: «لا تَأْنَف فَإِنَّهُ ابْنُ النَّبِيّ وَ أَنْتَ ابْنُ عَلِيّ» و بدينوسيله امام از او دلجويي به عمل آورد.



براين اساس است كه وقتي به امام(عليه السلام) گفته شد چرا تن به صلح دادي؟ پاسخ دادند:



«كَرِهْتُ الدّنيا، وَ رَأيْتُ أهلَ الْكُوفَةِ قَوْماً لا يَثِقُ بِهِمْ أَحَدٌ أَبَداً إِلاّ غُلِبَ، لَيْسَ أَحَدٌ مِنْهُمْ يُوافِقُ آخراً فِي رَأي وَ لا هَويً، مُخْتَلِفِينَ، لا نِيَّةَ لَهُمْ فِي خَيْر وَ لا فِي شَرّ».



«از دنيا بيزار شدم و اهل كوفه را مردمي يافتم كه هيچ كس برآنها اعتماد نكرد، جز آن كه شكسته شد، آراء و خواسته هاي آنان متضاد و مختلف است و آنان در خير و شر، قدرت اراده و تصميم گيري را از دست داده اند.»



يعقوبي در رابطه با راز توجه امام به صلح مي نويسد:



«فَلَمّا رَأَي الْحَسَنُ أَنْ لا قُوَّةَ بِهِ وَ إنَّ أصحابَهُ قَدْ افْتَرَقُوا عَنْهُ فَلَمْ يَقُومُوا لَهُ، صالَحَ مُعاوِيَةَ».



«وقتي امام حسن(عليه السلام) مشاهده كرد كه از توان نظامي اش كاسته شده، چون سربازانش طريق بيوفايي را پيشه خود ساخته اند، ناگزير به صلح با معاويه تن داد.»



حقيقت مسأله آن است كه وقتي امام مجتبي(عليه السلام) احساس كرد شكست لشكر او در برابر سپاه معاويه حتمي است، با پذيرفتن صلح تحميلي به پيروزي سياسي خود حتميّت بخشيد و در اين جا بايد گفت: معاويه بازي خورد، گرچه به ظاهر پيروز شد و اگر به جنگ ادامه مي داد به مقصود خود مي رسيد و در آن صورت از پاي درآوردن و كشتن شيعيان براي او داراي مشروعيت سياسي بود و مقبوليت عامه هم عشق به معاويه و يا كينه نسبت به امام را به همراه داشت ولي با امضاي صلح نامه اين برگ برنده از دست معاويه خارج شد و او پس از چندي، به عنوان كسي مطرح شد كه از پيمان ها عدول نموده، پاي بند به هيچ گونه پيماني نيست.