بازگشت

نهم ذي الحجه شهادت حضرت مسلم ابن عقيل عليه السلام






*



مظلومي آل مرتضي پيدا شد مهمان غريب كوفه را دريابيد زيرا كه اسير فتنه اعدا شد

*



در كوفه دوباره محشري بر پا شد زيرا كه اسير فتنه اعدا شد زيرا كه اسير فتنه اعدا شد



كفن پوش عشق



مي بينمت اي سفير سفر انقلاب كه سفارتت را آغاز كرده اي، دعوتي كه هيجده هزار دعوتنامه داشته است، و در بيابانهاي تفديده، راه ميسپري و پرچم فراز مند نهضت ازاد يبخش حسين عليه السلام را بر دوش ميكشي و نستوه و استوار، با طنين گامهاي قهرمانانه ات، سكوت سرد و مرگ افزاي چندين ساله تاريخ اسلام را درهم ميشكني.



جوانمردي، وفا، و دريا دلي به تو ايمان آورده اند و ارزشها، هرگز، پاسداري، پايدارتر از تو نديده اند.



ان شب، كه با غافلگيري و ترور عامل دشمن، فقط و فقط براي ارزشها، به مخالفت برخاستي، همه خصلتهاي آسماني، بنده ارزش خريد تو شدند. اري وفا از اينكه چون توئي را در كوفه، شهر بي وفايان، در كوي بي وفايي ميديد، شرمسار بود و اين ازرم را كه از حضور وفا مردترين يار اباالاحرار در ان خلوت خالي از مردانگي و غيرت، احساس ميكرد نمي توانست پنهان كند.



اي الگوي بزرگ مقاومت، اي اسوه صبر و استواري، از ان لحظه هاي خون و خشم، شمشير و تكبير، و روياروئي نا برابر نور و ظلمت چه بگويم كه كار و كارزار از جنگ تن به تن گذشته بود و تبديل به جنگ تن به تن ها شده بود.



رزم حماسه آفرين تني تنها و دور از ديار با تن ها و گرگهايي تا دندان مسلح، با نگهبانان اشرافيت و حافظان شيطان.



عدالت بر خود، لحظه اي غم افزاتر از آن هنگام تنهايي تو در آن هنگامه خون و آتش، نديده است. دلهاي همه خدا پرستان، از ان روز و دقيق تر بگويم از آن شب، خانه تو شد، (از آن شب) كه بر درگاه خانه آن زن و در جواب سئوالش ناليد كه: من در اين شهر، خانه اي ندارم.



هنوز و هماره، خونرنگي شفق، از شرمگيني ان شامگاهان است، ان شام شوم و آن شب تا ابد سياه كه در كوچه هاي شهر هيجده هزار دعوتنامه اي، تنها ماندي و از هيچ پنجره اي، نوري، هر چند نا چيز، سوسو نمي زد.



هر وقت به ان تنهايي تاريخي ات فكر ميكنم و ان خاطره غمبار را ياد مياورم به اين نتيجه ميرسم كه غمي كه هر غروب را مياكند، غم توست و غروب، ائينه دار غصه هاي توست، و ابهام راز الودش از سر گذشت تو نشئت گرفته است.



اي عارف عرفه، اي شاهد عرصات، اي سفير ثوره واي شهيد عرفات.



اي فرستاده فرزانه حسين عليه السلام، به تنهائيت در كوچه هاي تنگ و تاريك و مالا مال از آتش و دود كوفه سوگند دلهايمان، دشتهاي وسيعي است كه در ان، الاله هاي سرخ و شقايقهاي ارغواني عشق تو و مولاي تو، روئيده است. مسلم تو از بام قصر قساوت بر زمين نيفتادي. هرگز، كه در دلهاي ازادگان و عدالت دوستان و ظلم ستيزان جاي گرفتي، تو به ميهماني دلهاي عاشق رفتي و قلبهاي مومني كه عرش الرحمان گفته شده اند، جايگاه توست اي عبد صالح رحمان.



مي بينمت بر تارك تاريخ، بشكوه ايستاده اي و قامت خونينت از زخمهاي كشيده شدن پيكرت بر سنگفرشهاي كوفه، ستاره باران است. سنگفرشهاي كوي و برزن كوفه، وقتي با بدن مطهرت مماس بودند، بر عرش، پهلو ميزدند، ديگر سنگفرش نبودند بلكه سنگ عرش شده بودند.



تمام ابهاي جهان و بي كرانگي اقيانوسهاي زمين، وآمدار و شرمسار ان لحظه اب خواستن و ابخوردن تو هستند. تا، لب گذاشتي، ظرف اب، بحر احمر شد و ظرفيت و گستره وجود تو را به حكايت نشست.



اه چه بگويم كه ميبينم از بام دارالاماره و از سر دار، بر سرداران جهان، امارت ميكني و هر جا حق طلب و ظلم ستيزي است مسلم تو شده است.



چاه ها چاله هاي انباشته از آتش و شمشير، گواه روشني است. بر اين حقيقت آفتابي كه تو آفتابي و تسليم، تسليم توست. اي سلم بزرگ؛ عزت و شرف، بندگان مودب استان رفيع تو هستند و در قدمت به خاك ادب افتاده اند.



اي شهيد پيشتاز كربلا، هنوز، عطر دل انگيز ان سلام ملكوتي كه به عنوان حسين عليه السلام فرستادي در فضاي آسمان فتوت، برادري و انسانيت، با مشام جان استشمام ميشود و روح را روحانيت و طور سيناي سينه ها را طراوتي تازه ميبخشد.



به سلام قسم،... الملك القدوس السلام... سلامي دل انگيزتر از سلام تو در حافظه تاريخ نيست. سلامي از اسلام ناب يك مسلم.



تو از كوه استوا تري و استواري عكس برگردان ضايع و كمرنگي است از تو، از همان ايستادن بر بام و به سلام.



اه... باز هم اه... از اين غم، كه براي عاشقانت، هممين يك غم كافي است تا هيچ گاه به سرور ننشينند، غم جانكاه ان لحظه كه امام نازنين نازدانه ات را بر زانوي مهر نشاند و ديگر دختركان كاروان، نگاه معني دار و غم الودي به يكديگر كردند و لب گزيدند.



دست مهربان و نوازشگر امام كه بر سر دختر تو كشيده ميشد، اعلاميه اي بود، اعلاميه وصال مسلم به ملكوت تو در عرفه شهيد شدي تا دعاي، عرفه مولي الكونين را تفسير كني و حماسه مسلم بودن و تسليم نشدن را بيافريني.



سفير حسين عليه السلام





*



آنشب كه شهر كوفه در اشوب غم بود آنشب كه عروس حجله شب شعر ميخواند آنشب زمين از پرده دل ناله ميزد آنشب حكومت بود سر تا پا نظامي در كوچه اي مرد غريبي راه ميرفت مرغ دلش گاهي هواي يار ميكرد در كارگاه لب درنا سفته ميسفت اي باد صرصر همتي چون وقت تنگ است دارم بتو من دست استمداد اي باد اينك كه در اين شهر دلداري ندارم از من ببر در نزد دلدارم پيامي از قول من بر گو تو با نور دو عينم مولاي من از كوفيان قطع نظر كن مولاي من جان رسول الله برگرد اينان كه بر لب نعره تكبير دارند شمشيرها شان بهر قتلت تيز گشته با سنگ و تير و نيزه ها شان ميزبانند اي يوسف من پا سر بازار مگذار اينجا متاع عاشقي را مشتري نيست اينان همه ايفا گران نقش خونند تنها بيا اما مياور خواهرت را ائي اگر در كوفه اي فخر زمانه ائي اگر در كوفه ميگردد به سيلي ائي اگر در كوفه بيني داغ اكبر انسان كه رويد لاله ها از باغ اكبر

*



نامه نگاران را قلم تيغ ستم بود اشعار غم با واژه هاي بكر ميخواند داغ شقايق را به قلب لاله ميزد حامي يك مامور جلبش صد حرامي از بي پناهي در پناه اه ميرفت از خستگي گه تكيه بر ديوار ميكرد اسرار دل را اين چنين با باد ميگفت چرخ زمان ابستن اشوب جنگ است چون هستيم را داده ام بر باد اي باد تنهاي تنها هستم و ياري ندارم زيرا كه غير از او ندارم من اماني فرزند دلبند علي يعني حسينم كوفه مياعزم سفر جاي دگر كن دانم كه در راهي ولي زين راه برگرد جاي وفا زير عبا شمشير دارند پيمانه ها شان از ستم لبريز گشته آماده از بهر ورود ميهمانند پا بر سر بازار اين اشرار مگذار اين فرقه را كاري بجز غارتگري نيست چون بيخبر از سنگر عشق و جنونند تنها به خواهر ان سه ساله حضرت را دشمن زند بر خواهر تو تازيانه مانند زهرا روي اطفال تو نيلي انسان كه رويد لاله ها از باغ اكبر انسان كه رويد لاله ها از باغ اكبر



مرثيه گروهي در شهادت حضرت مسلم عليه السلام





*



ميا كوفه گل زهرا خداحافظ خداحافظ نگر آويزه دارم ببين احرام خون بستم صفا و مروه ام باشي مقام و حجر و ركن من بود ذكر دلم يا رب كه با اين كوفه ويران چه سازد خواهرت زينب

*



ببين شد مسلمت تنها شدم قربانيت مولا غم عشقت بدل دارم كه حجم را بجاي ارم منا و كعبه ام باشي حريم قبله ام باشي بگريم در دل اين شب چه سازد خواهرت زينب