بازگشت

ستم هاي عمر به روايت خودش


عمر، در نامه اي دوستانه، به معاويه چنين نوشت:

به خانه ي علي آمدم. هم رأي شده بوديم كه او را از خانه بيرون كنيم. كنيزش گفت: من فضه ام. گفتم: مردم همه جمع شده اند. به علي بگو بيايد با ابوبكر بيعت كند. گفت: اميرالمؤمنين، علي مشغول است. گفتم: اين حرف ها را رها كن. به او بگو بيايد بيرون، وگرنه ما داخل مي شويم و او را به زور بيرون خواهيم آورد.

فاطمه بيرون آمد و پشت در ايستاد و گفت: اي گمراهان درغگو، چه مي گوييد؟! چه مي خواهيد؟!

گفتم: فاطمه! گفت: چه مي خواهي عمر؟

گفتم: چه شده پسر عمويت خود در پرده نشسته است و تو را براي پاسخ گويي فرستاده؟!

گفت: بدبخت! سركشي تو مرا بيرون كشانده است، تا حجت را بر تو و هر گمراه نفس پرستي تمام كنم.

گفتم: اين حرف هاي بيهوده را رها كن... گفت: بي مهر، بي عزت! با حزب شيطان مرا مي ترساني، عمر؛ همان حزب شيطاني كه سست پايه است.

گفتم: اگر بيرون نيامد، با هيزم بسياري برمي گردم... من خودم خانه را آتش مي زنم.

فاطمه گفت: دشمن خدا! دشمن رسول خدا! دشمن اميرالمؤمنين!

فاطمه دست خود را بر در زد و نمي گذاشت آن را باز كنم. گوشت روي دستش را كندم كه سخت بر من گران آمد. با تازيانه به انگشت و دست او زدم و او را به درد آوردم. گريه و آهي از عمق جان او، دلم را تكان داد كه نزديك بود مرا نرم سازد و از همان جا باز گردم... بر در خانه لگد زدم. فاطمه سينه و شكم خود را به در چسبانده و در را سپر قرار داده بود. ناله اي از جگر برآورد كه وقتي به گوشم خورد، پنداشتم مدينه را زير و رو كرد.

گفت: يا ابتاه، يا رسول الله، هكذا كان يفعل بحبيبتك و ابنتك آه، يا فضة اليك فخذيني؛ فقد والله قتل ما في أحشايي من حمل؛ [1] آه پدر جانم، رسول خدا، اين گونه با حبيبه و دخترت رفتار مي كند. آه، فضه، به سويم بيا و مرا درياب؛ به خدا سوگند، فرزندي را كه در رحم داشت، كشت.

عمر در ادامه، جريان را چنين شرح مي دهد: شنيدم كه درد زايمان او را گرفته و به ديوار تكيه زده بود. در را فشار دادم و وارد شدم. فاطمه به سويم آمد با حالتي كه ديدگانم تاريك گشت. از روي همان مقنعه چنان سيلي به صورتش زدم كه گوشواره اش پاره شد و بر زمين افتاد...



پاورقي

[1] بحارالأنوار، ج 8، ص 222.