بازگشت

سه ديو خطرناك زمينه سازان پيروزي تفكّر يزيدي


1 ـ ابوسفيان



ابوسفيان از سران كفار قريش بود كه همواره جهت خاموش كردن چراغ اسلام كوشيد. او همواره كفار را بر ضدّ اسلام بسيج مي نمود كه جنگ اُحد و جنگ خندق به فرماندهي او، عليه اسلام صورت گرفت. او در سال فتح مكه به گونه اي ناخواسته مسلمان شد و به زندگي منافقانه پرداخت.



سيوطي در تاريخ الخلفا مي نويسد: ابوسفيان در سال 31هـ . ق . درگذشت. (جهت آشنايي بيشتر با آن سوي چهره ابوسفيان، توجه به بانگ ها و خروش هاي مستانه و غرورآميز او پس از به خلافت رسيدن عثمان ضروري است.



البته عثمان وصيت ابوسيفان را در عمل به كار گرفت و نتيجه آن حكومت شام است كه در دست فرزندان ابوسفيان يزيد و معاويه قرارگرفت و ابوسفيان شاهد اين عمل بود. وقتي معاويه در سال 60 هـ . ق . (نيمه رجب)، در شام از دنيا رفت و با مرگ او زمينه قيام مردمي فراهم شد. از اين رو مردم با نوشتن حدود دوازده هزارنامه به امام حسين(عليه السلام) براي تشكيل حكومت اسلامي، او را به كوفه فراخواندند.



مردم بني اميه را به درستي نمي شناختند و اغلب در اشتباه بودند بلكه آنان را با ديده تقدّس و قابل احترام مي نگريستند. معاويه اي كه بيشتر عمر خود را در كفر و شرك گذرانيد، در فتح مكه به ناچار اسلام آورد. در چشم ساده لوحان با علي(عليه السلام) برابري! مي نمود و گاه برتري داشت! با همين ديدگاه، ربيع بْن خُثَيْم در واقعه صفين در محضر علي(عليه السلام) اظهار داشت: «اي اميرمؤمنان، ما در حقّانيت اين پيكار ترديد داريم با آن كه از شأن و علوّ رتبت تو آگاهيم».



و : موقعيت خاص معاويه در جامعه، زمينه را براي پيروزي انقلاب دشوار مي ساخت زيرا شخص معاويه:



اولاً: موقعيت سياسي ـ اجتماعي خاصي داشت و سال ها بود كه از سوي خلفا به عنوان استاندار شام، در رأس امور قرار گرفته بود و ادعاي وليّ دم عثمان بودن نيز وي را در ديدگاه مخالفان خط حق، موقعيت ويژه اي مي داد. و



ثانياً: معاويه را به عنوان يكي از نويسندگان وحي، جا انداخته بودند.



طرفداران معاويه مي گويند: «معاويه كاتب وحي بود!» اين حرف به هيچوجه درست نيست زيرا معاويه در سال هشتم هجرت به صورت ظاهر اسلام آورد كه تقريباً دوره نزول وحي رو به اتمام بود.



ترديدي نيست كه معاويه در شمار آزاد شدگان (طلقاء) فتح مكه، در سال هشتم هجري بوده است.



برخي از نويسندگان نوشته اند: عباس ـ عموي پيامبر(صلي الله عليه وآله) ـ از آن حضرت تقاضا كرد از معاويه براي نوشتن بعضي از مراسلات استفاده شود و در «صحيح مسلم» آمده است: «إنّ معاويةَ يَكْتُبُ بَيْنَ يَدَيِ النّبيّ(صلي الله عليه وآله)» لازم به گفتن است كه اين نويسندگي مربوط به وحي نيست.



مسعودي در مروج الذهب مي نويسد: «دوره اين نويسندگي كوتاه بوده است.



ثالثاً: معاويه به عنوان برادر امّ حبيبه همسر پيامبر، لقب خال المؤمنين را يدك مي كشيد و عمروبن عاص در هنگام حكميت و احتجاج به برتري معاويه، روي همين عناوين سه گانه به عنوان «امتيازات برجسته معاويه» انگشت گذاشت.



بايد گفت كه لقب «كاتب الوحي» از طريق اين و آن براي معاويه ساختگي است زيرا پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) در باره او فرمودند: «إِذا رَأَيْتُمْ مُعاويةَ علي مِنْبَري فَاقْتُلُوهُ»



جاي بسي شگفتي است كه ذهبي مورخ معروف (متوفاي سال 748) كه مي كوشد فضايلي براي معاويه بتراشد، وقتي به حديث پيشگفته مي رسد، بدون هيچ گونه ترديدي آن را نقل مي كند و حتّي در صدد توجيه آن به معاني ديگر نيز برنمي آيد و اين مسأله گواه صحّت اين حديث در ديدگاه وي است.



2 ـ عمرو بن عاص كه بود؟ (نكاح الرهط)



عمرو بن عاص، شيّاد معروف تاريخ، يكي از بازوان پرتوان معاويه بود.



براي شناختن او، لازم است به مطلبي اشاره كنيم و آن اينكه در دوران جاهليت ازدواج دست جمعي و گروهي رواج داشت و آن را «نكاح الرهط » مي گفتند. و آن چنين بود كه جمعيتي كمتر از 10 نفر زني را بر مي گزيدند، مخارج زندگي او را تأمين مي كردند تا هنگامي كه بچه اش را به دنيا بياورد اگر دختر بود نزد زن مي ماند و اگر پسر بود، مردان در جلسه اي جمع مي شدند، در حالي كه آن زن پسر را در آغوش داشت وارد مي شد، طبق نظر خود، بچه را به هر كس مي داد، آن مرد به عنوان پدر آن طفل قلمداد مي گشت. درباره عمرو بن عاص هم گفته اند: وقتي ليلي، مادر او، وي را در آغوش عاص بن وائل گذاشت، ابوسفيان ناراحت شد. او همواره مي گفت: بدون ترديد، عمرو فرزند من است.



فعاليت هاي سياسي عمرو بن عاص:



پيش از هجرت و حدود سال 5 يا 6 بعثت، عمرو بن عاص از سوي كفّار مكّه مأموريت يافت تا به تعقيب مهاجران حبشه بپردازد و آنان را به چنگ كفار مكه بازگرداند. او با همراهي همسر و يكي از زيباترين جوانان عرب به حبشه رفت ولي در اين مأموريت موفقيتي كسب نكرد.



همچنين عمرو بن عاص از جمله سران جنگ خندق عليه مسلمانان است. در تاريخ آمده است: عمرو بن عاص از سران جنگ خندق.



كاروان 50 هزار نفري مكه كه موجب ايجاد جنگ بدر شد، به سرپرستي عمرو بن عاص و ابوسفيان از شام عازم مكه گرديد. عبور كاروان از منطقه بدر بود كه سرانجام موجب بروز جنگ بدر شد.



عمرو بن عاص در سال ششم هجرت مسلمان شد، هنگامي كه عمروبن اميه از طرف پيامبر(صلي الله عليه وآله) به حبشه رفت تا امّ حبيبه را به عقد آن حضرت درآورد، عمروعاص در حبشه بود. او از نجاشي درخواست كرده بود تا نماينده پيامبرخدا را به او تحويل دهد، نجاشي به او گفت: دين محمد پيروز خواهد شد و سپس خود نجاشي مسلمان شد و عمروبن عاص را نيز به اسلام دعوت كرد و سر انجام عمروبن عاص در حبشه به اسلام روي آورد.



سيوطي درتاريخ الخلفا مي نويسد: ابوبكر خود را خليفه پيامبر خدا مي خواند و در نامه ها اين چنين امضا مي كرد: «ابو بكر خليفة رسول الله»، البته عمر نيز پس از او خود را



خليفه ابوبكر مي دانست و اين چنين زير نامه يا آغاز نامه ها مي نوشت: «خليفة خليفة رسول الله» (آنان، لقب اميرالمؤمنين را براي خود روا نمي دانستند زيرا اين لقب را پيامبر(صلي الله عليه وآله) به امير المؤمنين علي(عليه السلام) داد و اين مسأله داراي اشتهار خاصي بود.) و براي نخستين بار بود كه عمروبن عاص اين لقب را در مورد عمر به كار برد. او وقتي بر عمر وارد شد و گفت: «السَّلامُ عَلَيكَ يا أَمِيرالمُؤمِنِين»، مورد اعتراض عمر قرار گرفت. او پاسخ داد: «أَنْتَ الاْمِير وَ نَحْنُ الْمُؤمِنُون»، از آن روز به بعد، اين لقب براي عمر به كار گرفته شد.



3 ـ معاويه



براي درك موقعيت و چگونگي امضاي صلح نامه يا ترك جدال ظاهري توسط امام مجتبي(عليه السلام) و توجه به چهره اصلي زمينه سازان حكومت يزيدي، شناخت چهره معاويه، ابوسفيان و عمروبن عاص ضروري است.



معاويه با لطايف الحيل بر اوضاع مسلط شد. او افكار عمومي شام را به سوي هرآنچه كه خود به آن تمايل داشت، سوق مي داد و كسي بر او خُرده نمي گرفت. او با بردباري ظاهري، انتقادات نسبت به خويش را حل مي كرد. آنچنان دل هاي اهل شام را مجذوب خود ساخته بود كه وقتي در روز چهارشنبه نماز جمعه اقامه كرد، كسي بر او خرده نگرفت! معاويه به تحريف احاديث نبوي، كه بر خلاف ميل او بود، نيز مي پرداخت از جمله در تأويل و تفسير سخن معروف پيامبر(صلي الله عليه وآله) در باره عمار بن ياسر گفت: «قاتل عمار كسي است كه او را به جنگ فراخواند» ولي حضرت علي(عليه السلام) در جوابش فرمودند: «بنابراين قاتل حمزه سيدالشهدا نيز شخص پيامبر است!»



معاويه به دست و پا افتاد و گفت: كلمه «باغيه» در كلام پيامبر به معناي دعوت كننده است نه طغيانگر و ماييم كه مردم را به خونخواهي عثمان دعوت مي كنيم.» در برابر اين تحريف نيز امام علي(عليه السلام) گفتند: «كه قاتلان عمار كساني هستند كه وي را، به دوزخ فرامي خوانند، ولي او آنان را به بهشت».



جرجي زيدان نيز معاويه را يكي از «بازيگران و سياستمداران بزرگ دنيا» مي نامد» او با تردستي ويژه اي به مبارزه با اهل بيت مي پرداخت، به گونه اي كه مبارزه خونين تلقّي نمي شد !



معاويه در مدينه به ابن عباس گفت: «به همه عمال خود نوشته ام تا از بيان مناقب آل علي خودداري كنند و از تو نيز همين را خواستارم» ابن عباس گفت: «ما را از قرائت قرآن و تفسير آن نهي مي كني؟!» معاويه گفت: «قرآن بخوان ولي از تفسير آن خودداري كن و يا از قول كساني كه برخلاف اهل بيت تفسير مي كنند بگو» ابن عباس گفت: «قرآن در خانه پيامبر(صلي الله عليه وآله) نازل شده و اهل بيت او بهتر از آن آگاهي دارند تو مي گويي تفسير آن را از آل سفيان بپرسم؟» معاويه ساكت شد و به عمال خود نوشت: «از همه كساني كه از فضايل اهل بيت مي گويند بيزارم... هر يك از دوستان عثمان يك فضيلت و منقبت براي او نقل كند او را مقرب بداريد و هركس به دوستي علي تظاهر كند نام او را از ديوان بيت المال محو كنيد».



معاويه براساس سياست اهريمني و ظاهرفريبي خود به گونه اي عمل مي كرد كه در نظر افراد به عنوان «امين الله»! و «انسان برتر»! تجلي مي نمود.



ابوموسي اشعري نماينده تحميلي از سوي علي(عليه السلام) در مسأله حكميّت، روزي بر معاويه وارد شد و اين چنين سلام داد: «اَلسَّلامُ عَليكَ يا اَمينَ الله»!



گروهي از مردم مصر نيز زماني كه جهت ديدار با معاويه در شام، وارد كاخ او شدند، اينچنين سلام دادند: «اَلسَّلامُ عليكَ يا رَسُولَ الله»! حال آن كه عمروبن عاص از آنان خواسته بود كه به گونه عادي و معمولي بر او سلام دهند و به عنوان «امارت و خلافت» بر او سلام ندهند و بر خلاف اين ميل، حتي به عنوان «نبوت» بر او سلام دادند!



هنگامي كه مرگ معاويه فرا رسيد، نزديكانش را فراخواند و گفت: « روزي پيامبر پيراهن خود را به من داد و من آن را حفظ كرده ام و وقتي از دنيا رفتم آن را براندامم بپوشانيد و نيز روزي پيامبر در پيش من ناخن دست هايش را چيده بود من آنها را جمع آوري كرده در شيشه اي نهاده ام و شما بعد از مرگ من آن را روي دهان و چشمهايم بريزيد».



اين بود كه معاويه دل هاي مردم را فريبكارانه تسخير و به خود جلب مي كرد. معاويه فردي چون عمروبن عاص را در كنارش به عنوان وزير مشاور داشت كه به قول جرجي زيدان: «يكي از غول هاي خدعه و نيرنگ باز تاريخ بود». اما يزيد از داشتن چنين فردي محروم بود.



پرسش 4 : چرا امام (عليه السلام) سكوت نكرد؟



پاسخ : در احاديث و لسان اهل بيت عصمت و طهارت، از «سكوت» و يا از «جنگ» و «ستيزه جويي» به گونه اي مطلق، نكوهش و يا تشويق به عمل نيامده است و هريك از سكوت يا ستيز، تنها بر اساس معيارهاي مشخص اسلامي، مورد تأييد يا تقبيح قرار گرفته اند و البته تشخيص اين نكته كه مورد سكوتِ ممدوح از نظر شارع مقدس اسلام كجاست؟ و يا در كجا بايد زبان گشود و فرياد برآورد و سكوت را شكست، كار ساده اي نيست بلكه يكي از دشوارترين مسايل در زندگي اجتماعي است و بيش ترين موارد اختلاف نظريه ها و احياناً پيدايش تضادها و اختلافات از همين مسأله نشأت مي گيرد. در همين رابطه از افراد يك خانواده و حتي از پيروان يك «ايدئولوژي» موضع گيري متضادي بروز مي كند به هرحال، گرچه نمي توان علت پيدايش اختلافات را در همه جا ناشي از مسأله تشخيص وظيفه در باب سكوت و يا قيام دانست، ولي به جرأت مي توان گفت، كه يكي از علل مهم آن همين مسأله است.



امام مجتبي(عليه السلام) تنها راه حفظ نظام و كيان اسلام را در صلح با معاويه ديد.



در آغاز نهضت عاشورا بعضي از افراد نزديك امام حسين(عليه السلام) با او همداستان نبودند و آن حضرت را، رسماً از حركت به سوي كربلا برحذر مي داشتند. سكوت در برابر يزيد از ديدگاه سياستمداران و اهلِ حلّ و عقد آن روز، داراي فوايدي بود، از جمله:



الف : موقعيت و ابهت ظاهري امام(عليه السلام) نه تنها محفوظ مي ماند بلكه با حمايت دستگاه حاكم از او، روز به روز افزون تر مي شد.



ب : زيان هاي حركت و بانگ عليه دستگاه حاكم متوجه وي نمي شد البته زيان هاي مخالفت با يزيد نيز براي كسي پوشيده نبود و هركسي مي دانست كه براثر مخالفت با قدرت حاكم، موقعيتش متزلزل مي شود. يارانش را يكي پس از ديگري از موقعيت هاي اجتماعي بركنار مي كنند و يا آن كه به موقعيت هاي اجتماعي راه نمي يابند.



ارزيابي دوجانبه فوق، اين مسأله را تأييد مي كرد كه، لازمه عافيت طلبي، اين بود كه امام(عليه السلام) لب فروبندد و اگر از قدرت حاكم حمايت نمي كند، با او مخالفت نيز نكند. ولي چرا امام(عليه السلام) عليه دستگاه حكومت برخاست؟!



حضرت مي ديدند كه اگر كم ترين سازش و نرمشي از خود نشان دهند، حكومت نامشروع يزيد به عنوان يك «حكومت اسلامي» در چشم انداز ديگران مقبول مي افتد و جامعه در برابر حكومت باطل، روحيه ستيز و عصيان را از دست مي دهد و... در نتيجه اسلام، كم كم به صورت يك «دستورالعمل فردي»، «نمادين» و تشريفاتي پديدار گشته و به زودي از جامعه رخت برمي بندد.



دومسأله بيش ازهمه، مشروعيت سكوت از سوي امام(عليه السلام) را زير سؤال مي برد:



1 ـ مرگ عدالت.



2 ـ قرار گرفتن تاريخ اسلام بر سر دو راهي



مرگ عدالت



با رحلت رسول خدا(صلي الله عليه وآله) به ديار ابدي، بازار عدالت، به تدريج، به سردي گراييد و اين سردي در دوران خلفاي سه گانه، همچنان بيشتر مي شد. بانگ بيدارباش حكومت كوتاه مدّت عدل علي(عليه السلام) نيز نتوانست روند نزولي آن را سد كند، تا اين كه خود و فرزندش امام مجتبي(عليه السلام) در راه آن به شهادت رسيدند و در نهايت امام حسين(عليه السلام) به همراه ياران پايدارش با خونِ حيات آفرين خود، در صدد تجديد حيات اسلام برآمدند.



سيّد قطب، در كتاب «العدالة الاجتماعيه» مي نويسد: «عثمان از بيت المال، در روز عروسي دويست هزار درهم به دامادش داد و پيرو آن «زيد بن ارقم» ـ خزانه دار مسلمين ـ صبح روز بعد با كمال خشم و ناراحتي به عنوان اعتراض بر عمل عثمان استعفا كرد! عثمان به او گفت: اي پسر ارقم، از اين كه به «صله رحم» پرداختم گريان شدي؟ زيدبن ارقم پاسخ داد: به خدا قسم اگر صد درهم به او بدهي زياد است و عثمان به جاي عذرخواهي، استعفاي وي را پذيرفت».



ابن ابي الحديد مي نويسد: «خالد بن معمّر سدوسيّ» شخصي به نام «علباء بن هيثم سدوسيّ» را به كناره گيري و دوري از اميرمؤمنان(عليه السلام) دعوت مي كرد. او روزي به وي گفت: اي علباء، در كار خود، قبيله و خويشاوندانت بينديش. از طريق علي(عليه السلام) به دنيا نمي رسي. چه اميد بسته اي به مردي كه من مي خواستم در عطيه فرزندانش ـ حسن و حسين ـ دراهمي بيفزايم تا از تنگي معاش آنان كمي كاسته گردد پيشگيري كرد و خشمگين شد و چيزي برعطاي آن دو نيفزود».



تاريخ بر سر دو راهي:



در دوران معاويه چيزي از حيات راستين عدالت باقي نمانده بود و اگر نيم فروغي در چراغ كهنه آن به چشم مي خورد، توسط يزيد كاملاً خاموش شد. با نگاهي گذرا به دوران معاويه، جلوه هاي عجيب مرگ عدالت، در برابر ديدگان آدمي به نمايش در مي آيد. سيد الشهدا(عليه السلام) در سر دو راهي حساس تاريخ قرار گرفته بود و پيرو آن، تاريخ اسلام بر سر دو راهي واقع شده بود. امام(عليه السلام) اگر به عافيت طلبي رضايت مي داد، بايد مرگ اسلام را شاهد مي شد و اگر قيام مي كرد بايد مرگ خود و ياران و همه حق جويان را به چشم خود مي ديد. بالأخره تاريخ اسلام بر سر دو راهي حساسي واقع شده بود كه تصميم گيري لازم را دشوار مي نمود و تنها امام(عليه السلام) بود كه بهترين گزينه را برگزيد و شمع گونه با سوختن و ذوب شدن خويش به نجات اسلام همّت گمارد



پرسش 5 : چرا امام مجتبي (عليه السلام) با معاويه صلح كرد و آثار مهم آن چه بود؟



پاسخ : پيش از آن كه علل صلح تحميلي امام مجتبي(عليه السلام) را بررسي كنيم، نظري به زندگي سياسي مردم دوران معاويه مي اندازيم كه دو مسأله در آن دوره بسيار چشمگير بود و آن ها عبارت بودند از:



1 ـ هجوم به سوي علي(عليه السلام) جهت بيعت با آن حضرت (پس از عثمان)



2 ـ پراكنده شدن و فرار از خط حق و جمع شدن در كنار پرچم معاويه.



قابل توجه است كه امام اميرمؤمنان(عليه السلام) بيعت با مردم را جز در ملأ عام و نيز به دور از هرگونه مخالفت ها و مخالف خواني ها نپذيرفت.



چنانكه ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه مي نويسد: ممكن است گفته شود: امام(عليه السلام) فرموده بود: اگر يك نفر هم مخالفت كند، من بيعت با شما را نمي پذيرم، در حالي كه عملاً جمعي از مردم با آن حضرت بيعت نكردند پس چگونه شد كه پذيرفت؟ در پاسخ به چنين اشكالي گفته مي شود: مقصود امام(عليه السلام) اين بود كه اگر اختلاف در ميان شما راجع به من پيش از بيعت مشاهده شود، من حاضر به قبول مسؤوليت نيستم و پس از بيعت مردم مخالفت جمعي، سبب نمي شود كه من خلافت را ترك گويم زيرا خلافت و رهبري با بيعت مردم تثبيت شده است.



چنانكه ابن عباس مي گفت: هنگامي كه علي(عليه السلام) براي بيعت مردم با وي وارد مسجد شد، من راجع به افرادي كه پدر يا برادر يا خويشاوندانشان در جنگ هاي زمان پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) به دست علي(عليه السلام) كشته شده بودند، خوف آن داشتم اينان اظهار مخالفت كنند و علي طبق شرطي كه بر زبان آورده بود، حاضر به قبول بيعت نشود ولي ملاحظه كردم كه آنان نيز مخالفتي نكردند



اكنون به جريان پس از شهادت اميرمؤمنان(عليه السلام) مي پردازيم. در آن هنگام معاويه جاسوساني را به كوفه اعزام داشته بود، كه دو نفر از آنان شناسايي شده و به امر «امام مجتبي(عليه السلام)» به قتل رسيدند.



هيجده روز پس از شهادت اميرمؤمنان علي(عليه السلام) معاويه به طور ناگهاني به سوي كوفه حمله تهاجمي را آغاز كرد و تا «پُل مَنبج» به پيش تاخت.



در اين هنگام بود كه امام مجتبي(عليه السلام) به ناچار «حجربن عدي» را مسؤول بسيج عمومي مردم نمودند و خود، فرمان «جهاد في سبيل الله را صادر كردند.



حركت امام مجتبي(عليه السلام) يك حركت بازدارنده و دفاعي بيش نبود، چون از راه نبرد، پيشگيري اين سيل بنيان كن براي امام مجتبي(عليه السلام) ميسر نبود، از راه صلح ـ كه معاويه نيز جهت فريب افكار عمومي از آن دم مي زد و آن را حربه تبليغاتي خود قرار داده بود ـ خواست تا تهاجم معاويه را متوقف سازد و از او پيمان گرفتند تا:



الف : براساس كتاب خدا عمل كند.



ب : خلافت را بعد از خودش، به شوراي مردم واگذار نمايد.



ج : تبليغات ضد اميرمؤمنان(عليه السلام) را كنار گذارد. (سبّ و لعن را ترك كند).



د : مزاحم هيچ يك از شيعيان نگردد.



هـ : عدالت را در جامعه برقرار سازد و حق هركس را به اهلش برساند.



معاويه به اين خواسته ها تعهد سپرد و سوگند ياد كرد كه بدان ها عمل كند كه «البته به هيچ يك از آن ها عمل نكرد.



امام مجتبي(عليه السلام) با اين عمل، هم تبليغات نادرست و غير واقعي صلح طلبي! معاويه را، كه در كام بسياري از همراهان امام(عليه السلام) شيرين آمده بود، خنثي كردند، كه ضمن آن، خويِ ددمنشي و سيماي كريه معاويه براي همگان آشكارگرديد.



پس از اين پيمانِ ترك مخاصمه بود كه مردم، در واقع، آن سوي چهره كريه معاويه را بازشناختند و دانستند كه او به هيچ قانون و ميثاقي پايبند نيست و همچنين عمل امام مجتبي(عليه السلام) زمينه پيروزي انقلاب كربلا را فراهم مي ساخت و بر همين اساس بود كه امام مجتبي(عليه السلام) فرمودند: آنچه كه من از راه صلح و امضاي پيمان ترك مخاصمه، به اسلام خدمت كرده ام، بهتر است از آنچه كه آفتاب برآن مي تابد. همچنان كه قرآن نيز از صلح حديبيه به عنوان «فتح مبين» ياد مي كند و مي فرمايد: إِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً .



چرا امام حسن(عليه السلام) صلح با معاويه را پذيرفت و بدان تن داد؟



امام مجتبي(عليه السلام) ، از راه پذيرش صلح، سدّي در برابر حركت ظالمانه معاويه ايجاد نمود و معاويه را بر سر دوراهي قرار داد كه قبول هركدام معاويه را از اهداف پليدش باز مي داشت زيرا در صورت پايبندي به بندهاي قطعنامه، معاويه از دستيابي به استقرار حكومت در خاندان خود محروم مي گشت و در صورت تخلّف از مواد مورد مصالحه، چهره وي براي همگان زير سؤال مي رفت و سرانجام ضربه اي سخت و كاري بر او وارد مي شد. ولي وي ـ كه خود را برسرِ دوراهي ديد ـ راه دوّم را برگزيد و چهره پوشيده خود را با دستان خود براي همگان آشكار ساخت.



اگر امام مجتبي(عليه السلام) تن به صلح تحميلي نمي دادند چه مي شد؟



پاسخ اين پرسش را بايد با دقت در اوضاع سياسي ـ اجتماعي آن روز جستجو كرد. معاويه با لشكر و نيروي مسلحي آماده، هنگامي يورش خود را به سوي امام مجتبي(عليه السلام)آغاز كرد كه:



الف : شهادت علي مرتضي(عليه السلام) تاحدودي شيرازه لشكر اسلام را از هم گسيخته بود.



ب : مردم نيز بر اثر جنگ هاي سه گانه (صفين، جمل و نهروان) و تبليغات آنچناني دشمنان عليه حكومت حق، صحنه را خالي كرده بودند.



ج : لشكر امام مجتبي(عليه السلام) يكدست نبودند يعني سپاه امام مجتبي(عليه السلام) در اطاعت از رهبري امام مجتبي(عليه السلام) ، هم عقيده نبودند. در اين خصوص ابن شهرآشوب و شيخ مفيد در مي نويسند: «شركت كنندگان در جنگ عليه معاويه، پيرو اعتقادات مختلف بودند. برخي از شكّاكان بودند كه از شركت كنندگان در جنگ صفين و نهروان نيز به حساب مي آمدند ولي آن روز در شك و ترديد به سر مي بردند برخي از خوارج و بعضي نيز ازفتنه جويان، مزدبگيران، دنياطلبان و بعضي ديگر از ياران و شيعيان بودند. و بر اين اساس بود كه دروغ و شايعه پراكني معاويه، كه مي گفت: من با امام مجتبي(عليه السلام) صلح كرده ام، جز در گروهي خاص، در بقيه مؤثر افتاد».



ابن صباغ مالكي در كتاب نفيس خود مي نويسد: «آن گاه كه امام مجتبي(عليه السلام) مردم را به حركت به سوي معاويه فراخواند، مردم چندان استقبال نكردند و سپس جمعيتي دور امام جمع شدند. اين گروه مركّب از: گروهي از شيعيان او و پدرش، جمعي از خوارج و طرفداران حكميّت و برخي از دنياطلبان كه تنها به خاطر حضور رؤساي خود، پيوسته بودند. به هرحال همراهان امام(عليه السلام) برخلاف همراهان معاويه يكدست نبودند و لذا شايعه سازي ها و دروغ پراكني هاي معاويه به سرعت در آنها مؤثر افتاد و نيز اطاعت لازم را نسبت به امام(عليه السلام) اظهار نمي كردند و همين امرخود هزاران مفسده را در لشكر، باعث گشته بود».



د : معاويه در اركان سپاه امام مجتبي(عليه السلام) نفوذ كرد و سران و فرماندهان را يكي پس از ديگري به نوعي، خريد و به سوي خود جذب كرد. و رفتن هريك از آنها در تزلزل و شكاف ميان لشكر امام(عليه السلام) بي اثر نبود.



هـ : معاويه نامه اي به امام مجتبي(عليه السلام) نوشت. اين نوشته كه حاوي اعلام صلح يك جانبه از سوي معاويه بود، معاويه را فردي صلح جو و امام مجتبي(عليه السلام) را جنگ طلب معرفي مي كرد. متن آن را بلاذري در كتاب معروف خود انساب الأشراف آورده است