بازگشت

چه كسي باور داشت حسين كشته نمي شود


بر عكس نظريه اي كه گذشت، عبدالله بن عمروعاص، كه خود از اصحاب و وابستگان دستگاه خلافت بود، مردم را تشويق مي كرد كه از امام حسين (ع) پيروي نمايند. فرزدق شاعر پس از برخوردش با امام، در اين زمينه مي گويد:

پس از ملاقات با امام و ورود به مكه، متوجه شدم كه چادر زيبايي را در گوشه اي از مسجدالحرام برپا كرده اند. به آنجا رفتم و دريافتم كه خيمه عبدالله عمروعاص مي باشد. پس به ملاقاتش رفتم و او از من حال و خبر پرسيد و من نيز او را از ديدار خود با امام آگاه ساختم. عبدالله گفت: واي بر تو، چرا او را همراهي نكردي؟ به خدا سوگند كه او پيروز مي شود و قدرت را در دست مي گيرد و هيچ سلاحي هم در او و يارانش كارگر نخواهد بود!

فرزدق مي گويد: سخنان عبدالله به دلم نشست. پس قصد كردم كه خودم را به امام حسين (ع) برسانم و وي را همراهي كنم؛ اما سرگذشت پيامبران و كشته شدنشان از خاطرم گذشت و همين امر مانع پيوستنم به حسين (ع) گرديد...! [1] .

امام (ع) در محل زرود [2] فرود آمد و با زهير بن القين، كه مردي هوادار عثمان [3] بود، ديدار كرد. راوي، يكي از همراهان زهير بوده و چگونگي اين ديدار را چنين بيان داشته است:

ما با حسين (ع) در يك مسير از مكه بيرون آمديم، ولي جدا از هم حركت مي كرديم و در يك جا با هم فرود نمي آمديم. زيرا براي ما بدتر از اين نبود كه ما با حسين و يارانش در يك منزل فرود آييم! اين بود كه اگر حسين (ع) حركت مي كرد، زهير فرمان توقف مي داد، و چون او در منزلي فرود مي آمد، زهير فرمان حركت صادر مي نمود، تا اينكه به منزلي رسيديم كه چاره اي جز توقف و فرودآمدن در آنجا نداشتيم. حسين (ع) و يارانش در گوشه اي و ما نيز در كناري فرود آمده، به تهيه غذا پرداختيم. آنگاه در حالي كه نشسته به خوردن غذا مشغول بوديم، فرستاده امام بر ما وارد شد و سلام كرد و گفت: زهير! ابوعبدالله مرا فرستاده و پيغام داده تا به خدمتش برسي! راوي مي گويد: لقمه غذا از دست هر كداممان افتاد و گويي كه داس مرگ برگرد سرمان چرخيدن گرفته است! در اين حالت بوديم كه صداي همسر زهير، كه شوهرش را مخاطب ساخته بود، ما را به خود آورد. او مي گفت: سبحان الله! پسر پيغمبر خدا (ص) به دنبالت مي فرستد و تو نمي روي! برو ببين چه مي گويد!

زهير برخاست و به همراه فرستاده به چادر امام رفت؛ اما ديري نپاييد كه با چهره اي از شاد و سرور برافروخته نزد ما بازگشت و فرمان داد تا خيمه و خرگاهش را جمع و به خيمه گاه امام منتقل نمايند. آنگاه رو به همسر خود كرد و گفت: تو آزادي تا به خانواده ات بازگردي كه من دوست ندارم به سبب تصميم من چيزي جز خير به تو برسد. سپس رو به ياران خود كرد و به سخن خود چنين ادامه داد: از شما هر كس كه بخواهد مي تواند با من بيايد، وگرنه اين آخرين ديدار ما خواهد بود!

و بنا به روايتي ديگر، زهير به ياران خود گفت: هر يك از شما كه خواهان شهادت باشد، به همراه من بيايد و آن كس از آن رويگردان است، سر خود گيرد و برود [4] پس ادامه داد و گفت: مطلبي را برايتان بگويم: ما در جنگ بلنجر شركت كرده بوديم و خداوند پيروزي را نصيب ما گردانيد و غنائم بسيار به چنگ آورديم. سلمان باهلي، كه در آن جنگ ما را رهبري مي كرد، چون سرور و شادي زايدالوصف ما را از به دست آوردن آن همه غنائم مشاهده كرد، گفت: از اينكه خداوند شما را پيروز گردانيده و اين همه غنيمت را به شما ارزاني داشته است، خوشحال و شادمان مي باشيد؟ گفتيم: آري، البته! گفت: اگر روزي آقا و سرور خانواده پيغمبر [5] را ديدار كرديد و در ركابش به جنگ برخاستيد، سرور شما از اين پيروزي و غنائمي كه به دست آورده ايد به مراتب بيشتر خواهد بود! اينك اي ياران! اين همان روز است و از اين روست كه من شما را براي هميشه بدرود مي گويم. [6] در اين هنگام همسر زهير رو به او كرد و گفت: خدايت خير دهاد. از تو مي خواهم كه در روز باز پسين از من نزد جد حسين (ع) ياد كني.


پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 6، ص 128 - 219.

[2] زرود، منزلگاه حجاج عراقي بوده است.

[3] در انساب الاشراف بلاذري، ص 168 و تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 17 آمده است که زهير از هواداران عثمان بوده است.

[4] اخبارالطوال دينوري، ص 246 - 247؛ انساب الاشراف بلاذري، ص 168.

[5] تاريخ ابن اثير، ج 4، ص 17.

[6] تاريخ طبري، ج 6، ص 224 - 225. سلمان باهلي فرزند ربيعه باهلي است که عثمان او را براي جنگ در منطقه اران آذربايجان فرستاده بود. سلمان آن منطقه را از راه جنگ و صلح به دست آورد و خود در کنار رود بلنجر کشته شد. فتوح البلدان، ص 240 - 241. شرح حال سلمان باهلي در اسدالغابه (ج 2، ص 225) آمده است.