بازگشت

ياوه سراييهاي شمر


چون سخن امام به اينجا رسيد، شمر فرياد برآورد: خداي را به ياوه و با اشك پرستيده باشم اگر بدانم كه تو چه مي گويي. و حبيب بن مظاهر پاسخش داد: قسم به خدا كه توبه هفتاد نوع شك خدا را پرستيده اي، و من گواهي مي دهم كه راست مي گويي كه نمي داني امام چه مي گويد. آخر خداوند بر دلت مهر نهاده است!

امام بار ديگر به سخن خود چنين ادامه داد:

اگر هم شما نسبت به اين سخن در شك مي باشيد، آيا در اين هم شك داريد كه من پسر دختر پيغمبر شما هستم؟ به خدا سوگند در مشرق و مغرب جهان، نه از شما و نه از غير شما، بجز من پسر دختر پيغمبري وجود ندارد و اين من هستم كه پسر دختر پيغمبر شما مي باشم.

به من بگوييد ببينم آيا كسي از شما را كشته ام كه به خونخواهيش از من برخاسته ايد؟ يا مال و ثروت شما را تباه كرده، و يا به قصاص جراحتي عليه من قيام كرده ايد؟ راوي مي گويد: از آن مردم صدايي بر نيامد. پس امام بانگ برداشت:

اي شبث بن ربعي و اي حجار بن ابجر و اي قيس بن اشعث و اي يزيد بن حارث! آيا شما نبوديد كه به من نوشتيد كه ميوه هاي شما رسيده و بوستانهايتان به سبري گراييده و جويبارهايتان لبريز گشته و چون بيايي، سپاهي آماده، با همه ساز و برگ، براي ياريت آماده داريم، پس بيا و حركت كن؟ در پاسخ امام گفتند: ما چنين كاري نكرديم! امام فرمود: سبحان الله! آري به خدا سوگند كه شما چنين نوشتيد.

سپس سپاهيان را مخاطب ساخت و فرمود: اي مردم! اگر آمدنم را خوش ‍ نداريد، بگذاريد به سوي مأمن و گوشه اي از اين زمين بازگردم. در اينجا قيس بن اشعث گفت: چرا به حكم پسرعموهايت سر فرود نمي آوري؟ آنها به جز خير تو را نمي خواهند، و از آنها بدي به تو نخواهد رسيد. امام پاسخ داد: حقا كه تو هم مثل برادرت هستي! آيا مي خواهي كه بني هاشم بين بيش ‍ از خون مسلم بن عقيل را از تو مطالبه كنند؟ آنگاه فرمود: نه به خدا قسم، دست مذلت در دستشان نمي گذارم و چون بردگان تن به خواري نمي دهم. آنگاه فرمود: بندگان خدا! از اينكه به قصد جانم برخاسته ايد، خود را به خدا سپرده، به خداي خود و شما از دست هر خودخواهي كه به روز بازپسين ايمان نداشته باشد پناه مي برم. پس امام شترش را خوابانيد و عقبة سمعان را فرمود تا بر آن زانو بند نهاد. و در اين هنگام سپاه عمر سعد يورش به سوي امام را آغاز كردند!