بازگشت

شهادت قاسم بن الحسن


پس از وي برادرش قاسم، كه نوجواني بود كه هنوز به سن بلوغ نرسيده بود، آماده ميدان گرديد.

چون چشم امام به وي افتاد، او را در آغوش كشيد. عمو و برادرزاده هر دو بسختي گريستند. و چون قاسم اجازه ميدان خواست، امام موافقت نكرد؛ ولي قاسم دست بردار نبود و آن قدر دست و پاهاي عمويش حسين (ع) را بوسيد و موافقتش را به رفتن به ميدان تقاضا كرد تا ناگزير امام به او اجازه داد.

قاسم رو به ميدان نهاد، در حالي كه هنوز اشك بر گونه هايش مي غلتيد. [1] او در نبرد با كوفيان تنها پيراهني بر تن و شلوار و نعليني در پاي داشت. از زيبايي رخسار، گويي پاره اي از ماه تابان بود پيش مي آمد و مي گفت:



اني أنا القاسم من نسل علي

نحن و بيت الله أولي بالنبي



من شمر ذي الجوشن أو ابن الدعي [2] .

طبري از قول حميد بن مسلم آورده است: از سپاه امام نوجواني چون ماه تابان قدم به ميدان جنگ با ما گذاشت، در حالي كه فقط پيراهني در تن داشت و شلوار و نعليني در پا و شمشيري در دست. هيچ فراموش نمي كنم كه بند نعلين پاي چپش پاره شده بود. اين نوخاسته قدم به ميدان گذاشت و جلو مي آمد. عمرو بن سعد نفيل ازدي، كه در كنارم ايستاده بود، گفت:



به خدا قسم كه به او حمله مي كنم و كارش را مي سازم! به او گفتم: سبحان الله! تو از جان او چه مي خواهي؟ مردمي كه دورش را گرفته اند براي كشتنش كافي مي باشند! عمرو گفت: به خدا قسم كه خودم كارش را مي سازم! اين بگفت و به سوي او تاختن برد و باز نگشت، مگر هنگامي كه ضربه كاري شمشيرش فرق آن جوان را از هم شكافت و او را به صورت به خاك انداخت.

آن جوان با ضربه عمرو به خود پيچيد و با فرياد بلند عموي خود را به ياري خواست. من خود ديدم كه حسين چون بازي شكاري برجست و مانند شيري خشمگين به عمرو حمله برد و شمشير بر او فرود آورد. شمشير امام دست عمرو را، كه سپر خود ساخته بود، از مچ بينداخت. عمر از اين ضربت چنان بانگ برآورد كه تمامي سپاه عمر سعد آن را شنيدند. [3] .

سپاه كوفيان براي ياري عمرو به سوي امام يورش بردند و امام نيز ناگزير دست از او بداشت. اما عمرو در معرض ضربات سم اسبهاي همرديفان كوفي خود قرار گرفت كه به ياريش شتافته و با سرعت و شدت به پيش ‍ مي تاختند. اسبهاي كوفيان عمرو را به زير گرفتند و بسختي درهم كوبيدند و استخوانهاي سر و سينه اش را خرد كردند و پيكر بي جانش را بر جاي گذاشتند.

ديري نگذشت كه غبار ميدان فرو نشست و من حسين (ع) را ديدم كه بر سر آن نوجوان، كه در حال جان دادن بود و پا بر زمين مي ساييد، ايستاده بود و مي گفت: مرگ بر آن آدمي كه تو را كشتند و خود را در روز قيامت مورد بازخواست جدت قرار دادند. آنگاه به سخن خود چنين ادامه داد: به خدا قسم بر عمويت سخت و ناگوار است كه او را به ياري بخواني و تو را كمك ندهد، يا اينكه به ياريت برخيزد ولي تو را سودي نرساند. آنگاه جنازه برادرزاده اش را برداشت. گويي هم اكنون دارم مي بينم كه پاهاي آن نوجوان، كه ديگر جان در بدن نداشت، بر زمين كشيده مي شد و حسين سينه او را بر سينه خود چسبانيده بود. من با خود گفتم ببينم حسين با جنازه آن نوجوان چه مي كند؟ در اين حال متوجه شدم كه حسين جنازه آن نوجوان را آورد تا اينكه او را در كنار فرزندش علي اكبر خوابانيد و در ميان ديگر كشته شدگان از خانواده اش قرار داد. من پرسيدم اين جوان چه نام داشت؟ گفتند: او قاسم فرزند حسن بن علي بن ابي طالب است.


پاورقي

[1] مقتل خوارزمي، ج 2، ص 27.

[2] مناقب ابن شهر آشوب، ج 2، ص 221.

[3] طبري، ج 2، ص 358 - 359؛ ارشاد شيخ مفيد، ص 223.