بازگشت

متن وصيتنامه امام حسين(عليه السلام)


«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، هذا ما أوصي به الحسين بن عليّ بن أبي طالب إلي أخيه محمّد المعروف بابن الحنفيّة أنّ:



ـ الحسين يشهد أن لا إله إلاّ الله وحده لا شريك له.



ـ و أنّ محمّداً عبده ورسوله، جاء بالحقّ من عند الحقّ.



ـ و أنّ الجنّة و النار حقّ.



ـ وَ أَنَّ السّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها .



ـ وَ أَنَّ اللّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ .



ـ و أنّي لم أخرج أشراً و لا بطراً و لا مفسداً و لا ظالماً و إنّما خرجتُ لِطلب الإصلاح في أمّة جدّي(صلي الله عليه وآله) ، أُريد أن آمُرَ بالمعروفِ و أنهي عن المنكر، و أسيرُ بسيرة جدّي و أبي علي بن أبي طالب فمن قبلني بقبول الحق فالله أولي بالحق و هو أحكم الحاكمين».



«به نام خداوند بخشنده مهربان، اين وصيتي است كه حسين بن علي بن ابي طالب تسليم برادر خود محمّد، معروف به ابن حنفيه مي كند كه:



ـ حسين گواهي مي دهد جز خداي واحد و بي شريك خدايي نيست.



ـ محمّد، بنده و رسول اوست كه خود حق است و از سوي حقّ، جهت احياي حق مبعوث شده است.



ـ بهشت و دوزخ حقيقت دارند.



ـ قيامت در پيش است و ترديدي در تحقّق آن نيست.



ـ بي شك خدا همه مردگان را زنده مي كند.



ـ من به گونه اي خودسرانه، مستكبّرانه، افسادگرانه و ستمگرانه قيام نمي كنم بلكه قيام من فقط بدين جهت است كه اصلاح لازم در جامعه امّت جدّم را پديد آورم (جامعه دچار افساد شده، بايد با آن مبارزه كنم.).



من مي خواهم امر به معروف و نهي از منكر كنم و بر اساس سيره جدّم و پدرم علي بن ابي طالب، رفتار نمايم. هر كس از من پذيرفت در واقع، خدا را پاسخ مثبت داده است و هر كس نپذيرفت من بر مواضع خود استوار و صابرم تا خدا حكم كند و او بهترين حاكم است.»



امام(عليه السلام) در وصيت نامه خود به روشني، علل و فلسفه قيام تاريخ ساز عاشورا را تبيين مي كند كه عبارتند از:



1 ـ امر به معروف و نهي از منكر.



2 ـ اصلاح نظام سياسي و اجتماعي جامعه.



3 ـ احيا و تداوم سيره پيامبر گرامي(صلي الله عليه وآله) و اميرمؤمنان(عليه السلام) و عمل به سيره آن بزرگواران.



نكات مهم در وصيتنامه:



1 ـ اصلاح در مقابل افساد است و آن گاه اصلاح ضرورت پيدا مي كند كه افساد خودنمايي كرده باشد. مصداق اصلي افساد، ظهور افرادي مثل يزيد در سطح رهبري جامعه است و مصداق اصلي اصلاح نيز مبارزه با اين منكَر است.



2 ـ مبارزه با منكَرِ بزرگِ (حضور پديده انحراف در سطح رهبري جامعه)، چه بسا از راه نبردهاي مسلّحانه و قبول پي آمدهاي آن باشد. امام حسين(عليه السلام) در اين وصيتنامه، با تأكيد بر چند اصل، از تحريفِ تحريف گران و نيز متّهم شدن به كفر و شرك و نيز متّهم شدن به وابستگي به جريان هاي فكريِ باطل، پيشگيري كرد.



3 ـ توجّه به «مسأله نظارت عمومي» كه اسلام براي مؤمنان، در سايه سار اصل «امر به معروف و نهي از منكر» منظور داشته، يك مسأله اساسي در سيره امام حسين(عليه السلام)است. بدين ترتيب حضور يك فرد مسلمان در جامعه، بايد حضوري سازنده باشد و هرگونه بزدلي و بي تفاوتي، از سيره امام حسين(عليه السلام) به دور است.



در توضيح علل ياد شده، بايد به چند نكته پرداخته شود:



1 ـ يزيد ادامه دهنده خطّ باطل بود:



يزيد وارثِ صف آرايي ها، دشمن تراشي ها و مخالفت هاي ديرينه «باطلِ سُفياني» در برابر «حقيقت محمدي» است. ابوسفيان سركرده سپاه باطل و سردسته قبيله بني اميه تا آنجا كه مي توانست كفار مكه را در سركوبي و فرونشاندنِ نور حق (قبل از هجرت)، بسيج كرد. او در ترور شخصيت پيامبر(صلي الله عليه وآله) و اذيت و آزار آن حضرت و يارانش بسيار كوشيد گرچه توسن راهوار اسلام، علي رغم خواست آنان، همچنان به پيش تاخت و سرانجام پيروز گرديد. ابوسفيان در صحنه هاي جنگ بدر، احد و خندق در مخالفت با حق پاي فشرد اما با فتح مكه توسط پيامبر(صلي الله عليه وآله) شكست خورد و به سازش و تسليم تن داد و در شمار «طُلقا» جاي گرفت و به شيوه منافقانه روي آورد.



او همواره در پي فرصت بود تا انتقام بگيرد و بر اين سياست بود كه بعد از ارتحال پيامبر اسلام(صلي الله عليه وآله) هويت و باطن خود را بيشتر آشگار ساخت و در ميدان هاي مختلف به فعاليت پرداخت.



فعاليت هاي ابوسفيان گونه هاي مختلف داشت از جمله:



الف ـ مخالفت ها



آنگاه كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) رحلت كردند ابوسفيان در نخستين فرصت، مخالف خواني هاي خويش را آغاز كرد. او در مكه مردم را به ارتجاع و بازگشت به نظام جاهليت دعوت كرد، به اين خاطر «سهيل بن عمرو» بر او آشفت و در خطبه اي به مردم اين چنين گفت: «من مي دانم كه اين دين، مانند آفتاب به مشرق و مغرب عالم تابيده و جهانگير خواهد شد و ابوسفيان شما را فريب ندهد و او نيز بدانچه كه من آگاهي دارم آگاه است ليكن سينه او از كينه بني هاشم سنگين است».



همچنين در كنار كعبه بانگ برآورد و گفت: «يا أَهْلَ مَكَّةَ، لا تَكُونُوا آخِرَ مَنْ أَسْلَمَ وَ أوَّلَ مَنْ ارْتَدَّ، وَ اللهِ لَيُبَيِّنُ اللهُ هذا اْلأَمْرَ كَما ذَكَر رَسُولُ الله(صلي الله عليه وآله) ...».



ب ـ فتنه انگيزي



ابوسفيان سراسيمه از مكه وارد مدينه شد. هنگامي كه مشاهده كرد هريك از مهاجر و انصار فرياد «مِنّا أَميرٌ وَ مِنْكُمْ أَمِيرٌ» را سرداده اند منافقانه، به منظور شعلهور ساختن آتشِ اختلاف و درگيري، نزد اميرمؤمنان(عليه السلام) رفت و فريبكارانه اظهار داشت: «...لَو شِئْتَ مَلاَتُها لَكَ خَيلاً وَ رِجلاً» «دست خود را به پيش بياور تا با تو بيعت كنم و اگر بخواهي مدينه را از پياده و سواره جهت حمايت و ياري تو پر مي كنم.»



امام(عليه السلام) پاسخ دادند: «مَهْ يا أَباسُفْيان، أَ جاهِلِيّة وَ إِسلاماً؟» «خاموش باش ابوسفيان! در جاهليت و در اسلام خواهان پيشامدهاي ناگواري براي اسلام بوده اي» و افزودند:



«ما را به تو نيازي نيست.»



بانگ ابوسفيان در بقيع:



با پيروزي عثمان، زمينه ظهور ابوسفيان در صحنه امور سياسي با ظاهري اسلامي، مهيّا شد. خطر ظهور دشمنان در صحنه سياسي جامعه اسلامي، براي خواص، پنهان نبود. در دوران معاويه، وقتي امام حسن(عليه السلام) به معاويه گفت: هنگامي كه عثمان روي كار آمد روزي ابوسفيان به حسين(عليه السلام) گفت: « دوست دارم دست مرا بگيري و به زيارت قبور بقيع ببري» ايشان او را به بقيع رساند، او فرياد زد: «اي اهل قبور (اي مردگان!) براي آن چيزي كه با ما مي جنگيديد، امروز به دست ما افتاده است «وَ أَنْتُمْ رَمِيم» در حالي كه شما در زير خاك پوسيده ايد.



امام حسين(عليه السلام) وقتي اين سخن را از وي شنيد، به شدت ناراحت شد و فرمود: خدا روي تو و موهاي سپيد صورتت را زشت گرداند. در اين هنگام دست مبارك خود را از ميان دست ابوسفيان كشيد و او را رها كرد. آنگاه فرمود: معاويه! اگر نعمان بن بشير نبود، ابوسفيان كه نابينا بود نمي توانست خود به تنهايي از بقيع بيرون بيايد و از پا درمي آمد. و گفت: شما خواهان ادامه همان خط هستيد.



پس از چندي، فرزند ارشد او يزيد، از سوي خليفه اوّل، فرماندار شام شد. پس از يزيد پسر ديگرش ـ معاويه ـ آن سمت را عهده دار گرديد و نيز در تاريخ آمده است: آنگاه كه نوبت خلافت عثمان رسيد، ابوسفيان به طور رسمي از آنچه در نهاد خود داشت پرده برداشت و گفت:





*



«تلقّفوها تلقّف الكرة، ألا والَّذي يحلف به أبوسفيان لاجنّة ولانار»

*



يحلف به أبوسفيان لاجنّة ولانار» يحلف به أبوسفيان لاجنّة ولانار»



«با خلافت همانند توپ (گرد) برخورد كنيد و آن را به يكديگر پاس دهيد و سوگند به آنچه ابوسفيان به آن قسم مي خورد از بهشت و جهنم خبري نيست.»



ج ـ دشنام ها و تبليغات مسموم



پس از رحلت پيامبر خدا(صلي الله عليه وآله) بني اميه اهانت ها، دشنام ها و تبليغ هاي مسموم خود را به طور مستقيم عليه پيامبر(صلي الله عليه وآله) صورت ندادند ولي به سوي كسي نشانه رفتند كه حذف او حذف پيامبر(صلي الله عليه وآله) تلقي مي شد و بر اين اساس سبّ و دشنام اميرمؤمنان(عليه السلام) را آغاز كردند.



ابن عباس مي گويد: «إِنَّهُمْ يُرِيدُونَ بِسَبِّ عَلِيّ سَبّ رَسُولِ الله» «آنان با فحاشي به علي(عليه السلام) ، فحش به پيامبر(صلي الله عليه وآله) را در سر دارند.»



د ـ انتصاب تبعيدي هاي پيامبر(صلي الله عليه وآله) بر مصدر كارها



1 ـ پيامبر(صلي الله عليه وآله) ، مروان حكم را به طائف تبعيد كرده بود. پدر او كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) را مسخره مي كرد و جاسوس مشركين بود، مورد نفرين پيامبر(صلي الله عليه وآله) قرار گرفت و مطرود شد او به همراه پدر خويش در حالي كه طبق نظر ابن ابي الحديد كودكي بيش نبود، راهيِ تبعيدگاه طائف شد و همچنان مطرود بود تا اين كه خليفه سوم ـ عثمان ـ وي را به مدينه بازگرداند و به عنوان سياستگذار خود منصوب كرد.



2 ـ پيامبر(صلي الله عليه وآله)، «حَكَم بن ابي العاص»، پدر مروان و عموي عثمان را نيز از مدينه به طائف تبعيد نمود. اما پس از رحلت پيامبر(صلي الله عليه وآله) ، عثمان درخواستِ بازگشت عمويش را از ابو بكر نمود ابوبكر پاسخ داد: «كسي را كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) تبعيد كرد، من او را بازنخواهم گرداند.»



عثمان در دوران عمر نيز چنين تقاضايي را كرد، ليكن عمر به درخواست او ـ مانند ابوبكر ـ پاسخ مثبت نداد تا اين كه پس از عمر، خودش او را به مدينه بازگرداند.



3 ـ «هيت» در هنگام فتح طائف از زيبايي و فريبايي دختران طائف، به منظور تحريك سربازان اسلام، تعريف و توصيف مي كرد. پيامبر(صلي الله عليه وآله) كار او را به عنوان «الحرب خدعة» نپذيرفت و وي را به كوه هاي طائف تبعيد كرد و او در آن جا به سربرد، تا اين كه عثمان او را به شهر راه داد.



هـ ـ از پا درآوردن نيروي حق (ياران امام(عليه السلام))



خشم معاويه:



مسعودي در مروج الذهب مي نويسد: «مُطرف بن مُغيره گفت: با پدرم به ديدار معاويه رفتيم. شبي پدرم با معاويه جلسه اي داشت، آن گاه كه از جلسه بازگشت، بسيار اندوهگين بود. سبب را از وي جويا شدم. گفت: «اين مرد ـ معاويه ـ پليدترين آدمِ روزگار است» گفتم: «مگر چه شده است؟» گفت: «من به معاويه پيشنهاد كردم



اكنون كه حكومت را به چنگ آورده اي، بهتر است با بني هاشم به عدالت رفتار كني و بدرفتاري را كنار بگذاري» معاويه گفت: «هيهات ! هيهات ! ابوبكر عدالت كرد و عدالت گسْتَرد و مُرد و نامش نيز با او دفن شد. عمر و عثمان نيز چنين شدند. ولي برادر هاشم يعني (رسول الله(صلي الله عليه وآله)) از دنيا رفت در حالي كه هر روز پنج نوبت، فرياد برمي دارند: «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ»، سپس با خشم و ناراحتي گفت: «فأيُّ عَمَل يَبْقي مَعَ هذا، لا اُمَّ لَكَ، لا وَ اللهِ إلاّ دَفْناً دَفْناً» «با وجود اين، چه كاري صورت پذيرفت؟ (كدام هدفِ من جامه عمل به خود پوشيد؟) اي بي مادر! نه به خدا سوگند! بايد اين نام (پيامبر) را دفن كنم.»



كوتاه سخن اين كه يزيد وارث سيرت ناميمون اين دو ـ ابوسفيان و معاويه ـ است و حتّي از آن دو به مراتب خبيث تر و شرورتر نيز بوده است.



2 ـ سابقه دشمني و اختلافات



پيكار بني اميه و بني هاشم كه بارزترين آن در كربلا رخ داد، پيكاري است با پيشينه اي عميق و ريشه دار.



نزاع و كشمكش ميان دو برادر، هاشم و عبدالشمس، از پسران عبدمناف، از قبيله قريش، پس از صدسال فاصله، دوباره ميان تيره هاي آن دو يعني بني هاشم و بني اميه پرچمداران توحيد و شرك، با ظهور اسلام به صورت برخوردهاي خصمانه و جنگ هاي مسلّحانه اي در طول نوزده سال به درازا كشيد، كه با پيروزي اسلام، به پيروزي بني هاشم، منجر شد ولي كينه ديرينه بني اميه نسبت به بني هاشم، به ندرت براساس مصلحت زمان! هويت بني اميه را هويدا مي ساخت. تا سي سال بعد، در زمان حكومت عثمان و خلافت اميرمؤمنان(عليه السلام) ، مسأله به شكل حادّي به صورت جنگ هاي جمل، صفين و نهروان، خودنمايي كرد و شكل حادترِ آن، در كربلا بروز كرد، كه اين جنگ با پيروزي ظاهري بني اميه (يزيد) و مغلوب شدن و شكست ظاهري بني هاشم (امام حسين(عليه السلام)) خاتمه يافت در نتيجه، جنگ كربلا تبلور كينه ديرينه بني اميه نسبت به بني هاشم است، ازاين رو هنگامي كه «نضر بن مالك» از سالار شهيدان، تفسير آيه شريفه: هذانِ خَصْمانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ را پرسيد، امام(عليه السلام) پاسخ دادند:



«نَحْنُ وَ بَنُو اُمَيّةَ، قُلنا صَدَقَ الله وَ رَسُولُهُ، وَ بَنُو اُمَيّة قالُوا: كَذِبَ الله وَ رَسُولُهُ».



«ما و بني اميه، مصداق اين آيه هستيم، ما مي گوييم آنچه را خدا و رسول او گفته اند درست است ولي آنان مي گويند خدا و رسول دروغ گفتند!»



پرسش 2 : مقصود امام چه بود، تشكيل حكومت يا نائل شدن به شهادت؟



پاسخ : امام (عليه السلام) بر خلاف نظر برخي از نويسندگان (كه مي گويند امام به منظور تشكيل دولت اسلامي به سوي كوفه آمد، اتفاقاً اوضاع دگرگون گشت و به جنگي پيش بيني نشده گرفتار شد!) او از آغاز مي دانست كه جز از راه مبارزه استشهادي نمي توان چهره كريه حكومت يزيد را برملا ساخت و اركان حكومت وي را متزلزل نمود.



خطبه تاريخ ساز امام(عليه السلام) در مكّه



امام حسين(عليه السلام) در مدينه با بيان وصيت نامه خود، مردم را از فلسفه نهضتش آگاه ساخت ولي در مكّه در آستانه حركت به سوي عراق (كربلا) در يك خطبه تاريخي از شيوه برخورد خونين و مسلّحانه خود با دشمن و از كيفيت برخورد دشمن بر او پرده برداشت:



«اَلْحَمْدُ للهِ ما شاءَ اللهُ وَ لا قُوَّةَ إلاّ بِاللهِ وَ صَلَّي اللهُ عَلي رَسُولِهِ وَ سَلَّمَ، خُطَّ الْمَوْتُ عَلي وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ القَلادَةُ عَلي جيدِ الْفَتاةِ، وَ ما أَوْلَهَني إِلَي أَسْلافي إِشْتِياقَ يَعْقُوبَ إِلي يُوسُفَ، وَ خَيْرَ لي مَصْرَعٌ أَنَا لاقيهِ، كَأَنّي بِأَوْصالي تَقَطَّعُها عُسْلانُ الْفَلَواتِ بَيْنَ النَّواويسِ وَ كَرْبَلاءَ فَيَمْلاََنَّ مِنّي أَكْراشاً جَوْفاً، وَأَجْرِبَةُ سُغْباً لا مَحيصَ عَنْ يَوْم خُطَّ بِالْقَلَمِ، رِضَي اللهُ رِضانا أَهْلَ الْبَيْتِ نَصْبِرُ عَلي بَلائِهِ، وَيُوَفِّينا أُجُورَ الصّابِرينَ، لَنْ تَشُذَّ عَنْ رَسُولِ اللهِ(صلي الله عليه وآله) لُحْمَتُهُ وَهِيَ مَجْمُوعَةٌ لَهُ في حَظيرَةِ الْقُدْسِ تَقِرُّبِهِمْ عَيْنُهُ وَيُنْجِزُ بِهِمْ وَعْدَهُ، مَنْ كانَ باذِلاً فينا مُهْجَتَهُ وَمُوَطِّناً عَلي لِقاءِ اللهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنا، فَإِنّي راحِلٌ مُصْبِحَاً إِنْ شاءَ اللهُ تَعالي».



«حمد و سپاس از آن خداست و آنچه كه خدا اراده كند تحقّق خواهد يافت و قدرتي جز قدرت او در جهان هستي وجود ندارد. مرگ.



همچون گردنبندي بر گردن زندگي آدمي بسته شده و جدايي ناپذير است.



من به درگذشتگان خود ملحق مي شوم و بسيار مشتاقم، بيش از اشتياق يعقوب به ديدار يوسف.



مي بينم بند بند اعضاي بدن مرا گرگ هاي (مزدوران) بني اميّه در بيابان كربلا از هم جدا مي سازند. من به رضاي الهي رضايت دادم.



هر بلايي كه در راه تحقّق خط حق برايم مقدور است با جان و دل پذيرا هستم و بدان صابرم. هركس خون قلب خود را در راه ما جهت دريافت مقام قرب خدا، هديه مي كند، با ما حركت كند. من فردا صبح به سوي سرنوشت سرخ، حركت خواهم كرد.»



چند نكته از خطبه:



سيد الشهدا(عليه السلام) در خطبه فوق به چند مورد اشاره كرد:



الف : در جمع حضار ايستاد و سخن گفت ثُمَّ قامَ خَطِيباً تا همگان بدانند كه تصميم نهايي امام چيست.



ب : از شهادت خود سخن گفت.



ج : از شرافت و برتري قتل (شهادت) سخن به ميان آورد.



د : از درنده خويي دشمن خبرداد.



هـ : سر انجام بر جاي بدن هاي خود در ميدان نبرد را بيان كرد.



وـ : از آينده روشنِ حركت خود و از پيروزي معنوي اش در فرداي تاريخ و روز قيامت مطالبي گفت.



ز : با صراحت به همراهان فرمود: آن كسي كه جان بركف عمل مي كند و جان خود را فداي دين خدا مي نمايد، با ما همراهي كند.



ح : اين خطبه پس از رايزني ها و اظهار نظريه هاي محمّد حنفيه، عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبير و ديگران انجام گرفت و آخرين تصميم سرنوشت ساز امام بود.



پرسش 3 : چرا امام (عليه السلام) زودتر قيام نكرد؟



پاسخ : زمينه قيام مسلّحانه براي امام حسين(عليه السلام) در زمان معاويه مهيّا نبود زيرا:



الف : پيش از وي، امام مجتبي(عليه السلام) ، عهده دار امامت بودند و نيز در آن زمان (در حيات معاويه)، شرايط لازم فراهم نبود.



ب : معاويه بر ضد مخالفان خود به شدت جوّسازي كرد به طوري كه علي(عليه السلام)را منزوي و خانه نشين ساخت. وقتي مردم وضع را اينگونه ديدند، از همراهي با امام(عليه السلام) در جنگ بر ضد حاكم فاسد خودداري نمودند.



همين مسأله موجب رخوت و سستي عمومي، نسبت به قيام مسلّحانه شده بود. به عنوان مثال: امام مجتبي(عليه السلام) با آن كه از كوفه به لشكرگاه «نخيله» رفتند و ده روز جهت پيوستن مردم به او، به انتظار نشستند، در مجموع، تنها چهارهزار نفر به آن حضرت پيوستند و ناگزير خود به كوفه بازگشتند و مردم را به جهاد تحريك و تشويق نمودند.



با آن كه مسلمانان در معرض تهديد سپاه جرّار معاويه قرار گرفته بودند و لشكر او تهاجم به سوي پايتخت اسلامي را آغاز كرده بود، باز موجب بيداري و بسيج كوفيان نگشت، ابن شهر آشوب در مناقب مي نويسد:



«وَ اسْتَنْفَرَ مُعاوِيَةُ النّاسَ، فَلَمّا بَلَغَ جِسْرَ مَنْبج، بَعَثَ اْلحَسَنُ حُجْرَ بْنَ عَدِي وَاسْتَنْفَرَ النّاسَ لِلْجِهادِ».



«معاويه مردم را در يك بسيج عمومي، به حركت درآورد و تا پل معروف «منبج» به پيش تاخت و در اين هنگام امام حسن(عليه السلام) حجر بن عدي را مأمور بسيج عمومي عليه معاويه كردند.»



ج : امضاي ترك مخاصمه



طبق شرايط خاص آن روز، امام مجتبي(عليه السلام) با معاويه، جهت پيشگيري از ددمنشي هاي او، ترك مخاصمه نمود و صلحنامه را امضا كرد و اين مسأله تا آخر حيات معاويه اعتبار داشت.



د : تفاوت سياست معاويه با يزيد



ـ يزيد با معاويه در تاكتيك و روش، تفاوت اساسي و آشكار داشت، تا آنجا كه امام حسن(عليه السلام) در زمان معاويه با او صلح كرد، امّا امام حسين(عليه السلام) در باره يزيد فرمودند: «در صورتي كه جرثومه اي چون يزيد زمامدار باشد، فاتحه اسلام خوانده است، شخصي مانند من با آدمي همچون يزيد بيعت نخواهد كرد اگر در زندگي هيچ گونه پناهگاهي نيابم، هرگز با يزيد بن معاويه بيعت نخواهم كرد».



اگر امام مجتبي(عليه السلام) هم در دوران يزيد در قيد حيات بودند، بي ترديد قيام مي كردند زيرا كفر يزيدي، چيزي نبود كه فقط فرزانه اي چون سالار شهيدان از آن بيمناك باشد حتّي پيامبرخدا(صلي الله عليه وآله) نيز بارها خطر وجود او را به جامعه هشدار داده بودند.؟؟؟