بازگشت

متن نامه امام حسين(عليه السلام) به مردم كوفه


متن نامه امام حسين(عليه السلام) به مردم كوفه، كه توسط مسلم بن عقيل به كوفه رسيد، بنا به روايت ابن شهرآشوب، چنين است:



«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحِيمِ، مِنَ الحُسَينِ بْن عَلِيّ إِلَي الْمَلاَءِ مِنَ الْمُؤمِنِينَ اْلمُسْلِمِينَ. أمّا بَعدُ، فَإنّ هانياً و سَعيداً قدما عَلَيّ بِكُتُبكم، و كانا آخِرَ مَن قَدِمَ عَليّ مِنْ رُسُلِكُم وَ قد فهمتُ كلّ الّذي قَصَصْتُمْ و ذكرتم و مقالةُ جُلِّكُم: فَإِنَّهُ لَيْسَ لَنَا إِمَامٌ لَعَلَّ اللَّهَ أَنْ يَجْمَعَنَا وَ إِيَّاكُمْ عَلَي الْهُدَي، و أنَا باعث إليكم أخي و ابن عمّي و ثقتي من أهل بيتي، فإن كتب إليّ أنّه قد أجمع رأي أحداثكم و ذوي



الفضل منكم علي مثل ما قدمت به رسلكم و تواترت به كتبكم أقدم عليكم وشيكاً إن شاء الله و لعمري ما الإمام إلاّ الحاكم القائم بالقسط الدائن بدين الله، الحابس نفسه علي ذات الله». 1



فَإِنَّهُ لَيْسَ لَنَا إِمَامٌ لَعَلَّ اللَّهَ أَنْ يَجْمَعَنَا وَ إِيَّاكُمْ عَلَي الْهُدَي وَ الْحَقِّ



اولين پايگاه مسلم



مسلم بن عقيل از مكه راهيِ مدينه و از آن جا عازم كوفه شد. در كوفه نامه امام(عليه السلام) را در ميان مردم خواند و پس از آن، 12 هزار نفر 2 با آن حضرت بيعت كردند. نعمان بن بشير از سوي شام، والي كوفه بود. عمربن سعد به شام نوشت كه نعمان در مديريت ضعيف است از اين رو، يزيد عبيدالله بن زياد را به كوفه ولايت داد.



ميان مورّخان اختلاف نظريه است كه مسلم، هنگام ورود خود به كوفه در ابتدا به خانه چه كسي وارد شد. ابن شهرآشوب مي نويسد: مسلم در اوّلين لحظه ورود، به خانه سالم بن مسيب وارد شد، 3 ليكن بعضي از مورّخان خانه هاني بن عروه 4 و عده اي خانه مختاربن ابي عبيده ثقفي 5 و برخي خانه سليمان بن صُرَد را اولين مركز انقلاب و پايگاه مسلم مي دانند.



ورود عبيدالله به كوفه



مسلم، پس از آنكه مردم با وي بيعت كردند، نامه اي براي امام نوشت و در آن يادآور شد كه، زمينه مردمي در كوفه، جهت حضور شما مهيّاست و مردم منتظر ورود فرزند پيامبر به كوفه هستند. خبر اين فعاليت ها به شام گزارش شد. يزيد پس از مشورت با



سِرْجون، مشاور ويژه معاويه، عبيدالله بن زياد والي بصره را، با حفظ سمت، به ولايت كوفه گماشت و تأكيد كرد هرچه زودتر وارد كوفه شود و حركت هاي مخالف را سركوب نمايد. ابن زياد به مطالعه اي جديد از اوضاع كوفه پرداخت و با توجه به اين مسأله كه مردم كوفه منتظر حسين بن علي(عليهما السلام) هستند، به گونه اي ناشناس، شب هنگام وارد كوفه شد و به دارالإماره رفت.



اقدامات عبيدالله بن زياد در اين مأموريت:



1 ـ مسلم، هاني، قيس بن مسهّر صيداوي و ميثم تمار و ديگر مردان حق را به قتل رسانيد.



2 ـ بيش از چهارهزار نفر از مردم كوفه و از حاميان مسلم بن عقيل را زنداني كرد كه از آن جمله بود، مختاربن ابي عبيده ثقفي.



3 ـ سپاه جراري به كربلا فرستاد و به نظر خود، كار حسين ويارانش را يكسره كرد.



4 ـ سرهاي شهدا و نيز مسلم و هاني را به شام فرستاد.



5 ـ اسراي كربلا را به كوفه و از آنجا به شام گسيل داشت.



6 ـ در سال 67 هـ . جهت سركوب كردن قيام خون خواهان (به رهبري مختار، به فرماندهي ابراهيم بن مالك اشتر) وارد عمل شد و با هفتاد هزار تن از مزدورانش در اين پيكار به هلاكت رسيدند.6



7 ـ ابن زياد، شب هنگام عمامه سياه بر سر نهاد و در شكل و شمايل امام حسين و به رسم مسافران حجاز صورت خود را پوشانيد و وارد كوفه شد. زني بانگ برآورد، پسر پيامبرخدا وارد شد! مردم با شنيدن آن بانگ ازدحام كردند، سلام مي دادند، خوش آمد مي گفتند و فرياد مي زدند: اي پسر پيامبر، ما چهل هزار نفر ياور توييم (... عَلَيهِ عَمامَة سَوداء... إنّا مَعَكَ أَكثر مِن أربعين ألفاً... مَرْحباً بِكَ يَابْنَ رَسُول الله)7.



عبيدالله در گام نخست نسبت به تقويت نيروهاي دارالإماره پرداخت و آنگاه ب



تماس رؤساي قبايل همت گمارد و در پي آن به زنداني كردن بانيان و دعوت كنندگان نهضت حسيني پرداخت. او ابتدا مختار و سپس هاني و پس از آن بسياري از افراد سرشناس و غير مشهور را به زندان انداخت و در مجموع چهارهزار و پانصد تن را حبس كرد. عبيدالله وضعيت عمومي كوفه را دگرگون ساخت و در اين حال مسلم پس از دستگيريِ هاني، به ناچار بر ضدّ عبيدالله برخاست. منادي او با نداي «يا منصور امّت» چهار هزار نفر و به قول مسعودي هشت هزار تن را جمع و آنان دور مسلم را گرفتند، ولي عبيدالله با وعده و وعيد به رؤساي بعضي از قبايل، مردم را از اطراف مسلم پراكنده ساخت به گونه اي كه مسلم آن شب در خانه طوعه، غريب ماند!



شجاعت مسلم



ابن شهرآشوب در مناقب مي نويسد: پس از دستگيريِ هاني، زمينه قيام بر ضدّ حاكمان يزيدي هموار شد. مسلم با هشت هزار نفر، قصر دارالإماره را محاصره كرد. ابن زياد كه اوضاع را آشفته ديد، بعضي از سران قبايل را كه در كنار او بودند، وادار كرد تا از پشت بام قصر، بانگ برآورند كه: سپاهي جرّار از شام مي رسد، هركس متفرق شود در امان است. از هشت هزار تن (سي تن) باقي ماندند و آنان نيز پس از نماز، مسلم را تنها گذاشتند.



آري، مسلم پس از نماز، غريب و تنها در كوچه هاي محله كَنْدَه متحيّرانه قدم مي زد كه طوعه، در خانه را گشود و منتظر پسرش بود. مسلم از او آب خواست و او ظرف آبي برايش آورد و پرسيد: اي بنده خدا، شهر پر آشوب است، چرا اين جا نشسته اي؟ برو به خانه ات. مسلم چيزي نگفت: او حرف خود را تكرار كرد. مسلم گفت: در اين شهر نه خانه اي دارم و نه قبيله اي. 8 طوعه گفت: به گمانم تو مسلمي؟! وي را به خانه خود فراخواند، ولي پسر او، صبح هنگام حضور مسلم در خانه خود را گزارش داد، عبيدالله هفتاد نفر به فرماندهي محمد بن اشعث به جنگ مسلم فرستاد كه 41 تن از آنان از پاي درآمدند. محمد اشعث در پاسخ ملامت عبيدالله گفت: «أَيُّهَا اْلأَمِير إنَّكَ بَعَثْتَني إلي أَسَ



ضَرغام، وَ سَيف حسام، في كفّ بَطَل همام مِن آل خَيرِ اْلأنام».9 اي امير تو مرا به سوي شيري شرزه فرستادي او شمشيري برنده در دست قهرماني بي همتا از آل محمّد است.



در كتاب معالي السبطين آمده است: سيصد تن از مزدوران عبيدالله دور خانه طوعه را، كه مسلم در آن جا بود، محاصره كردند و جنگي تمام عيار و تن به تن درگرفت كه مسلم در آغاز نبرد چند تن از آنان را به خاك افكند.



در سفينة البحار، ماده «سلم» آمده است: مسلم جنگجويان عبيدالله را با دست خود به پشت بام ها پرتاب مي كرد و مردانه رجز مي خواند و هماورد مي طلبيد و حماسه مي آفريد. او چنين مي خواند:





*



أَقْسَمتُ لا أُقْتَل إِلاّ حُرّاً كُلُّ امْرِيء يَوْماً يُلاقي شَرّاً اَكْرَهُ أَنْ أُخدعَ أَوْ أُغَرّاً

*



وَإِنْ رَأَيْتُ الْمَوْتَ شَيْئاً نُكْراً اَكْرَهُ أَنْ أُخدعَ أَوْ أُغَرّاً 10 اَكْرَهُ أَنْ أُخدعَ أَوْ أُغَرّاً



«سوگند ياد كرده ام كه كشته نشوم مگر در حال آزادگي، گرچه مرگ تلخ است.



ولي هركسي در فرجام آن را مي چشد. خوف آن دارم كه عليه من فريب و نيرنگي به كار گيرند يا به من دروغ بگويند.»



اعثم كوفي در ادامه رباعيِ فوق، اين مصرع را مي افزايد كه مسلم فرمود:



«أَضْرِبُكُمْ وَلا أَخافُ ضُرّاً» «با شما مي جنگم و از مشكلات نمي هراسم.» 11



اين سخنان، رجز و جواب شرافتمندانه اي بود به پيشنهادي كه محمدبن اشعث به مسلم داد و گفت: «اي مسلم، در اماني، تسليم شو»، ولي مسلم فرمود: تسليم شدن مساوي است با مرگ! و من مرگ شرافتمندانه را انتخاب مي كنم. مسلم در كوفه يك تنه مي جنگيد و حال آن كه در حدود صدهزار نفر از بيوفايان كوفه دست بيعت با او داده بودند. 12



ابن زياد براي محمدبن اشعث، فرمانده لشكر، پيام داد كه: تو به جنگ يك تن رفتي چرا نيروي كمكي طلب كردي؟



او پاسخ داد: گمان مي بري كه مرا به جنگ بقّالي از بقال هاي كوفه فرستاده اي؟! من با شمشيري برنده، از شمشيرهاي پيامبر مي جنگم.



محدث قمي در «نفس المهوم» مي نويسد: محمدبن اشعث در پيام خود به عبيدالله گوشزد كرد كه مرا به سوي شيري سهميگن، شمشيري برنده و دلاوري بزرگ از خاندان بهترين مردم فرستاده اي. 13



ازاين رو، ابن زياد به مسلم امان داد و مسلم بر اساس قوانين جنگ آن روز، تسليم شد.



ابن زياد وقتي از مسلم پرسيد: چرا به كوفه آمده اي؟ تو باعث اختلاف ميان جامعه هستي !



مسلم گفت: من نيامده ام كه اختلاف ايجاد كنم بلكه پدرت رجال و نيكمردان آنان را كشت. شما مردم را بر اساس خشم، كينه و سوء ظن به قتل مي رسانيد. فسق و فجور را رواج مي دهيد و شرافت و انسانيت را سركوب مي كنيد و در جامعه همچون كسري و قيصر بر مردم حكم مي رانيد و... ، حال ما آمده ايم تا معروف را رواج دهيم و از منكر پيشگيري كنيم . 14



ابوالفرج در «مقاتل الطالبيين» از ابي مخنف نقل مي كند كه تشنگي بر مسلم چيره شد، آب خواست، ظرف آبي به او دادند، چون به نزديك لب خود برد، قطره خوني از لب او بر آن ريخت، او آب را نخورد و ظرف ديگر خواست و اين بار نيز چنين شد. در اين حال گفت: «لَو كانَ لي مِنَ الرِّزْقِ الْمَقْسُوم شَرِبْتُهُ». اگر اين آب براي من مقدّر بود آن را مي آشاميدم.



عمرو باهلي گفت: اي مسلم، تا طعم مرگ را نچشي آب ننوشي، ولي قدحي ديگر



آب آوردند و دندان هاي آن حضرت كه خون آلود بود در ظرف افتاد و مسلم آب نخورد. به او گفتند: «وصيت كن». 15



مسلم سه وصيت كرد:



1 ـ بعد از شهادت پيكر او را دفن كنند.



2 ـ نامه اي به امام حسين(عليه السلام) بنويسند تا به كوفه نيايد.



3 ـ اثاثيه او را بفروشند تا هفتصد درهم قرض وي را بدهند. 16



مسلم، آنگاه در فراق امام حسين(عليه السلام) به شدت گريست «بَكي بُكاءاً شديداً علي فِراقِ الحُسَينِ».





*



مرا به عشق توام مي كُشند غوغايي است بيا به بام نظر كن عجب تماشايي است

*



بيا به بام نظر كن عجب تماشايي است بيا به بام نظر كن عجب تماشايي است



مسلم در آن حال تكبير سرداد وگفت: خدايا ! ميان ما و اين گروه حكم كن. گروهي كه نسبت به ما مكر و حيله كردند. ما را از پاي در آوردند و به ما دروغ گفتند. او سپس به جانب مدينه نگريست و به حسين(عليه السلام) سلام كرد.



بعضي از صاحبان نظريه، بر اين باورند: بكربن حمران ضربتي به مسلم زده بود كه براثر آن ضربت، دو دندان وي از جا كنده شد.



مسلم را سوار بر مركب نموده، به دارالاماره بردند. در حالي كه بسيار غمگين بود. عبيدالله بن زياد گفت: كسي كه به كار مهمي دست مي زند، نبايد گريه كند. مسلم پاسخ داد: من از كشته شدن باكي ندارم. براي حسين(عليه السلام) و اهل بيت او كه در راه كوفه اند مي گريم «أَبْكِي لاَِهْلِي الْمُقْبِلِينَ إِلَيَّ، أَبْكِي لِلْحُسْينِ وَ آلِ الْحُسَينِ»17.



به قول بعضي از وقايع نگاران: اين جمله را مسلم در پاسخ يكي از ناظران، كه به وي



گفت: فردي مثل تو نبايد در برابر اين گونه مسائل اشك بريزد، گفته است. 18



مسلم از محمدبن اشعث خواست تا كسي را بفرستد و امام(عليه السلام) را خبر دهد كه به كوفه نيايد. 19



پس از شهادت مسلم(عليه السلام) ابن زياد از ابن بكران، قاتل مسلم پرسيد: آخرين سخن مسلم چه بود؟ ابن بكران گفت:



«كانَ يُكَبِّرُ وَ يُسَبِّحُ وَ يُهَلِّلُ وَ وَ يَسْتَغْفِرُ اللهَ، فَلَمّا أدنيناه لِنَضْرِبَ عُنُقَهُ قالَ: اَلّلهُمَّ احْكُمْ بَينَنا وَ بَيْنَ قَوم غَرّونا وَ كَذَّبُونا ثُمَّ خَذَلُونا وَ قَتَلُونا»20.



او همواره تكبير، تسبيح، و تهليل مي گفت و از خداوند درخواست بخشش مي كرد. آنگاه كه او را پيش آورديم تا گردنش را بزنيم، گفت: خداوندا! ميان ما و اين قوم كه بر ما حيله كردند و دروغ گفتند و خوارمان شمردند و برخي از ما را كشتند، به عدالت رفتار كن!»



ذهبي در تاريخ الإسلام 21 آورده است: مسلم از عمربن سعد، كه در كنار ابن زياد بود، خواست تا به وصاياي او عمل كند و عمربن سعد قول داد. (به وصاياي مسلم پيشتر اشاره شد).



كارگزاران ابن زياد به مسلم وعده داده بودند كه جسد او را به خاك بسپارند، ليكن ابن زياد پس از شهادت مسلم و هاني:



اولاً: سر آنان را از تن جدا كرد و همراه با نامه اي جهت نويد پيروزي به شام فرستاد.



ثانياً: بدن آن دو را، طبق دستور (ابن زياد) در ميان كوچه هابا طناب به اين سو و آن سو كشيدند.



ثالثاً: آن دو را در بازار كوفه به دار آويختند. 22



خبر شهادت مسلم در منزل ثعلبيه (به قولي منزل زباله) به امام(عليه السلام) رسيد، امام با شنيدن خبر شهادت مسلم و هاني، با هاله اي از غم و اندوه فرمود: إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ سپس فرمودند: «لا خَيْرَ فِي الْعَيْشِ بَعْدَ هؤُلاءِ» «پس از شهادت اينان، زندگي را صفايي نيست.»



امام(عليه السلام) دختر 13 ساله مسلم را مورد مرحمت و تفقّد قرار داد. او را كه فرزند خواهرش نيز بود، در كنار خود نشاند و براي مسلم سخت گريست و اظهار داشت: من به جاي پدر تو هستم و زينب به جاي مادرت . 23 (و قرّبها من مجلسه). 24



قتل صبر



قتل صبر، يك اصطلاح است و در مورد كسي به كار مي رود كه دست و پايش را ببندند و مورد شكنجه اش قرار دهند و زجركُشش كنند. قتل مسلم بن عقيل و هاني از نوع قتل صبر بود.



گزارشي از دارالإماره



مسلم، پس از يك مرحله جنگِ تن به تن، دچار نيرنگ و فريب دشمنان و بيوفايي ياران شد و دشمن به ظاهر امانش داد، ليكن پس از تسليم، فريب كاري و حيله برملا شد و او را به دارالإماره نزد عبيدالله بردند و گفتند: به امير سلام كن. مسلم گفت: به خدا سوگند او امير من نيست كه سلامش كنم، او قاتل من است!



در اين هنگام عبيدالله گفت: به من سلام دهي يا ندهي، كشته خواهي شد.



مسلم گفت: اگر مرا به قتل برساني مهم نيست (و يك امر عادي است)، چون فردي بدتر از تو، بهتر از مرا كشته است.







ابن زياد خطاب به مسلم گفت: تو عليه پيشواي مسلمانان شورش كرده اي و جامعه يكپارچه مسلمانان را گرفتار فتنه و تفرقه ساخته اي.



مسلم گفت: اي پسر زياد، دروغ گفتي. به خدا سوگند معاويه خليفه مورد نظر مسلمانان نبود. او از راه فريب و دغل كاري، غصب حق خليفه پيامبر كرد و فرزندش يزيد نيز مانند اوست و البته تو و پدرت، فتنه انگيز مي باشيد (و افزود:) من اميدوارم خداوند شهادت در راه خود را به دست بدترين خلق خود نصيبم سازد.



به خدا سوگند من با امام عادل به مخالفت برنخاسته ام و كافر هم نشده ام و تغييري در دين نيز ايجاد نكرده ام. من در اطاعت اميرالمؤمنين حسين(عليه السلام) هستم و ما براي خلافت شايسته ايم نه معاويه و پسرش.



در اين هنگام بود كه عبيدالله متوسل به تهمت و ترور شخصيت شد و رو به مسلم كرد و گفت: «يا فاسِق! أَ لَمْ تَكُنْ تَشْرِبُ الْخَمْرَ فِي الْمَدِينَةِ؟!» «اي فاسق، مگر تو نبودي كه در مدينه، شراب مي خوردي؟!»



مسلم: شرابخوار كسي است كه آدم بي گناه را به قتل مي رساند و با خون مردم چنان بازي مي كند كه گويي هيچ حساب و كتابي در كار نيست!



ابن زياد: اي فاسق، وقتي خدا اين مقام بلند (خلافت) را براي ديگران در نظر گرفته است، تو تلاش مي كني آن را غصب كني؟!



مسلم: خداوند چه كسي را در نظر گرفته است؟



ابن زياد: يزيد و معاويه را.



مسلم: خدا را شكر كه فقط او مي تواند ميان من و تو حكم كند.



ابن زياد: گمان مي كني تو هم سهمي از حكومت داري؟



مسلم: گمان نيست بلكه يقين دارم كه حكومت حقّ ماست.



ابن زياد: خدا مرا بكشد كه اگر تو را نكشم.



مسلم: اگر واقعاً قصد قتلم را داري، مردي از قريش را پيش من حاضر كن تا وصيت هاي خود را با او در ميان بگذارم.



در اين هنگام عمربن سعد پيش آمد وگفت: مي تواني وصيت هايت را با من در



ميان بگذاري.



مسلم: از تو انتظار دارم طبق وصيتم عمل كني.



ابن زياد خطاب به عمربن سعد گفت: عمل به وصيت هاي او بر تو واجب نيست زيرا او با دست خود، خويشتن را به كشتن داده است.



مسلم: اسب و شمشير مرا بفروش و هفت صد درهم قرضم را ادا كن و جسمم به خاك بسيار و نامه اي به حسين(عليه السلام) بنويس كه بدين سوي نيايد.



ابن زياد: چرا به اين ديارآمده اي؟ آمده اي تا تفرقه دريكپارچگي جامعه ايجاد كني.



مسلم: شما منكرات را رواج داده ايد و معروف را تعطيل كرده ايد و ما مي خواهيم عكس آن رفتار كنيم. شما در جامعه همچون كسري و قيصر عمل مي كنيد (نظام فرهنگي طاغوت را اجرا مي كنيد) شما از كساني هستيد كه در برابر خليفه رسول خدا (علي بن ابيطالب(عليه السلام)) سر به شورش بر داشتيد. در برابر شما فقط اين آيه را مي خوانم كه: وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَب يَنقَلِبُونَ 25 .



در اين هنگام ابن زياد نسبت به امام علي، امام حسن و امام حسين(عليهم السلام) ناسزا گفت.



مسلم: تو و پدرت به اينگونه حرفها سزاوارتريد.



ابن زياد: او را پشت بام ببريد و سرش را از تن جدا كنيد.



پس از دقايقي، خواسته ابن زياد توسط جلاد، به اجرا در آمد. 26



2 ـ طفلان مسلم: (ابراهيم ـ محمّد)



گرچه شهادت ابراهيم و محمد (طفلان مسلم) پس از واقعه عاشورا رخ داد ولي بنا به نقل مشهور، دستگيريِ آنان، كه زمينه ساز شهادتشان بود، پيش از عاشورا صورت گرفت. براين اساس، مي توان آنان را از شهداي پيشتاز عاشورا به حساب آورد.



سماوي، در ابصارالعين آورده است: از مسلم بن عقيل چهار پسر در نهضت



عاشورا شهيد شدند محمّد و ابراهيم كه به عنوان «طفلان مسلم» شهرت دارند و محمّد و عبدالله كه در روز عاشورا، در كربلا به شهادت رسيدند. 27



البته، بنا به نوشته بعضي، حميده بنت مسلم نيز در روز عاشورا، هنگام يورش سپاه ظلم به خيام امام(عليه السلام) به شهادت رسيد. 28



اشاره شد كه دو تن از پسران مسلم به نام هاي محمد (7ـ ساله) و ابراهيم (5 ـ ساله) نيز از ظلم يزيديان در امان نماندند و كشته شدند.



مادر آن دو طفل، رقيه دختر اميرالمؤمنين(عليه السلام) است. بعضي از مقتل نويسان نوشته اند: طفلان مسلم، هنگام حمله لشكر عمرسعد به خيام امام، در روز عاشورا گريختند و پس از چندي اسير و كشته شدند ولي بسياري نوشته اند: طفلان مسلم همراه پدرشان وارد كوفه شدند و در هنگام بلواي كوفه مسلم آنان را به شريح قاضي سپرد و پس از شهادت مسلم اسير گشتند و به زندان افتادند كه پس از چندي از زندان گريختند ولي دو باره دستگير شدند و توسط حارث به شهادت رسيدند. ليكن برخي از مورّخان معتقدند طفلان مسلم در همراهي اسراي كربلا وارد كوفه، و از طرف عبيدالله زياد بازداشت شدند و... . 29



مدت زندان



در ميان مورّخان، مسأله مدت مكث طفلان مسلم در زندان كوفه، به گونه اي



برجسته مورد توجه قرار نگرفته است ولي از بعضي عبارات مي توان به دست آورد كه حدود يك سال در زندان مانده اند.



در كتاب «نفس المهموم» 30 به نقل از امالي شيخ صدوق آمده است: چنان كه سالي بر آمد، يكي از آنان به برادر خود گفت: در زندان بسيار مانديم و نزديك است عمر ما به سرآيد و بدن ما بپوسد.



در«معالي السبطين» 31 آمده است: «فلمّا طال بالغلامين الْمَكث حتّي صارا في السّنة قال أحدهما لصاحبه: يا أخي قد طال بنا مكثنا و يوشك أنْ تفني أعمارنا و تبلي أبداننا».



از تعبيرهاي «چنان كه سالي برآمد» و «حتّي صارا في السنة» به دست مي آيد كه آن دو، حدود يك سال از عمرشان را در زندان به سر برده اند و سرانجام توسط مشكور آزاد شده اند.



رهايي از زندان



در يكي از كتب مقتل آمده است: «آنگاه كه يك سال از مدت حبس آنان سپري شد، يكي از آن دو برادر به ديگري گفت: ... هرگاه زندانبان آمد، خود را به او بشناسانيم، شايد آب و غذاي ما را تغيير دهد، چون شب شد زندانبان براي آنان غذاي هر شب را آورد، پسر كوچك از او پرسيد: آيا محمد را مي شناسي؟ گفت: چگونه نشناسم! گفت: آيا جعفربن ابي طالب را مي شناسي؟ گفت: چگونه نشناسم و حال آن كه خداوند براي او دوبال قرار داد كه با فرشتگان پرواز مي كند. گفت: آيا علي بن ابي طالب را مي شناسي؟



گفت: چگونه نشناسم كسي را كه پسرعموي پيغمبر و برادر او است. گفت: اي شيخ، ما از عترت محمّديم، ما فرزندان مسلم بن عقيليم كه در دست تو اسيريم، از تو غذاي خوب خواستيم به ما ندادي، آب سرد مي خواهيم نمي دهي، زندان را بر ما ...» 32



آن دو، پس از شناساندن خود به مشكورِ زندانبان كه شيعه بود، از زندان كوفه آزاد شدند.



مشكور در هنگام بازجويي گفت: چون آنان فرزندان پيامبر بودند آزادشان كردم. پس از اين ماجرا، مشكور مورد غضب عبيدالله قرار گرفت و بر او پانصد تازيانه زدند كه در اثر اين شلاق ها بدرود حيات گفت 33 صاحب نفس المهموم از قول فرهاد ميرزا در قمقام مي نويسد: طفلان مسلم در كربلا شب يازدهم متواري و پس از چندي توسط مأموران عبيدالله دستگير گرديدند و بعد، از زندان متواري گشتند. يكي از طفلان مسلم در خانه حارث خواب ديد كه پيامبر(صلي الله عليه وآله) خطاب به مسلم گفت: آيا دلت راضي شد كه دو طفل خود را در ميان دشمنان رها ساختي و آمدي؟ مسلم پاسخ داد: اينان فردا شب مهمان ما هستند. او هنگامي كه از خواب بيدار شد نزديك بودن شهادت خود را به برادر خود خبر داد . 34



در برخي از كتب مقتل آمده است كه حارث در آغاز به غلام خود دستور داد تا طفلان مسلم را بكشد، او از آن كار شانه خالي كرد و گفت از پيامبر(صلي الله عليه وآله) خجالت مي كشم!



حارث عصباني شد و وي را كشت. پس از آن، همسر حارث دخالت كرد و به حمايت برخاست و حارث وي را مجروح نمود، پس پسر حارث به حمايت از مادر به حارث اعتراض كرد و حارث كه در كوره خشم مي گداخت شمشيري برآورد و وي را از پاي درآورد و سپس خود به كشتن آن دو طفل بي گناه اقدام كرد 35 آنگاه كه حارث در صدد



قتل فرزندان مسلم برآمد.



آنان پيشنهادهايي به حارث دادند:



1 ـ انتساب ما به رسول الله را در نظر بگير و ما را رها كن. (حارث بدان توجه نكرد).



2 ـ بركودكيِ ما رحم كن و دست از ما بردار. (حارث گفت: اصلاً خدا در دلم رحم نيافريده است!).



3 ـ ما را در بازار بفروش. (اين پيشنهاد نيز پذيرفته نشد).



4 ـ ما را زنده پيش عبيدالله برسان، شايد او بر ما ترحّمي روا دارد. (قبول نكرد).



5 ـ اجازه بده تا نماز بخوانيم. (بنا به قولي اجازه داد).



6 ـ برادر بزرگ تر گفت: اول مرا بكش. (پذيرفت). 36



حارث پس از كشتن آن دو، بدنشان را در آب شط كوفه انداخت و جهت دريافت جايزه، سرها را به دربار عبيدالله برد. نوشته اند كه وقتي پيكر بي سر و خونين برادر بزرگ تر را در آب شط انداخت، بدن روي آب نمودار بود تا آن كه بدن برادر ديگر بدان ملحق شد و سپس در آب ناپديد گشتند.



مرحوم علامه شيخ جعفر شوشتري در «خصائص الحسينيّه» مي نويسد: وقتي كه چشم عبيدالله به سرهاي آن دو نوجوان افتاد، عواطفش به جوش آمد و دستور داد در همان مكان سر حارث را نيز از تن جدا سازند.



حارث در ميان راه، در برابر آزادي اش، ده هزار درهم به قاتل وعده داد، ليكن او نپذيرفت وگفت: حتي اگر حكومت كوفه را به من مي دادند اين قدر خوشحال نمي شدم. 37





*



آنقدر گرم است بازار مكافات عمل مرد اگر بينا بود هر روز روز محشر است

*



مرد اگر بينا بود هر روز روز محشر است مرد اگر بينا بود هر روز روز محشر است



3 ـ هاني بن عروه



پيشتر آورديم كه نخستين زمينه ساز نهضت عاشورا مسلم بن عقيل و پس از وي



فرزندانش بودند و به تفصيل در مورد آنان نوشتيم. اكنون به سرگذشت يكي ديگر از تاريخ سازان و رجال برجسته تاريخ عاشورا، هاني بن عروه مي پردازيم.



اعلمي در دائرة المعارف مي نويسد: «هاني بن عروه مرادي، از قبيله مذحج، شيعه و مورد وثوق است. او همراه مسلم بن عقيل به شهادت رسيد. از بزرگان شيعه بود و دوران پيامبر(صلي الله عليه وآله) را درك كرد و در نشست هاي آن حضرت حضور داشت». 38



بعضي مي گويند: هاني نامه هاي مردم كوفه را در مكه به امام رساند. در ضمن بايد توجه داشت كه اين هاني، غير از آن هاني است كه هاني بن هاني سبيعي نام داشت.



هنگامي كه مسلم بن عقيل به عنوان نماينده امام(عليه السلام) مأموريت يافت تا در كوفه اوضاع را بررسي كند، به منزل هاني وارد شد 39 و البته در اين باره كه مسلم، در چه زمان و موقعيتي وارد خانه هاني شد، ديدگاه ديگري نيز به چشم مي خورد از جمله: مسلم كه در خانه سليمان بن صرد (اميرالتوّابين) مستقر شده بود و پس از ورود عبيدالله زياد به كوفه، به منزل او وارد شد. اعلمي معتقد است كه مسلم از خانه مختار به منزل هاني آمد زيرا مختار دستگير و حبس كرده بودند. 40



ابوالفرج اصفهاني مي نويسد: عبيدالله زياد براي عيادت شريك بن اعور، كه در منزل هاني بستري شده بود، رفت و شريك به مسلم پيشنهاد داد كه عبيدالله را از پاي درآورد و او پذيرفت ليكن پس از آن، از انجام اين عمل سرباز زد و شريك از او پرسيد: چرا او را نكشتي؟ مسلم گفت: دو چيز مانعم شد:



1 ـ هاني خوش نداشت اين مرد در خانه او كشته شود.



2 ـ حديثي است از پيامبرخدا(صلي الله عليه وآله) كه آن حضرت فرمود: اسلام، كشتن غافلگيرانه (ترور) را منع كرده است و هيچ مسلماني نبايد غافلگيرانه كشته شود.



شريك در پاسخ گفت: وي مسلمان نبود بلكه فاسق و فاجر و كافر مكّاري بود كه كشتن وي منعي نداشت! 41 ناگفته نماند كه ابن نما، در مثيرالأحزان 42 نقل مي كند وقتي شريك پرسيد چرا عبيدالله را نكشتي؟ مسلم فرمود: خانمي به من قسم داد كه اين كار را نكنم. هاني در جواب گفت: واي بر او كه هم مرا به كشتن داد و هم خودش را.



بنابراين، جلوگيريِ هاني از قتل عبيدالله كه ابوالفرج اصفهاني 43 نوشته است، به نقل از دشمنان است و مي تواند تهمتي براي آن بزرگوار باشد. نكته ديگر اين كه چطور غير از ابوالفرج، كسي اين روايت را از مسلم نقل نكرده است؟ 44



روزي عبيدالله در دارالاماره يادي از هاني كرد. گفتند او مريض است. عده اي وساطت كردند تا او پيش عبيدالله بيايد. وقتي هاني برعبيدالله وارد شد، عبيدالله به او گفت: گمان مي كني از پناه دادن مسلم خبر ندارم؟ هاني پناه دادن مسلم را انكار كرد. عبيدالله دستور داد تا جاسوس او معقل را آوردند و او جريان را فاش كرد. پس از آن، عبيدالله هاني را زنداني كرد. به دنبال آن، قبيله هاني با شمشير اطراف دارالإماره را محاصره كردند، شريح قاضي قيام قبيله او را با رساندن خبر سلامت هاني خاموش كرد.



بعضي نوشته اند كه عبيدالله از هاني خواست تا آدرس محل سكونت مسلم را فاش كند و هاني خودداري نمود.



ابن شهرآشوب مي نويسد: ابن زياد از هاني خواست تا مسلم را به او تسليم كند، او گفت: چنين چيزي عملي نيست! و نيز گفت: «به خدا سوگند كه براي من بزرگ ترين ننگ ثبت خواهد شد كه با وجود بازوان سالم و نيروي كمكي فراوان پناهنده و ميهمانم را تسليم كنم. 45



پس از شهادت مسلم بن عقيل، به دستور عبيدالله هاني را از زندان به دارالإماره آوردند و دست و پايش را محكم بستند و او فرياد مي زد: قبيله من كجايند؟ و نيز فرياد مي كشيد كه عصا يا خنجري برايم نيست تا از خود دفاع كنم. در آن جلسه جلاد گفت: گردنت را پيش بياور. هاني گفت: من در اين باره سخاوتي ندارم. جلاد ضربه اي به آن حضرت زد.



هاني مي گفت: } إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ { سپس جلاد ضربه اي ديگر وارد آورد تا اينكه هاني به شهادت رسيد. او هنگام شهادت 89 سال داشت. 46



شهادت يحيي فرزند هاني



بعضي از وقايع نگاران مي نويسند: پس از شهادت هاني، پسرش يحيي بن هاني متواري شد و پس از ورود امام حسين(عليه السلام) به كربلا، به ايشان پيوست و در ركاب آن حضرت جنگيد و به فيض شهادت نايل گشت. 47



4 ـ قيس بن مسهّر صيداوي (عبدالله بن يقطر)



از رجال نامور در تاريخ عاشورا كه زمينه ساز اين نهضت بود، عبدالله بن يقطر است. در برخي از منابع قيس بن مسهّر صيداوي و در برخي از منابع نيز بشير بن مسهّر صيداوي ذكر شده است.



دواختلاف تاريخي: درميان مورخان، در مورد عبدالله بن يقطر، دوگونه اختلاف نظريه وجود دارد كه عبارتند از:



1 ـ نام او چيست؟



2 ـ نامه او از سوي چه كسي بود؟



شيخ مفيد(رحمه الله) در ارشاد از اين مرد در يك فصل به نام قيس ياد مي كند و در فصل ديگر به نام عبدالله بن يقطر.



مي گويند، عبدالله بن يقطر، يا قيس بن مسهّر صيداوي برادر رضاعي امام حسين(عليه السلام)بوده است.48 علاّمه محسن امين مي نويسد: قيس بن مسهّر صيداوي به امر امام(عليه السلام) همراه مسلم بن عقيل به سوي كوفه حركت كرد، پس از چندي نامه مسلم را در مكه به امام رساند49 و سپس با نامه اي از آن حضرت به سوي كوفه آمد امام در اين نامه نوشتند:



... در روز سه شنبه هشتم ذي الحجه، از مكه به سوي شما حركت كردم و چون پيك من به شما رسيد، بايد كمر متابعت بربنديد و اسباب كاروزار را آماده سازيد و مهياي نصرت من باشيد كه به زودي خود را به شما مي رسانم، والسلام.



راز ارسال اين نامه اين بود آن بودكه: مسلم بيست و هفت روز قبل از شهادت خود به امام(عليه السلام) نامه اي نوشت و در ضمن آن، آمادگي مردم كوفه را جهت حمايت و بيعت با آن حضرت خاطرنشان كرد. البته جمعي از اهل كوفه نيز نامه هايي نوشته بودند و تأكيد داشتند كه در اين جا صدهزار شمشيرزن براي نصرت تو مهياست، هرچه زودتر خود رابه شيعيانت برسان. 50



عبدالله (يا قيس) ـ سفير امام(عليه السلام) در قادسيه به دست حصين بن نمير، گرفتار شد. وي بي درنگ نامه را پاره كرد. او را نزد ابن زياد بردند. ابن زياد پرسيد چرا نامه را پاره كردي؟



قيس جواب داد: تا تو از متن آن آگاه نشوي.



ابن زياد گفت: نامه از چه كسي و براي چه كساني نوشته شده بود؟



قيس گفت: از حسين براي جماعتي از اهل كوفه و من نام آنها را نمي دانم.



ابن زياد غضبناك شد و گفت: تو را رها نمي كنم تا اسامي آنان را فاش كني و يا آن كه بالاي منبر بروي و بر حسين و برادر و پدرش ناسزا بگويي.



او گفت: نام هاي ياران امام(عليه السلام) را نمي گويم ولي مطلب ديگر را قبول مي كنم. و



آنگاه بالاي منبر رفت و پس از حمد و ثنا بر امام حسين و برادر و پدرش و اهل بيت عصمت و طهارت(عليهم السلام) بر ابن زياد و پدرش و بني اميه لعن و نفرين نثار نمود و گفت: اي اهل كوفه من پيك حسين به سوي شما هستم. فرزند رسول الله عازم اين ديار است، به سوي او بشتابيد.51



پس از اين سخنان كوبنده، او را به دستور ابن زياد از بالاي بام قصر به پايين انداختند و به شهادتش رساندند. 52



در ارشاد اضافه شده است: آن بزرگوار را با دست هاي بسته از پشت بام پرت كردند و استخوان هاي بدنش خرد شد و هنوز رمقي داشت كه عبدالملك بن عمير لخمي سرش را از بدن جدا كرد.



قيس همان كسي است كه با پنجاه سوار نامه هاي جمعي از مردم كوفه را با پيمودن سيصد فرسنگ راه به مكه رساند و همراه مسلم بن عقيل به كوفه بازگشت و سپس نامه موفقيت مسلم را به حسين(عليه السلام) ونامه امام(عليه السلام) را به كوفه آورد كه دستگير شد.



امام حسين(عليه السلام) بعد از طي دويست فرسخ راه، چون خبر شهادت او را شنيد، براي او اشك ريخت و اين آيه را قرائَت كرد: 53 فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِيلا .



فرهاد ميرزا در «قمقام» از مسعودي در «مروج الذهب» نقل مي كند: هنگامي كه پامام(عليه السلام) خبر شهادت مسلم بن عقيل، هاني و عبدالله بن يقطر را به همراهان خود داد، جمعي از همراهان آن حضرت كه پانصد تن سواره و يك صد تن پياده بودند، از امام(عليه السلام)جدا شدند54. ازاين رو، امام با بقيّه ياران خود مقداري آب برداشتند و حركت كردند آنچه در مروج الذهب آمده چنين است: «... فَعَدَلَ إلي كَرْبَلاءِ، وَ هُوَ فِي مِقْدارِ خَمْس مِأة فارِس مِنْ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ أَصْحابِه ر وَ نَحو مِأَةَ راجِل» همراهان امام(عليه السلام) شامل پانصد





سواره و يكصد پياده بوده اند. پس از عبارت فوق، از كثرت حضور لشكر عمرسعد در كربلا سخن به ميان آورده است، ليكن متذكر نمي شود كه اين گروه ياران امام در چه مقطعي از تاريخ و در كجا از كنار امام پراكنده شدند و فقط مي نويسد: «وَ كانَ جَمِيعُ مَنْ قُتِلَ مَعَ الْحُسَين في يَوم عاشُوراء بِكَرْبَلاء سَبْعَةَ وَثَمانِين» 55 مجموع ياران امام(عليه السلام) كه به فيض شهادت نايل آمدند 87 نفر بودند.



گرچه اعلمي در «دايرة المعارف» از «بحارالأنوار»،56 نقل مي كند كه: «كانُوا أَصْحاب الْحُسَين مِقْدار أَلْفَ فارِس» اصحاب امام حسين(عليه السلام) در آن هنگام حدود هزار سوار بودند. ولي توضيح نمي دهد كه چه زماني از امام حسين(عليه السلام) جدا شده اند.



قابل ذكر است كه ابن شهرآشوب مي نويسد: آنگاه كه مسلم بن عقيل موفقيت خود را مشاهده كرد، نامه اي به امام حسين(عليه السلام) نوشت و وي را در جريان امور كوفه قرار داد و از او خواست تا به سوي كوفه حركت كند. اين نامه توسط عبدالله بن يقطر براي امام ارسال شده بود كه توسط عمال عبيدالله زياد دستگير شد، او توسط ابن زياد كشته شد.57



ابن شهرآشوب از كسي كه نامه امام را به طرف مردم كوفه آورد و دستگير گرديد، به نام قيس بن مسهّر صيداوي ياد مي كند.



5 ـ ميثم تمّار



ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه مي نويسد: ميثم فرزند يحيي، ايراني، مكنّي به ابوسالم، به رسم بردگان در مدينه، در ميان قبيله بني اسد زندگي مي كرد. 58



ميثم از زمينه سازان و پيشمرگان عاشوراست. ابن زياد آنگاه كه جامعه را آبستن تحوّل عظيم ديد و ترسيد كه مردم به امام حسين(عليه السلام) بپيوندند و بر ضدّ حكومت شام



همصدا شوند، اقدام به دستگيري و كشتار ياران آن حضرت كرد. عبيد الله ميثم و نيز مختار را در بند كرد و در 28 ذيقعده (سال 60) ده روز پيش از حركت به سوي عراق، با وضعيتي سخت، به شهادت رساند.



بعضي از مورّخان مي نويسند: ده روز پيش از حضور سالار شهيدان ـ حسين بن علي(عليه السلام) در كربلا، حدود 20 روز پس از شهادت مسلم و هاني، ميثم تمّار توسط عبيدالله بن زياد در كوفه به شهادت رسيد. ميثم تمّار در ضمن سخنان خود گفته بود: به خدا سوگند، اين امت پسر دختر پيامبر را در دهم محرم الحرام خواهند كشت و دشمنان دين، آن روز را عيد خواهند گرفت و سپس براي امام حسين(عليه السلام) گريست. 59

پاورقي

1 . مناقب، ج4، ص90



2 . 18 هزار تا 80 هزار تن نيز نوشته اند.



3 . ابن شهرآشوب، ج4، ص99



4 . ذهبى، ميزان الإعتدال، ج4، ص170



5 . اعلمى، دائرة المعارف، ج18، ص382



6. نكـ : قمقام، ج2، ص751



7 . امين، اعيان الشيعه، ج1، ص590



8 . «ما لِي فِي هذا المِصْرَ مَنْزلٌ وَ لا عَشِيرَةٌ»



9 . نكـ : مناقب، ابن شهرآشوب، ج4، ص110



10 . نكـ : مسعودى، مروج الذهب، ج3، ص68



11 . نكـ : اعثم كوفى، الفتوح، ج5، ص94، طبع دارالندوة الجديدة و معالى السبطين، ص145



12 . معالى السبطين، ج1، ص236



13 . نفس المهوم، ص51



14 . شبيه اين الفاظ در بحار، ص44 و 356، والكامل، ج4، ص35 ديده مى شود. معالى السبطين، ص147 و 148 و حياة الامام الحسين، ج2، ص406 الفتوح، ج5، ص101



15 . مقاتل الطالبيين، ص106



16 . الكامل، ج4، ص34 مقتل الحسين، ص162



17 . نكـ : معالى السبطين، ج1، ص146



18 . اين عبارت دقيقاً در ارشاد آمده است .



19 . ارشاد، ص214 و معالى السبطين، ج1، ص238 و قمقام، ج1، ص311



20 . نكـ : مروج الذهب، ج3، صص 60 و 61 معالى السبطين، ج1، ص241 و بحار الأنوار، ج44، ص357، باب37



21 . ج4، ص170



22 . نكـ : اعلمى، دائرة المعارف، ج17، ص132 ابصار العين، ص87



23 . قمقام، ج1، ص348



24 . نكـ : معالى السبطين، ج1، ص266



25 . شعراء : 227



26 . نكـ : ابن اعثم كوفى، الفتوح، ج5، صفحات 103 ـ 97



27 . نكـ : سماوى، ابصارالعين، ص223 و 105 و نكـ : كمره اى، عنصر شجاعت هفتاد و دو تن و يك تن، ج 3، ص 164. در باره محمد پسر مسلم بن عقيل، شيخ طوسى در رجال خود و سيد ضامن در تحفة الأظهار و شيخ اردبيلى در جامع الرواة نقل كرده اند كه وى در كربلا به شهادت رسيد، اما كسى براى مسلم پسرى به نام ابراهيم ذكر نكرده است، به جز علامه مجلسى در بحار كه براى آن مدركى ارائه نداده و مرحوم شيخ عباس قمى در منتهى الآمال از وى نقل كرده است. (سيد عبدالرزاق كمّونه حسينى، آرامگاه هاى خاندان پاك پيامبر، ترجمه صاحبى، ص302، چاپ آستان قدس رضوى).



28 . نكـ : معالى السبطين، ج1، ص266



29 . سپهر، ناسخ التواريخ، ج2، فصل فرزندان مسلم امالى صدوق، مجلس 19، صص 76 ـ 81، ح 2



30 . نفس المهموم، ص161



31. معالى السبطين، ج2، ص45



32 . بحارالأنوار، ج45، ص100، باب 38 «فلما طال بالغلامين المكث حتّى صارا في السنة، قال أحدهما لصاحبه يا أخي، قد طال بنا مكثنا و يوشك أن تفنى أعمارنا و تبلى أبداننا فإذا جاء الشيخ فأعلمه مكاننا و تقرب إليه بمحمد



(صلى الله عليه وآله) لعلّه يوسع علينا في طعامنا و يزيدنا في شرابنا فلمّا جنهما الليل أقبل الشيخ إليهما بقرصين من شعير و كوز من ماء القراح، فقال له الغلام الصغير: يا شيخ أَ تَعرف محمداً؟ قال: فكيف لا أعرف محمداً و هو نبيّي ! قال: أَ فتعرف جعفربن أبي طالب؟ قال و كيف لا أعرف جعفراً و قد أنبت الله له جناحين يطير بهما مع الملائكة كيف يشاء. قال: أ فتعرف علىّ بن أبي طالب؟ قال: و كيف لا أعرف علياً و هو ابن عمّ نبيّي و أخو نبيّي ! قال له يا شيخ، فنحن من عترة نبيّك محمد (صلى الله عليه وآله) و نحن من ولد مسلم بن عقيل بن أبي طالب بيدك أسارى، نسألك من طيب الطعام فلا تطعمنا و من بارد الشراب فلا تسقينا و قد ضيقت علينا سجننا...»



33. نفس المهموم، ص69 معالى السبطين، ج2، ص42 دمع السجوم، ص166



34 . نفس المهموم، ص69 معالى السبطين، ج2، ص43



35 . نكـ : زندگانى امام حسين، عمادزاده، ج1، ص275 معالى السبطين، ج2، ص44



36 . معالى السبطين، ج2، ص47 با تفاوتى مختصر.



37 . خصائص الحسينيه، بخش فرزندان مسلم معالى السبطين، ج2، صص44 و 45



38 . دائرة المعارف، ج18، ص382، «هانى بن عروة المرادي المَذْحَجي الإمامي الثقة الشهيد بالكوفه مع مسلم بن عقيل، كان من اشراف الكوفة وأعيان الشيعة أدرك النبيّ وتشرّف بصحبته».



و نيز نكـ : مامقانى، تنقيح المقال، ج3، صص 288 ـ 290، چاپ قديم ـ ابن شهرآشوب، مناقب، ج 4، ص98



39 . نكـ : ذهبى، تاريخ الاسلام، ج4، ص170



40 . دائرة المعارف علمى، ج18، ص382



41 . ترجمه مقاتل الطالبيين، ص97 كامل، ج4، ص27



42 . مثيرالأحزان، ص14



43 . نكـ : مقاتل الطالبيين، ص97



44 . نكـ : رجال السيد بحرالعلوم، ج4، صص33 ـ 36



45 . «و اللهِ عَلَىَّ أعْظَمُ الْعار إنْ اُسَلِّمَ جاري وَ ضَيفى و رسولَ بْن رسولِ اللهِ و أنَا حىُّ صحيحُ الساعديْنِ كثيرُ الأعوان»



46 . نكـ : رجال السيد بحرالعلوم، صص33 ـ 36



47 . رجال السيد بحرالعلوم، ج4، ص52 ، «لمّا قُتِلَ هاني مع مسلم بْن عقيل فَرَّ ابْنُهُ يحيى واخْتفى عند قومه خوفاً من ابْن زياد ـ لعنه الله ـ فلمّا سمع بنزول الحسين (عليه السلام) بكربلاء جاء وانضمّ إليه ولَزِمَه إلى أن ثبت القتالُ يوم الّطف، فتقدّم وقُتِلَ من القوم رجالا كثيرة، ثمّ نال شرف الشّهادة ـ رضوان الله عليه»



48 . ارشاد مفيد، صص 220 و 23



49 . اعيان الشيعه، ج1، ص589



50 . معالى السبطين، ج1، صص 140 و 141 منتهى الآمال، ج1، ص324 دمع السجوم، ص185



51 . دمع السجوم، صص185 و 186



52 . جلاءالعيون، ص538، ص238 مقرم، ص206 ارشاد مفيد، ج72، ص220 چاپ بصيرتى.



53 . آيت الله كوه كمره اى، عنصر شجاعت، ج1، ص182



54 . نكـ : قمقام (فرهاد ميرزا) ج1، ص249، بخش خروج امام به سمت عراق.



55 . نكـ : مسعودى، مروج الذهب، ج3، ص71، طبع دارالمعرفة ـ بيروت.



56 . بحارالأنوار، ج10، ص209 طبع قديم.



57 . نكـ : ابن شهرآشوب، مناقب، ج4، ص100 و 101، نامه مسلم: «أمّا بعد: فإنّي أخبرك أنّه قد بايعك من أهل الكوفة كذا، فاذا أتاك كتابي هذا فَالْعَجَل العجل فانّ الناس معك وليس لهم فى يزيد رأى ولا هوى...»



58 . شرح نهج البلاغه، ج2، صص291 و 292



59 . نكـ : ميرزا ابوالفضل تهرانى، شفاء الصدور.