بازگشت

از زبان فاطمه


ديلمي در ارشاد القلوب به نقل از فاطمه عليهاالسلام چنين مي نويسد:

هيزم بسياري را بر در خانه جمع كردند و آتش آوردند تا در را با ما بسوزانند. من پشت چوبه ي كنار در ايستادم. آنان را به خدا و پدرم سوگند دادم كه دست از ما بردارند و ياريمان كنند. عمر تازيانه را از دست قنفذ، غلام ابوبكر، گرفت و آن را چنان بر بازوي من زد كه چون دملي ورم كرد. با پاي خود به در خانه لگد زد و آن را به من كه حامله بودم، كوبيد. با صورت بر زمين افتادم. شعله هاي آتش زبانه كشيد و صورتم را سوزاند. عمر با دستش، چنان سيلي بر من زد كه گوشواره از گوشم بر زمين افتاد، درد زايمان مرا در خود گرفت و محسن بي گناه را سقط كردم. [1] .


پاورقي

[1] بحارالأنوار، ج 8، ص 231.