بازگشت

يورش سپاهيان خلافت به اردوگاه امام


طبري از قول حميد بن مسلم در تاريخ خود مي نويسد: ابن سعد فرمان حمله به قواي امام را صادر كرد و بانگ برآورد: اي زويد [1] پرچم را پيش آر! زويد پرچم را پيش برد. آن وقت خود تيري در چله كمان نهاد و آن را به جانب امام رها كرد و گفت: گواه باشيد كه من نخستين هستم كه به جانب حسين (ع) تير انداخته ام! و بنا به روايت مقريزي در تاريخش: نزد امير (عبيدالله زياد) گواهي دهيد كه من نخستين تيرانداز بوده ام!

طبري و شيخ مفيد آورده اند پس از اينكه عمر سعد با تيرانداختن خود آغاز جنگ با امام را اعلام كرد، كوفيان تيراندازي را شروع كردند و سپس به جنگ تن به تن پرداختند. به اين ترتيب كه: يسار (آزاد كرده زياد بن ابيه) و سالم (آزاد كرده عبيدالله زياد) پيش تاختند و بانگ برآوردند و مبارز خواستند. در پاسخ آنان حبيب بن مظاهر و برير بن حضير برخاستند تا به پيكار با ايشان قدم به ميدان بگذارند، اما امام آن دو را به امر به نشستن فرمود. پس عبدالله بن عمير الكلبي، از قبيله بني عليم، از امام اجازه خواست تا به پيكار ايشان بشتابد.

داستان پيوستن عبدالله عمير و همسرش ام وهب به اردوي امام اين بود كه عبدالله متوجه شد كه در نخيله پادگاني براي اعزام سپاه براي جنگ تدارك كرده اند.

موضوع را كه جويا مي شود، به او مي گويند: اين سپاه براي جنگ با حسين، پسر دختر پيغمبر خدا، آماده شده است. عمير خود مي گويد: قسم به خدا كه من براي جنگ با مشركين حريص بودم، ولي فكر نمي كنم كه جنگ با كساني كه پسر دختر پيغمبر خودشان را مي كشند، ثوابش نزد خدا كمتر از جنگ با مشركين باشد. چون عمير به خانه بازگشت، داستان را براي همسرش ام وهب باز گفت: و نيت خود را در شركت در جنگ در كنار امام بيان داشت. ام وهب به او گفت: درست فكر كرده اي.

خداوند راهنمايت باد و كارهايت را به سامان رساناد. اين كار را بكن و مرا هم با خودت ببر در نتيجه، عبدالله به همراه همسرش شبانه از كوفه بيرون آمد و به هر زحمت كه بود خود را به امام رسانيد و در كنار همراهان آن حضرت قرار گرفت. تا اينكه صبح روز عاشورا، با هماورد خواستن يسار و سالم، برده هاي آزاد شده ابن زياد و پسرش، از جاي برخاست و رو به امام كرد و گفت: اي ابا عبدالله! خداوند تو را مورد رحمت قرار دهد. به من اجازه پيكار با اينان را مرحمت فرما. امام سر برداشت و مردي بلندبالا و سبزگونه و درشت اندام و سينه فراخي را در برابر خود ديد، پس فرمود: من چنين جواني را هماورد آنان مي دانم. سپس به او فرمود: اگر مي خواهي برو.

عبدالله قدم به ميدان گذاشت. يسار و سالم از او نسبش را پرسيدند و عبدالله نيز خودش را معرفي كرد. يسار، كه جلوتر ايستاده بود، بانگ برآورد.

ما تو را نمي شناسيم. بايد به حبيب بن مظاهر و يا برير بن حضير به جنگ ما بيايند. فرزند عمير پاسخ داد: اي روسپي زاده! تو هماورد خواستي و مردي كه از تو بسي بهتر و والاتر است به جنگ تو آمده. ديگر چه مي گويي؟ اين بگفت و به يسار حمله برد و شمشير خود را چون برق بر فرقش فرود آورد كه به سبب آن يسار در غلتيد و عبدالله او را امان نداد و سخت به او پرداخت و چند ضربه كشنده ديگر بر پيكر در خون نشسته او وارد ساخت. سالم از اين سرگرمي عبدالله سود برد و از پشت سر به او حمله برد. ياران امام عبدالله را ندا دادند كه مواظب باش! اما عبدالله متوجه اين ندا نشد و ناگاه سالم در رسيد و شمشيري حواله سر عبدالله كرد. فرزند عمير كه مواجه با حمله ناگهاني شده بود، دست چپ خود را سپر ساخت و شمشير سالم انگشهاي او را درو كرد. پس عبدالله برجست و به چالاكي به سالم حمله برد و او را به خاك هلاك انداخت و سپس سرفرازانه در حالي كه تن بي جان دو هماورد خود را در پيش پاي داشت، چنين سرود:



ان تنكروني فأنا بن كلب

حسبي ببيتي في عليم حسبي



اني امرو ذو مرة و عصب

ولست بالخوار عند النكب



اني زعيم لك ام وهب

بالطعن فيهم مقدما و الضرب



ضرب غلام مؤمن بالرب

در اين هنگام ام وهب، همسر عبدالله، چوبي برگرفت و شتابان خود را به ميدان در كنار شوهرش رسانيد و گفت: پدر و مادرم فدايت. پيشاروي فرزندان پاك پيامبر خدا (ص) پيكار كن.



عبدالله دست همسرش را گرفت و او را به خيمه ها در نزد ديگر بانوان بازگردانيد. اما ام وهب چنگ در دامن شوهر زد و گفت: من هرگز از تو جدا نمي شوم، مگر هنگامي كه با تو كشته شوم. در اين حال امام آن بانوي فداكار را ندا داد و فرمود: خدايتان از آل محمد پاداش خير دهاد. خدايت رحمت كند، تو بازگرد و در كنار ديگر بانوان بنشين كه جنگيدن بر زنان نيامده است.

ام وهب فرمان برد و در كنار ديگر بانوان آرام گرفت.


پاورقي

[1] در يک نسخه زويد، و در نسخه ديگر دويد آمده است.