بازگشت

ملتي كه اسير است


مردم در كشور ما امام حسين را مي شناختند و قيام امام حسين را مي دانستند. روح حسيني بود؛ لذا وقتي امام فرمود كه محرم، ماهي است كه خون بر شمشير پيروز مي شود، مردم تعجب نكردند. حقيقت هم همين شد؛ خون بر شمشير، پيروز شد.

بنده يك وقت در سالها پيش، همين مطلب را در جلسه يي از جلسات براي جمعيتي عرض كردم - البته قبل از انقلاب - مثالي به ذهنم آمد، آن را در آن جلسه گفتم؛ آن مثال عبارت است از داستان همان طوطي كه مولوي در مثنوي ذكر مي كند.

يك نفر يك طوطي در خانه داشت - البته مثل است؛ اين مثلها براي بيان حقايق است - وقتي مي خواست به سر هند برود، با اهل و عيال خود كه خداحافظي كرد، با اين طوطي هم خداحافظي كرد. گفت من دارم به هند مي روم؛ هند سرزمين تو است. طوطي گفت: به فلان نقطه برو، قوم و خويشها و دوستان من در آن جا هستند؛ آن جا بگو يكي از شماها در منزل ماست. حال من را براي آنها بيان كن كه در قفس و در خانه ي ماست. چيز ديگري از تو نمي خواهم. او رفت، سفرش را طي كرد و به آن جا رفت. ديد بله، طوطيهاي زيادي روي درختها نشسته اند. آنها را صدا كرد، گفت: اي طوطيهاي عزيز و سخنگو و خوب، من پيغامي براي شما دارم؛ يك نفر از شماها در خانه ي ماست، وضعش هم خيلي خوب است، در قفس است، زندگي خيلي خوب و غذاي خوب و مناسب دارد؛ به شماها سلام رسانده است.

تا آن تاجر اين حرف را زد، يك وقت ديد كه آن طوطيها كه روي شاخه هاي


درخت نشسته بودند، همه بال بال زدند و روي زمين افتادند؛ جلو رفت، ديد مرده اند! خيلي متأسف شد؛ گفت چرا من حرفي زدم كه اين همه حيوان - مثلا پنج تا، ده تا طوطي - با شنيدن اين حف، جانشان را از دست دادند! اما گذشته بود؛ كاري نمي توانست بكند. تاجر برگشت؛ وقتي به خانه ي خودش رسيد، سراغ قفس طوطي رفت. گفت: پيغام تو را گفتم؛ گفت: چه جوابي دادند؟ گفت: تا پيغام ت ورا از من شنيدند، همه از بالاي درختان پرپر زدند، روي زمين افتادند و مردند!

تا اين حرف از زبان تاجر بيرون آمد، يك وقت ديد همين طوطي هم در قفس، پرپر زد و كف قفس افتاد و مرد! خيلي متأسف و ناراحت شد. در قفس را باز كزد، طوطي مرده بود ديگر، نمي شد نگهش دارند؛ پايش را گرفت و آن را روي پشت بام، پرتاب كرد. تا پرتاب كرد، طوطي از وسط هوا بنا به بال زدن كرد و بالاي ديوار نشست! گفت: از تو تاجر و دوست عزيز، خيلي ممنونم؛ تو خودت وسيله ي آزادي من را فراهم كردي. من نمرده بودم؛ خودم را به مردن زدم! و اين درسي بود كه آن طوطيها به من ياد دادند؛ تا فهميدند كه من اين جا در قفس، اسير و زندانيم، با چه زباني به من بگويند كه چه كار بايد بكنم تا نجات پيدا كنم؟ عملا به من نشان دادند كه بايد اين كار را بكنم، تا نجات پيدا كنم! بمير تا زنده شوي! و من پيغام آنها را از تو گرفتم؛ اين درس عملي بود كه با فاصله ي مكاني، از آن منطقه به من رسيد. من از آن درس استفاده كرد م.

بنده آن روز - بيست و چند سال پيش - به آن برادران و خواهراين كه اين حرف را مي شنيدند، گفتم عزيزان من، امام حسين، به چه زباني بگويد كه تكليف شماها چيست؟ شرايط، همان شرايط است، زندگي، همان جور زندگي است، اسلام هم همان اسلام است؛ خوب، امام حسين به همه ي نسلها عملا نشان داد. اگريك كلمه ي حرف هم از امام حسين نقل نمي شد، ما بايد مي فهميديم ك تكليفمان چيست.

ملتي كه اسير است، لتي كه در بند است، ملتي كه دچار فساد سران است، ملتي كه دشمان دين بر او حكومت مي كنند و زندگي و سرنوشت او را در دست گرفته اند، بايد از طول زمان رفهمد كه تكليفش چيست؛ چون پسر پيغمبر - امام معصوم - نشان داد كه در چنين


شرايطي بايد چه كار كرد. با زبان نمي شد. اگر اين مطلب را با صد زبان مي گفت و خودش نمي رفت، ممكن نبود اين پيغام، از تاريخ عبور كند و برسد؛ امكان نداشت. فقط نصيحت كردن و به زبان گفتن، از تاريخ عبور نمي كند؛ هزار جور توجيه و تأويل مي كنند. بايد عمل باشد؛ آن هم عملي چنين بزرگ، عملي چنين سخت، فداكاري با چنين عظمت و جانسوز، كه امام حسين انجام داد! [1] .



پاورقي

[1] بيانات در خطبه هاي نماز جمعه عاشوراي 1416 - (19 / 3 / 1374).