بازگشت

سلام بر عشق


هميشه زندگي من در تنهايي بوده است؛

در حياط خلوت خانه ساكت دلم، نشستن و با خدا حرف زدن،زيبايي دلنشيني براي من داشته است. نه اين كه از ديگران بگريزم و از جمع بيزار و منزوي باشم، نه، اما با خود بودن و در سايه آرام بخش ياد خدا، و كمي آن طرف تر از حضور غفلت آور ديگران زيستن، زندگي من است.

و الآن در اين كوهستان كه سر به بام آسمان گذاشته، و بر طاق فلك بوسه سرافرازي زده، زندگي شيريني دارم؛ اگر قبل از اين تنها با خدا حرف مي زدم، اما هم اكنون با رؤياي دلنشين تو لحظات را به دره نيستي سپردن و با خيال تو سخن گفتن، گوشه اي از گوشه نشيني من است. حرف زدن با تو همان حلاوت و دلربايي حرف زدن با خدا را دارد.


در خواب و بيداري نام تو ورد زبان من است.

تو خداي سرزمين قلب من هستي كه يكشبه تمام هستي مرا به پاي خود ريختي. تو تنها معشوق سراسر زندگي من هستي كه بال هاي پروازم را به آتش فروزان عشقت سوزاندي... من بت پرست نيستم، تو را هم خدا نمي دانم، اما گمان نمي كنم از خدا هم جدا باشي. تو نور خدا در ظلمت شب گمراهي من بودي، شبي به پهناي تمام هستي گمراهان، و نوري به بلنداي خدا و به ارتفاع پرواز. شبي كه بعد از عمري در حصار قفس زيستن، آخر به پرواز درآمدم و آزادي را به پر و بال خود نشاندم، يعني نشاندي. شبي كه هرگز فراموش نخواهم كرد و چگونه از ياد ببرم؟ از ابتداي غروب آن شب قلبم در سينه سنگيني مي كرد، دلم چون مرغي سركنده بال و پر مي زد، آرامش نداشتم، چون آتشي كه گذشتِ روزگار خاكستر بر آن نشانده باشد به انتظار نوازش نسيمي بودم كه آخر هم آن نسيم از مشرق نگاهت وزيد....

آنها كه به كنار دير رسيدند، سر و صدايشان مرا بيرون كشاند. تعداد زيادي مسافر بودند كه انگار راهي طولاني پيموده بودند، با سر و روي خاكي كه غبار سفري دراز را به همراه داشت. قصد اتراق در دير داشتند. آب به سر و صورت زده، به تيمار اسبان خود مشغول شدند.

از اول كه آنها را ديدم احساس عجيبي وجودم را پركرد؛ نه نفرت بود، نه ترس، و هردو بود. نه هيجان بود و نه دلهره، و هر دو بود؛ تا اين كه درِ صندوق را گشودند و سرت را بيرون آورده و بر نيزه زدند.


اولين بار بود كه مي ديدمت و چه زيبا و آسماني بودي. نگاه اول كه بر زلال چشمانت انداختم با تمام شور و عشق بر دلم خيمه عطوفت زدي. در دلم غوغايي به پا شد. انگار سال ها در انتظار ميهماني بودم و بعد از شب هاي طاقت فرساي هجران و روزهاي زجر آور انتظار، آن ميهمان رسيده است و آن ميهمان تو بودي، تو بودي كه با نگاهت مرا به سوي خود خواندي.

آنها آتش افروختند و به عيش و نوش ـ غافل از آنچه گذشت و آنچه در پيش است ـ پرداختند. من از كنار پنجره اتاقِ سال هاي دوري ات به آنها مي نگريستم، البته آنها بهانه بودند و تو بهاي اشك هايي كه مي ريختم.

ناگهان دستي كه انگار از آستين آسمان بيرون آمده باشد، بر سياهي ديوار نوشت:



ـ آيا مردمي كه حسين را كشتند آرزوي شفاعت جدّش را در سر مي پرورانند. [1] .



يكي از آن گروه برخاست تا دست را بگيرد اما دست غيب شد و چون نوري به آسمان بازگشت. گويي اتفاقي نيفتاده، آنها باز سرمست و غافل به شادي پرداختند كه دوباره آن دست آسماني پديدار شد و اين بار نوشت:

ـ نه به خدا قسم آنها شفاعت كننده اي ندارند، و روز قيامت عذابي




سخت گريبانگير آنهاست. [2] .



چند نفر عصباني و غضبناك برخاستند كه آن دست و صاحب آن را بيابند كه باز با ناپديد شدن آن دست، شكست خورده و خشمگين برگشتند. شايد دلهره دل آنها را پركرده بود اما مي خواستند خود را بي خيال و آسوده خاطر نشان دهند كه باز آن دست بر ديوار نوشت:



ـ حسين را با حكم ظالمانه كه مخالف قرآن بود كشتند. [3]



ديگر نمي توانستند شادي كنند. هركدام به ديگري نگاه مي كرد و از ترس هيچ كدام حرفي براي گفتن نداشت. چند نفر با ترس به طرف سر تو رفتند، آن را برداشته و داخل صندوق جاي دادند و بعد آرام هركدام گوشه اي خزيده، از نگاهم گم شدند.

آن ها رفتند و من از دريچه پنجره به آن صندوق مي نگريستم و مي گريستم. نمي دانم اين همه عشق و علاقه از كجا در دل من پيدا شده بود. تو كنار من بودي و من نمي توانستم تو را ببينم.... شب مي گذشت و من همان طور در تاريكي شب تنها و عاشق به صندوق خيره بودم.... ناگهان صدايي بلند شد، نه، صداهايي به گوش رسيد.

ـ سبحان الله... لااله الاالله...

صداهايي ملكوتي كه ذكر خداوند مي گفتند و او را به بزرگي ياد مي كردند. نمي دانم در و ديوار بود يا صداي تسبيح ملائكه. برايم


تعجّب آور بود. اما تعجّبم زماني زياد شد كه ديدم نوري زلال تر و روشن تر از نور خورشيد از آن صندوق به آسمان مي رود. گويي مي ديدم كه ملائكه گروه، گروه از آسمان بر زمين نازل شده و بوسه تبرّك بر حضور نوراني تو مي زدند و مي گفتند:

ـ سلام بر تو اي پسر رسول خدا. سلام بر تو يا ابا عبدالله، سلام و درود خدا بر تو باد.

ديگر نمي توانستم خودم را كنترل كنم، ديگر دست خودم نبود، از اتاقم بيرون آمدم، صداي گريه ام چند نفر از آن سربازان را بيدار كرد، از گريه و ناله من متعجّب و حيران بودند و از اين كه آنها را از خواب بيدار كرده بودم عصباني. بر سرم فرياد زدند:

ـ نصفه شب چه مي خواهي؟ مگر ديوانه شده اي مرد؟

ـ بگوييد بدانم شما كه هستيد و به كجا مي رويد؟

ـ ما سربازان عبيدالله بن زياد حاكم كوفه هستيم و به سوي شام مي رويم.

بايد مطلب اصلي را مي پرسيدم، بايد مي فهميدم تو كيستي كه با دلم چنين كردي، به آنها گفتم:

ـ اين سر كه در اين صندوق است سرِ كيست؟

كم كم داشتند مي فهميدند چرا گريان و نالان آنها را از خواب بيدار كرده ام آنها تو را خوب مي شناختند و مي دانستند با دل هر كسي كه بخواهي چنين مي كني؛ و من چگونه از تو تشكر كنم كه خواستي مرا نيز


با نوازش عشقت آسماني كني. آنها با تأنّي و ترديد به من گفتند:

ـ اين سر حسين پسر علي بن ابي طالب و پسر فاطمه دختر رسول خداست.

چه مي شنيدم؟

باور كردني نبود. آنها پسر پيامبر خود را كشته بودند؟ و اگر كس ديگر كشته است پس چرا آنها شادي مي كنند؟ يعني تو كه يكباره، مرا عاشق و شيداي خود كردي پسر پيامبر خدا بودي؟ نمي توانستم باور كنم.

يك عمر خدا را عبادت كرده، با او سخن گفتم، اما عبادت برايم شيرين نبود، عاشقانه نبود، بنده بودم اما بنده عاشقي نبودم؛ و چه سخت است بدون عشق زيستن، و اين سختي را تا انسان عاشق نشود نمي فهمد، و تو مرا عاشق و دلباخته خود كردي، به عبادت و بندگي من رنگ ديگري بخشيدي. آتشي در دلم افروختي كه تمام هستي زميني ام را به خاكستر نشاند، خاكستري كه بر چهره آسمان پاشيده شد و مرا به هفت آسمان رساند... و اين مردم چه انسان هاي بدبخت و زبوني بودند، چه بي ثمر زندگي مي كردند و چه خوار و حقير نفس مي كشيدند. به آنها گفتم:

ـ واي بر شما. اين سرِ پسرِ دختر پيامبر شماست؟ چه مردم پست و خيانت پيشه اي هستيد....

اگر حضرت مسيح، پيامبر ما، پسري داشت خاك پايش را به چشم مي كشيديم.


حرف هاي زيادي براي گفتن با تو داشتم، درد دل هاي زيادي را بايد به تو مي گفتم؛ اما در ميان آن همه نامحرم و انسان هاي دنيايي چگونه با تو حرف بزنم؟ بايد جايي خلوت تنها من باشم و تو. اگر پيش من مي آمدي....

ـ اي سربازان عبيدالله!

از شما مي خواهم اجازه بدهيد اين سر امشب نزد من باشد. صبح كه عزم حركت كرديد به شما مي سپارم.

بزرگ آنها رو به من كرد و گفت:

ـ در مقابل چه مي دهي؟

ديدن آن چهره هاي دنيايي و پول پرست ديگر برايم تهوّع آور بود؛

ـ شما چه مي خواهيد؟

ـ ده هزار درهم.

در مقابل اين كه يك شب با من باشي از من ده هزار درهم مي خواستند و نمي دانستند براي يك لحظه با تو بودن، تمام دنيا و آخرت خود را نيز مي دهم. دنيا و آخرت را بدون تو براي چه بخواهم؟ دنياي عاشق، بدون معشوق بي معناترين دنياست و تمام آخرت من نگاه مهربان تو بود.

مبلغ را به آنها دادم و آنها چون حيوانات غافل و شكم پرست به گوشه اي رفتند و خوابيدند و بعد از آن من بودم و تو و اتاقي كه در آن


هيچ كس ديگر جز خداي من و تو نبود؛ خداي عشق كه زيباترين خداست، خدايي كه تو را براي من فرستاد؛ خدايي كه دل مرا به خاك پاي تو جلا داد و مرغ پرشكسته روحم را به خانه نگاه تو پر داد. خدايي كه تو را آفريد تا عاشقان دلسوخته، در تمام زمان به بوي خانه تو به سوي خدا راه هدايت بپيمايند. خدايي كه كوچك و بزرگ را ارادتمند كرامت دستان تو كرد. خدايي كه بعد از عمري انتظار تو را به من رساند....

تو را به من رساند كه در اين دير مناجاتِ سال هاي تنهايي من، براي لحظاتي تو باشي و من، و در اين لحظات، تمام دنيا و آخرت من وامدار عشق نامدار تو باشد.

انگار غبار سفر بر سر و روي تو هم نشسته بود؛ بايد سرت را با گلاب مي شستم و با مشك و كافور خوشبو مي كردم. چه لحظات زيبايي بود زماني كه دستان لرزان من در كوچه هاي موي تو گم مي شد. دستم بر سلسله موي تو بود و دلم حيران و سرگردانِ گوشه چشمت به دنبال خدا مي گشت.

اشك نبود كه از چشمان من بر زمين مي ريخت، قطرات خجلت زده فرات بود كه از چشم عاشقانت جاري است و آن گاه كه بر سايه روشن دل آنها مي تابي به پاي ياد تو سجده كرده و زار مي زدند.

مي توانستي آن شب قبل از اين كه خلوت اتاق را لبريز از عطر ياس خودت كني چشمان مرا به دستان غافل خواب مي سپردي و من


نمي ديدم كه هزار خورشيد در شعاع نورت از فيض نور افشاني سرشارند... اما من تو را مي خواستم، سال هاي سال بود؛ و تو مرا مي خواستي بيشتر از آنچه فكر كنم. مي دانستم آخر مي آيي اما فكر نمي كردم وقتي بر انتظار نگاهم گام مي گذاري دستان افسوس مرا به خاك حرمت پيوند مي زني. من چگونه تاب آورم خجالتِ اين كه در كربلا نبودم تا جانم به خاك پايت بوسه ارادت بزند؟ چگونه تلخي زندگي را تحمّل كنم كه من هستم و تو نيستي؟ بهتر بگويم تو هستي و من در تار و پود زندگي فراموش شده ام.

سخن گفتن با تو دلنشين و رؤيايي بود و گريستن مقابل سرت، درمان دردهاي كهنه و گشايش عقده هاي ديرينه من بود. اما زمان مي گذشت و خورشيد بي صبرانه دست نوراني خود را كم كم بر آسمان دير دراز مي كرد تا در افق نگاهت بنشيند.

آخرين حرف هايم را مي بايست با تو مي زدم و مي گفتم كه در حضورت مسلمان شدن آرزويي است كه رسيدن به آن آخرين آرزوي من است. بايد به تو مي گفتم مسيحي ماندن من تا به حال بهانه اي بود تا اين كه خود تو به سوي من بيايي و مرا دعوت به اسلام كني. بهانه اي بود براي ديدن تو. سال هاي سال مسيحي ماندم تا به سراغم بيايي و دست هدايتت را به سر شوريده و بي سامان بكشي.

بايد در مقابل تو سر به زير مي انداختم و باصورتي خيس از اشك مناجات عاشقانه ات مي گفتم:


ـ شهادت مي دهم كه خدايي جز الله نيست و شريكي ندارد و گواهي مي دهم كه محمد پيامبر و رسول خداست و علي، ولي و حجت اوست.

اگرچه سخت بود و جرأت مي خواست امّا بالأخره گفتم و تو با نگاهي مهربان بر هستي من پذيرفتي. كاش قبل از اين كه به سوي كوفه بروي، گذري بر دير من مي كردي و مرا با خود مي بردي؛ آنوقت مي ديدي چگونه عاشقانه پاي در ركاب جانبازي، سر به زير سم اسبت مي گذاشتم، مي ديدي چگونه مشك بر دوش، آب حيات به كام عاشقانت مي ريختم.

صبح شد. سربازان عبيدالله از خواب برخاستند و سوار بر اسب آماده رفتن شدند؛ امّا قبل از هر حركتي سراغ من آمدند، يعني به دنبال تو آمدند. آمدند تا معشوق را از عاشق بستانند. آمدند تا هستي مرا از من باز گيرند. آمدند تا خورشيد روي تو را در شب دستان خود گم كنند. چه خيالي!

آمدند و مرا از من باز ستاندند و رفتند و باز شوريدگي و پريشان حالي من آغاز شد؛ آغاز عاشقي من كه عشق ميوه نهالِ هجران است و عاشقي گلِ شاخسار فراق.

ديگر آن دير، آن سنگ و كلوخ، براي من قابل تحمّل نبود. روبه كوهستان نهادم... و همين جا كه الآن هستم بار اقامت بر دستان كوه افكندم، دور از همه و فارغ از هر فكري به جز ياد تو.


مي خواستم تنها به تو فكر كنم. به چشمان زلالت كه نور در آن موج مي زد خيره بمانم و تمام زندگي را از خطوط روشن پيشاني ات بخوانم.

من به تمام هستي رسيده بودم در مقابل ده هزار درهم؛ ده هزار درهمي كه وقتي سربازان كوفه بعد از دور شدن از دير خواستند بين خود تقسيم كنند و هر كسي سهمي برگيرد، ديدند همه تبديل به سنگريزه هايي شده كه بر بعضي از آنها نوشته:

كساني كه ظلم را پيشه خود ساختند به زودي خواهند فهميد كه به چه روي، روزگار بر آنها برگردد و منقلب مي شوند. [4] .

و بر بعض ديگر حك شده است:

خدا را از آنچه ستمكاران مي كنند غافل مپندار. [5] .

ـ....

تو رفتي و من ماندم عاشق و شوريده....

سلام بر آن شب مبارك كه به پرواز دادن بال هاي خسته من آمدي،

سلام بر آن سر مبارك و آسماني ات.

سلام بر تو،

سلام بر عشق.



پاورقي

[1] أترجو أمّة قتلت حسيناً

شفاعةَ جدّه يوم الحساب.

[2] فلا والله ليس لهم شفيع

وهم يوم القيامة في العذاب.

[3] وقد قتلوا الحسين بحکم جور

مخالف حکم حکم الکتاب.

[4] وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا أيَّ مُنْقَلَب يَنْقَلِبوُن «شعراء (26) آيه 227».

[5] ولا تَحْسَبَنَّ اللهُ غافلا عَمّا يَعمَلُ الظّالِمونَ «ابراهيم (14) آيه 42».