بازگشت

حمله جناح راست سپاهيان ابن سعد و درخواست كمك


عمرو بن حجاج، كه فرماندهي جناح راست سپاه ابن سعد را بر عهده داشت، به ياران خود فرمان داد تا به سپاه اندك امام حمله برند. اما همين كه افراد عمرو پيش آمدند ياران امام به زانو نشسته و نيزه هاي خود را به سوي ايشان راست كردند.

در نتيجه، اسبهاي سواران عمرو نخست در جا ايستادند و بلافاصله از بيم نوك تيز سنان نيزه هاي ياران امام واپس رفتند و از آن فاصله گرفتند، كه پياده نظام امام آنها را تيرباران كردند. در نتيجه، گروهي را به خاك هلاك انداختند و جمعي را نيز مجروح نمودند.

راوي مي گويد: ياران امام بسختي مي جنگيدند و آنها كه تعدادشان تنها سي و دو نفر بودند، در برابر حملات دشمن بسختي مقاومت مي كردند و به هر سو كه يورش مي بردند در ميان صفوف به هم فشرده كوفيان شكاف ايجاد مي نمودند.

عزرة بن قيس كه فرماندهي سواره نظام كوفه را بر عهده داشت، چون چنان ديد و از هر طرف شكست سواران خود را مشاهده كرد، به وسيله عبدالرحمان بن حصين براي عمر سعد پيام فرستاد كه: مگي نمي بيني اين گروه اندك چه به روزگار سواران من آورده اند؟ به ياري ما بشتاب و پيادگان و تيراندازاني را به كمك ما بفرست! عمر سعد رو به شبث بن ربعي كرد و گفت: به ياري ايشان شتاب كن!! شبث گفت: سبحان الله! آيا به نابودي بزرگان كوفه و مردمان آن سامان چشم دوخته اي؟ از نيروي تيراندازت استفاده كن كه فرمانت را مي برند و از منت بي نياز مي كنند!

راوي مي گويد: چنين به نظر مي آمد كه شبث بن ربعي از جنگيدن با حسين و يارانش كراهت داشت. دليل اين مطلب سخن ابوزهير عبسي است كه مي گويد: ما در روزگار فرمانروايي مصعب بن زبير بر كوفه، شاهد بوديم كه شبث مي گفت: خداوند هرگز به مردم اين ديار خيري نمي رساند و به راه راست هدايتشان نخواهد كرد. شگفت آور نيست كه ما به همراه علي بن ابي طالب و پس از او به ياري پسرش حسن به مدت پنج سال با خاندان ابوسفيان روي زمين برخاستيم و به ياري خاندان معاويه و پسر سميه زناكار با او جنگيديم! چه اشتباه و چه گمراهي بزرگي را مرتكب شديم.

باري، عمر سعد، حصين بن تميم را مأمور ساخت تا به همراهي زرهداران و پانصد نفر تيرانداز به ياري عزرة بن قيس بشتابد. حصين فرمان برد و با همراهانش خود را به امام و يارانش رسانيد و آنها را زير رگبار تيرهاي جانكاه خود گرفتند. ديري نپاييد كه اسبهاي ايشان را از پاي درآوردند و رزمنده سواري را براي امام باقي نگذاشتند!

ايوب بن مشرح خيواني، از ياران حصين، مي گويد: به خدا سوگند من تيري به شكم اسب حر بن يزيد زدم، لحظه اي نگذشت كه اسب حر به لرزه درآمد و برخود پيچيد و به روي زمين افتاد. حر، كه شمشيري بران در دست داشت، به چالاكي چون شيري از روي زين بر زمين خيز برداشت؛ در حالي كه مي گفت:



ان تعقروا بي فأنا ابن الحر

اشجع من ذي لبد هزبر



من به عمر خويش دلاوري به چستي و چالاكي او نديده ام. يكي از شيوخ قبيله رو به ايوب كرد و پرسيد: تو او را كشتي؟ ايوب پاسخ داد: قسم به خدا كه من او را نكشتم. او را ديگري از پاي درآورد. من نمي خواستم او را بكشم. ابوالوداك از او پرسيد: چرا نمي خواستي او را بكشي؟ گفت: مي گويند كه او از نيكان است، و اگر چنين باشد، مسلم است كه هر گاه من خدا را به گناه زخمي كه بر او وارد كرده ام و يا جانب دشمنان او را گرفته باشم، ديدار كنم بهتر از آن است كه به گناه كشتن او را ديدار كرده باشم.

ابوالوداك گفت: مي بينم كه تو خداوند را به جرم كشتن همه آنها ديدار خواهي كرد. مگر نگفتي كه اينجا و آنجا تير انداختي و اسب او را هم پي كردي، و باز ايستادي و آنها را از هر سو تيرباران كردي، و يارانت را هم گرد آوري و به همين كار تحريك نمودي، و چون بر تو حمله آوردند روي برنتافتي و آنجا را ترك نكردي و ديگر يارانت نيز چون تو كردند و... تا سرانجام حر و يارانش همگي كشته شدند؟ پس همه شما در كشتن آنها و ريختن خونشان شريك يكديگرند. ايوب پاسخ داد: اي ابوالوداك! تو پاك ما را از رحمت خدا نااميد كردي! اگر بنا باشد كه تو در روز قيامت به حساب ما برسي، خدا تو را نيامرزد، اگر ما را بيامرزي! ابوالوداك گفت: حقيقت همين است كه گفتم.