بازگشت

نفرين امام درباره ابن حوزه


طبري در تاريخ خود مي نويسد: از سپاهيان عمر سعد مردي از قبيله بني تميم، كه عبدالله بن حوزه ناميده مي شد، سوار بر اسبش بيرون آمد و در مقابل امام قرار گرفت و امام را به نام صدا زد. امام پرسيد: چه مي خواهي؟ ابن حوزه گفت: تو را به آتش جهنم مژده مي دهم! امام فرمود: هرگز چنين نخواهد شد. من به ديدار خداي مهربان و شفيع و مطاع مي روم. آنگاه رو به اصحاب كرد و پرسيد: اين كيست؟ گفتند: او پسر حوزه است. امام لب به نفرينش گشود و گفت: خداوندا! او را به آتش دوزخ درانداز:

راوي مي گويد: پس از نفرين امام، اسب ابن حوزه در كنار خندق رم كرد و او از روي اسب سرنگون شد، در حالي كه يك پايش در ركاب گير كرده بود. اسب مي تاخت و همچنان ابن حوزه را بر روي زمين مي كشيد و او را با شدت به هر سنگ و درختي مي كوبيد تا جان داد.

و در روايتي ديگر آمده است: وقتي عبدالله بن حوزه از روي اسب واژگون شد، پاي چپش در ركاب گير كرد و پاي راستش بالا آمد. اسب رم كرد و سخت بگريخت و در اين فرار، سر ابن حوزه را بشدت و پياپي به هر سنگ و درختي مي كوبيد تا جان داد.

طبري از قول عبدالجبار بن وائل حضرمي، از برادرش (مسروق بن وائل) مي نويسد: من در صف مقدم سواره نظامي قرار داشتم كه به سوي حسين پيشروي را آغاز كرده بود. من به خود مي گفتم كه: جلو باشم تا شايد بتوانم سر امام را برگيرم و به وسيله آن به مقام و منزلتي نزد ابن زياد برسم! اما همين كه به حسين (ع) رسيديم، يكي از ما كه به او ابن حوزه مي گفتند، پيش ‍ تاخت و بانگ برآورد: حسين در ميان شماست؟ ياران امام چيزي نگفتند و او پرستش خود را سه - چهار مرتبه تكرار مي كرد و در آخر امام به ياران خود فرمود: بگوييد آري اين حسين است، چه مي خواهي؟ با اين پاسخ، ابن حوزه رو به امام كرد و گفت: اي حسين! تو را به آتش جهنم مژده باد!

امام پاسخ داد: دروغ گفتي، بلكه من به نزد خداي بخشنده و شفيع و مطاع مي روم.

تو كيستي؟ ابن حوزه پاسخ داد: من پسر حوزه هستم. پس امام دستهايش را آن قدر بالا كرد كه سفيدي زير بغلش آشكار گرديد و آنگاه گفت: خداوندا! او را به آتش درانداز. ابن حوزه از اين سخن به خشم آمد و رفت كه اسب خود را به سوي امام بجهاند و بر او بتازد كه واژگون شد و يك پايش در ركاب گير كرد و اسب رم كرد و او را به هر سو مي كشيد تا سرانجام پايش از ناحيه ران قطع گرديد و همچنان در ركاب باقي و جسم بي جان و درهم كوبيده اش بر زمين افتاد.

راوي مي گويد: چون مسروق چنان ديد، پشت به سواران كرد و بازگشت و چون من علت اين تغيير عقيده ناگهاني را از او پرسيدم، گفت: من از اين خانواده چيزي را چشم خود ديدم كه هرگز با آنها جنگ نخواهم كرد. [1] .


پاورقي

[1] امالي شجره، ص 160 و به طور فشرده در تاريخ ابن عساکر، ص 716.