بازگشت

حبيب بن مظاهر الاسدي


«حبيب» فرزند مظاهر كندي فقعسي اسدي است و اسوه قاريان قرآن بود.

برخي نام او را «حتيت» و بعضي نام پدر او را «مظهر» گفته اند.

از تاريخ ولادت او اطلاعي در دست نيست، ولي بعضي مورخان عمر او را هنگام شهادت 75 سال نوشته اند. بر اين اساس تاريخ ولادتش يك سال قبل از بعثت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم است.

مرقد مطهر وي جدا از ساير شهدا در حرم امام حسين عليه السلام قرار دارد و اكنون با ضريحي از نقره پوشيده شده است. علت جدا بودن قبرش از ساير شهدا آن است كه وي از سران بني اسد و مورد احترام آنان بوده است. بدين سبب، قبر او را از ساير شهدا جدا قرار دادند.

«حبيب» كه از پارسايان شب و شيران روز بود، انس عجيبي با قرآن داشت. وي كه داراي جمال ظاهري و كمالات باطني بود، درك محضر مقدس پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را بزرگترين افتخارش مي دانست. گرچه برخي او را از تابعين شمرده اند.

وي پس از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در مسير ولايت و امامت قدم گذاشت و از پيروان راستين حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام و امام مجتبي عليه السلام به شمار مي رفت.

«حبيب» كه نزد حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام از موقعيت خاص برخوردار بود، از ياران خاص و مقرب و شاگردان ويژه آن بزرگوار و حاملان علوم آن حضرت به شمار مي آمد.

وفا و اخلاصش به امام علي عليه السلام به اندازه اي بود كه وي را در رديف «شرطه الخميس» آن بزرگوار قرار داده اند، كه در جنگ هاي جمل، صفين و نهروان در ركاب آن حضرت با دشمنان جنگ كردند.

«حبيب» از علم منايا و بلايا مطلع بود. اين مطلب از گفت و گوي او با «ميثم تمار» به اثبات مي رسد. وي در آن گفتگو سرنوشت «ميثم» را چنين بازگو مي كند: «گويا مي بينم مردي را كه در راه محبت اهل بيت عليهم السلام


به دار آويخته مي شود؛ و بالاي چوبه دار شكمش را مي شكافند».

«ميثم تمار» كه انساني كامل و عالم به علم بلايا و منايا بود، آينده ي «حبيب» را چنين ترسيم مي كند:

«گويا مي بينم مرد سرخ رويي را كه دو گيسو دارد و در راه فرزند پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به شهادت مي رسد. سر او را از تن جدا مي كنند و در كوفه مي گردانند».

پس از اين گفتگو، آن دو از هم جدا مي شوند. آنان كه شاهد اين گفتگو بودند، آن دو را تكذيب كرده، گفتند: «ما دروغگوتر از اين دو كسي نديده ايم».

«رشيد هجري» كه وي نيز از چنين علومي برخوردار بود. از راه رسيد، از گفتگوي آن ها آگاهي يافت و افزود: «خداي رحمت كند ميثم را. فراموش كرد بگويد «براي كسي كه سر حبيب را بياورد صد درهم جايزه تعيين مي كنند».

حاضران، آن بزرگوار را نيز تكذيب كرده، گفتند: «اين از آن ها دروغگوتر است». «فضيل بن زبير» كه راوي اين واقعه است و ديگر شاهدان اين ماجرا مي گويند:

«ديري نپاييد كه تمام آن چه اين سه بزرگوار گفته بودند، به وقوع پيوست.

ميثم تمار بر در خانه عمرو بن حريث به دار آويخته شد و سر حبيب را از تن جدا كرده، به كوفه آوردند».

«حبيب» از راويان و ناقلان حديث است. او از حضرت امام حسين عليه السلام پرسيد: «شما قبل از آن كه حضرت آدم آفريده شود، چه بوديد؟ (در كجا بوديد؟)»

حضرت فرمود: «ما شبح هايي از نور بوديم كه به دورش عرش مي گشتيم و فرشتگان را تسبيح و تحميد و تهليل مي آموختيم».

وي از نخستين افرادي است كه امام حسين عليه السلام را به كوفه دعوت كرد. پس از مرگ معاوية بن ابي سفيان، حبيب و چند تن از سران شيعه در كوفه گرد آمدند و از آن حضرت دعوت كردند به كوفه بيايد تا امام و پيشواي آنان باشد.

آنان نامه را چنين آغاز كردند:

«به نام خداوند بخشنده مهربان، اين نامه اي است براي حسين بن علي عليه السلام از سوي «سليمان بن صرد» و «مسيب بن نجبه» و «رفاعة بن وائل» و «حبيب بن مظاهر» و ديگر شيعيان وي از مردم با ايمان و مسلمانان كوفه. درود بر تو، همانا ما به وجود تو سپاس مي گزاريم خدايي را كه شايسته پرستشي جز او نيست. سپاس خدايي را كه دشمن ستم پيشه شما را نابود ساخت؛ دشمني كه به ناحق بر مسلمانان مسلط شد، فرمانروايي آنان را به دست گرفت، حقوقشان را پايمال كرد، بي آنكه راضي باشند بر آن ها فرمان راند، آزادگان و برگزيدگان را از ميان برداشت، تبهكاران را بر جاي گذاشت و مال خدا را به بيدادگران و دولتمندان بخشيد. از رحمت خدا دور باد چنان كه قوم ثمود دور بودند. همانا براي ما پيشوايي نيست. پس به سوي ما روي


آور. اميد است خداوند به وسيله تو ما را به حق گرد آورد. «نعمان بن بشير» (عامل يزيد در كوفه) در دارالاماره است و ما را با او كاري نيست. روزهاي جمعه و ايام عيد با او نماز نمي خوانيم و به ديدارش نمي رويم. هر آينه اگر آگاه شويم به سوي ما مي شتابي، او را از شهر بيرون مي كنيم و به شام مي فرستيم».

پس از رسيدن نامه هاي مردم كوفه به امام عليه السلام، آن حضرت جناب مسلم عليه السلام را به عنوان نايب و سفير خود به كوفه فرستاد.

هنگامي كه مسلم بن عقيل وارد كوفه شد، شيعيان گرد آن حضرت را گرفته، اظهار وفاداري كردند.

نخستين كسي كه اظهار وفاداري كرد، «عابس بن شبيب شاكري» بود. او گفت: «... به خدا سوگند، هرگاه ما را خوانديد، شما را اجابت كرده، با دشمنان شما آن قدر پيكار مي كنيم تا به ديدار حق شتابيم...»

در اين هنگام، حبيب بن مظاهر از جا برخاست و پس از تاييد كلام «عابس»، چنين گفت: «رحمت خدا بر تو باد، آن چه در دل داشتي با كوتاهترين سخن بيان كردي... به خداي يكتا سوگند، من هم بر همين رأي و عقيده ام كه او بيان كرد».

تا هنگامي كه مردم كوفه اظهار بي وفايي نكرده بودند، وي و «مسلم بن عوسجه»، از نيروهاي بسيار فعالي بودند كه براي حضرت «مسلم بن عقيل» عليه السلام بيعت گرفته، عاشقانه با تمام وجود خود از آن بزرگوار پشتيباني مي كردند.

پس از شهادت «مسلم بن عقيل» عليه السلام و عهدشكني مردم كوفه، قبيله «حبيب» و «مسلم بن عوسجه» آن دو را پنهان كردند؛ زيرا آنان از عناصر اصلي نهضت بودند و «ابن زياد» چهره هاي مؤثر نهضت را اعدام يا زنداني مي كرد. به همين جهت، «حبيب بن مظاهر» با يار وفادارش «مسلم بن عوسجه» شبانگاهان، پنهاني سمت كربلا رهسپار شدند.

«حبيب» در مسير راه به امام حسين عليه السلام پيوست و با آن حضرت به كربلا گام نهاد.

عصر تاسوعا هنگامي كه امام عليه السلام از دشمن مهلت گرفت تا فردا صبر كنند. «حبيب» به آنان چنين گفت: «به خدا سوگند، در قيامت نزد خدا بد مردمي هستند كساني كه زاهدان و پارسايان شب زنده دار خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و پيروان آنان را به قتل برسانند».

«عروة بن قيس» فرياد زد: حبيب! نفس خود را تزكيه مي كني؟

«زهير بن قين» رشته سخن را به دست گرفت و سخن را ادامه داد.

چون شب عاشورا فرارسيد، «حبيب» از اين كه فردا توفيق شهادت مي يابد، بسيار خوشحال بود و با «برير بن خضير» كه «سيدالقراء» نام داشت مزاح مي كرد. «برير» به او گفت: حالا چه وقت مزاح است؟!

«حبيب» پاسخ داد: چه وقت بهتر از حالا سزاوار خنده و شادي است؟ به خدا سوگند، ديري نخواهد پاييد كه با حمله به نيروهاي دشمن به مقام شهادت نايل مي آييم.

وقتي امام از يارانش بيعت مجدد گرفت و اصحاب هر كدام به خيمه خود برگشتند، نيمه هاي شب، امام


جهت اطمينان كامل از استحكام خيمه ها به بيرون خيمه ها شتافت.

«هلال بن نافع» مي گويد: در آن تاريكي شب، امام را ديدم. آهسته دنبالش رفتم تا از جان امام محافظت كنم. وقتي امام عليه السلام از آمدن من مطلع شد، مطالبي فرمود. سپس به خيمه حضرت زينب عليهاالسلام رفت. من پشت در خيمه منتظر ماندم تا حضرت از خيمه خواهر بيرون آيد. شنيدم كه حضرت زينب عليهاالسلام پرسيد: آيا واقعا ياران شما به شما وفادار خواهد ماند؟

وقتي متوجه شدم بانوي حرم نگران بي وفايي ياران امام عليه السلام است، به خيمه «حبيب» رفتم و او را آگاه ساختم.

«حبيب» تمام ياران غير هاشمي امام را گرد آورد و به آنان گفت: «هلال» به من اطلاع داد كه بانوي حرم حضرت زينب عليهاالسلام نگران است مبادا شما فردا امام حسين عليه السلام را تنها بگذاريد و ياري نكنيد، چه قصد داريد»؟

آنان شمشيرها از نيام كشيده، فرياد برآوردند: «سوگند به خدايي كه به ما چنين توفيقي عنايت فرمود، اگر آنان به سوي هجوم آوردند، سرهايشان را درو مي كنيم، آنان را با خواري به گذشتگان و نياكانشان ملحق مي سازيم و به سفارش پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم درباره خاندانش عمل خواهيم كرد».

پس همراه «حبيب» كنار خيمه هاي بانوان حرم آمدم. «حبيب» گفت: «اي بانوان حرم پيامبر! و اي سروران، اين شمشيرها از آن اين جوانان برومند و ياران شما است. تصميم گرفته اند در نيام نكنند مگر آن كه در گردن بدخواهان شما جاي گيرد. اين هم نيزه هاي غلامان شما است كه سوگند خورده اند آن را كنار ننهند مگر آن كه در سينه كساني كه مي خواهند شما را پراكنده سازند، بنشانند».

صبح عاشورا، پس از آنكه دو طرف آماده جنگ شدند، حضرت امام حسين عليه السلام حبيب بن مظاهر را فرمانده جناح چپ نيروهاي خويش ساخت؛ «زهير» را در جناح راست گماشت و حضرت ابوالفضل عليه السلام را در قلب قرار داد.

يسار، غلام زياد بن ابي سفيان، و سالم، غلام عبيدالله بن زياد، نخستين افرادي بودند كه پاي به عرصه كارزار نهادند و رجز خواندند.

«حبيب» و «برير» از جاي برخاستند. حضرت به آنان اجازه نداد. آنگاه «عبدالله بن عمير» به سوي آنان شتافت. وقتي خود را معرفي كرد، آنان فرياد زدند: تو را نمي شناسيم؛ بايد «حبيب بن مظاهر» يا «زهير بن قين» و يا «برير» به جنگ ما آيد.

«عبدالله بن عمير» آنان را مهلت نداد و به قتل رساند.

در روز عاشورا، وقتي امام عليه السلام خطبه مي خواند، «شمر» فرياد زد: او خدا را بر يك حرف پرستش مي كند...

«حبيب بن مظاهر» در پاسخ وي گفت: «به خدا سوگند، مي بينم تو خدا را بر هفتاد حرف مي پرستي. من


شهادت مي دهم در گفتارت صادقي؛ چون نمي داني امام چه مي گويد و خداوند بر دلت مهر زده است».

روز عاشورا ياران امام يكي پس از ديگري رهسپار ميدان جنگ شدند. «مسلم بن عوسجه» پس از جنگ، در حالي كه به خون آغشته بود و لحظات آخر عمرش را سپري مي كرد، بر زمين افتاده بود. امام عليه السلام با حبيب نزد او آمد. حبيب كه به او نزديكتر بود. با ديدن آن صحنه دلخراش به مسلم گفت: «بسي ناگوار است براي من كه از پاي درآمدنت را ببينم. بشارت باد تو را به بهشت».

«مسلم بن عوسجه» با صداي ضعيف گفت: خداوند تو را به خير بشارت دهد.

آنگاه «حبيب» به او گفت: اگر شهادتم نزديك نبود، دوست داشتم آن چه برايت مهم است به من وصيت كني تا حق ديني و خويشاوندي خود را ادا كرده باشم.

«مسلم بن عوسجه» به امام عليه السلام اشاره كرد و به «حبيب» گفت: «تو را وصيت مي كنم به اين، خداي رحمتت كند تا جان در بدن داري از او دفاع كن و از ياري اش دست مكش تا كشته شوي».

«حبيب بن مظاهر» گفت: سوگند به پروردگار كعبه، آن چه گفتي، انجام مي دهم.

ظهر عاشورا، پس از آن كه ياران امام عليه السلام يكي پس از ديگري به فوز شهادت رسيدند، هنگام نماز فرارسيد. امام عليه السلام فرمود: «از آنان بخواهيد جنگ را متوقف كنند تا نماز بخوانيم».

«حصين بن تميم» كه فردي جسور بود. فرياد برآورد: نماز شما قبول نخواهد شد.

«حبيب بن مظاهر» در پاسخ وي گفت: پنداشتي نماز آل پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم قبول نمي شود ولي نماز تو قبول مي شود؟ اي حمار! [1] .

پس از اين گفتگو، «حصين بن تميم» به «حبيب» حمله ور شد. «حبيب» با نيزه به پهلوي اسب «حصين» زد و «حصين» بر زمين افتاد.

ياران او وي را نجات دادند. در اين هنگام، «حبيب» به سوي ميدان شتافت و چنين رجز خواند:

«اگر تعداد ما همسان شما و يا نيمي از شما بود، از ما گريزان بوديد و پشت به ما مي كرديد، اي مردمان پست و زبون! منم حبيب و پدرم مظهر دلير و پرشور بود. شما مجهزتر و فزونتريد؛ ولي ما بردبارتر و باوفاتريم. دليل ما آشكارا و برتر و قوي تر است».

پس كارزار سختي كرد. پس از آنكه مردي از «بني تميم» را به قتل رساند، «بديل بن صريم» و يا «حريم» كه او نيز از «بني تميم» بود، با نيزه به «حبيب» يورش برد. با ضربه او، «حبيب» سرنگون شد. خواست برخيزد كه «حصين بن تميم» با شمشير خود بر سرش زد. «حبيب» مجددا نقش زمين شد.

«بديل» از اسب فرود آمد و سر «حبيب» را از تنش جدا كرد.

امام خود را بر پيكر حبيب رساند و فرمود: «يا حبيب همانا مردي صاحب فضل بودي و قرآن را در


يك شب ختم مي كردي».

برخي گويند: وقتي حبيب شهيد شد، شكست در چهره امام حسين عليه السلام نمايان گشت.

گروهي نيز مي گويند: شهادت حبيب امام حسين عليه السلام را درهم شكست.

حضرت فرمود: از خداوند پاداش خود و ياران و خانواده ام را مي خواهم.

پس از آن كه سر مبارك حبيب از تن جدا شد، «حصين بن تميم» به «بديل» گفت: من و تو در قتل «حبيب» شريك بوديم.

وي گفت: به خدا سوگند، جز من كسي او را نكشت.

«حصين» گفت: حال كه اين طور است، سر «حبيب» را به گردن اسب خود آويزان مي كنم تا مردم ببينند من هم در قتل او شريك بودم.

آنگاه آن را به تو باز پس مي گردانم.

پس از مشاجره بين آن دو، سرانجام «حصين» سر را گرفت، بر گردن اسبش آويخت، در لشكر گرداند و به «بديل» داد. «بديل» سر را به گردن اسبش آويخت، رهسپار كوفه شد و به «قصر الاماره» رفت.

«قاسم» فرزند «حبيب» كه نوجوان بود. وي را تعقيب كرد.

«بديل» كه از تعقيب نوجوان نگران شده بود. از وي پرسيد: تو را چه شده است كه تعقيبم مي كني؟

«قاسم» گفت: اين سر پدر من است كه به گردن اسبت آويخته اي. آيا آن را به من مي دهي تا دفن كنم؟

وي گفت: منتظر پاداش بزرگي از «ابن زياد» هستم. او هرگز با دفن اين سر موافقت نخواهد كرد.

«قاسم» فرزند «حبيب» او را نفرين كرد و گفت:

خداوند به تو پاداشي شر خواهد داد، زيرا بهتر از خود را كشته اي.

«قاسم» در پي فرصتي بود تا انتقام خون پدر از قاتل باز ستاند.

سرانجام در حكومت «مصعب»، در جنگ با «حميرا»، قاتل پدر را ديد كه به تنهايي در خيمه خود به خواب قيلوله فرورفته است؛ فرصت را غنيمت شمرد و او را به قتل رساند.


پاورقي

[1] در برخي از منابع به جاي حمار، خمار (شراب خوار) آمده است.