بازگشت

جلسه پنجم : حادثه كربلا ، تجسم عملي اسلام


در كتاب منتشر شده اين صفحه خالي بوده است. بسم الله الرحمن الرحيم الحمدلله رب العالمين باري الخلائق اجمعين والصلوه والسلام و علي عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه ، سيدنا و نبينا و مولانا ابي القاسم محمد صلي الله عليه و آله وسلم و علي آله الطيبين الطاهرين المعصومين ، الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفي بالله حسيبا ( 1 ) . قبلا عرض كردم كه ممكن است از يك جمله ، انواع استفاده ها از جنبه هاي مختلف بشودو همه هم درست باشند . حوادث هم چنينند ، و عرض كردم كه حادثه كربلا چنين حادثه اي است و حقيقتا وقتي خودم از روي فكر و حقيقت راجع به اين حادثه تامل مي كنم ، مي بينم همين طور است ، و هر چه انسان بيشتر تامل و تعمق مي كند ، آموزشهاي جديدي پيدا مي شود . ديشب عرض كردم كه اين حادثه ، حادثه اي است شبيه پذير و نمايش پذير ، داراي سوژه هاي بسيار زياد كه گويي كه آن را



براي نشان دادن تهيه كرده اند . اكنون عرض مي كنم كه اين جنبه حادثه كربلا ، راز ديگري دارد ( اينكه من تعبير به حادثه مي كنم نه به قيام و يا نهضت ، براي اين است كه كلمه قيام يا نهضت ، آنچنان كه بايد ، نشان دهنده عظمت اين قضيه نيست ، و كلمه اي هم پيدا نكردم كه بتواند اين عظمت را نشان بدهد . از اين جهت ، مطلب را با يك تعبير خيلي كلي بيان مي كنم . مي گويم حادثه كربلا ، نمي گويم قيام ، چون بيش از قيام است ، نمي گويم نهضت ، چون بيش از نهضت است ) . آن راز اين است كه اساسا خود اين حادثه ، تمام اين حادثه ، تجسم اسلام استدر همه ابعاد و جنبه ها . يعني راز اينكه اين حادثه ، نمايش پذير و شبيه پذير است ، اين است كه تجسم فكر و ايده چند جانبه و چند وجه و چند بعد اسلامي است . همه اصول و جنبه هاي اسلامي عملا در اين حادثه تجسم پيدا كرده است ، اسلام است در جريان و در عمل و در مرحله تحقق . مي دانيد كه گاهي مجسمه سازيها يا نقاشيها براي يك ايده بخصوص است . حالا اينكه گاهي اساسا هيچ ايده اي در آن نيست و به اصطلاح ، هنر براي هنر و زيبايي است ، هيچ ، ولي گاهي براي نشان دادن يك فكر است .



مثلا شخصي كه از خارج برگشته بود ، مي گفت از جمله چيزهايي كه من در يكي از موزه هاي آنجا ديدم ، اين بود كه بر روي يك تخت ، مجسمه يك زن بسيار زيبا و جواني بود و مجسمه جواني هم در كنار او بود در حالي كه جوان از جا حركت كرده و يك پايش را پايين تخت و رويش را برگردانده بود . مثل اينكه داشت به سرعت از آن زن دور مي شد . معلوم بود كه پهلوي او بوده است ، گفت من نفهميدم كه معناي اين چيست ؟ آيا قصه اي را نشان مي دهد ؟ از راهنما پرسيدم ، گفت : اين تجسم فكر افلاطون است ، فكري كه فلاسفه دارنددرباره انسان ، راجع به عشقها كه وصالها ، مدفن عشقهاست و عشقها اگر صد در صد منجر به وصال بشوند ، در نهايت امر تبديل به بيزاريها ، و معشوقها تبديل به منفورها مي شوند . اصلي استكه حكما و عرفا آن را بيان كرده اند كه انسان عاشق چيزي است كه آن را ندارد ، و تا وقتي كه آن چيز را ندارد ، بدان عشق مي ورزد . همين كه صددرصد به آن رسيد ، حرارت عشق تبديل به سردي مي شود ، و به دنبال معشوقي ديگر مي رود . مي بينيم اين تجسم يك فكر است اما تجسمي بي روح . يعني فكري را در سنگ نمايش داده اند ولي سنگ ، روح ندارد . اين ، واقعيت و حقيقت نيست . يا در نقاشيها ممكن است چنين چيزهايي باشد ، و چقدر تفاوت است ميان تجسم بي روح و تجسم زنده و جاندار كه يك فكر تجسم پيدا كند ، پياده بشود در يك موضوع جاندار ذي حيات ، آنهم نه هر جانداري مثل نمايشهاي بي حقيقت و صورتسازيهايي كه امروز درست مي كنندو حقيقتي در كار نيست ، بلكه در عين حال ، تنها نمايش نباشد ، حقيقت و واقعيت باشد ، يعني پياده شدن واقعي باشد . حادثه كربلا خودش يك نمايش از سربازان اسلام است اما نه نمايشي كه صرفا نمايش يعني صورتسازي باشد ، آدمكهايي درست بكنند و صورتي بسازند ولي در واقع حقيقت نداشته باشد . مثلا فرض كنيد آيه : ان الله اشتري من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه (2) در حادثه كربلا ، خودش را در عمل نشان مي دهد و همچنين آيات ديگر قرآن كه بعد انشاء الله توفيق پيدا بكنم به عرض مي رسانم . ما مي بينيم در طول تاريخ ، برداشتها از حادثه كربلا خيلي متفاوت بوده است .



قبلا اشاره كردم كه مثلا برداشت " دعبل خزاعي " از شعراي معاصر حضرت رضا عليه السلام ، برداشت " كميت اسدي " از شعراي معاصر امام سجاد و امام باقر عليه السلام با برداشت مثلا محتشم كاشاني يا ساماني و يا صفي عليشاه متفاوت است .



آنها يك جور برداشت كرده اند ، محتشم جور ديگري برداشت كرده است ، ساماني جور ديگري برداشت دارد ، صفي عليشاه طور ديگري و اقبال لاهوري به گونه اي ديگر . اين ، چگونه است ؟ و به نظر من همه اينها ، برداشتهاي صحيح است ( البته برداشتهاي غلط هم وجود دارد ، با برداشتهاي غلط كاري ندارم ) ، ولي ناقص است .



صحيح است ولي كامل نيست . صحيح است يعني غلط و دروغ نيست ولي يك جنبه آن است . مثل همان داستان فيل است كه ملاي رومي نقل كرده است كه عده اي در تاريكي مي خواستند با لمس كردن ، آن را تشخيص بدهند .



آنكه به پشت فيل دست زده بود يك طور قضاوت مي كرد ، آنكه به گوش فيل دست زده بود طور ديگري قضاوت مي كرد . اين قضاوتها هم درست بود و هم غلط بود . غلط بودن از آن جهت كه فيل به عنوان يك مجموعه ، آن نبود كه آنها مي گفتند و درست بود يعني به آن نسبت كه دستشان به فيل



رسيده بود ، درست مي گفتند . آنكه دستش به گوش فيل رسيده بود ، گفت شكل بادبزن است ، راست مي گفت ، آن چيزي را كه او لمس كرده بود ، شكل بادبزن بود ، اما فيل به شكل باد بزن نبود . آن كس كه دستش به خرطوم فيل خورده بود ، گفت فيل به شكل ناودان است . هم درست بود و هم غلط . درست بود از آن جهت كه چيزي كه او لمس كرده بود ، به شكل ناودان بود و غلط بود چون فيل به شكل ناودان نبود . فيل يك مجموعه است كه يك عضوش مثل پشت بام است يعني پشت فيل و يك عضوش مثل استوانه است يعني پاي فيل ، يك عضو ديگرش مثل ناودان است يعني خرطوم فيل ، اما فيل در مجموع خودش فيل است . اين است كه برداشتها ، هم درست است و هم در عين حال غلط .



برداشت امثال " دعبل خزاعي " از نهضت اباعبدالله ، به تناسب زمان ، فقط جنبه هاي پرخاشگري آن است . برداشت " محتشم كاشاني " جنبه هاي تاثر آميز ، رقت آور و گريه آور آن است . برداشت " عمان ساماني " يا صفي عليشاه از اين نهضت ، برداشتهاي عرفاني ، عشق الهي ، محبت الهي و پاكبازي در راه حق استكه اساسي ترين جنبه هاي قيام حسيني جنبه پاكبازي او در راه حق است . همه اين برداشتها درست است ولي به عنوان يكي از جنبه ها . او كه از جنبه حماسي گفته ، او كه از جنبه اخلاقي گفته است ، او كه از جنبه پند و اندرز گفته است ، همه درست گفته اند ، ولي برداشت هر يك ، از يك جنبه و عضو اين نهضت است نه از تمام اندام آن . وقتي بخواهيم به جامعيت اسلام نظر بيفكنيم بايد نگاهي هم به نهضت حسيني بكنيم . مي بينيم امام حسين عليه السلام ، كليات اسلام را عملا در كربلا به مرحله عمل آورده ، مجسم كرده است ولي تجسم زنده و جاندار حقيقي و واقعي ، نه تجسم بي روح .



انسان وقتي در حادثه كربلا تامل مي كند ، اموري را مي بيند كه دچار حيرت مي شود و مي گويد اينها نمي تواند تصادفي باشد ، و سر اينكه ائمه اطهار ، اينهمه به زنده نگه داشتن و احياي اين خاطره توصيه و تاكيد كرده و نگذاشته اند حادثه كربلا فراموش شود ، اين است كه اين حادثه ، يك اسلام مجسم است ، نگذاريد اين اسلام مجسم فراموش شود . ما در حادثه كربلا به جريان عجيبي برخورد مي كنيم و آن اينكه مي بينيم در اين حادثه ، مرد نقش دارد ، زن نقش دارد ، پير و جوان و كودك ، نقش دارند .



سفيد و سياه نقش دارند ، عرب و غير عرب نقش دارند ، طبقات و جنبه هاي مختلف نقش دارند . گويي اساسا در قضا و قدر الهي مقدر شده است كه در اين حادثه ، نقشهاي مختلف از طرف طبقات مختلف ايفا بشود ، يعني اسلام نشان داده بشود .



اينكه عرض مي كنم زن نقش دارد ، منحصر به زينب سلام الله عليها نيست . در اين زمينه داستانها داريم . ما در كربلا يك زن شهيد داريم . و آن ، زن جناب عبدالله بن عمير كلبي است . دو زن ديگر داريم كه رسما وارد ميدان جنگ شده اندولي اباعبدالله مانع شد و به آنها امر فرمود كه برگرديد و آنها برگشتند . مادرهايي ، ناظر شهادت فرزندانشان بوده و اين را ، در راه خدا به حساب آورده اند . همچنين ما در كربلا ، پانزده نفر به نام موالي ( 3 ) مي بينيم . مخصوصا كه يكي از آنها به نام مولي خوانده شده است : مولي شوذب مولي عابس بن عبيد ( 4 ) . علماي بزرگي مثل مرحوم حاجي نوري و مرحوم حاج شيخ عباس قمي ، اين را تاييد كرده اند . اشتباه نشود ، منظور از مولا عابس ، اين نيست كه غلام يا آزاد شده عابس بوده بلكه به اين معني است كه هم پيمان او بوده ، و گفته اند كه در جلالت قدر و شخصيت اجتماعي ، از عابس بزرگتر بوده است . من امشب ، جنبه هايي از حادثه كربلا را تا اندازه اي كه بتوانم ، براي شما عرض مي كنم . براي نشان دادن جنبه هاي توحيدي و عرفاني ، جنبه هايي پاكباختگي در راه خدا و اينكه ما سواي خدا را هيچ انگاشتن شايد همان دو جمله اباعبدالله در اولين خطبه هايي كه انشاء فرمود ، يعني خطبه اي كه در مكه ايراد كرد ، كافي باشد . سخنش اين بود : رضي الله و الله رضانا اهل البيت ( 5 ) ما اهل بيت از خودمان پسند نداريم ، ما آنچه را مي پسنديم كه خدا براي ما پسنديده باشد . هر راهي را



كه خدا براي ما معين كرده است ، ما همان راه را مي پسنديم . امام باقر عليه السلام به عيادت جابر مي رود ، احوال او را مي پرسد . امام باقر ، جوان است و جابر از اصحاب پيغمبر و پير مرد است . جابر عرض مي كند : يابن رسول الله ! در حالي هستم كه فقر را بر غنا ، بيماري را بر سلامت ، و مردان را بر زنده ماندن ترجيح مي دهم .



امام عليه السلام فرمود : ما اهل بيت اين طور نيستيم ، ما از خودمان پسندي نداريم ، ما هر طوري كه خدا مصلحت بداند ، همان بر ايمان خوب است . در آخرين جمله هاي اباعبدالله باز مي بينيم انعكاس همين مفاهيم هست . به تعبير مرحوم آيتي ( استنتاج خيلي لطيفي است ) ، اين جنگ ، با يك تير آغاز شد و با يك تير پايان پذيرفت .



در روز عاشورا ، اولين تير را عمر سعد پرتاب كرد ، و بعد گفت به امير خبر بدهيد كه اولين تيرانداز كه به طرف حسين تير پرتاب كرد ، من بودم . بعد از آن بود كه جنگ شروع شد ( امام حسين اصحابش را از اينكه آغازگر جنگ باشند ، نهي فرموده بود ) . با يك تير هم جنگ ، خاتمه پيدا كرد. اباعبدالله سوار اسب بودند و خيلي خسته و جراحات زياد برداشته و تقريبا توانائيهايشان رو به پايان بود . تيري مي آيد و بر سينه حضرت مي نشيند و اباعبدالله از روي اسب به روي زمين مي افتد و در همانحال مي فرمايد : رضا بقضائك و تسليما لامرك ، لا معبود سواك ، يا غياث المستغيثين ( 6)



امام صادق فرمود : سوره والفجر را در نوافل و فرائض خودتان بخوانيد كه سوره جدم حسين بن علي است . عرض كردند به چه مناسبتي سوره جد شماست ؟ فرمود آن آيات آخر سوره والفجر مصداقش حسين است ، آنجا كه مي فرمايد : يا ايتها النفس المطمئنه ، ارجعي الي ربك راضيه مرضيه ، فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي (7 ) شما ببينيد شب عاشوراي حسيني به چه حالي مي گذرد . اين شب را اباعبدالله چقدر براي خودش نگه داشت ، براي استغفار ، براي دعا ، براي مناجات ، براي راز و نياز با پروردگار خودش . نماز روز عاشورا را ببينيد كه در جنبه هاي توحيدي و عبوديت و ربوبيت و جنبه هاي عرفاني ، مطلب چقدر اوج مي گيرد. مكرر عرض كرده ايم كه برخي از اصحاب و همه اهل بيت و خود اباعبدالله ، بعد از ظهر عاشورا شهيد شدند . مردي به نام ابوالصائدي ، مي آيد خدمت امام حسين عليه السلام عرض مي كند : يابن رسول الله ! وقت نماز است ، ما آرزو داريم آخرين نمازمان را با شما به جماعت بخوانيم . ببينيد چه نمازي بود ! نماز ، آن نماز بود كه تير مثل باران مي آمد ولي حسين و اصحابش ، غرق در حالت خودشان بودند ، الله اكبر بسم الله الرحمن الرحيم ، الحمد الله رب العالمين . يك فرنگي مي گويد : چه نماز شكوفائي خواند حسين بن علي ، نمازي كه دنيا نظير آن را سراغ ندارد . صورت مقدسش را روي



خاك داغ مي گذارد و مي گويد : بسم الله و بالله و علي مله رسول الله ( 8 ) از اين به بعد كه نگاه مي كنيم مي بينيم نهضت حسيني ، نهضتي است عرفاني ، خلوص الي الله ، فقط و فقط حسين است و خداي خودش ، گوئي چيز ديگري در كار نيست .



اما از يك زاويه ديگر كه نگاه مي كنيم ( از ديدي كه دعبل و كميت اسدي و امثال اينها نگريسته اند ) ، مرد پرخاشگري را مي بينيم كه در مقابل دستگاه جبار قيام كرده است و به هيچ نحو نمي شود او را تسليم كرد . گويي از دهانش آتش مي بارد ، همه اش دم از عزت و شرافت و آزادي مي زند : لا و الله لا اعطيكم بيدي اعطاء الذليل و لا افر فرار العبيد ( 9 ) ، من هرگز دست ذلت به شما نمي دهم و مانند بردگان فرار نمي كنم ، محال است ، هيهات منا الذله (10 ) ، الموت اولي من ركوب العار (11 ) ، لا اري الموت الا سعاده و الحيواه مع الظالمين الا برما ( 12 ) ، هر كدام را در يك جا گفته است . اينها را كه آدم نگاه مي كند ، مي بيند حماسه است و شجاعت ، و به تعبير اعراب ابا ، يعني عصيان و امتناع و زير بار نرفتن است .



عرب آن مردمي را كه حاضر نيستند زير بار ظلم و زور بروند " ابات " مي گويد ، يعني مردمي كه به هيچ وجه زير بار زور نمي روند . ابن ابي الحديد يك عالم سني است ، مي گويد : حسين بن علي عليه السلام سيد ابات است



سالار كساني كه زير بار زور نرفتند حسين بن علي است . از اين ديد كه نگاه مي كنيم ، همه اش حماسه و پرخاشگري و اعتراض و انتقاد مي بينيم . از ديد ديگري نگاه مي كنيم ، يك مقام ديگر ، در يك كرسي ديگر ، يك خيرخواه ، يك واعظ ، يك اندرزگو را مي بينيم كه حتي از سرنوشت شوم دشمنان خودش ناراحت است كه اينها چرا بايد به جهنم بروند ، چرا اين قدر بدبختند . در اينجا آن تحرك حماسه ، جاي خودش را مي دهد به سكون اندرز . ببينيد در همان روز عاشورا و غير عاشورا چه اندرزها به مردم داده است .



اصحابش چقدر اندرز داده اند ، حنظله بن اسعد الشبامي چه اندرزها داده ، زهير بن قين چه اندرزها داده ، حبيب بن مظاهر چه اندرزها داده است ! وجود مبارك اباعبدالله از بدبختي اينها متاثر بود ، نمي خواست حتي يك نفرشان به اين حال بماند ، با مردم لج نمي كرد بلكه به هر زباني بود مي خواست يك نفر هم كه شده از آنها كم بشود . او نمونه جدش بود ، لقد جائكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم ، حريص عليكم بالمؤمنين رؤف رحيم ( 13 ) . آيا مي دانيد معني عزيز عليه ما عنتم ، چيست ؟يعني بدبختي شما بر او گران است . بدبختي دشمنان پيغمبر بر پيغمبر گران بود . آنها خودشان كه نمي فهميدند ، اين بدبختيها بر اباعبدالله گران بود . يكدفعه سوار شتر مي شود و مي رود ، باز برمي گردد ، عمامه پيغمبر را بسر مي گذارد ، لباس پيغمبر را مي پوشد ، سوار اسب مي شود و به سوي آنها مي رود بلكه بتواند از اين گروه شقاوت كاران كسي را كم كند . در اينجا مي بينيم حسين يكپارچه محبت



است ، يكپارچه دوستي است كه حتي دشمن خودش را هم واقعا دوست دارد . مي آئيم سراغ آنچه كه آن را اخلاق مي گويند ( اخلاق اسلامي ) . وقتي از اين ديد به حادثه كربلا مي نگريم ، مي بينيم يك صحنه نمايش اخلاق اسلامي است .



بطور مختصر سه ارزش اخلاقي مروت ، ايثار و وفا را كه در اين حادثه وجود داشته اند ، برايتان توضيح مي دهم : مروت ، مفهوم خاصي دارد و غير از شجاعت است . گو اينكه معنايش مردانگي است ولي مفهوم خاصي دارد .



ملاي رومي از همه بهتر آن را مجسم كرده است ، آنجا كه داستان مبارزه علي عليه السلام با عمروبن عبدود را نقل مي كند كه علي عليه السلام روي سينه عمرو مي نشيند و او روي صورت حضرت آب دهان مي اندازد ، بعد حضرت از جا حركت مي كند و مي رود و بعد مي آيد . اينجاست كه ملاي رومي شروع مي كند به مديحه سرايي و يك شعرش كه راجع به علي عليه السلام است چنين است :



در شجاعت شير ربا نيستي در مروت خود كه داند كيستي در شجاعت ، تو شير خدا هستي ، در مروت كسي نمي تواند تو را توصيف بكند كه چقدر جوانمرد و آقا هستي . مروت اين است كه انسان به دشمنان خودش هم محبت بورزد . حافظ مي گويد : آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا ولي فرمان اسلام از اين بالاتر است ، اگر نزديكتر مي شد به اسلام چنين مي گفت : با دوستان مروت ، با دشمنان هم مروت و مردانگي . اينكه اباعبدالله در وقتي كه دشمنش تشنه است ، به او آب مي دهد ، معنايش مروت است . اين بالاتر از شجاعت است همان طور كه علي عليه السلام اين كار را كرد .



صبح عاشورا بود ، اول كسي كه دويد بطرف خيمه هاي حسين بن علي عليه السلام تا ببيند اوضاع از چه قرار است ، شمر بن ذي الجوشن بود . وقتي از پشت خيمه ها آمد ديد خيمه ها را جمع كرده و خندقي هم كنده اند و خار جمع كرده و آتش زده اند .



خيلي ناراحت شد كه از پشت نميشود حمله كرد ، شروع كرد به فحاشي . يكي از اصحاب گفت آقا ! اجازه بدهيد همينجا [ يك تير ] حرامش كنم ، فرمود : نه ! گفت آقا من او را مي شناسم كه چه جنس كثيفي دارد ، چقدر فاسق و فاجر است .



فرمود مي دانم ولي ما هرگز شروع به جنگ نمي كنيم ، ولو اينكه به نفع ما باشد . اين دستور اسلام بود . در اين زمينه داستانها داريم ، از جمله داستان و بلكه داستانهاي اميرالمؤمنين در صفين است كه يكي از آنها را برايتان نقل مي كنم ،مردي است به نام كريب بن صباح از لشكر معاويه . آمد و مبارزه طلبيد . يكي از شجاعان لشكر اميرالمؤمنين كه جلو بود رفت به ميدان ولي طولي نكشيد كه كريب اين مرد صحابي اميرالمؤمنين را كشت و جنازه اش را انداخت به يك طرف و دوباره مبارز طلبيد . يك نفر ديگر آمد ، او را هم كشت . بعد از اينكه كشت فورا از اسب پريد پائين و جنازه اش را انداخت روي جنازه اولي . باز گفت مبارز مي خواهم . چهار نفر از اصحاب علي عليه السلام را به همين ترتيب كشت . مورخين نوشته اند بازو و انگشتان اين مرد ، بقدري قوي بود كه سكه را با دستش مي ماليد و اثر سكه محو مي شد . همچنين نوشته اند اين مرد آن قدر از خود چابكي و سرعت نشان داد و در شجاعت و زورمندي هنرنمايي كرد كه افرادي از اصحاب علي كه در صفوف جلو بودند ، به عقب رفتند تا در رو دربايستي گير نكنند . اينجا بود كه علي عليه السلام خودش آمد و با يك گردش ، او را كشت و جنازه اش را انداخت به يك طرف . الا رجل ، دومي آمد ، دومي را هم كشتو فورا جنازه اش را انداخت روي اولي . دوباره گفت الا رجل ، تا چهار نفر . ديگر كسي جرات نكرد بيايد ، آن وقت علي عليه السلام آيه قرآن را خواند : فمن اعتدي عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدي عليكم و اتقوا الله ( 14 ) بعد گفت اي اهل شام ! شما اگر شروع نكرده بوديد ، ما هم شروع نمي كرديم . چون شما چنين كرديد ، ما هم اين كار را كرديم ( 15 ) . اباعبدالله هم چنين بود . در تمام روز عاشورا ، مقيد بود كه جنگ را ، آنها كه به ظاهر مسلمان و گوينده شهادتين بودند شروع كنند . گفت بگذاريد آنها شروع بكنند ، ما هرگز شروع نمي كنيم .



مي آئيم سراغ ايثار ، يكي ديگر از عناصر اخلاقي موجود در اين حادثه . چه نمايشگاه ايثاري بوده است كربلا ! شما ببينيد آيا براي ايثار ، تجسمي بهتر از داستان جناب ابوالفضل العباس مي توان پيدا كرد ؟ يك نمونه از صدر اسلام برايتان عرض مي كنم ولي آنجا قهرمان



چند نفرند نه يك نفر . شخصي مي گويد در يكي از جنگهاي اسلامي ، از ميان مجروحين عبور مي كردم ، آدمي را ديدم كه افتاده و لحظات آخرش را طي مي كند ، و مجروح چون معمولا خون زياد از بدنش مي آيد ، بيشتر تشنه مي شود . مي گويد من فورا فهميدم كه اين شخص به آب احتياج دارد. رفتم يك ظرف آب آوردم كه به او بدهم ، اشاره كرد كه آن برادرم مثل من تشنه است آب را به او بدهيد . رفتم سراغ او ، او هم اشاره كرد به يك نفر ديگر كه آب را به او بدهيد . رفتم سراغ او ( بعضي نوشته اند سه نفر بوده اند و بعضي نوشته اند ده نفر ) ، تا سراغ آخري رفتم ديدم تمام كرده است ، برگشتم به ماقبل آخر ديدم او هم تمام كرده ، ما قبل او هم تمام كرده ، به اولي كه رسيدم ديدم او هم تمام كرده است . بالاخره من موفق نشدم به يك نفر از اينها آب بدهم ، چون به سراغ هر كدام كه رفتم گفت برو به سراغ ديگري . اين را مي گويند ايثار كه يكي از باشكوهترين تجليات عاطفي روح انسان است. چرا سوره هل اتي نازل مي شود كه در آن مي فرمايد : و يطعمون الطعام علي حبه مسكينا و يتيما و اسيرا ، انما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاء و لا شكورا ( 16 ) . براي ارج نهادن به ايثار . تجلي دادن اين عاطفه انساني و اسلامي ، يكي از وظايف حادثه كربلا بوده است و گويي اين نقش به عهده ابوالفضل العباس گذاشته شده بود . ابوالفضل بعد از آنكه چهار هزار مامور شريعه فرات را دريده است . وارد آن



شده و اسب را داخل آب برده است به طوري كه آب به زير شكم اسب رسيده و ابوالفضل مي تواند بدون اينكه پياده شود ، مشكش را پر از آب بكند . همينكه مشك را پر از آب كرد ، با دستش مقداري آب برداشت و آورد جلوي دهانش كه بنوشد ، ديگران از دور ناظر بودند ، آنها همين قدر گفته اند ما ديديم كه ننوشيد و آب را ريخت . ابتدا كسي نفهميد كه چرا چنين كاري كرد . تاريخ مي گويد : فذكر العطش الحسين ( 17 ) عليه السلام يادش افتاد كه برادرش تشنه است ، گفت شايسته نيست حسين در خيمه تشنه باشد و من آب بنوشم . حالا تاريخ از كجا مي گويد ؟ از اشعار ابوالفضل ، چون وقتي كه بيرون آمد ، شروع كرد به رجز خواندن ، از رجزش فهميدند كه چرا ابوالفضل تشنه آب نخورد ، رجزش اين بود :



يا نفس من بعد الحسين هوني فبعده لا كنت ان تكوني خودش با خودش حرف مي زند ، خودش را مخاطب قرار داده مي گويد : اي نفس عباس مي خواهم بعد از حسين زنده نماني ، تو مي خواهي آب بخوري و زنده بماني ؟ عباس ! حسين در خيمه اش تشنه است و تو مي خواهي آب گوارا بنوشي ؟ به خدا قسم ، رسم نوكري آقايي ، رسم برادري ، رسم امام داشتن ، رسم وفاداري چنين نيست .



همه اش سراسر وفا بود . مردي است به نام عمروبن قرضه بن كعب انصاري كه از اولاد انصار مدينه است . او از آن كساني است كه ظاهرا در وقت نماز اباعبدالله بوده و خودش را سپر اباعبدالله



كرده بود . آنقدر تير به بدن اين مرد خورد كه ديگر افتاد . لحظات آخرش را طي مي كرد ، اباعبدالله خودشان را رساندند به بالينش ، تازه شك مي كند درباره خودش كه به وظيفه خود عمل كرده يا خير ، مي گويد : اوفيت يا اباعبدالله ؟ آيا من توانستم وفا بكنم يا نه ؟ . مي رويم سراغ مساوات اسلامي ، برادري و برابري اسلامي .



كساني كه اباعبدالله ، خود را به بالين آنها رسانده است ، عده معدودي هستند . دو نفر از آنها افرادي هستند كه ظاهرا مسلم است كه قبلا برده بوده اند ، يعني برده هاي آزاد شده بوده اند . اسم يكي از آنها جون است كه مي گويندمولي ابي ذر غفاري ، يعني آزاد شده جناب ابي ذر غفاري . اين شخص سياه است و ظاهرا از بعد از آزاديش از در خانه اهل بيت پيغمبر دور نشده است . يعني حكم يك خدمتكار را در آن خانه داشته است . در روز عاشورا همين جون سياه ، مي آيد پيش اباعبدالله مي گويدبه من هم اجازه جنگ بدهيد ، حضرت مي فرمايد : نه ، براي تو الان وقت اين است كه بروي بعد از اين در دنيا آقاباشي ، اينهمه خدمت كه به خانواده ما كرده اي بس است ، ما از تو راضي هستيم . او باز التماس و خواهش مي كند ، حضرت امتناع مي كند. بعد اين مرد افتاد به پاهاي اباعبدالله و شروع كرد به بوسيدن كه آقا مرا محروم نفرمائيد ، و بعد جمله اي گفت كه اباعبدالله جايز ندانست كه به او اجازه ندهد . عرض كرد : آقا فهميدم كه چرا به من اجازه نمي دهيد ، من كجا و چنين سعادتي كجا ، من با اين رنگ سياه و با اين خون كثيف و با اين بدن متعفن شايسته چنين مقامي نيستم . فرمود : نه ، چنين چيزي نيست ، به خاطر اين نيست ، برو . مي رود و رجز مي خواند ، كشته مي شود . اباعبدالله رفت به بالين اين مرد ، در آنجا دعا كرد ، گفت خدايا در آن جهان چهره او را سفيد و بوي او را خوش گردان ، خدايا او را با ابرار محشور كن ( ابرار ، مافوق متقين هستند ، ان كتاب الابرار لفي عليين ( 18 ) خدايا در آن جهان بين او و آل محمد ، شناسايي كامل برقرار كن .



آن يكي ديگر ، رومي است ( ترك هم گفته اند ) وقتي از روي اسب افتاد ، اباعبدالله خودشان را رساندند به بالين او . اينجا ديگر منظره فوق العاده عجيب است . در حالي كه اين غلام در حال بي هوشي بود ، يا روي چشمهايش را خون گرفته بود ، اباعبدالله سر او را روي زانوي خودشان قرار دادندو بعد با دست خود خونها را از صورتش ، از جلوي چشمانش پاك كردند . و در اين بين كه حال آمد ، نگاهي به اباعبدالله كرد و تبسمي نمود . اباعبدالله صورتشان را بر صورت اين غلام گذاشتند كه اين ديگر منحصر به همين غلام است و علي اكبر ، درباره كس ديگري ، تاريخ ، چنين چيزي را ننوشته است ، و وضع خده علي خده ( 19 ) يعني صورت خودش را بر صورت او گذاشت . او آنچنان خوشحال شد كه تبسم كرد : فتبسم ثم صار الي ربه( رضي الله عنه ) ( 20 ) .



گر طبيبانه بيايي بسر بالينم به دو عالم ندهم لذت بيماري را سرش به دامن حسين بود كه جان به جان آفرين تسليم كرد .



گفت : اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست روزي رخش ببينم و تسليم وي كنم ما در حادثه عاشورا ، از تمام جنبه هاي اسلامي ، اخلاقي ، اجتماعي ، اندرزي ، پرخاشگري ، توحيدي ، عرفاني ، اعتقادي تجسمهايي مي بينيم ، و افرادي كه به اصطلاح اين نقشها را به عهده گرفته اند ، يعني انجام داده اند ، از طفل شيرخوار تا پير مرد هفتاد و بلكه هشتاد ساله و تا پير زن جناب عبدالله بن عمير كلبي هستند . سه نفر هستند كه با زن و بچه آمده اند خدمت اباعبدالله كه بعد زن و بچه هايشان رفتند در حرم اباعبدالله و با آنها بودند .



بقيه زن و بچه هايشان همراهشان نبودند . يكي مسلم بن عوسجه است ، ديگري عبدالله بن عمير كلبي است و يكي ديگر ، مردي است به نام جناده بن حرث الانصاري . درباره عبدالله بن عمير نوشته اند كه اين مرد در خارج كوفه بود كه اطلاع پيدا كردجريانهايي در كوفه رخ داده و لشكر فراهم مي كنند براي اينكه بروند به جنگ اباعبدالله . او از مجاهدين اسلام بود ، با خودش گفت به خدا قسم ، من سالها با كفار به خاطر اسلام جنگيده ام و هرگز آن جهادها به پاي اين جهاد نمي رسدكه من از اهل بيت پيغمبر دفاع بكنم . آمد به خانه ، به زنش گفت من چنين فكري كرده ام ، گفت بارك الله ، فكر بسيار خوبي كرده اي ولي به يك شرط ، گفت چه شرطي ؟ گفت بايد مرا با خودت ببري . زن را كه با خودش برد ، مادرش را هم برد ، و اينها چه زنهايي هستند ! اين مرد خيلي شجاع بود و با دو نفر از غلامان عمر سعد و عبيدالله زياد كه خودشان داوطلب شدند ، جنگيد و هر دوي آنها را كه افراد بسيار قوي اي بودند ، از بين برد ، به اين ترتيب كه بعد از داوطلب شدن آن دو نفر ، اباعبدالله وقتي نگاه كردند به اندام و شانه ها و بازوهاي اين مرد ، فرمودند اين ، مرد ميدان آنهاست و رفت و مرد ميدانشان هم بود . اول ، يسار نامي آمد كه غلام عمر سعد بود . عبدالله بن عمير او را از پاي در آورد ولي قبلا كسي از پشت سر به جناب عبدالله حمله كردو اصحاب اباعبدالله فرياد كشيدند : از پشت سر مواظب باش ولي تا به خود آمد او شمشيرش را فرود آورد و پنجه هاي دست عبدالله قطع شد اما با دست ديگرش او را هم از بين برد . در همان حال آمد خدمت اباعبدالله در حالي كه رجز مي خواند. به مادرش گفت مادر ! آيا خوب عمل كردم ؟ گفت نه ، من از تو راضي نيستم ، من تا تو را كشته نبينم ، از تو راضي نمي شوم . زنش هم بود ، البته زنش جوان بود ، به دامن عبدالله بن عمير آويخت .



مادر گفت كه مادر ، مبادا اينجا به حرف زن گوش بكني ، اينجا جاي گوش كردن به حرف زن نيست . تو اگر مي خواهي كه من از تو راضي باشم ، جز اينكه شهيد بشوي راه ديگري ندارد . اين مرد مي رود تا شهيد مي شود .



بعد سر او را مي برند و مي اندازند به طرف خيام حرم ( چند نفر هستند كه سرهايشان پرتاب شده به طرف خيام حرم ، يكي از آنها ، اين مرد است ) . اين مادر ، سر پسر خود را مي گيرد و به سينه مي چسباند ، مي بوسد و مي گويد پسرم حالا از تو راضي شدم ، به وظيفه خودت عمل كردي . بعد مي گويد ولي ما چيزي را كه در راه خدا داديم ، پس نمي گيريم ، همان سر را پرت مي كند به سوي يكي از افراد دشمن و بعد عمود خيمه اي را بر مي دارد و شروع مي كند به حمله كردن ،



انا عجوز سيدي ضعيفه ( 21 ) ، من پيرزن ضعيفه اي هستم ، پيرزن ناتوانم ، اما جان دارم از خاندان فاطمه دفاع مي كنم . در كربلا ، ده يا نه طفل غير بالغ شهيد شدند . در مورد يكي از آنها ، تاريخ مي نو يسد : و خرج شاب قتل ابوه في المعركه ( 22 ) جواني كه پدرش در معركه شهيد شده بود ( ولي نگفته اند كه پدرش چه كسي بود ، يعني براي ما مشخص نيست ) ، آمد خدمت اباعبدالله و گفت اجازه بدهيدمن بروم به ميدان ، فرمود : نه . همچنين فرمود : به اين جوان اجازه ندهيد به ميدان ، برود كه پدرش كشته شده است ، همين بس است و مادرش هم در اينجا حاضر است ، شايد او راضي نباشد . عرض كردم يا اباعبدالله اصلا اين شمشير را مادرم به كمر من بسته استو او مرا فرستاده و به من گفته تو هم برو به راه پدر و جان خودت را به قربان جان اباعبدالله كن . شروع كرد به خواهش و التماس كردن تا اباعبدالله



به او اجازه داد و سر اينكه معلوم نشد كه او پسر مسلم بن عوسجه بوده يا پسر حرث بن جناده اين است كه اين هر دو ، با خاندانشان در كربلا بوده اند . البته عبدالله بن عمير هم با خاندانش در كربلا بوده ، ولي اين قدر معلوم است كه او فرزند عبدالله بن عمير نبوده است .



وقتي اين بچه آمد به ميدان ، بر خلاف اغلب افراد كه خودشان را به پدر و جدشان معرفي مي كردند كه من فلاني هستم ، پسر فلاني ، اين كار را نكرد ، بلكه طور ديگري حرف زد كه در منطق ، گوي سبقت را از همه ربود . وسط ميدان كه رسيد ، فرياد زد :



اميري حسين و نعم الامير سرور فؤاد البشير النذير اي مردم اگر مي خواهيد مرا بشناسيد ، من آن كسي هستم كه آقاي او حسين است ، من آن كسي هستم كه او مايه خوشحالي قلب پيغمبر است ، سرور فؤاد البشير النذير . مي بينيد بچه ، بزرگ ، شيرخوار ، هر كدام در اين حادثه ، مقامي دارند ( مقام عجيبي ) ، حالا مقام اهل بيت پيغمبر ، وظيفه و رسالتي كه زنها از نظر تبليغ داشتند ،به جاي خود ( و در همه اينها خاندان اباعبدالله ، خودشان از همه پيش هستند ) . اينجا مرثيه اي از يكي از فرزندان امام حسين عليه السلام مي گويم ، جناب قاسم برادري دارد به نام عبدالله ( امام حسن ده سال قبل از امام



حسين شهيد شد ، مسموم شد و از دنيا رفت . سن اين طفل را هم ده سال نوشته اند . يعني وقتي كه پدر بزرگوار از دنيا رفته ، او تازه بدنيا آمده و شايد بعد از آن هم بوده . به هر حال از پدر چيزي يادش نبود . و در خانه اباعبدالله بزرگ شده بود و اباعبدالله ، هم براي او عمو بود و هم به منزله پدر ) . ابا عبدالله به عمه اين طفل ، به خواهر بزرگوارش زينب سپرده بودكه مراقب اين بچه ها بالخصوص باشند . اين پسر بچه ها مرتب تلاش مي كردند كه خودشان را به وسط معركه برسانند ولي مانع مي شدند . نمي دانم در آن لحظات آخر كه اباعبدالله در گودال قتلگاه افتاده بودند ، چطور شد كه يك مرتبه اين طفل ده ساله از خيمه بيرون زدو تا زينب سلام الله عليها دويد كه او را بگيرد ، خودش را از دست زينب رها كرد و گفت والله لا افارق عمي ( 23 ) به خدا قسم من از عمويم جدا نمي شوم . به سرعت خودش را رساند به اباعبدالله در حالي كه ايشان در همان قتلگاه بودند و قدرت حركت برايشان خيلي كم بود .



اين طفل آمد و آمد تا خودش را به دامن عموي بزرگوار انداخت . اباعبدالله او را در دامن گرفت . شروع كرد به صحبت كردن با عمو ، در همان حال يكي از دشمنان آمد براي اينكه ضربتي به اباعبدالله بزند . اين بچه ديد كه كسي آمده به قصد كشتن اباعبدالله ، شروع كرد به بدگويي كردن : اي پسر زناكار ! تو آمده اي عموي مرا بكشي ؟ به خدا قسم من نمي گذارم . او كه شمشيرش را بلند كرد ، اين طفل دست خودش را سپر قرار داد ، در نتيجه بعد از فرود آمدن شمشير ، دستش به پوست آويخته شد . در اين موقع فرياد زد : يا عماه ! عمو جان ! ديدي با من چه كردند ؟ ! و لا حول ولا قوه الا بالله العلي الع




پاورقي

1 - سوره احزاب آيه . 39



2 - سوره توبه ، آيه . 111



3 - مولي از لغاتي است كه در زبان عربي ، معاني متعددي دارد . گاهي به معني آزاد شده و بسياري اوقات به معني كسي است كه با شخص يا قوم ديگر عقد ولا داشته باشد ، يعني هم پيمان شده كه مجاور آنها باشد يا از يكديگر دفاع كنند . اگر مي گفتند فلان كس از موالي است ، يعني از كساني است كه هم پيمان است . اينكه مي گويند مولي يعني برده ، درست نيست .



وقتي مي گويند اعراب ايرانيان را موالي مي خواندند ، مسلما منظور بردگان نبوده است ، به ايرانيان كه برده نمي گفتند .



4 - در زيارت ناحيه مقدسه شوذب مولي شاكر نام برده شده است .



5 - بحار الانوار ج 44 ص 367 ، مقتل الحسين مقرم ص 193، اللهوف ص 25 ، كشف الغمه ج 2 ص . 29



6 - نظير اين عبارت در مقتل مقرم ص 357 و قمام زخار ص 262 مي باشد .



7 - سوره فجر آيه 27 تا . 30



8 - بحار الانوار ج 45 ص . 53



9 - ارشاد شيخ مفيد ص 235 ، مقتل الحسين مقرم ص . 280



10 - به مدارك ص 47 رجوع شود .



11- به مدارك ص 155 رجوع شود .



12 - به مدارك ص 47 رجوع شود .



13 - سوره توبه آيه . 128



14 - سوره بقره آيه . 194



15 - وقعه الصفين تاليف نصر بن مزاحم المنقري ص . 315



16 - سوره الدهر ، آيه . 8



17 - ينابيع الموده ج 2 ص 165 ، بحارالانوار ج 45 ص . 41



18 - سوره مطففين آيه . 18



19 و 20 - بحار الانوار ج 45 ص . 30



21 - تمامي بيت اين است :انا عجوز سيدي ضعيفه خاويه باليه نحيفه بحار الانوار ج 45 ص 28، مناقب ابن شهر آشوب ج 4 ص 104، مقتل الحسين خوارزمي ج 2 ص 22، مقتل مقرم ص . 315



22 - بحار الانوار ج 45 ص 27 ، مقتل الحسين خوارزمي ج 2 ص . 22



23 - بحار الانوارج 45 صفحه 53 ، اعلام الوري صفحه 243 ، ارشاد شيخ مفيد صفحه . 241