بازگشت

استمداد بني اميه از يزيد


طبري و ديگران گفته اند كه افراد بني اميه از خانه هاي خود بيرون شده به خانه مروان وارد و در آنجا اجتماع كردند و مردم مدينه نيز آنان را تقريبا در محاصره گرفتند چون بني اميه چنان ديدند، نامه اي به يزيد نوشته از او كمك و نجات طلب كردند.

يزيد به فرستاده ايشان گفت: مگر نه تعداد افراد بني اميه و مواليان ايشان در مدينه به يك هزار نفر مي رسند؟! فرستاده گفت: آري، و به خدا قسم كه بيشتر هم هستند! يزيد گفت: اين عده نتوانستند كه حتي ساعتي چند در مقابل مهاجمين ايستادگي كنند؟!

پس يزيد امر به احضار عمرو بن سعيد داد و چون حاضر شد، نامه بني اميه را براي او بخواند و او را از ماجرا آگاه ساخت و سپس فرمان داد تا به سركوبي مردم مدينه اقدام كند. اما عمرو زير بار نرفت و چنين مأموريتي را نپذيرفت.

پس به عبيدالله بن زياد نامه نوشت و او را مأمور عزيمت به مدينه و سركوبي مردم آنجا كرد و مقرر داشت كه پس از آن به مكه رفته، ابن زبير را سركوب كند.

ابن زياد اين مأموريت را نپذيرفت و گفت:

به خدا قسم كه اين دو ننگ و رسوايي را براي اين فاسق با هم انجام نخواهم داد: يكي كشتن پسر دختر پيغمبر خدا (ص)، و ديگري جنگ با خانه خدا!

گفتني است كه مرجانه، مادر عبيدالله زياد، فرزندش را به سبب كشتن امام حسين (ع) مورد شماتت و سرزنش قرار داد و عظمت كاري را كه مرتكب شده بود يادآور شد و گفت: واي بر تو، اين چه كاري كه بود كه كردي، و به چه مسؤوليت بزرگ و ننگيني تن در دادي؟ [1] .

چون يزيد از جانب عبيدالله زياد نااميد گرديد، به دنبال مسلم بن عقبه مري فرستاد. چه، معاويه روزي به او گفته بود: بالاخره تو روزي با مردم مدينه درگير خواهي شد. در آن صورت مسلم به عقبه را به سركوبي ايشان مأمور كن. زيرا او مردي است كه خدمت و فداكاريش را آزموده ام!

چون مسلم به خدمت يزيد رسيد، او را پيرمردي يافت بيمار و ضعيف و از كار افتاده. [2] .

ابوالفرج در اغاني خويش مي نويسد كه مسلم به يزيد گفت: تو هر كس را كه مأمور جنگ مدينه كردي زير بار نرفت و شانه از زير بار آن خالي نمود. اما اين كار تنها از من بر مي آيد. زيرا من در خواب ديده ام كه درخت خار به عرقه مدينه فرياد مي كند: فقط به دست مسلم! به جانب صدا برگشتم و شنيدم كه مي گفت: مسلم! از مردم مدينه كه كشتندگان عثمان هستند، انتقامت را بگير!


پاورقي

[1] امالي شجري، ص 164.

[2] تاريخ طبري، ج 7، ص 5 - 13؛ تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 44 - 45؛ تاريخ ابن کثير، ج 8، ص 219؛ اغاني، ج 1، ص 35 - 36.