بازگشت

مأموريت مسلم بن عقيل به كوفه


به شرحي كه گذشت، فرستادگان، پشت سرهم، از راه مي رسيدند و نامه ها به خدمت امام ارسال مي داشتند، تا اينكه سرانجام امام در پاسخ ايشان چنين نوشت:

به گروه مؤمنان و مسلمانان! اما بعد، همه گزارشها و آنچه را كه شرح داده بوديد، دريافتم و سخن اكثريت شما اين بود كه ما را بر سر امام و رهبري نيست و بيا كه باشد خداوند ما را به وسيله تو بر آنچه حق و هدايت است فراهم آرد.

اينك من مسلم بن عقيل، برادر و پسرعمو و شخص مورد اطمينانم را از خانواده خود، به نزد شما فرستادم، و به او دستور دادم كه از حال و وضع و انديشه تان مرا آگاه گرداند.

اگر او بنويسد كه همفكري و همراهي همه شما و بزرگان و خردمندانتان درست در همان راستايي است كه فرستادگانتان از سوي شما پيغام آورده اند و در نامه هايتان خوانده ام، به خواست خدا به همين زودي خود را به شما مي رسانم. و به جان خودم سوگند كه پيشوا نيست، مگر آن كه به كتاب خدا عمل كند و دادگر باشد و به دين حق متدين و در راه خدا خويشتندار باشد. والسلام. [1] .

آنگاه مسلم بن عقيل را براي چنين مأموريتي مأمور و به كوفه اعزام فرمود. [2] .

مسلم نيز در انجام فرمان امام به كوفه روي نهاد.

پس از ورود مسلم به كوفه، شيعيان به گرد او فراهم آمدند و، در حالي كه بسختي مي گريستند، به نامه امام گوش فرا داشتند. و در آخر، هيجده هزار تن از ايشان به نام ابا عبدالله الحسين با مسلم بيعت كردند. [3] .

چون مسلم چنان ديد، نامه زير را براي امام ارسال داشت:

اما بعد، پيش فرستاده به ياران خود دروغ نمي گويد [4] هيجده هزار تن از مردم كوفه با من بيعت كرده و پيمان بسته اند. با وصول اين نامه، در آمدن شتاب كن كه همه مردم با تو هستند و انديشه و هواي پيروي از خاندان معاويه را ندارند.

والسلام. [5] .

و در روايتي نيز آمده است كه بيست و پنج هزار تن از مردم كوفه با مسلم بن عقيل بيعت كرده بودند! و بنا به روايتي ديگر، اين تعداد چهل هزار نفر بودند. [6] .

اما به نظر مي رسد كه كوفيان پس از ارسال نامه مسلم به امام، همچنان به بيعت خود با مسلم ادامه داده باشند تا اينكه تعدادشان به بيست و پنج هزار و پس از آن به چهل هزار تن بالغ شده باشد.

طبري در تاريخ خود مي نويسد:

گروهي از شيعيان در بصره گرد آمدند و در كار امام حسين (ع) به مذاكره و بحث پرداختند، و در آخر برخي از ايشان به قصد پيوستن به امام از بصره بيرون شدند و خود را به وي رسانيده، با او همراه شدند و در ركاب حضرتش به شهادت نيز رسيدند. (و اين از آن جهت بود كه) امام پيش از آن، طي نامه اي از ايشان ياري خواسته بود. [7] سپس طبري مي نويسد:

سرانجام يزيد نعمان بشير را از حكومت كوفه برداشت و فرمانروايي آنجا را علاوه بر حكومت بصره، به عهده عبيدالله بن زياد نهاد [8] و ضمن فرماني به او دستور داد تا مسلم را دستگير كند و از ميان بردارد!

عبيدالله به كوفه وارد شد و به تعقيب شيعيان پرداخت. مسلم نيز عليه اقدامات عبيدالله اعلام قيام كرد، ولي كوفياني كه با او بيعت كرده بودند، جانب حرمتش نگه نداشتند و او را يكه و تنها رها كردند تا به تن خويش با همه سپاهيان فرزند زياد بجنگند!

در حين اين پيكار نابرابر، شمشير يكي از طرفداران ابن زياد، لب بالاي مسلم را از هم بدريد و دندانهاي پيشين او را بينداخت. با اين حال او همچنان در كوچه پس كوچه هاي كوفه مردانه مي جنگيد و مقاومت مي كرد.

خانه نشينان كوفه نيز بيكار ننشستند و از پشت بامهاي خود، او را به باد سنگ و آجر گرفتند و دسته هاي ني را آتش زده، از همان بالا بر سر و روي او پرتاب مي كردند! با اين حال او همچنان مردانه مي جنگيد.

سرانجام محمد بن اشعث، كه فرماندهي سربازان ابن زياد را در اين درگيري بر عهده داشت، مسلم را كه از ضربات سنگ پاره ها اندامش بسختي درهم كوفته شده بود و از جنگ بازمانده و به ديواري پشت داده و بسختي نفس ‍ مي كشيد، مخاطب ساخت و گفت: مسلم! تو در اماني، خودت را به كشتن مده. مسلم گفت: من در امانم؟! ابن اشعث جواب داد: آري. و سربازان او نيز بانگ برداشتند كه: آري تو در اماني! مسلم گفت: اگر به من امان نمي داديد، دستم را در دست شما نمي گذاشتم. با اين سخن مسلم، سربازان پيرامون او را گرفتند و بلافاصله او را خلع سلاح نمودند. چون مسلم چنان ديد، گفت: اين نخستين خيانت شماست. پس امان شما كجا رفت؟ آنگاه مأيوسانه رو به فرزند اشعث كرد و گفت: مي بينم كه تو عرضه نگهداري مرا نداري و امان تو به درد من نمي خورد. آيا مي تواني كار خيري برايم انجام دهي؟ و آن اينكه پيكي را از جانب خودت بفرستي تا از زبان من پيامي به حسين برساند. چه، من يقين دارم كه همين امروز و فردا، او با زن و بچه ها و خانواده اش به سوي شما حركت خواهد كرد، و همه نگراني من از اين بابت است.

پيك تو از زبان من به امام بگويد:

فرزند عقيل مرا در حالي به خدمت تو فرستاده است كه خودش در چنگ مردم كوفه اسير است و اميدي به زنده ماندن خود را تا شب ندارد. او مي گويد با همه اهل بيتت بازگرد و به كوفه نيا كه كشته مي شوي. مردم كوفه تو را نفريبند كه آنها همان اصحاب پدرت مي باشند كه آرزو كرد كه با مرگ و يا كشته شدنش روي آنها را نبيند. كوفيان، هم به تو و هم من دروغ گفتند، و تو در اين موقعيت چاره اي بجز بازگشت نداري!

ابن اشعث قول داد كه چنين كند و گفت: به خدا سوگند كه چنين كنم و خواهشت را انجام مي دهم و به ابن زياد هم مي گويم كه تو در امان مني!

عاقبت مسلم را سربازان ابن زياد، با همان حالي كه داشت و خون از سر و صورتش مي ريخت، بازداشت كرده به نزد ابن زياد بردند. آنگاه بين مسلم و ابن زياد سخناني رد و بدل شد، تا آنجا كه فرزند زياد فرياد زد: به جان خود. قسم كه تو را مي كشم! مسلم گفت: همين طور؟! عبيدالله پاسخ داد: آري همين طور! و مسلم گفت: حال كه چنين است، اجازه بده تا به يكي از بستگانم وصيت كنم. اين بگفت و چشم به اطراف مجلس فرزند زياد گردانيد و از آن ميان عمر بن سعد را مخاطب ساخت و گفت: اي عمر! بين من و تو خويشاوندي است. اكنون حاجتي دارم كه لازم است تو آن را انجام دهي، و آن يك راز است كه بايد آن را پنهان داري.

عمر از پذيرفتن خواهش مسلم روي بگردانيد؛ اما ابن زياد گفت: از پذيرش ‍ خواسته پسرعمويت مسلم امتناع مكن! اين بود كه عمر برخاست و به همراه مسلم به گوشه اي از تالار رفت؛ جايي كه ابن زياد او را به خوبي مي ديد. آنگاه در همان جا بنشست و گوش به وصيت مسلم داد. مسلم فرزند سعد وقاص چنين وصيت كرد:

من از زماني كه به كوفه آمده ام تا به حال، هفتصد درهم مقروض شده ام، آن را از ماترك من پرداخت كن. جنازه ام را از ابن زياد بگير و آن را به خاك بسپار. كسي را به نزد حسين (ع) بفرست تا مانع آمدنش به كوفه شود. چه، من نامه اي به او نوشته و او را خبر داده ام كه مردم كوفه با وي همراهند و هوادار او؛ يقين دارم كه او در راه آمدن به كوفه است.

با اينكه مسلم همه گفته هايش را پنهاني و به عنوان راز با عمر بن سعد در ميان نهاده بود، ولي فرزند سعد وقاص تمام خواسته هاي مسلم را به ابن زياد گفت. فرزند زياد با افشاي راز مسلم به وسيله ابن سعد، رو به عمر كرد و گفت: شخص امين خيانت نمي كند، اما گاهي شخص خائن، امين به حساب مي آيد! پس دستور داد تا مسلم را به پشت بام كاخ حكومتي برده، در آنجا گردن بزنند. آنگاه مسلم رو به فرزند اشعث كرد و گفت:

قسم به خدا كه اگر تو مرا در پناه نگرفته و امان نداده بودي، هرگز تسليم نمي شدم. حالا هم كه امكان تو را به چيزي نگرفته اند، برخيز و با شمشيرت از من حمايت كن!

مسلم را از پله هاي قصر بالا بردند و او در آن حال تكبير مي گفت و استغفار مي كرد و بر پيامبران و فرشته هاي خدا درود مي فرستاد و مي گفت: بارخدايا! بين ما و كساني كه ما را فريب دادند و سپس انكارمان كرده، پشت به ما نمودند و تنها و بي ياور رهايمان ساختند، داوري كن.

جلاد او را بر لب بام و مشرف به كوچه بداشت و بي رحمانه سرش را بينداخت و بدنش را نيز به دنبال سرش در ميان مردم كوچه، كه نظاره گر اين ماجرا بودند، بيفكند!

آنگاه ابن زياد فرمان داد تا هاني بن عروه را به بازار ببرند و گردن بزنند. سپس دستور داد سر هر دوي آنها را به همراه نامه اي براي يزيد به شام فرستادند!

يزيد در پاسخ اين خدمت عبيدالله زياد به وي چنين نوشت:

اما بعد، از تو بجز اين انتظار نداشتم. زيركانه عمل كردي، و مردانه و شجاع در اين كار بزرگ پاي فشردي، و ثابت قدم و استوار ماندي، و به كفايت و درستي خدمت كردي و گمان مرا نسبت به خود به يقين مبدل ساختي و....


پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 6، ص 198؛ اخبار الطوال دينوري، ص 238.

[2] تاريخ طبري، ج 6، ص 198.

[3] تاريخ طبري، ج 6، ص 211؛ مثيرالاحزان، ص 21؛ اللهوف، ص 10.

[4] الرائد لا يکذب أهله ضرب المثلي است معروف از قول پيشقراولان. به لسان العرب و ديگر فرهنگها مراجعه شود. مترجم.

[5] تاريخ طبري، ج 6، ص 211.

[6] تاريخ ابن عساکر، ح 649.

[7] تاريخ طبري، ج 6، ص 198 - 200.

[8] تاريخ طبري، ج 6، ص 199 - 215.