قيس به مسهر صيداوي
امـام حـسـيـن (ع ) بـه مـنـزلـگاه حاجر رسيد اكنون چند روز از شهادت مسلم مي گذشت , ولي حـضـرت هنوز با خبر نشده بود از آنجا نامه اي براي اهل كوفه نوشت و آنها را از حركت خود با خبر ساخت نامه رابه قيس به مسهر صيداوي سپرد تا به مردم كوفه برساند.
قيس با نامه راه كوفه را در پيش گرفت , ولي در قادسيه به دست ماموران عبيداللّه دستگير شد او نامه را پاره كرد ماموران او به نزد ابن زياد بردند.
وقتي مقابل ابن زياد قرار گرفت ابن زياد پرسيد: كيستي ؟ .
ـ يكي از شيعيان اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب (ع ).
ـ چرا نامه را پاره كردي ؟ .
ـ مي خواستم تو از مضمون آن با خبر نشوي .
ـ نامه از كه بود؟
آنرا براي كه مي بردي ؟ .
ـ از حسين (ع ) به گروهي از اهل كوفه كه نامشان را نمي دانم .
ابن زياد با خشم گفت : به خدا رهايت نمي كنم تا نام آنها را بگويي , يا بر منبر رفته حسين بن علي و پدرو برادرش را دشنام دهي وگرنه قطعه قطعه ات خواهم ساخت .
گفت : نام آن اشخاص را نمي دانم , اما حاضرم دشنام دهم و لعنت كنم .
عـبـيـداللّه دسـتـور داد او را بـه مسجد جامع بردند, مردم در مسجد جمع شدند و قيس به منبر رفت سپاس خدا را به جا آورد و او را ستايش كرد بر پيامبر و اهل بيتش درود فرستاد و براي علي و حـسـن وحسين (ع ) بسيار طلب رحمت كرد و بر عبيداللّه بن زياد و پدرش و يزيد و سركشان بني اميه لعنت فرستاد آنگاه با صداي بلند فرياد زد: اي مردم كوفه ! حسين بن علي فرزند فاطمه و نوه رسـول اللّه بهترين آفريدگان خدا در راه كوفه است من فرستاده او هستم كه در منزگاه حاجر از او جدا شده و به سوي شماآمدم همت بلند داريد و با ياري خدا به ياري او برخيزيد.
ابـن زيـاد دسـتـور داد او را از مـنـبـر پـايـين كشيده و به قصر بردند و از بام قصر به زير افكندند اعضاي بدنش خرد شد و از دنيا رفت .
هـنگامي كه خبر شهادتش به اباعبداللّه رسيد, اشك از ديدگاه حضرت جاري شد و گفت : بارالها براي ما و شيعيانمان در نزد خود جايگاه نيكي قرار ده و ما در سايه رحمتت با هم جمع كن (82) .