بازگشت

حكمتي كه امام در قيامش به كار برد


امام (ع) در مدينه از بيعت با خليفه اي سرباز زد كه حكومتش به وسيله بيعت مسلمانان با او صورت مشروعيت به خود گرفته بود، و در اين راه آنقدر در برابر گردانندگان دستگاه خلافت ايستادگي كرد تا اينكه همگان بر كار و هدف حضرتش آگاه شدند. پس از مدينه به آهنگ مكه بيرون شد و در اين حركت، در راه اصلي قدم گذاشت و مانند اين زبير از بيراهه نرفت. و چون در مكه وارد شد، و در پناه خانه خدا پاي سخنان سبط پيامبر خدا (ص) مي نشستند و او از سيره جدش با آنها سخن مي گفت و موارد انحراف خليفه وقت را از سيره جدش بر مي شمرد. تا آنگاه كه دعوت خود را آشكار كرد و به شهرها نامه نوشت و از مردم خواست كه عليه دستگاه خلافت مسلحانه قيام كرده، اوضاع جاري را تغيير دهند، و براي رسيدن به چنين مقصودي دست بيعت در دست او بگذارند نه اينكه وي را ياري دهند تا به خلافت بنشيند.

امام به هيچ كس چنين نويدي را نداد؛ نه در سخنرانيها و نه در نامه هايش، بلكه بر عكس، به هر كجا فرود مي آمد و يا كوچ مي كرد، داستان يحياي زكريا را به خود مثال مي زد و حق هم با او بود. زيرا كه امام (ع) و يحياي پيغمبر هر دو عليه سركشي و فساد طاغوت زمانشان به اعترض برخاسته، تا پاي جاي ايستادگي كردند.

و سرانجام تنها سر يحيي نبود كه به طاغوت زمانش پيشكش شد، بلكه سر حسين، نواده پيغمبر خدا (ص) با ياران و اهل بيتش، چنين فرجامي را يافتند. كسي كه در مققام به دست آوردن خلافت و فرمانروايي باشد، با كساني كه به گردش فراهم آمده و قصد آن دارد كه به ياري و پشتگرمي ايشان زمان حكومت را به دست بگيرد، چنان نمي كند، بلكه آنها را به پيروزي و به دست گرفتن قدرت و سلطنت دل خوش مي دارد، و هرگز سخني نمي گويد كه اطرافيانش را دلسرد و نا اميد نمايد.

امام (ع) چهار ماه در مكه ماند؛ ماههايي كه موسم حج بود. در آنجا نخست عمره گزاران، و به دنبال ايشان كساني كه به قصد اداي حج از دورترين نقاط كشور اسلامي خود را به مكه رسانيده بودند، پيرامون امام گرد آمدند و حضرتش احاديثي را از جد بزرگوارش پيامبر خدا (ص)، از خداي تعالي براي آنها بازگو مي كرد و ايشان را از ارتكاب به گناه و نافرماني خدا و عذاب روز قيامت بيم مي داد و از ايشان مي خواست كه تقوا پيشه گيرند و رضا و خشنودي خدا را بجويند. آنها را از وجود مخاطراتي كه از خلافت روز بر اسلام وارد شده و مي شود آگاه مي ساخت.

ايشان از حضرتش چيزها مي شنيدند كه تا به آن روز از كسي نشنيده بودند. اين اوضاع تا روز ترويه (هشتم ماه ذي حجه) ادامه داشت. حاجيان در آن روز به حج احرام بستند و لبيك گويان روي به عرفات نهادند.

درست در همين هنگام، امام (ع) بر خلاف همه حجاج از احرام به در آمد و از حرم امن خدا بيرون شد! او مي گفت: از آن مي ترسم كه دار و دسته خلافت به جرم بيعت نكردنم با يزيد مرا ترور كنند و به خاطر من، احترام حرم امن خدا از ميان برود، كه اگر حتي يك وجب بيرون از حرم امن خدا كشته شودم، بيشتر دوست دارم كه به اندازه يك وجب داخل حرم كشته شده باشم.

امام (ع) در آن حال نمي گفت كه من به عراق مي روم تا حكومت را به دست بگيرم، بلكه مي گفت: از اينجا بيرون مي روم، تا بيرون از حرم امن خدا كشته شده باشم، حتي اگر به اندازه يك وجب هم كه شده باشد.

در آن سال حاجيان پس از انجام مناسكشان به ميهن خود بازگشتند و خبر امام حسين (ع) را به گوش همگان رسانيدند. اين خبر در سراسر كشور پهناور اسلامي، تا آنجا كه كاروان حاجيان مي رفت، منتشر گرديد، و از اين خبر بزرگ همه مسلمانان در هر كجا كه مي زيستند آگاه گرديدند: خبر خروج سبط پيامبر خدا (ص) عليه خلافت حاكم، و فراخواني مسلمانان به قيام مسلحانه عليه آن، زيرا كه خليفه از اسلام منحرف شده، و با ادامه چنين حكومتي، خطري بس بزرگ اسلام را تهديد مي كند.

مسلمانان در هر گوشه از كشور اسلامي تشنه شنيدن سرنوشت اين درگيري شدند. درگيري خانواده پيغمبر خدا (ص) با دار و دسته خلافت. آنها كه اخبار اين حركت را از هر كجا به دست مي آوردند، دريافتند كه حسين (ع) خروج كرده و هيچ عزم و اراده او را در اين حركت تغيير نداده است. نه اخطار بيم دهندگان بر او اثر گذاشته، و نه تهديد ديگران. نه او را سخن ابن عمر از جاي برده كه به او گفت: تو را كه به كشته شدنت يقين بدرود مي گويم و نامه عمره و حديثش از عايشه از پيامبر خدا (ص) كه حسين در سرزمين بابل كشته مي شود.

به اين ترتيب، مسلمانان خبر حركت امام (ع) را يكي بعد از ديگري دريافت مي كردند، و امام (ع) آرام و هوشيار به پيش مي رفت و هيچ مورد از نيتش را پنهان نمي داشت، بلكه با هر حركتي، مخالفتش را با خليفه يزيد آشكار مي كرد.

تحفه ها و عطرهايي را كه فرمانرواي يمن به نزد خليفه يزيد ارسال داشته بود ضبط فرمود و عملا اعلام داشت كه اينها شرعا به يزيد نمي رسد، و هر كاري را كه موجب اتمام حجت مي شد براي اطرافيان و كساني كه پيرامونش ‍ جمع شده، يا پيگير اخبارش بودند، به جاي مي آورد.

پس از آن همه، سپاهيان دشمنش را كه به جنگ او برخاسته و از شدت تشنگي در آن بيابان بي آب و علف از پاي درآمده بودند، سيراب مي كند، و حتي از چارپايانشان نيز رفع تشنگي مي نمايد و نمي پذيرد كه به ناگهان بر اين سپاه بتازد و با ايشان به جنگ برخيزد؛ بلكه آنها را آزاد مي گذارد تا آغاز كننده جنگ باشند! آنگاه بر سپاه اتمام حجت مي كند، و پس از اينكه صبحگاهان با آنها نمازگزارد، مورد خطابشان قرار داده، مي گويد:

به عنوان عذر در پيشگاه خداي عزوجل به شما مي گويم كه من به نزد شما نيامدم، مگر هنگامي كه نامه هاي شما به من رسيد، و فرستادگان شما به خدمتم آمدند كه به نزد ما بيا كه امام و پيشوايي نداريم. باشد كه خداوند ما را به خاطر وجودت به راه راست راهبري فرمايد.

اكنون اگر بر سر سخن و پيمان خود هستيد، كه اينك من آمده و خواسته شما را اجابت كرده ام، و چنانچه موردي به من ارائه دهيد كه مرا به قرار و پيمانتان دلگرم و مطمئن سازد، به شهر شما نيز وارد مي شوم. اما اگر چنين نكنيد و آمدنم را خوش نداشته باشيد، باز مي گردم.

و در سخنراني دومش فرمود: اگر تقوا پيشه كنيد و حق را براي اهلش روا و شايسته بدانيد، خدا را از خود خشنود ساخته ايد، و بدانيد كه اهل بيت پيامبر خدا نسبت به اين مدعيان حكومت و ديگر همپالگيهايشان به شما جز جور و ستم روا نمي دارند، به حكومت و فرمانروايي بر شما سزاوارترند...

بار ديگر امام (ع) با يارانش اتمام حجت كرد و ضمن سخنراني ديگري فرمود:... كه به حق عمل نشده، از باطل نهي نمي شود. تا جايي كه مؤمن، حق دارد كه از خدا مرگ خود را بخواهد. من هم مرگ را جز شهادت در راه خدا، و زندگي با ستمگران را بجز خسران و زيان نمي بينم. يارانش به او گفتند: به خدا سوگند. اگر دنيا پابرجا، و ما براي هميشه در آن جاودانه و ماندني باشيم، مگر اينكه به ياري تو برخاسته، در راهت جانبازي كنيم، بي گمان بيرون شدن از دنيا را بر زندگاني جاودانه در آن برمي گزينيم.

امام (ع) در پاسخ پيشنهاد طرماح كه گفته بود به كوهپايه قبيله طي روي آور، كه بيست هزار تن از قبيله طي به ياريت برخواهند خاست، فرمود: بين ما و اين مردم قرار و مداري گذاشته شده كه نمي توانيم از آن روي بگردانيم.

آري، بين امام حسين (ع) و مردم قرار بر اين بوده كه حضرتش بر آنها وارد شود، و حضرتش پيش از اتمام حجت بر آنها، نمي تواند از ايشان روي بگرداند.

امام (ع) به مدت پنج ماه با همه مسلمانان در شهرها، و منزلگاه ها، و مراكزشان اتمام حجت كرده است. چه با آنهائيكه در حرمين - مكه و مدينه - حضور داشتند، و يا در عراقين - كوفه و بصره - بودند و يا در شام، بهنگامي كه حجتهاي آنحضرت را در خطبه ها و نامه هايش، و يا از زبان فرستادگان و خبرگزاران از وي دريافت كرده و به گوششان رسيده بود.

امام در سرآغاز حركتش از كسانيكه با وي بيعت مي كردند، بر اساس قيام مسلحانه بيعت مي گرفت.

سپس بهنگامي كه سفيرش مسلم بن عقيل را در كوفه كشتند.

و نيز زماني كه آرام و بي شتاب روي به سوي عراق نهاده بود.

در تمام اين مدت، گروه حاجيان اين امكان را داشتند كه پس از انجام مناسك حجشان خود را به كاروان امام كه آهسته آهسته پيش مي رفت برسانند و به جمع ياران او به پيوندند.

ساكنان مكه و مدينه، و كوفه و بصره، و ديگر شهرهاي اسلامي نيز توانائي آن را داشتند كه نداي كمك خواهي او را لبيك بگويند. چه، حركت امام بي مقدمه و ناگهاني صورت نگرفته بود كه آنها به بهانه نداشتن فرصت و مجالي كافي براي ياري رساندن به آن حضرت معذور باشند، بلكه او به هر شهر و دياري كه قدم مي گذاشت، پيشاروي مسلمانان و خبرگزاري آنان، پيرامون گردانندگان دستگاه خلافت به بحث و گفتگو - و ايراد و اعتراض - مي پرداخت.

بنابراين همه آنها در عدم ياري رساندن به امام شريكند، اگر چه كوفيان بار اين ننگ و رسوائي را به دوش گرفتند كه امام را دعوت كردند، و چون آن حضرت دعوتشان را پذيرفت و به سرزمينشان قدم نهاد، به جنگ با حضرتش برخاستند، و كمر به كشتنش بستند.

امام (ع) با سخنان و رفتارش بر همه مسلمانان آن عصر، پيش از رسيدنش به سرزمين كربلا، حجت را تمام كرد، اما چون به عراق قدم گذاشت، و مردم آن سامان آن روي سكه را به وي نشان داده و همه عهد و پيمان خود را به زير پا نهادند، و دهها هزار رزمنده ايشان، به خاطر جلب محبت دار و دسته خلافت به ريختن خونش كمر بستند، با سخنان و رفتارش بر همه آنها، بويژه گردانندگان خلافت، اتمام حجت كرد.

به اين ترتيب كه:

به طرفداران خلافت پيشنهاد كرد كه دست از او بردارند، تا او هم اسلحه را بر زمين بگذارد و به همان جا كه آمده باز گردد. يا به يكي از مرزهاي كشور روي آورده، در آنجا چون يكي از مسلمانان زيست كند و در بود و نبود با آنها شريك باشد. و به اين ترتيب هيچ خطري از ناحيه او، حكومت ايشان را تهديد نمي كند؛ همچون موقعيتي كه سعد وقاص و عبدالله عمر و اسامة بن زيد با پدرش اميرالمؤمنين علي (ع) داشته و از بيعت با امام سر باز زده بودند.

اما چون سپاهيان خلافت از پذيرش اين پيشنهاد، جز با بيعت امام (ع) و تسليم شدن بي چون و چرايش به فرمان ابن زياد روي برتافتند، او هم چنين شرايطي را نپذيرفت و آماده ديدار با خدا گرديده. براي اتمام حجت با سپاهيان خلافت از مردم عراق، و اتمام حجت با اصحاب و ياراني كه در ركابش بودند، پسين روز نهم محرم از كوفيان خواست كه تنها يك شب به او مهلت دهند تا خدايش را نماز گزارد و به درگاهش زاري كرده قرآن بخواند كه اينها مورد علاقه اوست.

پس از بگو مگوهايي، با درخواستش موافقت كردند. پس يارانش را شامگاه دهم محرم به نزد خود فرا خواند و سخنراني كرد و ضمن آن فرمود:

با توجه به آنچه امروز از دشمنان خود ديديم، بي گمان بدانيد كه فردا با اينان بجز جنگ و نبردكاري ديگر نخواهيم داشت. اين است كه من به همه شما اجازه مي دهم كه آزادانه برخاسته و برويد كه آزاد هستيد، و مرا بر گردن شما حقي نيست.

تاريكي شب بر سرتان دامن گسترده است، از ظلمت آن استفاده كرده و هر كدامتان دست يكي از مردان اهل بيتم را گرفته، با خود ببريد، كه خدايتان پاداش نيكو عطا كند. پس در محل و شهرهاي مختلف پراكنده شويد كه اين مردم در پي دستيابي به من هستند، و چون بر من دست يافتند، از دستگيري ديگران دست بر مي دارند.

هاشميان در پاسخ امام گفتند: چرا چنين كنيم؟ براي اينكه بعد از تو زنده بمانيم؟ خدا چنين روزي را هرگز نصيب ما نكند!

آنگاه امام رو به فرزندان عقيل كرد و فرمود: كشته شدن مسلم شما را كافي است. من اجازه مي دهم، شما برويد! آنها در پاسخ امام (ع) گفتند: به خدا سوگند كه چنين نخواهيم كرد. بلكه مي مانيم و جان و مال و اولادمان را فدايت مي كنيم. به همراه تو با اينان مي جنگيم تا با تو شربت شهادت بنوشيم، كه زندگاني بعد از تو را خداوند زشت كناد.

آنگاه نوبت به يارانش رسيد، مسلم بن عوسجه به عرض رسانيد: ما تو را تنها بگذاريم و برويم؟ آن وقت در اداي حق تو در پيشگاه خداوند چه عذري بياوريم؟ به خدا سوگند كه دست از دامنت بر نمي دارم مگر هنگامي كه نيزه ام را در سينه هاي ايشان فرو كنم، و با شمشير مادام كه قبضه آن را در دست دارم، بر فرقشان بكوبم و آنگاه كه سلاحي برايم باقي نماند، با سنگ با آنها مي جنگم تا اينكه در كنار تو به شهادت برسم.

سعيد حنفي نيز گفت: به خدا قسم كه دست از تو بر نمي دارم تا خدا بداند كه ما در نبودن پيامبرش حق او را در رعايت جانب تو از دست نگذاشته ايم. به خدا سوگند اگر بدانم كه در ركاب تو كشته مي شوم و دوباره زنده شده بار ديگر كشته مي شوم تا هفتاد مرتبه، باز هم دست از ياريت بر نمي دارم تا اينكه كاملا از پاي درآيم.

و چرا چنين نكنيم، در حالي كه شهادت يك بار اتفاق مي افتد و به دنبالش ‍ سعادتي ابدي خواهد بود؟

ديگر ياران امام سخنان مشابه گفتند. پس از اين سخنراني بود كه همگي با شب زنده داري آماده ديدار با خدايشان شدند. راوي مي گويد: حسين و يارانش تمامي شب را به نماز و استغفار و دعا و انابه گذرانيدند.

و نيز به آمادگي خود براي رويارويي با دشمنانشان در صبح فردا، و اتمام حجت با ايشان پرداختند. پس امام (ع) فرمان داد تا پشت خيمه ها و گرداگرد اردوگاهش را، كه اندك شيبي نداشت، حفر كردند و آن را با هيزم و خاشاك پر كردند تا اينكه صبحگاهان آتش در آنها انداخته با خاطري آسوده از يك سو با دشمن روبرو شده، خيمه ها را پشت سر قرار دهند و دشمن نتواند از پشت سر بر آنها بتازد و پيش از اتمام حجت كار آنها را يكسره نمايد. در روز عاشورا با چنين تمهيدي امام (ع) و يارانش يكي پس از ديگري به هنگام رويارويي سپاه سخنراني كرده و براي جنگ آماده شدند.

نخست امام (ع) بر ناقه اش سوار شد و رو به دشمن آورد و به راهنمايي آنها پرداخت و ضمن سخنرانيش فرمود: اي مردم! سخنم را بشنويد و شتاب نكنيد تا شما را نصيحت كنم... تا آنجا كه فرمود:

به محمد (ص)، پيامبر خدا، ايمان آورده ايد، آنگاه به جان فرزندان و خاندان او افتاده آهنگ كشتنشان را كرده ايد!...

و فرمود: اي مردم! به دودمان من بنگريد و ببينيد كه من كيستم. آنگاه به خود مراجعه كرده از خود بپرسيد كه آيا كشتن من و پايمال كردن حرمتم رواست؟!... آيا من فرزند دختر پيامبرتان نيستم؟...

و نيز فرمود: آيا اين سخن پيغمبر خدا (ص) را درباره من و برادرم نشنيده ايد كه: اين دو آقاي جوانان بهشتند؟ اگر در اين سخن شك و ترديدي داريد، در اين هم شك داريد كه من پسر دختر پيغمبرتان مي باشم؟ به خداي سوگند كه در شرق و غرب عالم، بجز من پسر دختر پيغمبري در ميان شما و غير شما وجود ندارد.

واي بر شما! آيا مرا به قصاص كسي كه از شما كشته ام مي كشيد؟ يا اموالي كه از شما بر باد داده، يا به خاطر صدمه اي كه بر شما وارد كرده ام؟ و يا بانگ بلند فرمود: يا شبث بن ربعي، و اي حجار بن ابجر، و اي قيس بن اشعث، و اي زيد بن حارث! آيا اين شما نبوديد كه به من نوشتيد كه ميوه هايمان رسيده، و بوستانهايمان سبز و خرم شده، بيا كه سپاهي آماده پيكار در ركاب توست؟!

و نيز فرمود: اي مردم هرگاه آمدنم را خوش نداريد، مرا بگذاريد كه بازگردم. قيس بن اشعث پاسخ داد: چرا به فرمان پسر عمويت سر فرود نمي آوردي...؟!

امام (ع) فرمود: اي مردم! زنازاده فرزند زنازاده مرا بين دو امر وا نهاده است: اينكه جنگ و شمشير را برگزينم يا ذلت و خواري را. و ما هرگز تن به ذلت و خواري نخواهيم داد. و نيز فرمود:

بدانيد به خداي سوگند كه پس از ارتكاب چنين جنايتي آن اندازه درنگ نخواهيم كرد كه حتي سواركاري بر پشت اسبش قرار بگيرد. آسيا سنگ مرگ بر سرتان بگردد... و اين خبري است كه پدرم از سوي جدم مرا از آن آگاه كرده است.

آنگاه دستها به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! باران رحمتت را از ايشان بازدار... و آن جوان ثقيف را بر ايشان مسلط گردان....

آري سپاهيان خلافت با فرزند دختر پيغمبرشان به خاطر اين مي جنگيد كه او با يزيد بيعت كند و سر به فرمان فرزند زياد فرود آورد. اما امام حسين (ع) و سپاهيانش كشته شدن مردان و اسارت زنانشان را پذيرفتند، و به خواست ايشان تمكين نكردند.

سپاهيان خلافت، فرزند دختر پيغمبرشان را مي كشند، و عترت او را به خاطر جلب خشنودي خليفه و والي او را به دست آوردن مال و منال دنيا از سوي ايشان به اسارت مي برند. اما امام و سپاهيانشان به خاطر بدست آوردن خشنودي خدا و ثواب او در روز قيامت تن به شهادت مي دهند.

با توجه به آنچه پيش از اين گفته ايم، تمامي كارها و گفتار سپاهيان هر دو طرف در آن روز مؤيد اين مطلب بوده است. مثلا: عمر سعد، فرمانده سپاه خلافت، آنگاه كه تير را در چله كمان خود مي گذاشت، چنين آغاز سخن كرد: مردم! نزد امير عبيدالله - زياد شاهد باشيد كه من نخستين كسي هستم كه به سوي حسين تير انداختم!!

اما حسين (ع) دستها بر آسمان برآورد و گفت: بارخدايا! تو پناه من در هر شدت و ناراحتي مي باشي، و اميد من در هر سختي...

هر دو سپاه، در آشكار كردن نيت دروني خود در كارها و گفته هايشان با يكديگر به مسابقه پرداخته بودند. مثلا مسروق وائلي از سپاه خلافت گفت: من پيشتاز سواراني بودم كه به سوي حسين حمله آوردند. در آن حال با خود گفتم: از ديگران پيشي بگيرم، تا سر حسين را من برگرفته، نزد عبيدالله زياد ببرم تا از مقام و منصبي والا برخوردار شوم!!

آري در سپاه خلافت كيانب وجود داشتند كه به خاطر يافتن منزلتي در دستگاه ابن زياد آرزو داشتند تا سر پسر دختر پيغمبر را ببرند! اما در سپاه امام (ع) رزمنده اي مانند غلام، آزاد كرده ابوذر، وجود دارد كه از امام اجازه جنگ مي خواهد، و امام (ع) به وي مي گويد: تو ما را از آن رو همراه بودي كه به عافيت دست يابي.

اينك من به تو اجازه مي دهم كه سر خودگيري و راه عافيت در پيش. اما او مي گويد:

من در آسايش، از محبتتان برخوردار باشم، ولي در سختي و شدت شما را رها كنم؟! اگر چه مرا رنگي سياه است و مقامي پست و ناخوشايند، بر من منت بگذار تا در بهشت خوشبو شده و رويم سفيد گردد. به خدا سوگند از شما جدا نمي شوم، مگر هنگامي كه خون سياهم با خون شما در آميزد... و چون امام حسين (ع) موافقت فرمود و به وي اجازه جنگ داد، چون به سپاه خصم حمله برد و مي گفت:



كيف يري الفجار ضرب الاسود

بالمشرفي القاطع المهند



احمي الخيار من بني محمد

اذب عنهم باللسان واليد



ارجو بذاك الفوز عند المورد

من الاله الواحد الموحد



گنهكاران ضرب شصت شمشير برنده مرد سياه چرده را چگونه مي بينند؟ من با دست و زبان به حمايت و ياري فرزندان محمد (ص) بر مي خيزم. و بدان وسيله در روز قيامت از خداي يكتا اجر و مزد آرزو دارم.

و چون او كشته شد، امام بر بالينش نشست و فرمود: بارخدايا! صورتش را سپيد گردان و او را خوشبو كرده با محمدش (ص) محشور كن، و وي را از دوستان آل محمد (ص) محسوب فرما.

و در سپاه امام (ع) نوجواني يازده ساله وجود داشت كه پدرش در معركه جنگ به شهادت رسيده بود. او از امام (ع) اجازه جنگ خواست. امام به او اجازه نداد و گفت: اين پسر، پدرش كشته شده و شايد كه مادرش جنگيدن نوجوانش را خوش نداشته باشد. اما آن نوخاسته گفت: مادرم مرا فرمان داده است.

چون اين نوجوان كشته شد، سرش را به سوي سپاه امام پرتاب كردند. مادرش پيش دويد و سر بريده فرزند را بر گرفت و خون از چهره اش پاك كرد و سپس آن را بر سر مردي از دشمن، كه در چند قدميش بود، كوبيد، و به شتاب به خيمه رفت و چوبي بر گرفت و به سپاه دشمن حمله برد و مي گفت:



انا عجوز سيدي ضعيفة

خاوية بالية نحيفة



اضربكم بضربة عنيفة

دون بني فاطمة الشريفة



من زني افسرده دل و لاغر و بي توش و توان هستم كه به ياري فرزندان فاطمه بزرگوار شما را بسختي مضروب مي سازم.

و در سپاه امام حسين (ع) رزمنده اي چون عمرو ازدي وجود دارد كه به جنگ مي شتابد و چنين مي سرايد:



اليوم يا نفس الي الرحمن

تمضين بالروح و بالريحان



اليوم تجزين علي الاحسان

قد كان منك غابر الزمان



ما خط باللوح لدي الديان

فاليوم زال ذاك بالغفران



اي دل! به سوي خداي رحمان با شادي و آرامش راه سپر باش.

امروز، آنچه را در گذشته از تو سرزده است، پاداش نيكو خواهي گرفت و گناهان ثبت شده با رحمت و مغفرت خدا، از ميان خواهد رفت.

و هم در ميان جانبازانش خالد، فرزند همين عمرو ازدي، قرار دارد كه مي جنگد و مي گويد:



صبرا علي الموت بني قحطان

كيما نكون في رضي الرحمن



ذي المجد و العزة و البرهان

يا أبتا قد صرت في الجنان



اي قحطانيان! در راه خشنودي خداي رحمان بر مرگ شكيبا باشيد. اي پدر، با بصيرت و بزرگواري در مينوي خداوند جا گرفتي.

و نيز سعد بن حنظله جاي دارد كه به ميدان نبرد مي شتابد و مي گويد:



صبرا علي الاسياف و الاسنة

صبرا عليها لدخول الجنة



يا نفس! للراحة فاطرحنة

و في طلاب الخير فارغبة



اي دل! بر ضربه شمشيرها و نيزه ها در ازاي ورود به بهشت خداوند شكيبا باش. اي نفس! خواهان خير و خوبي باش و از آسايش و راحتي بگذر.

و در ميان سپاهيان امام (ع) دلاوري چون زهير ديده مي شود كه دست بر دوش حسين (ع) مي زند و مي گويد:



اقدم هديت هاديا مهديا

فاليوم تلقي جدك النبيا



و حسنا و المرتضا عليا

و ذا الجناحين الفتي الكميا



و أسد الله الشهيد المحيا

به پيش! اي راهنما و راهبر كه امروز جدت پيامبر خدا را ديدار خواهي كرد. و حسن و علي مرتضي و جعفر، با دو بال بهشتي، و شير خدا حمزه شهيد را ديدار خواهي كرد.



و هم او مي جنگيد و مي سرود:



اقدم حسين، اليوم تلقي احمدا

و شيخك الخير عليا ذا الندي



و حسنا كالبدر وافي الا سعدا

و عمك القرم الهجان الا صيدا



و حمزة ليث الاله الا سدا

في جنة الفردوس تعلو صعدا



و نافع بن هلال وجود دارد كه حمله مي برد و مي گويد:



أنا الغلام اليمني الجملي

ديني علي دين حسين و علي



ان أقتل اليوم فهذا أملي

و ذاك رأي و ألاقي عملي



من جواني از يمن و از قبيله جمل هستم و پيرو دين علي و حسين مي باشم. اگر امروز كشته شوم، اين آرزوي من است.

عقيده ام چنين است و پاداش خود را در مي يابم.

و اين علي اكبر، فرزند امام حسين (ع)، است كه مي خروشد و مي گويد:



أنا علي بن الحسي بن علي

نحن و بيت الله أولي بالنبي



من علي، فرزند حسين و نواده علي مرتضي هستم. به خانه خدا سوگند كه، به پيامبر از هر كس نزديكتر مي باشيم.

و برادرزاده اش قاسم بن حسين در ميدان جنگ مي گويد:



ان تنكروني، فأنا فرع الحسن

سبط النبي المصطفي و المؤتمن



اگر مرا نمي شناسيد، من فرزند حسن سبط پيامبر خدا مي باشم.

و محمد بن عبدالله، نواده جعفر بن ابي طالب مي جنگيد و مي گفت:



اشكو الي الله من العدوان

فعال قوم في الردي عميان



قد بدلوا معالم القرآن

و محكم التنزيل و التبيان



و اظهرو الكفر مع الطغيان

به خداوند از ستم مردمي شكايت مي برم كه كوركورانه در گمراهي سير مي كنند و راهنماييهاي قرآن را رها كرده، كفر و سركشي آشكار نموده اند.



و عباس (ع) برادر امام حسين (ع) پس از اينكه دست راستش قطع گرديد فرمود:



والله ان قطعتم يميني

اني احامي أبدا عن ديني



و عن امام صادق اليقين

نجل النبي الطاهر الامين



و نيز گفته است:



يا نفس! لا تخشي من الكفار

وابشري برحمة الجبار



مع النبي المصطفي المختار

به خدا سوگند با اينكه دست راستم را قطع كرده ايد، من براي هميشه از دينم و از امام راستگويي كه فرزند پاك پيامبر امين مي باشد حمايت مي كنم. اي دل! از كفار مترس و تو را مژده باد به رحمت خداوند، در كنار پيامبر برگزيده خدا.



و اما در سپاه خلافت نيز مرداني بودند كه كودك شيرخوار را در آغوش امام (ع) با تير زده كشتند!

و در سپاه خلافت كساني وجود داشتند كه كودك پريشان و مضطربي را پيشاروي مادرش به شمشير خويش از پاي درآوردند.

اي كاش مي دانستم كه سپاه خلافت چرا آن كودك صغير را كشت آيا از آن جهت كشت كه با يزيد خليفه بيعت نكرده بود؟!

يا اينكه به اسارت بردن پردگيان و حرم پيامبر خدا (ص) را از كربلا به كوفه، و از كوفه تا شام، و آوردنشان در كاخ فرمانداري در كوفه، و به معرض ‍ نمايش قرار دادنشان در جايگاهي كه اسرار در شام به معرض تماشاي مردم قرار مي دادند، و حاضر كردنشان در بارگاه خليفه يزيد بن معاويه براي اين بود كه با خليفه بيعت كنند؟!

راستي را، چرا آنها چنان كردند؟!

چرا سپاهيان خلافت خيمه و خرگاه آل پيامبر (ص) را به آتش كشيدند؟!

و آخر چرا سپاهيان خليفه، سينه و پشت و پهلوي فرزند پيامبر خدا (ص) را با نعل اسبهايشان در هم كوبيدند؟!

و چرا پيكر او، و پيكر خاندان و ياران حضرتش را همچنان در بيابان رها كرده، آنها را به خاك نسپردند؟!

و بالاخره، چرا سرهايشان را بريدند و آنها را ميان خود پخش كرده، بر سر نيزه به هر كوي و برزن به معرض تماشاي مردم گذاشتند؟!

آري، اينها و غير اينها را انجام دادند تا به گوش ابن زياد برسانند كه آنها همچنان چشم و گوش به فرمان او دارند. اين است كه يكي از آنها گفته است:



فأبلغ عبيدالله اما لقيته

باني مطيع للخليفه سامع!



اگر عبيدالله زياد را ديدي به او بگو كه من همچنان مطيع و فرمانبردار خليفه مي باشم!

بنابراين، هدف آنها از دست زدن به چنان كارهايي اين بوده كه ابن زياد و خليفه را از خود خشنواد باشند. و اين بوده كه يكي ديگر از ايشان گفته است:



املا ركابي فضة و ذهبا

اني قتلت الملك المحجبا



قتلت خير الناس أما و أبا [1]



تا ركاب اسبم نقره و طلا بريز كه من پادشاه بزرگي را كه از لحاظ پدر و مادر بهترين مردم بوده است، كشته ام!

براي جلب خشنودي خليفه و والي و به دست آوردن طلا و نقره از ايشان، مرتكب اين كارها شده اند. و به خاطر همينها بوده كه در برابر كاخ ابن زياد پاي كوبان مي خواندند.



نحن رضضنا الصدر بعد الظهر

بكل بعبوب شديد الاسر



و خولي كه سر حسين (ع) را به خانه آورد، به همسرش گفت: گنجينه جهاني را برايت آورده ام! اين سر بريده حسين است كه در خانه توست!

بنابراين، رزمندگان در ركاب امام (ع)، به هنگام رزم در ياري آن حضرت خشنودي خدا و پيامبرش و پاداش روز قيامت را مي خواستند.

در صورتي كه سپاهيان خليفه با امام مي جنگيدند تا خشنودي يزيد و ابن زياد و طلا و نقره به دست آورند!

يزيد در ازاي اين خوش خدمتي، به ابن زياد يك ميليون، و به مردم كوفه به پاس فرمانبرداريشان، پاداشي در خور داد و مقرر داشت تا دو برابر مستمري را به ايشان بپردازند!

و اما براستي خليفه مسلمانان اساسا چرا مرتكب چنين كاري شده است.

و چرا با چوب بر دندانهاي پيشين سر بريده امام (ع) مي نواخت؟!

و چرا سر بريده او را مدت سه شبانه روز در دمشق بر نيزه كرده و سپس آن را شهر به شهر گردانيد؟

اينها مطالبي است كه يزيد از راز آنها در اشعارش پرده برداشته و گفته است



لست من خندف ان لم أنتقم

من بني احمد ما كان فعل



قد قتلنا القرم من ساداتهم

و عدلنا ميل بدر فاعتدل



من از دودمان خندف نيستم اگر از فرزندان احمد (ص) به خاطر كارهايش ‍ انتقام نگيرم. ما سر سروران ايشان را كشتيم و بدين سان در حاصل جنگ بدر با ايشان برابر گشتيم.

پس اينها همه بر اثر كينه هاي ديرينه جنگ بدر است!و مگر نه هند، مادربزرگش، در جنگ احد شكم حمزه را از هم دريد و او را مثله كرد، و جگر او را به دندان كشيد و گفت:



شفيت من حمزة نفسي بأحد

حين بقرت بطنه عن الكبد



در جنگ احد، با شكافتن شكم حمزه و بيرون كشيدن جگرش، درد دلم را درمان كردم!

مگر نه اينكه پدربزرگش ابوسفيان در احد، سنان نيزه اش را در گونه و گوشه لب حمزه فرو برد و گفت: ذق عقق. يعني بچش مرگ را اي از خوشايند بريده.

و چون حليس، سرور قوم احابيش، او را در آن حال ديد، بني كنانه را مخاطب ساخت و گفت: اي مردم بني كنانه! هذا سيد قريش يصنع بابن عمه لحما ما ترون؟!

و مگر نه جدش ابوسفيان در برابر حاضرين در مجلس به عثمان گفت: اي فرزندان اميه! حكومت را همچون توپ بازي به يكديگر پاس دهيد، كه قسم به آن كس كه ابوسفيان به آن سوگند مي خورد من از ديرباز همين را براي شما مي خواستم تا به ميراث به فرزندانتان برسد!!

و مگر او نبود كه، بر قبر حمزه گذر كرد و با پا لگدي به قبر او زد و گفت: آهاي ابوعماره! حكومتي را كه ديروز در راهش پوست ما را با شمشير مي كندي، امروز به دست فرزندانمان افتاده و با آن سرگرمند!

و مگر نه اينكه پدرش معاويه مي گفت: اين برادر هاشمي را (كه منظورش ‍ پيامبر خدا (ص) بود) روزانه پنج نوبت در اذان بانگ برداشته به پيامبرش ‍ گواهي مي دهند. به خدا سوگند از پاي نمي نشينم تا چنين عنواني را در گور كنم!

و مگر نه اينكه سياه پدرش خليفه معاويه، به فرماندهي ابن ارطاه، در مسير ماموريتش سي هزار مسلمان را به خاك و خون كشيد و خانه هايشان را آتش ‍ زد و دو كودك عبيدالله عباس را به دست خود با كاردي كه به همراه داشت، سر بريد؟! [2] .


پاورقي

[1] تاريخ ابن عساکر، ح 775؛ تهذيب آن، ج 4، ص 344.

[2] شرح مفصل کارهاي ابوسفيان و هند و معاويه را در جلد سوم کتاب نقش عايشه در تاريخ اسلام مطالعه فرماييد.