بازگشت

نجات يافتن عقبه و اسير شدن مرقع


عقبة بن سمعان، آزادكرده رباب، دختر امرؤالقيس را كه مادر سكينه بود، دستگير شدند و به نزد عمر سعد آوردند. عمر از او پرسيد: چه كاره اي؟ عقبه پاسخ داد: من برده اي زرخريدم! با اين پاسخ، عمر دست از او بداشت و آزادش كرد تا هر كجا كه خواهد برود. به غير از او، هيچكس از همراهان امام جان سالم از معركه به در نبرد، مگر موقع بن ثمامه اسدي.

مرقع در كشاكش نبرد تيرهايش را تمام در سينه دشمن نشانده بود و ديگر تيري در تركش نداشت. اين بود كه همچنان به زانو نشسته با دشمن بدسگال مي جنگيد تا اينكه چند تن از نزديكانش بر سرش فرياد زدند كه دست از پيكار بردار كه تو در امان مايي. اين بود كه مرقع خود را تسليم آنان كرد و در آخر عمر سعد آنان را به حضور ابن زياد برد و ماجراي ايشان را و اماني كه به موقع داده بودند به وي گرازش داد. ابن زياد نيز مرقع را نكشت و به زراره تبعيد كرد.