بازگشت

آخرين نشست


شـب دهـم مـحـرم , نـزديـك مـغـرب امـام حـسـين (ع ) اصحابش را جمع كرد و در جمع ايشان خطبه اي خواند و فرمود:



خدا را ستايش مي كنم به بهترين ستايش ها و در گشايش و سختي او را سپاس مي گزارم خدايا تو را سـپاس مي گويم كه ما را با نبوت احترام كردي و قرآنمان آموختي و در دين آگاهي دادي و به مـا قـلب و شنوايي عنايت كردي , پس ما را در زمره شكرگزاران قرار ده اما بعد, من ياراني بهتر و بـاوفاتر از ياران خود و خانواده اي نيكوكارتر از خانواده خويش نمي شناسم , خدا از جانب من پاداش نيكتان دهد من گمان مي كنم كار ما با اين مردم به جنگ و ستيز مي كشد, بنابراين شما را مرخص مـي كنم و بيعت خويش از گردن شما برمي دارم همه برويد, اكنون شب است و پرده تاريكي همه چـيـز را پوشانده است هر كدام دست يكي از اهل بيت مرا بگيريد و درتاريكي شب پراكنده شويد و مرا با اين قوم به حال خود رها كنيد, اينان جز با من با كسي كاري ندارند.



چون سخنان امام به اينجا رسيد, برادران , پسران , برادرزادگان و خواهرزادگانش به سخن آمده گفتندبراي چه اين كار را بكنيم ؟



براي اين كه بعد از تو زنده بمانيم ؟



خدا آن روز را نياورد.



قبل از همه , عباس (ع ) پسر اميرالمؤمنين (ع ) سخن گفت و بعد ديگران به پيروي از او سخناني به اين مضمون گفتند.



آنـگاه حضرت به فرزندان عقيل رو كرد و فرمود: براي شما قتل مسلم كافي است , شما برويد, من به شما اجازه دادم .



ايشان گفتند: سبحان اللّه ! ما بزرگ و سالار خود و عموزادگان خويش را كه بهترين عموزادگان هستندرها كنيم و در دفاع از ايشان كوتاهي كنيم و ندانيم چه بر سر ايشان مي آيد آن وقت مردم به مـا چـه خـواهندگفت و ما به ايشان چه بگوييم به خدا چنين كاري نمي كنيم , بلكه جان و مال و خانواده خويش را فدايت مي كنيم و در كنارت مي جنگيم تا در سرنوشت تو شريك باشيم , زشت باد زندگي دنيا بعد از تو.



آنـگـاه مسلم بن عوسجه برخاست و گفت : در حالي كه دشمن اين گونه محاصره ات كرده تو را رهـاكـنـيم ؟



پيش خدا چه عذري بياوريم , خدا آن روز را نياورد من خواهم جنگيد تا نيزه ام را در سـيـنه هايشان بشكنم تا زماني كه قبضه شمشير در دستم باشد شمشير خواهم زد و اگر سلاحي براي جنگ نداشته باشم سنگ به سويشان مي بارم و از تو جدا نمي شوم تا بميرم .



آنـگـاه سعيد بن عبداللّه حتمي برخاست گفت : يابن رسول اللّه ! به خدا هرگز رهايت نمي كنيم تا خدابداند كه ما در مورد شما, حرمت پيامبرش را حفظ كرديم به خدا اگر بدانم در راه تو هفتاد بار كـشته مي شوم و دوباره زنده مي شوم و زنده زنده در آتش مي سوزم و خاكسترم را به باد مي دهند از تـو جـدانمي شوم پس چگونه دست از تو بردارم وقتي كه مي دانم يك بار مردن است و بعد از آن كرامت ابدي .



پـس از او زهير بن رقين برخاست و گفت : يابن رسول اللّه به خدا دوست دارم هزار بار كشته شوم ودوباره زنده شوم و باز كشته شوم و خداوند جان تو و جوانان اهل بيتت را حفظ كند.



پـس از او اصـحـاب هـر كـدام در ايـن بـاب سـخـن رانـدند, گفتند: به خدا از تو جدا نمي شويم جانمان فداي تو باد, با دست و سر و سينه از تو دفاع مي كنيم تا كشته شويم و به عهد خود وفا كنيم (101) .