بازگشت

جلسه چهارم مراحل و اقسام امر به معروف و نهي از منكر


در كتاب منتشر شده اين صفحه خالي بوده است. بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين ، باري الخلائق اجمعين ، و الصلوه و السلام علي عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه ، سيدنا و نبينا و مولانا ابي القاسم محمد و آله الطيبين الطاهرين المعصومين .



اعوذ بالله من الشيطان الرجيم : التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون الامرون بالمعروف و الناهون عن المنكر و الحافظون لحدود الله و بشر المومنين ( 1 ) . علماي اسلامي براي امر به معروف و نهي از منكر مراتب و درجات و همچنين اقسامي قائل شده اند . . . ( 2 ) . تنفر و انزجار داشته باشد .



يعني بايد ريشه اي در روح و قلب و ضميرش داشته باشد . و در مرحله بعد گفته اند اولين درجه و مرتبه نهي از منكر هجر و اعراض است ، يعني وقتي شما فرد يا افرادي را مي بينيد كه مرتكب منكراتي مي شوند ، مرتكب كارهاي زشتي مي شوند ، به عنوان اين سخنراني در 1348 / 12 / 26 برابر با نهم محرم 1390 ايراد شده است .



مبارزه با او ( نه مبارزه با شخص او بلكه مبارزه با كار زشت او ) و براي اينكه او را از كار زشتش باز داريد ، از او اعراض مي كنيد ، وي را مورد هجر قرار مي دهيد . يعني با او قطع رابطه مي كنيد . به عنوان مثال ، شخصي رفيق و دوست شماست ، با يكديگر صميمي و محشور و معاشر هستيد، روابطتان با يكديگر دوستانه است ، رفت و آمد داريد ، با هم گرم مي گيريد ، مسافرت مي رويد ، ميانتان هدايايي مبادله مي شود . يك وقت اطلاع پيدا مي كنيد كه همين رفيق و دوست صميمي شما دچار فلان عمل زشت شده است ، فلان كار زشت را مرتكب مي شود ، فلان گناه قطعي و مسلم را مرتكب مي شود . يكي از درجات و مراتب امر به معروف و نهي از منكر و در واقع يكي از اقسام تنبيه كه در مواردي بايد اجرا شود اينست كه شما نسبت به او سردي نشان دهيد ، بي اعتنايي كنيد و آن صميميتي را كه سابقا به او نشان مي داديد بعد از اين نشان ندهيد .



اين خود ، نوعي تنبيه است . البته انسان بايد در باب امر به معروف و نهي از منكر منطق به كار ببرد ، عمل او منطبق با منطق باشد . اين در موردي است كه اگر شما به آن شخصي كه با او صميميت داريد قطع رابطه كنيد و نسبت به او سردي نشان دهيد ، اين عمل شما نسبت به او تنبيه باشد و تنبيه تلقي شود .



يعني تحت يك زجر و شكنجه روحي قرار گيرد و اين عمل شما در جلوگيري از كار بد او تاثير داشته باشد ، و الا مواردي هم هست كه كسي ، فرزند شما ، دوست شما ، جواني ، مبتلا به عادت زشتي شده است و رابطه او با شما روي عادتي است كه از گذشته داشته است . چه بسا از اينكه شما با او قطع رابطه كنيد استقبال مي كند تا او هم با شما قطع رابطه كند و آزادتر دنبال منكرات و كارهاي زشت برود . در اينجا قطع رابطه شما با او نه تنها اثر تنبيهي ندارد بلكه اثر تشويقي نيز دارد . يعني او را بيشتر در كار خود آزاد مي گذاريد و عملا به آن كار تشويق مي كنيد . در چنين مواردي اين كار درست نيست .



پس اين كه علما مي گويند يكي از درجات امر به معروف و نهي از منكر اعراض و هجر است ، در موردي است كه كار شما اثر بگذارد و اثر آن هم تنبيه طرف باشد . البته اعراض و هجر ديگري نيز هست كه نهي از منكر نيست و عنوان ديگري دارد . شما با خانواده اي محشور بوده ايد ،رابطه دوستي و احيانا خويشاوندي داشته ايد ، مي بينيد اين خانواده فاسد شده است . به خاطر حفظ خود و خانواده تان ( براي اينكه معاشرت با بيمار ، بيماري مي آورد :



مي رود از سينه ها در سينه ها از ره پنهان صلاح و كينه ها افراد به طور مخفي در يكديگر اثر مي گذارند ) و براي اينكه عادت زشت آنها در خانواده شما سرايت نكند ، با آنها قطع رابطه مي كنيد . حساب اين مورد از موارد ديگر جداست . پس در مواردي كه انسان خود بهتر تشخيص مي دهد ، در مواردي كه انساني دچار عادت زشتي شده است كه اگر شما دوستي خود با او را ادامه دهيد به منزله تشويق اوست ، ولي اگر با او قطع رابطه كنيد ، زجر روحي مي كشد و تنبيه مي شود ، قطعا بر شما واجب است كه با اين شخص قطع رابطه كنيد ، از او اعراض كنيد . اين يك درجه است . درجه دومي كه علما و دانشمندان براي نهي از منكر ذكر كرده اند ، مرحله زبان است ، مرحله پند و نصيحت و ارشاد است . يعني بسا هست آن بيماري كه دچار منكري هست و عمل زشتي را مرتكب مي شود ، به خاطر جهالت و ناداني او است ، تحت تاثير يك سلسله تبليغات قرار گرفته است ، احتياج به مربي دارد ، احتياج به هادي و راهنما و معلم دارد ، احتياج به روشن كننده دارد ، احتياج به فردي دارد كه با او تماس بگيرد ، با كمال مهرباني با او صحبت كند ، موضوع را با او در ميان بگذارد ، معايب و مفاسد را براي او تشريح كند تا آگاه شود و باز گردد .



اين مرحله نيز يك درجه از " نهي از منكر " است ، به اين معني كه در مواردي كه كسي با ما تماس دارد و نيز به يك عمل منكر و زشتي ابتلا دارد و ما مي توانيم با منطقي روشنگر او را به ترك آن عمل قانع كنيم ، بر ما واجب است كه با چنين منطقي با آن شخص تماس بگيريم .



مرحله سوم ، مرحله عمل است . گاهي طرف در درجه اي و در حالي است كه نه اعراض و هجران ما تاثيري بر او مي گذارد و نه مي توانيم با منطق و بيان و تشريح مطلب ، او را از منكر باز داريم ، بلكه بايد وارد عمل شويم . اگر وارد عمل شويم ، مي توانيم .



چطور وارد عمل شويم ؟ وارد عمل شدن مختلف است . معناي وارد عمل شدن تنها زور گفتن نيست ، كتك زدن و مجروح كردن نيست . البته نمي گويم در هيچ جا نبايد تنبيه عملي شود . بله مواردي هم هست كه جاي تنبيه عملي است . اسلام ديني است كه طرفدار حد است ، طرفدار تعزير است ، يعني ديني است كه معتقد است مراحل و مراتبي مي رسد كه مجرم را جز تنبيه عملي چيز ديگري تنبيه نمي كند و از كار زشت باز نمي دارد . اما انسان نبايد اشتباه كند و خيال كند كه همه موارد ، موارد سختگيري و خشونت است .



علي عليه السلام درباره پيغمبر اكرم اينطور تعبير مي كند : طبيب دوار بطبه قد احكم مراهمه و احمي مواسمه ( 3 ) . مي فرمايد : او طبيب بود . پزشكي بود كه بيمارها و بيماريها را معالجه مي كرد . بعد به اعمال اطبا تشبيه مي كند كه اطبا ، هم مرهم مي نهند و هم جراحي مي كنند و احيانا داغ مي كنند .



مي گويد پيغمبر دو كاره بود ، پزشكي بود هم مرهم نه و هم جراح و داغ كن . مقصود اينست كه پيغمبر دو گونه عمل مي كرد . يك نوع عمل پيغمبر ، مهرباني و لطف بود . اول هم احكم مراهمه را ذكر مي كند . يعني عمل اول پيغمبر هميشه لطف و مهرباني بود ، ابتدا از راه لطف و مهرباني معالجه مي كرد ، با منكرات و مفاسد و مبارزه مي كرد . اما اگر به مرحله اي مي رسيد كه ديگر لطف و مهرباني و احساس و نيكي سود نمي بخشيد ، آنها را به حال خود نمي گذاشت . اينجا بود كه وارد عمل جراحي و داغ كردن مي شد .



هم مرهمهاي خود را بسيار محكم و موثر انتخاب مي كرد و هم آنجا كه پاي داغ كردن و جراحي در ميان بود ، عميق داغ مي كرد و قاطع جراحي مي نمود . سعدي ما هم اين را مي گويد ولي بدون آنكه حق تقدمي براي مهرباني قائل شده باشد . مي گويد :



درشتي و نرمي بهم در به است چو رگزن كه جراح و مرهم نه است مي گويد : هم درشتي بايد باشد و هم مهرباني ، مثل رگزن كه هم جراحي مي كند و هم مرهم مي نهد . اين در مورد مبارزه با منكرات . ولي در مورد امر به معروف چطور ؟ به چه شكل و نحوي بايد انجام شود ؟امر به معروف هم عينا همين تقسيمات را دارد با اين تفاوت كه امر به معروف يا لفظي است يا عملي . امر به معروف لفظي اينست كه انسان با بيان ، حقايق را براي مردم بگويد ، خوبيها را براي مردم تشريح كند ، مردم را تشويق كندو به آنها بفهماند كه امروز كار خير چيست . امر به معروف عملي اينست كه انسان نبايد تنها به گفتن قناعت كند ، گفتن كافي نيست . مي توانيم بگوييم يكي از بيماريهاي اجتماع امروز ما اينست كه براي گفتن بيش از اندازه ارزش قائل هستيم .



البته گفتن خيلي ارزش دارد ، نمي خواهم م نكر ارزش گفتن باشم . تا گفتن نباشد ، روشن كردن نباشد ، نوشتن و تشريح حقايق نباشد ، كاري نمي شود كرد . مقصودم اينست كه ما مي خواهيم همه چيز با گفتن درست شود ، مثل آن كساني كه مي خواهند با ورد همه چيز را درست بكنند ، وردي بخوانند ، زمين آسمان شود و آسمان زمين . ما مي خواهيم فقط با قدرت لفظ و بيان وارد شويم و حال اينكه مطلب اينجور نيست . " گفتن " شرط لازم هست ولي كافي نيست ، بايد عمل كرد .



هر يك از امر به معروف لفظي و امر به معروف عملي به دو طريق است : مستقيم و غير مستقيم . گاهي كه مي خواهيد امر به معروف يا نهي از منكر كنيد ، مستقيم وارد مي شويد ، حرف را مستقيم مي زنيد يعني اگر مي خواهيد كسي را وادار به كاري كنيد مي گوييد من از جنابعالي خواهش مي كنم فلان كار را انجام دهيد .



ولي يك وقت هم به طور غيرمستقيم به او تفهيم مي كنيد ، كه البته موثرتر و مفيدتر است . يعني بدون آنكه او بفهمد كه شما داريد با او حرف مي زنيد ، از كسي كه فلان كار را كرده است تعريف مي كنيد ، كار او را توجيه و تشريح مي كنيد ، مي گوييد فلانكس در فلان مورد چنين عمل كرده ، اينطور رفتار كرده و . . . تا او بداند و بفهمد . اين ، بهتر در او اثر مي گذارد ، كما اينكه عمل هم به طور غيرمستقيم موثرتر است . حال براي روش غيرمستقيم ، حديث معروفي را براي شما ذكر مي كنم .



ببينيد اين روش چقدر موثر است : حسنين ( امام حسن و امام حسين ) عليهماالسلام در حالي كه هر دو طفل بودند ، به پير مردي كه در حال وضو گرفتن بود برخورد مي كنند ، متوجه مي شوند كه وضوي او باطل است .



اين دو آقازاده كه به رسم اسلام و رسوم روانشناسي آگاه بودند فورا متوجه شدند كه از يك طرف بايد پيرمرد را آگاه كنند كه وضويش باطل است و از طرف ديگر اگر مستقيما به او بگويند آقا وضوي تو باطل است ،شخصيتش جريحه دار مي شود ، ناراحت مي شود ، اولين عكس العملي كه نشان مي دهد اينست كه مي گويد نخير ، همينطور درست است ، هر چه هم بگويي گوش نمي كند . بنابراين جلو رفتند و گفتند : ما هر دو مي خواهيم در حضور شما وضو بگيريم . ببينيد كداميك از ما بهتر وضو مي گيريم . ( معمولا آدم بزرگ درباره بچه مي پذيرد ) مي گويد وضو بگيريد تا ميان شما قضاوت كنم . امام حسن يك وضوي كامل در حضور او گرفت ، بعد هم امام حسين . تازه پيرمرد متوجه شد كه وضوي خودش نادرست بوده . بعد گفت وضوي هر دوي شما درست است ، وضوي من خراب بود . اينطور از طرف اعتراف مي گيرند . حالا اگر در اينجا فورا مي گفتند پيرمرد ! خجالت نمي كشي ؟ ! با اين ريش سفيدت تو هنوز وضو گرفتن را بلد نيستي ؟ ! مرده شور تركيبت را ببرد ، او از نماز خواندن هم بيزار مي شد.



يكي از آقايان خطبا نقل مي كرد كه مردي در مشهد اصلا با دين پيوندي نداشت ، نه تنها نماز نمي خواند و روزه نمي گرفت ، بلكه به چيزي اعتقاد نداشت ، يك آدم ضد دين بود . ايشان مي گفت ما مدت زيادي با اين آدم صحبت كرديم تا اينكه نرم و ملايم و واقعا معتقد و مومن شد و روش خود را به كلي تغيير داد ، نمازش را مي خواند ، روزه اش را مي گرفت ، و كارش به جايي كشيد كه با اينكه اداري بود و پست حساسي هم در خراسان داشت ، مقيد شده بود كه نمازش را با جماعت بخواند . مي رفت مسجد گوهر شاد ، پشت سر مرحوم آقاي نهاوندي ، لباسهايش را مي كند ، عبايي هم مي پوشيد .



در جلسات ما هم شركت مي كرد . مدتي ما ديديم كه اين آقا پيدايش نيست . گفتيم لابد رفته است مسافرت . رفقا گفتند نه ، او اينجاست و نمي آيد . حالا چطور شده است كه در جلسات ما شركت نمي كند ، نمي دانيم . بعد كاشف به عمل آمد كه ديگر نماز جماعت هم نمي رود . تحقيق كرديم ببينيم كه علت چيست ؟ اين مردي كه آنطور رو آورده بود به دين و مذهب ، چطور يكمرتبه از دين و مذهب رو برگرداند ؟ رفتيم سراغش ، معلوم شد قضيه از اين قرار بوده است : اين آقا چند روز متوالي كه رفته نماز جماعت و در صف چهارم ، پنجم مي ايستاده ، يك روز يكي از مقدس مابهايي كه در صف اول پشت سر امام مي نشينندو تحت الحنك مي اندازند و نمي دانم مسواك چه جوري مي زنند و هميشه خودشان را از خدا طلبكار مي دانند ، در ميان جمعيت ، موقع نماز ، از آن صف اول بلند مي شود ، مي آيد تا اين آدم را پيدا مي كند . روبرويش مي نشيند و مي گويد : آقا ! مي گويد : بله . يك سؤالي از شما دارم . بفرمائيد . شما مسلمان هستيد يا نه ؟ اين بيچاره در مي ماند كه چه جواب بدهد . مي گويد اين چه سؤالي است كه شما از من مي كنيد ؟ مي گويد : نه ، خواهش مي كنم بفرماييد شما مسلمان هستيد يا مسلمان نيستيد ؟ اين بدبخت ناراحت مي شود ، مي گويد من مسلمانم ، اگر مسلمان نباشم ، در مسجد گوهرشاد ، در صف جماعت چكار مي كنم ؟ مي گويد : اگر مسلماني ، چرا ريشت را اينطور كرده اي ؟ از همانجا سجاده را بر مي دارد و مي گويداين مسجد و اين نماز جماعت و اين دين و مذهب مال خودتان . رفت كه رفت . اين هم يك جور به اصطلاح نهي از منكر كردن است . يعني فراراندن و بيزار كردن مردم از دين . براي مخالف تراشي ، براي دشمن تراشي ، چيزي از اين بالاتر نيست . يك وقتي يك داستان خارجي در مجله اي خواندم . نوشته بود دختري خيلي مذهبي بود . يكي از شاهزادگان ، عاشق و علاقمند اين دختر بود ولي مرد شهوتران و عياشي بود و مي خواست او را در دام خودش بيندازد و اين دختر روي آن عفت و نجابتي كه داشت و اينكه پابند اصول ديانت بود ، هيچ تسليم اين آقا نمي شد . هر وسيله اي برانگيخت كه او را گول بزند ، نشد كه نشد .



ديگر تقريبا مايوس شده بود . گذشت . يك روز ديد كسي از طرف اين دختر پيغامي آورد و خلاصه او آمادگي خود را براي اينكه با هم باشند و مدتي خوش باشند ، اعلام كرد . شاهزاده تعجب كرد . رفت سراغ او ، ديد بله آماده است . در زمينه اين قضيه تحقيق كرد كه اين دختر كه آن مقدار به نجابت و عفت خودش پابند بود ، چگونه يكدفعه رو آورد به عياشي و فسق و فجور ؟ معلوم شد قضيه از اين قرار بوده كه يك آقاي كشيش بعد از اينكه احساس مي كند كه اين دختر ، يك روح مذهبي دارد ، به خيال خودش براي اينكه او را مذهبي تر كند ، روزي از اين دختر وقت مي گيرد و مي آيد سراغ او ، مي گويد من براي تو هديه اي آورده ام .



ظرفي بوده و روي آن حوله اي ق رار داشته است . هديه را جلوي او مي گذارد و حوله را بر مي دارد تا آن را نشان بدهد . يك وقت آن دختر مي بيند يك كله مرده از قبرستان آورده . تا چشمش مي افتد ، تكان مي خورد ، مي گويد اين چيست ؟مي گويد : اين را آوردم تا شما درباره اش فكر و مطالعه كنيد ببينيد دنيا چقدر بي وفاست . آنچنان نفرتي در دل اين دختر به وجود آورد كه نه تنها اثر موعظه اي نبخشيد ، بلكه از آنوقت فكر كرد ، گفت من به عكسش عمل مي كنم ، دنيايي كه عاقبتش اينست ، اين چهار روز عمر را اساسا چرا به اين اوضاع بگذرانيم ؟ به سوي عياشي كشيده شد . اين هم يكجور موعظه و نصيحت كردن است و باور كنيد كه در ميان مواعظ و نصايحي كه افراد مي كنند ، امر به معروف ها و نهي از منكرهايي كه صورت مي گيرد ، بسياري از خود همينها منكر است .



من خودم داستاني دارم : در ايامي كه قم بوديم تازه اين شركتهاي مسافربري راه افتاده بود . آمديم به قصد مشهد سوار شديم . بعد از مدتي من احساس كردم راننده اتوبوس نسبت به شخص من كه معمم هستم ، يك حالت بغض و نفرتي دارد . نه من او را مي شناختم و نه او مرا مي شناخت .



ما يك مسابقه شخصي نداشتيم . در ورامين كه توقف كرد ، وقتي خواستم از او بپرسم كه چقدر توقف مي كنيد ، با يك خشونتي مرا رد كرد كه ديگر تا مشهد جرات نكنم يك كلمه با او حرف بزنم . پيش خودم توجيهي كردم ، گفتم لابد اين لااقل مسلمان نيست ، مادي است ،يهودي است . . . پيش خودم قطع كردم كه چنين چيزي است . يادم هست آنطرف سمنان كه رسيديم ، بعد از ظهر بود ، من وقتي رفتم وضو بگيرم تا نماز بخوانم ، همين راننده را ديدم كه دارد پاهايش را مي شويد . مراقب او بودم ، ديدم بعد كه پاهايش را شست وضو گرفت و بعد نماز خواند .



حيرت كردم : اين كه مسلمان و نماز خوان است ! ولي رابطه اش با من همان بود كه بود . شب شد . پشت سر من دو تا دانشجوي تربتي بودند . آنها هم مي خواستند ايام تعطيلات بروند خراسان ( تربت ) . او برعكس ، هر چه كه نسبت به من اظهار تنفر و خشونت داشت ، نسبت به آنها مهرباني مي كرد ، آنها را دوست داشت . شب كه معمولا مسافرين مي خوابند ، از يكي از آنها خواهش كرد كه بيايد پهلو دستش با هم صحبت كنند تا خوابش نبرد . او هم رفت . هنگامي كه همه خواب بودند ، يك وقت من گوش كردم ديدم اين راننده دارد سرگذشت خودش را براي آن دانشجو مي گويد . من هم به دقت گوش مي كردم كه بشنوم .



اولا از مردم مشهد گفت كه از آنهايشان كه با آخوندها ارتباط دارند ، بدم مي آيد . فقط از آنها كه اعيان هستند ، در " ارك " هستند ، خوشم مي آيد . گفت : خلاصه اين را بدان كه در ميان همه فاميل من ، تنها كسي كه راننده است ، منم ، باقي ديگر دكتر هستند ، مهندس هستند ، تاجر هستند ، افسر هستند ، بدبخت فاميل منم . گفت : علتش چيست ؟ گفت من سرگذشتي دارم : پدر من آدم مسلمان و بسيار مرد متديني بود . من بچه بودم مرا به دبستان فرستاد . پيشنماز محله تا از اين مطلب خبردار شد ، آمد پيش پدرم ، گفت تو بچه ات را به مدرسه فرستاده اي ؟ ! گفت : بله ، گفت : اي واي ! مگر نمي داني كه اگر بچه ات به مدرسه برود ، لا مذهب مي شود ؟ پدر من هم از بس آدم عوامي بود ، اين حرف را باور كرد . من هم كه بچه بودم . پدرم ديگر نگذاشت دنبال درس بروم ، مرا دنبال كارهاي ديگر فرستاد . يك روز بعد از اينكه زن و بچه پيدا كردم فهميدم كه اصلا من سواد ندارم .



معما براي من حل شد كه اين آدم ، بيچاره خودش مسلمان است ولي خودش را بدبخت صنف من مي داند . مي گويد اين عمامه به سرها هستند كه ما را بدبخت كردند . اين يك جور نهي از منكر است ، يعني رماندن ، بدبخت كردن مردم و دشمن ساختن مردم به دين و روحانيت . بعد من پيش خود گفتم : خدا پدرش را بيامرزد كه فقط با آخوندها دشمن است ، با اسلام دشمن نشد ، باز نمازش را مي خواند ، روزه اش را مي گيرد ، به زيارت امام رضا مي رود . اين ، به طور غير مستقيم بر ضرر اسلام عمل كردن است . يك داستان ديگر هم برايتان عرض مي كنم : مرد محترمي از طلبه هاي بسيار فاضل بود .



مرد بسيار روشنفكر و متديني است . اول باري كه اين آدم كلاهي مي شود ، وقتي كه وارد يكي از مجامع مي شود ، تمام دوستان و رفقايش او را كه مي بينند ، شروع مي كنند به حمله كردن و تحقير كردن . آنچنان او را ناراحت و عصباني مي كنند كه با اينكه طبعا آدم حليمي است ، برمي گردد يك حرف بسيار ، منطقي به آنها مي زند .



مي گويد : رفقا من يك حرفي با شما دارم : شما دوست دشمنانتان هستيد و دشمن دوستانتان . برايتان توضيح مي دهم : من يكي هستم مثل شما ، مثل شما فكر مي كنم ، مثل شما به خدا و قرآن و پيغمبر و ائمه معتقدم ، مثل شما درس خوانده ام ، مثل شما تربيت شده ام .



من با شما در هزار چيز اشتراك دارم . حداكثر به قول شما يك گناه مرتكب شده ام اگر اين گناه باشد لباسم را عجالتا تغيير داده ام ، رفته ام دنبال كاري ، كسبي ، زندگي اي . فرض مي كنيم اين گناه باشد . شما با من آنچنان رفتار مي كنيد كه مرا مجبور مي كنيد كه با شما قطع رابطه كنم ،و يك انسان هم كه بي ارتباط نمي تواند باشد ، مجبورم بعد از اين با صنف مخالف و دشمن شما دوست باشم ، چون شما داريد به زور مرا از خودتان طرد مي كنيد . پس به اين دليل شما دشمن دوست خودتان هستيد كه من باشم . ولي شما دوست دشمنانتان هستيد . بعد مثال مي زند ، مي گويد : فلان شخص در همه عمرش هيچوقت اساسا تظاهري هم به اسلام نداشته است ، علامتي از اسلام در او نبوده ، نه به قرآن اظهار اعتقاد كرده است ، نه به اسلام ، معروف استو به اينكه ظالم و ستمگر و فاسق و شرابخوار است . همين آدم كه شما از او انتظار نداريد ، يكدفعه مي بينيد آمد به زيارت حضرت رضا . همه تان مي گوييد معلوم مي شود آدم مسلماني است . اين دفعه وقتي او را مي بينيد ، با او خوش و بش مي كنيد .



يعني از هزار خصلت او نهصد و نود و نه تاي آن بر ضد شما و دين شماست . چون از او انتظار نداريد ، همينقدر كه يك زيارت حضرت رضا آمد ، مي گوييد نه ، معلوم شد مسلمان است . اما در مورد آن كسي كه از هزار خصلت ، نهصد و نود و نه خصلتش مسلماني است، يك خصلتش به قول شما خلاف است ، به خاطر اين خصلت مي گوييد اين ديگر مسلمان نيست و از حوزه اسلام خارج شد . پس شما دوست دشمنانتان هستيد يعني كمك به دشمنانتان مي كنيد ، و دشمن دوستانتان هستيد يعني در واقع دشمن خودتان هستيد .



شما اگر بخواهيد به شكل غيرمستقيم امر به معروف بكنيد ، يكي از راههاي آن اينست كه خودتان صالح و باتقوا باشيد ، خودتان اهل عمل و تقوا باشيد . وقتي خودتان اينطور بوديد مجسمه اي خواهيد بود از امر به معروف و نهي از منكر .



هيچ چيز بشر را بيشتر از عمل تحت تاثير قرار نمي دهد . شما مي بينيد مردم از انبياء و اولياء زياد پيروي مي كنند ، ولي از حكما و فلاسفه آنقدرها پيروي نمي كنند . چرا ؟ براي اينكه فلاسفه فقط مي گويند ، فقط مكتب دارند ، فقط تئوري مي دهند ، در گوشه حجره اش نشسته است ، هي كتاب مي نويسد و تحويل مردم مي دهد . ولي انبياء و اولياء تنها تئوري و فرضيه ندارند ، عمل هم دارند . آنچه مي گويند اول عمل مي كنند . حتي اينطور نيست كه اول بگويند بعد عمل كنند، اول عمل مي كنند بعد مي گويند . وقتي انسان بعد از آنكه خودش عمل كرد ، گفت ، آن گفته اثرش چندين برابر است . علي بن ابي طالب مي فرمايد ( و تاريخ هم نشان مي دهد كه اينطور است ) : ما امرتكم بشي ء الا و قد سبقتكم بالعمل به ، و لا نهيتكم عن شي ء الا و قد سبقتكم بالنهي عنه ( 4 ) " هرگز شما نديديد كه امر كنم



شما را به چيزي مگر اينكه قبلا خودم عمل كرده ام . تا اول عمل نكنم به شما نمي گويم . و من هرگز شما را نهي نمي كنم از چيزي مگر اينكه قبلا خودم آنرا ترك كرده باشم . چون خودم نمي كنم شما را نهي مي كنم . " كونوا دعاه للناس بغير السنتكم . ( 5 ) " مردم را به دين دعوت كنيداما نه با زبان ، با غير زبان دعوت كنيد " . يعني با عمل خودتان مردم را به اسلام دعوت كنيد . انسان وقتي عمل مي كند ، خودبخود با عمل خود جامعه را تحت تاثير قرار مي دهد . فيلسوف معروف معاصر ژان پل سارتر حرفي دارد . البته حرف او تازگي ندارد ولي تعبيري كه مي كند تازه است . مي گويد : " من كاري كه مي كنم ضمنا جامعه خود را به آن كار





ملتزم كرده ام " . و راست هم هست . هر كاري كه شما بكنيد ، كار بد يا خوب ، جامعه خود را به آن كار ملتزم كرده ايد ، خواه ناخواه كار شما موجي به وجود مي آورد ، تعهدي براي جامعه ايجاد مي كند ، بايدي است براي خود شما و بايدي است براي اجتماع شما . يعني هر كاري ضمنا امر به اجتماع است و اينكه تو هم چنين كن . وقتي من كاري مي كنم ، زبان عمل من اينست كه برادر ! تو هم مثل من باش . هر چه هم بگويم مثل من نباش ، نمي شود .



من هر چه به شما بگويم به قول من عمل كن ولي به كردار من كاري نداشته باش ، فايده ندارد . شما نمي توانيد به گفتار من توجه كنيد ولي به كردار من توجه نكنيد . آنچه در شما التزام و تعهد به وجود مي آورد ، در درجه اول كردار من است ، در درجه دوم گفتار من . هر مصلحي اول بايد صالح باشد تا بتواند مصلح باشد . او بايد برود پيش ، به ديگران بگويد پشت سر من بياييد . خيلي فرق است ميان كسي كه ايستاده و به سربازش فرمان مي دهد : برو به پيش ، من اينجا ايستاده ام ، و كسي كه خودش جلو مي رود .



و مي گويد : من رفتم ، تو هم پشت سر من بيا . در مكتب انبياء و اولياء اين را مي بينيم . هميشه مي گويند : " ما رفتيم " . علي مي گويد من اول مي روم بعد به مردم مي گويم پشت سر من بياييد . پيغمبر اسلام اگر در آنچه كه دستور مي داد اول خود پيشقدم نبود ، محال بود ديگران پيروي كنند . اگر مي گفت نماز و نماز شب ، خودش بيش از هر كس ديگر عبادت مي كرد : و ان ربك يعلم انك تقوم ادني من ثلثي الليل ( 6 ) ، اگر مي گفت انفاق در راه خداو گذشت و ايثار ، اول كسي كه ايثار مي كرد خودش بود . يعني اول از خود مي گرفت و به ديگران مي داد . اگر مي گفت جهاد في سبيل الله ، در جنگها اول خود جلو مي رفت ، عزيزان خود را جلو مي برد ، و قهرا ديگران نيز علاقمند مي شدند ، شيفته مي شدند ، عشق و شور پيدا مي كردند كه اين مرد در راه هدف خود عزيزترين عزيزان خود را به كام مرگ مي فرستند و اول خود مسلح مي شود و در قلب لشكر دشمن قرار مي گيرد ،خود ضربت مي خورد ، دندانش مي شكند ، پيشانيش مي شكند ، آنوقت حقيقت را در وجود چنين شخصي مي ديدند . براي پيغمبر چه كسي عزيزتر از علي بود ؟ چه كسي عزيزتر از حمزه سيدالشهداء بود ؟ در جنگ بدر چه كساني را اول به ميدان فرستاد ؟علي را فرستاد كه داماد و پسر عمويش بود و در واقع به منزله فرزندش بود . ( چون علي از كودكي در خانه پيغمبر بزرگ شده بود . پيغمبر پسر نداشت ، علي به منزله پسر پيغمبر بود ) عمويش حمزه را فرستاد كه چقدر او را گرامي مي داشت .



پسر عموي خود ابوعبيده بن الحارث را فرستاد كه چقدر نزد او عزيز بود . ( 7 ) حسين بن علي چقدر خطابه خواند و چقدر عمل كرد ؟



ولي از اين سه نفر ابوعبيده بن الحارث جراحت بسيار سختي برداشت كه البته بعد هم شهيد شد و از دنيا رفت ولي علي بن ابي طالب عليه السلام و حمزه سيدالشهدا آسيب زيادي نديدند ، برگشتند . حجم خطابه هايش چقدر كم ، و حجم اعمال او چقدر زياد بود . وقتي عمل باشد ، گفتن زياد نمي خواهد . حسين ( ع ) در خطابه اش فرياد مي كشد : فمن كان باذلا فينا محجته ، موطنا علي لقاء الله نفسه فليرحل معنا فاني راحل مصبحا ان شاء الله ( 8 ) . هر كس آماده است كه خون دلش را در راه ما ببخشد ، هر كس كه تصميم گرفته است لقاء پروردگار را ، چنين كسي با ما كوچ كند . ( برگردد آنكه در هوس كشور آمده است ) آنكه از جان گذشته نيست با ما نيايد ، قافله ما ، قافله از جان گذشتگان است . در ميان از جان گذشتگان ، عزيزترين عزيزان حسين بن علي عليه السلام هست .



آيا اگر حسين بن علي عليه السلام عزيزانش را در مدينه مي گذاشت كسي معترض آنها مي شد ؟ ابدا . ولي اگر عزيزانش را به صحنه كربلا نمي آورد و خودش تنها به شهادت مي رسيد ، آيا ارزشي را كه امروز پيدا كرده است ، پيدا مي كرد ؟ابدا . امام حسين عليه السلام كاري كرد كه يك پاكباخته در راه خدا شود ، يعني عمل را به منتهاي اوج خود برساند . ديگر چيزي باقي نگذاشت كه در راه خدا نداده باشد . عزيزانش هم افرادي نبودند كه حسين عليه السلام آنها را به زور آورده باشد .



هم عقيده ها ، هم ايمان ها و همفكرهاي خودش بودند . اساسا حسين عليه السلام حاضر نبود فردي كه كوچكترين نقطه ضعفي در وجودش هست ، همراهشان باشد . و لهذا دو سه بار در بين راه غربال كرد . روز اولي



كه از مكه حركت مي كند ، اعلام مي كند كه هر كس جانباز نيست نيايد . اما هنوز بعضي خيال مي كنند كه شايد امام حسين برود كوفه ، خبري بشود ، آنجا برود و بيايي باشد ، آقايي اي باشد ، ما عقب نمانيم ، همراه امام حركت مي كنند .



عده اي از اعراب باديه در بين راه به حسين بن علي عليه السلام ملحق شدند . امام در بين راه خطبه اي مي خواند : ايها الناس ! هر كس كه خيال مي كند ما به مقامي نائل مي شويم ، به جايي مي رسيم ، چنين چيزي نيست ، برگردد . بر مي گردند .



آخرين غربال را در شب عاشورا كرد ولي در شب عاشورا كسي فاسد از آب در نيامد . تنها صاحب " ناسخ التواريخ " اين اشتباه تاريخي را كرده و نوشته است وقتي امام حسين در شب عاشورا براي اصحاب خود صحبت كرد ، عده اي از آنان از سياهي شب استفاده كرده و رفتند ، ولي اين مطلب را هيچ تاريخي تاييد نمي كند . تنها اشتباه صاحب " ناسخ " است و غير از او هيچكس چنين اشتباهي نكرده است و قطعا در شب عاشورا هيچكدام از اصحاب اباعبدالله عليه السلام نرفتند و نشان دادند كه در ميان ما ، غش دار و آنكه نقطه ضعفي داشته باشد وجود ندارد .



اگر در روز عاشورا يكي از اصحاب امام حسين حتي بچه اي ضعف نشان مي داد و به لشكر دشمن كه قويتر و نيرومندتر بود ملحق مي شد و خودش را به اصطلاح از خطر نجات مي داد و در پناه آنها مي رفت ، براي امام حسين عليه السلام و براي مكتب حسيني نقص بود . اما برعكس ، از دشمن به سوي خود آوردند . دشمني را كه در مامن و امنيت بود به سوي خود آوردند و در معرض و كانون خطر قرار دادند . يعني خودشان آمدند . اما از كانون خطر اينها ، يك نفر هم به آن مامن نرفت . اگر حسين بن علي قبلا آن غربالها و اعلام خطرها را نكرده بود ، از اين حادثه ها خيلي پيش مي آمد . يك وقت مي ديدي نيمي از جمعيت رفتند و بعد هم العياذ بالله عليه حسين بن علي عليه السلام تبليغ مي كردند .



چون آن كسي كه مي رود ، نمي گويد من ضعيف الايمانم ، من مي ترسيدم ، بلكه براي خود توجيهي درست مي كند ، دروغي مي سازد و ادعا مي كند كه ما اگر تشخيص مي داديم راه حق همين است ، رضاي خدا در اين است ، اين كار را مي كرديم ، خير ، ما تشخيص داديم كه حق با اين طرف است.



قهرا براي خود منطق هم مي سازد . ولي چنين چيزي نشد ، و اين يكي از بزرگترين افتخارات حسين بن علي و مكتب حسيني است . يكي از بزرگترين سردارهاي آنها را به سوي خود آوردند ، كسي كه اساسا نامزد اميري بود : " حربن يزيد رياحي " . او آدم كوچكي نبود .



اگر حساب مي كردند بعد از عمر سعد شخصيت دوم در اين لشكر كيست ، غير از حربن يزيد رياحي كسي نبود . مرد بسيار با شخصيتي بود . به علاوه اولين كسي بود كه با هزار سوار مامور اين كار شده بود .



ولي نيرو و جاذبه و ايمان و عمل ، امر به معروف عملي حسين بن علي عليه السلام حربن يزيد را كه روز اول شمشير به روي امام كشيده بود ، وادار به تسليم كرد . توبه كرد ، جزء التائبون شد . التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون الامرون بالمعروف و الناهون عن المنكر . مردي كه معروف بود به دليري و دلاوري ، و بهترين دليلش هم اين بود كه هزار سوار به او داده بودند تا جلوي حسين بن علي عليه السلام را بگيرد ، و يك شجاع نام آوري است ، حسين از دل او طلوع كرده است . همانطور كه آتشي كه در دل سماور وجود دارد ، آن را به جوش مي رود و در نتيجه بخار فشار مي آورد و سماور را تكان مي دهد و مي لرزاند ، آن آتشي كه حسين بن علي عليه السلام از حقيقت ، در دل اين مرد روشن كرده بود ، در مقابل جدارهايي كه در وجودش بود ( او هم مثل ما و شما دنيا مي خواست ، پول و مقام و سلامت مي خواست ، عافيت مي خواست ) ، به او فشار آورده و مي گويد



برو به سوي حسين بن علي . ولي از طرف ديگر آن افكار مادي كه در هر انساني وجود دارد ، او را وسوسه مي كند : اگر بروم ، ساعتي بعد كشته خواهم شد ، ديگر زن و فرزندان خود را نخواهم ديد ، تمام ثروتم از دستم مي رود ، شايد بعد از من اساسا دشمن تمام ثروتم را مصادره كند ، بچه هايم بي سرپرست مي مانند ، زنم بي شوهر مي ماند . اينها مانع كشيده شدن او به سوي امام مي شود . اين دو نيروي مخالف به او فشار مي آورد . يك وقتي نگاه مي كنند مي بينند حر دارد مي لرزد . كسي از او پرسيد چرا مي لرزي ؟ تو كه مرد شجاعي بودي .



خيال كرد لرزشش از ترس او از ميدان جنگ است ! گفت : نه ، تو نمي داني من دچار چه عذاب وجداني هستم . خودم را در ميان بهشت و جهنم مخير مي بينم . نمي د انم بهشت نسيه را بگيريم يا دنبال همين دنياي نقد بروم كه عاقبتش جهنم است .



مدتي در حال كشمكش و مبارزه با خود بود ، ولي بالاخره اين مرد شريف و به تعبير امام حسين ( ع ) حر و آزاده تصميم خود را گرفت . براي اينكه دشمن مانعش نشود آرام آرام خود را كنار كشيد ، بعد يكمرتبه به اسب خود شلاق زد و به سوي خيام حسيني رفت . ولي براي اينكه خيال نكنند او به قصد حمله آمده است علامت امان نشان داد . نوشته اند : قلب ترسه ، يعني سپر خودش را واژگونه كردبه علامت اينكه من به جنگ نيامده ام ، امان مي خواهم . اول كسي كه با او مواجه شد اباعبدالله عليه السلام بود ، چون حضرت در بيرون خيام حرم ايستاده بود . سلام كرد : السلام عليك يا اباعبدالله ! عرض كرد آقا من گنهكارم ، رو سياه هستم ، من همان گنهكار و مجرمي هستم ( اول كسي هستم ) كه راه را بر شما گرفتم . به خداي خود عرض مي كند : خدايا از گناه اين گنهكار بگذار اللهم اني ارعبت قلوب اوليائك خدايا ! من دل اولياء تو را به لرزه در آوردم ، آنها را ترساندم . ( اهل بيت حسين بن علي عليه السلام وقتي او را در بين راه ديدند ، اول باري بود كه چشمشان به دشمن افتاد . وقتي هزار نفر مسلح را ببينند كه جلويشان ايستاده اند ، قهرا حالت رعب و ترس پيدا مي كنند ) آقا من تائبم و مي خواهم گناه خود را جبران بكنم .



لكه سياهي كه براي خود به وجود آورده ام ، جز با خون با هيچ چيز ديگر پاك نمي شود . آمده ام كه با اجازه شما توبه كنم . اولا بفرمائيد توبه من پذيرفته است يا نه ؟ امام حسين عليه السلام است ، هيچ چيز را براي خود نمي خواهد . با اينكه مي داند حر چه توبه بكند و چه نكند .



در وضع فعلي او موثر نيست ولي او حر را براي خود نمي خواهد ، براي خدا مي خواهد . در جواب او فرمود : البته توبه تو پذيرفته است . چرا پذيرفته نباشد ؟ مگر باب رحمت الهي به روي يك انسان تائب بسته مي شود ؟ ابدا . حر از اينكه توبه او مورد قبول واقع شده است خوشحال شد : الحمدلله ، پس توبه من قبول است ؟ بله . پس اجازه بدهيد من بروم خودم را فداي شما كنم و خونم را در راه شما بريزم . امام فرمود : اي حر ! تو ميهمان ما هستي ، پياده شو ! كمي بنشين تا از تو پذيرايي كنيم . ( من نمي دانم امام با چه مي خواست پذيرايي كند ) ولي حر از امام اجازه خواست كه پائين نيايد .



هر چه آقا اصرار كردند ، پائين نيامد . بعضي از ارباب سير رمز مطلب را اينطور كشف كرده اند كه حر مايل بود خدمت امام بنشيند ولي يك نگراني او را ناراحت مي كرد و آن اينكه مي ترسيد در مدتي كه خدمت امام نشسته است ، يكي از اطفال اباعبدالله عليه السلام او را ببيند و بگويد اين همان كسي است كه روز اول ، راه را بر ما بست ، و او شرمنده شود .



براي اينكه شرمنده نشود و هر چه زودتر اين لكه ننگ را با خون خودش از دامن خود بشويد ، اصرار كرد اجازه دهيد من بروم . امام فرمود حال كه اصرار داري مانع نمي شوم ، برو . اين مرد رشيد در مقابل مردم مي ايستد ، با آنها صحبت مي كند .



چون خودش كوفي است با مردم كوفه موضوع دعوت را مطرح مي كند ، مي گويد : مردم ! اتفاقا من خودم جزء كساني كه نامه نوشته بودند ، نيستم ولي شما و سران شما كه اينجا هستند ، همه ، كساني هستيد كه به اين مرد نامه نوشتيد ، او را به خانه خود دعوت كرديد ، به او وعده ياري داديد . روي چه اصلي ، روي چه قانوني ، روي چه مذهب و ديني ، اكنون با مهمان خودتان چنين رفتار مي كنيد ؟ ! بعد معلوم مي شود كه جرياني اين مرد را خيلي ناراحت كرده بود و آن ، يك لئامت و پستي اي بود كه اين مردم به خرج دادند ، پستي اي كه با روح انسانيت و اسلام ضديت دارد و تاريخ اسلام نشان مي دهد كه هيچگاه اسلام اجازه نمي داد با هيچ دشمني چنين رفتار شود ، يعني براي اينكه دشمن را سخت در مضيقه قرار دهند، آب را به رويش ببندند . به علي بن ابي طالب چنين پيشنهادي شد و مي توانست اين كار را نسبت به معاويه بكند ، نكرد . خود حسين بن علي همين حر را با اصحابش با اينكه دشمنش بودند ، در بين راه سيراب كرد . مسلما حر يادش بود كه ما آب را به روي كسي بستيمكه آن روزي كه تشنه بوديم ، بدون اينكه از او بخواهيم ، ما را سيراب كرد . او چقدر شريف و عالي و بزرگ بود و هست و ما چقدر پستيم ! گفت : مردم كوفه ! شما خجالت نمي كشيد ؟ ! اين فرات مثل شكم ماهي برق مي زند . آبي را كه بر همه موجودات جاندار حلال است ، انسان ، حيوان اهلي ، وحشي و جنگلي از آن مي آشامد ، شما بر فرزند پيغمبر خود بسته ايد ؟ ! اين مرد مي جنگد تا شهيد مي شود . اباعبدالله او را بي پاداش نگذاشت ، فورا خود را به بالين اين مرد بزرگوار رساند.



برايش غزل خواند : و نعم الحر حر بني رياح (9 ) اين حر رياحي چه حر خوبي است . مادرش عجب اسم خوبي برايش انتخاب كرده است . روز اول گفت حر ، آزاد مرد . راستي كه تو آزاد مرد بودي . حسين است ، بزرگوار و شريف است ، تا حدي كه مي تواند اصحاب خود را تفقد مي كند . اين خودش امر



به معروف و نهي از منكر است . كساني كه حسين ( ع ) خود را به بالين آنها رساند مختلف بودند ، هر كس در يك وضعي قرار داشت . وقتي امام وارد مي شد يكي هنوز زنده بود و با آقا صحبت مي كرد ، ديگري در حال جان دادن بود . در ميان كساني كه با اباعبدالله عليه السلام خود را به بالين آنها رسانيد ، هيچكس وضعي دلخراش تر و جانسوزتر از برادرش اباالفضل العباس براي او نداشت . برادري كه حسين ( ع ) خيلي او را دوست مي دارد و يادگار شجاعت پدرش اميرالمومنين است . در جايي نوشته اند اباعبدالله عليه السلام به او گفت برادرم بنفسي انت عباس جانم ! جان من به قربان تو . اين خيلي مهم است .



عباس در حدود بيست و سه سال از اباعبدالله عليه السلام كوچكتر بود ( اباعبدالله 57 سال داشتند و عباس يك مرد جوان 34 ساله بود ) . ابا عبدالله به منزله پدر اباالفضل از نظر سني و تربيتي به شمار مي رفت ، و آنوقت به او مي گويد برادر جان ! بنفسي انت اي جان من به قربان تو ! اباعبدالله كنار خيمه منتظر ايستاده است ،يك وقت فرياد مردانه اباالفضل را مي شنود ( نوشته اند اباالفضل ( ع ) چهره اش آنقدر زيبا بود كه كان يدعي بقمر بني ها شم در زمان خود معروف به ماه " بني هاشم " بود . اندامش به قدري رسا بود كه بعضي از اهل تاريخ نوشته اند : و كان يركب الفرس المطهم و رجلاه يخطان في الارض .



سوار اسب تنومندي شد ، پايش را كه از ركاب مي كشيد ، با انگشت پايش مي توانست زمين را خراش بدهد . حالا گيرم به قول مرحوم آقا شيخ محمد باقر بيرجندي يك مقدار مبالغه باشد ، ولي نشان مي دهد كه اندام بسيار بلند و رشيدي داشته است ، اندامي كه حسين از نظر كردن به آن لذت مي برد ) . وقتي كه حسين ( ع ) به بالاي سر او مي آيد ، مي بيند دست در بدن او نيست ، مغز سرش با يك عمود آهنين كوبيده شده و به چشم او تير وارد شده است .



بي جهت نيست كه گفته اند : لما قتل العباس بان الانكسار في وجه الحسين ، عباس كه كشته شد ، ديدند چهره حسين شكسته شد . خودش فرمود : الان انقطع ظهري و قلت حيلتي . و لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين .

پاورقي

1 - سوره توبه ، آيه . 112



2 - در اينجا ، چند ثانيه از سخنراني روي نوار ضبط نشده است .



3 - نهج البلاغه ، خطبه . 107



4 - نهج البلاغه ، خطبه 175 ( شبيه اين عبارت ) .



5 - كافي ج 2 ص 78 باب ورع .



6 - سوره مزمل ، آيه . 20



7 - اين سه نفر رفتند و با سه نفر ديگر مبارزه كردند و هر سه نفر از طرف دشمن را كشتند .



8 - لهوف ص . 26



9 - مقتل مقرم ص . 303