بازگشت

در انزواي جنايت


شما را به خدا آرام تر، آرام تر، من كه با شما مي آيم؛ يعني نمي توانم كه نيايم، چرا مرا به روي زمين مي كشيد؟ من با شما هستم، هركجا كه مي خواهيد ببريد، من نمي توانم از شما بگريزم، من در دستان شما هستم، همچو صيدي ضعيف و عاجز در دست صيّاداني پرغرور و قوي.

مي خواهيد مرا بكشيد؟ باكي نيست، من مدت هاست به انتظار چنين روزي مانده ام، من منتظر مرگ هستم و كشته شدن را در آغوش مي كشم. مرگ هرچقدر هم كه سخت باشد از اين زندگي ذلّت بار بهتر است، كشته شدن هراندازه هم كه دردآور باشد از اين همه گوشه نشيني و عزلت قابل تحمّل تر است. ديگر از اين انزوا خسته و دلگيرم، زندگي ديگر براي من جان كندن تدريجي است. مرا ببريد و بكشيد، من


مستحقّ بدترين مرگ هستم. باور كنيد تنهايي از هر عذابي سخت تر است و گوشه نشيني و دور از خانواده و آشنا زيستن از هر مصيبتي ملال آورتر. مرا با خود ببريد، مرا بكشيد، بدن كثيف مرا بسوزانيد و خاكسترش را به دست بي رحم طوفان فراموشي بسپاريد. بگذاريد نام من از تاريخ كربلا پاك شود، بگذاريد براي هميشه فراموش شوم،و خاطره جنايات من از ذهن مردم پاك شود. شما نمي دانيد وقتي در كوچه هاي كوفه قدم مي زدم و كوچك و بزرگ به من به عنوان يك انسان جنايتكار كه حالا موجودي با چهره اي زشت و غير قابل تحمّل است نگاه مي كردند چقدر زجر مي كشيدم و هر روز هزار بار آرزوي مرگ داشتم.

شايد باور نكنيد اگر بگويم همسرم مرا از خانه بيرون كرده است، ديگر فرزندانم به من سلام نمي كنند، اگر هم به طرف آنها رفته و سلام بدهم با اكراه و سختي عليكي به من مي گويند و خيلي مؤدّبانه مي گريزند. برايشان خفّت بار است كه بگويند فرزند اسحاق بن حويه هستند، حق هم دارند.

مي بينيد؟ شايد هم نمي بينيد، چرا كه شما هم از نگاه كردن به من وحشت داريد، نگاه خشم آلود خود را به زمين سپرده ايد و مرا به روي آن مي كشيد. امّا اگر نگاهي به من مي كرديد مي ديديد كه تمام پوست بدنم پيس شده و موهايم همه ريخته، موهاي صورتم، ابروان و مژگانم و موهاي سرم.

فكر كنيد چهره اي از اين كريه تر مي شود تصوّر كرد؟


مرا ببريد و بكشيد، امّا لحظه اي نگاه ترحّم آميز خود را به وجود حقير و ذليل من بيندازيد، بگذاريد براي آخرين لحظات هم كه شده بعد از ماه ها نگاهي قلب رنجور مرا نوازش دهد ولو اين كه آن كس قاتل من باشد و از لشكر مختار.

من تمام خرابه هاي كوفه را مي شناسم، اين چند ماه هر شب را در يكي از آنها به صبح مي رساندم و در طول اين مدت سگ هاي هار كوفه مونس و همدم من بودند، با آنها سخن مي گفتم، امّا گاهي آنها هم به طرف من نمي آمدند و از من مي گريختند، وقتي به سمت آنها مي رفتم صداي واق واقشان فرياد و نفرين ديگر خرابه نشينان مفلوك را بر سر من آوار مي كرد. سگ هاي ولگرد هم ديگر تاب تحمّل مرا نداشتند و از من گريزان بودند، تنفّر از قيافه دهشت آور من در چشمانشان پيدا بود.

انگار در و ديوار كوفه از من متنفّر بودند و مرا نفرين مي كردند. انگار هيچ انساني، حتي هيچ حيواني دلي براي ترحّم به حال من ندارد. گاهي كه براي يافتن تكه ناني خشك و كپك زده يا ته مانده غذايي كه هنوز بويش گربه ها و سگ ها را به دور خود جمع نكرده بود از خرابه خارج مي شدم و در كوچه هاي كوفه قدم ميزدم، در زير بار سنگين نگاه هاي نيش دار و تمسخرهاي توهين آميز مردم له مي شدم. شايد آنها از همه قضايا و جنايات من باخبر بودند و مي دانستند:

روز عاشورا در كربلا وقتي كه بدنِ پر از تير و جراحت حسين با ضربه نيزه صالح بن وهب مرّي كه بر پهلوي او زد بر روي زمين افتاد، من و چند نفر ديگر از جمله بحر بن كعب، اخنس بن مرثد، جابر بن يزيد


و بجدل بن سليم بنا بر فرمان شمر او را دوره كرده، هر كدام با آنچه در دست داشتيم ضربه اي بر بدن او زديم.

باور كنيد من تنها يك ضربه شمشير بر بازوي راست او زدم، حسين بار ديگر بر روي زمين افتاد و....

بگذاريد بقيه ماجرا در سينه ام بماند و براي كسي تعريف نكنم. مي دانم شما اگر بشنويد بيشتر از من بي تابي مي كنيد، بر سر و صورت مي زنيد، و آتش خشم خود را با فرود آوردن ضربات مشت و لگد بر سر و صورت من به خاكستر مي نشانيد، امّا از ترس اين نيست كه نمي گويم، آخر قلب من هم تاب تحمّل بيان آنها را ندارد.

قبول دارم كه قلب من چون سنگ سياه و سخت و چون شبي تاريك و ظلماني است، قلبي كه نور هيچ خورشيد آن را روشن نمي كند و هيچ تصوير جانگدازي آن را به رقّت نمي نشاند، حتي صحنه در خون غلتيدن لحظات آخر عمر حسين. امّا من هم يك انسان هستم ـ و شايد بودم.

حسين كه شهيد شد همه به سوي او به قصد غنيمت حركت كردند و من هم يكي از آنها بودم. پيراهن حسين را من برداشتم، همان پيراهني كه چند روز بيشتر بر تن من نبود و در همان چند روز پوست و موي بدنم به اين حال و روز افتاد و خود به اين فلاكت و بدبختي دچار گشتم.

مرا به كجا مي بريد؟ مرا به كدام سوي اين ميدان مي كشانيد؟ به سوي آن نه نفر، نه نه، مرا به سوي آنها نبريد، نمي خواهم آنها را


ببينم. من آنها را خوب مي شناسم، هر دفعه كه آنها را مي بينم موي بر تنم راست مي شود و چشمم سياهي مي رود.

آن چهار نفر كه دست و پايشان را بسته ايد و به سينه انداخته ايد، اخنس بن مرثد، حكيم بن طفيل سنبسي، عمر بن صبيح صيدابي و رجاء بن منقذ هستند: آن دو نفر كه الآن بد مي گويند و شما را دشنام مي دهند و گاهي چون ديوانگان مي خندند و زماني ديگر با گريه و تضرّع از شما طلب بخشش مي كنند، سالم بن خثيمه جعفي و صالح بن وهب جعفي هستند. و آن كه مبهوت نشسته واحظ بن ناعم است و آن دو كه هنوز هم به جنايت خود افتخار مي كنند هاني بن شبث حضرمي و اسيد بن مالك هستند.

من نمي خواستم با اين نه تن در آن جنايت شريك باشم. وقتي عمر سعد دستور داد ابتدا به آنها ملحق نشدم و قصدي هم نداشتم، امّا وقتي ديدم آنها سوار بر اسب آماده اند تا بر بدن حسين بتازند، با خود گفتم كه حسين شهيد شده و روحش از بدن خارج شده. نه دردي احساس مي كند و نه رنجي مي برد، بگذار با اين كار بتوانم نزد امير عبيدالله افتخاري به نام خود ثبت كنم و جايزه اي بگيرم.

آن لحظه ياد برق سكّه ها و جوايز امير چشم عقل مرا كور كرده و دل من را سخت و بي عطوفت نموده بود. سوار بر اسبم شدم و در رديف آنها قرار گرفتم. آنها اسب خود را هي كردند و من نيز. بدن حسين به سينه روي زمين افتاده بود، حرارت اين گناه نمي گذاشت چشمانم را باز نگه دارم. افسار اسب را در دست محكم گرفته بودم تا اين كه از روي


بدن او گذشتيم.

نفس راحتي كشيدم و كار را تمام شده احساس مي كردم. يكي از ما برگشت، يادم نيست كه بود، شايد صالح بن وهب يا اسيد بن مالك بود. از اسبش پياده شد، دست به زير بدن حسين كرد و آن را به پشت بر زمين گذاشت و بعد نگاهي به ما كرد و گفت:

ـ منتظر چه هستيد؟

متوجّه منظورش نشدم، سوار بر اسب شد و رو به سوي بدن حسين اسبش را هِي كرد. ديگران هم دنبال او به راه افتادند. نمي توانستم با آنان همراه نشوم، ديگر دست خودم نبود، مثل قطره اي در جريان رودخانه، در مقابل يك كارِ انجام شده قرار داشتم.

آن لحظه كه اسبم را هِي كردم نمي توانستم به هيچ چيز فكر كنم جز جايزه عبيدالله، جايزه اي كه هرگز به آن نرسيدم و هيچ چيز در ذهنم نقش اميد نمي زد جز سكّه هاي طلا و نقره امير،همان سكّه هايي كه هرگز آنها را نديدم.

وقتي در كوفه به دربار عبيدالله رفته از او طلب جايزه كرديم، رو به ما كرد و با بي حوصلگي گفت:

ـ مگر شما چه كرده ايد كه طلب جايزه مي كنيد؟

اسيد بن مالك رو به عبيدالله كرد و گفت:

ـ امير! ما همان ده نفر هستيم كه ابتدا گرده و بعد سينه حسين را با




سم اسبمان لگدكوب كرديم. [1] .



عبيدالله خوشحال شد، شادي در چهره اش موج مي زد امّا آن را مخفي كرد و به غلامش دستور داد جايزه كمي به او بدهد.

با ما چه كار داريد؟ چرا دست و پايمان را به زمين مي بنديد، آرام تر... چه مي گوييد؟ باور نمي كنم، يعني مي خواهيد آن اسباني كه آن طرف با سوارانِ آماده ايستاده اند بر بدن ما بتازند؟ يعني همان كاري كه ما با حسين كرديم؟

امّا مثل اين كه شما متوجّه نيستيد زماني كه ما بر بدن حسين تاختيم حسين سرش از تن جدا بود و از دنيا رفته بود. من كه گفتم از مردن نمي ترسم، خودم را براي مرگ آماده كرده ام، خُب ابتدا مرا گردن بزنيد، بعد آن قدر با اسب بر بدنم بتازيد تا چيزي از گوشت و استخوانم باقي نماند.

نبنديد، چشمم جايي را نمي بيند يعني آن چنان صورتم بر زمين چسبيده كه اصلا نمي توانم چشمم را بگشايم، همه جا تاريك است، چه دنياي سياهي، چه تاريكي رنج آوري بر بدنم چنگ انداخته است و چه انتظار كشنده اي بر قلبم نيش مي زند؛ مثل اين كه داريد دور مي شويد، اين را صداي پاي شما به من مي گويد، باز گرديد و مرا از اين تاريكي زجرآور نجات دهيد، من يك بار ديگر شب تا صبح در چنين ظلمتي جانسوز و انتظارِ كشنده اي بوده ام، شام عاشورا را مي گويم.

.


چه شب فراموش ناشدني بود، تمام وقايع آن روز در تاريكي شبْ هزار بار پيش چشمانم تكرار شد. آن شب خسته بودم امّا قدرت خوابيدن نداشتم، دلگير بودم و تنها،امّا جرأت نمي كردم با ديگري سخن بگويم و ياري را از آن لشكر انبوه به همزباني برگزينم.

خانواده حسين همه در يك خيمه نيم سوخته جمع شده بودند، علي بن حسين در وسط خيمه دراز كشيده بود و زينب كنارش نشسته، به صورت فرزند برادر مي نگريست و مي گريست. ديگر زنان و كودكان چون پروانگاني به دور شمع وجود آن دو بال و پر گشوده بودند؛ نوحه مي خواندند و گريه مي كردند و به سر و صورت مي زدند. گاهي خستگي بر وجود آنها چنگ انداخته، صداي گريه و عزاي آنها فروكش مي كرد امّا بعد از گذشت چند لحظه ناله يكي از آن جمع بلند مي شد:

ـ حسين... حسين...

و باز شعله هاي به خاكستر نشسته گريه آنها از دل زبانه مي كشيد و قلب آسمان و زمين را به آتش اندوه مي نشاند، قلب من را هم مي سوزاند. باور كنيد من هم گريه مي كردم، چطور نمي توانيد باور كنيد؟ اين تنها من نبودم كه گريه مي كردم بلكه ديگر لشكريان هم شايد حالي چون حال من داشتند. هركدام گوشه اي نشسته و در فكر بودند، نمي دانم به چه فكر مي كردند، به بي آبروييِ كشتن حسين و يارانش يا به افتخارهاي خود نزد عبيدالله بن زياد و جوايز او. نمي دانم چه شد كه براي چند لحظه خواب چشمان مرا ربود.


با فرياد عمر سعد از جا جستم:

ـ بس است هرچه خوابيديد، بيدار شويد، بسيار كار داريم. گروهي به تميز كردن سرهاي ياران و كشتگان حسين كه ديروز از بدنشان جدا ساخته ايد مشغول شوند، آنها را شسته و بر نيزه بزنيد. و بقيه با من بيايند تا كشتگان خود را غسل داده و كفن كنيم و به خاك بسپاريم.

لشكريان كوفه بعد از خميازه هاي شيطاني و پي در پي خود كه انگار از خوابي صدساله برخاسته اند، با چشماني پف كرده و سرخ و خونين هر يك به كاري مشغول شدند. تا ظهر طول كشيد، تمام كشتگانِ خود را يك يك غسل داده، كفن كرديم، عمر سعد بر آنها نماز خواند و بعد آنها را به دست خشمگين و آتشين قبر سپرديم.

سرهاي ياران حسين كه آماده شد، پيش عمر سعد آوردند و از او دستور خواستند كه چه بكنند. عمر سعد لحظه اي فكر كرد. بعد شمر بن ذي الجوشن، قيس بن اشعث و عمرو بن حجّاج را خواند و به آنها دستور داد كه هر قبيله هر تعداد سري را كه از تن جدا نموده و به دست دارد با خود به كوفه ببرد، تا هر قبيله بتواند پيش امير عبيدالله و يزيد بن معاويه به تقرّب و مقام شايسته خود برسد و آنها چنين كردند؛

ـ قبيله كنده سيزده سر با خود برداشت و بزرگ آنها قيس بن اشعث بود.

ـ قبيله هوازن به سركردگي شمر بن ذي الجوشن دوازده سر با خود برد.


ـ قبيله تميم هفده سر، بني اسد شانزده سر، قبيله مذحج با هفت سر و گروه ها و طوايف ديگر سرهاي باقي مانده را بين خود تقسيم كردند.

خورشيد از وسط آسمان كه گذشت عمر سعد دستور داد همه آماده رفتن به سوي كوفه شوند، سوار بر اسب بود و در ميان ميدان فرياد مي زد:

ـ خانواده حسين را نيز آماده رفتن كنيد، آنها را سوار بر شتراني بدون كجاوه و محمل كرده و تنها فرشي پوسيده بر شتران بيندازيد، راستي علي بن حسين را سوار بر شتري لخت كرده دست و پايش را با زنجير ببنديد و برگردنش غُلي سنگين بيندازيد.

آماده رفتن شديم. يك نفر از داخل خاندان حسين عمر سعد را مخاطب قرارداد و فرياد زد ـ فريادي كه بيشتر شبيه ناله بود.

ـ عمر سعد! حال كه به اين وضع مي خواهي ما را ببري، ما را از كنار قتلگاه عبور بده تا براي آخرين بار جسد غرق خون و چاك چاك عزيزانمان را ببينيم و با آنها وداع كنيم.

برق خوشحالي از چشمان عمر سعد جست، انگار خودش نيز در چنين انديشه اي بود. امّا حالا خانواده حسين خودشان چنين خواسته بودند. عمر سعد مي خواست براي يك بار ديگر هم كه شده بر زخم دل و جان آنها نمك بپاشد و آنها حالا خود پيشنهاد كرده بودند.

ـ باشد... باشد، حتماً. آنها را از كنار كشتگانشان عبور دهيد، بگذاريد با مقتولان خود وداع كنند.


زنان و كودكان سوار بر شتراني بي كجاوه و محمل، زير آن آفتاب سوزان بدون كوچك ترين سايباني،

زنان با چهره هاي باز و بدون نقاب.

خدايا اين صحنه براي من خيلي آشنا بود، بار ديگر اين صحنه را ديده بودم. زماني كه كودك بودم و در كوچه هاي كوفه با همسالان خود بازي مي كردم يادم است هر از چند گاهي لشكر مسلمانان از سرزمين هاي فتح شده با اسيراني از كشورهاي كفر نشين باز مي گشتند، آن اسيران را با همين حال وارد شهر مي كردند و از پيش چشم هاي مردم عبور مي دادند. خدايا ما چه كرديم يعني با زينب، دختر علي، همان گونه رفتار كرديم كه با مردم كفار و مشرِك بلاد ترك و روم... سوار بر شتراني لخت و بي كجاوه، با غل و زنجير....

كاروان اسيران به راه افتاد با آه و ناله كه هنگام رسيدن به نزديك قتلگاه تبديل به گريه و شيون شد، هركس حرفي براي گفتن داشت و به گونه اي درد دل مي كرد، يكي پدرش را صدا مي زد و از سختي اسيري و يتيمي زودرس شكايت مي كرد و ديگري برادرش را مي خواند و از فراق و هجران، سخت دلگير بود.

علي بن حسين نگاهي به كشتگان انداخت و سخت گريست، انگار تاب تحمّل اين مصيبت را نداشت و بدن بيمار و رنجورش طاقت نگريستن به آن صحنه را در خود نمي ديد؛ زينب كه از حال برادرزاده خود نگران و مضطرب شده بود رو به او كرد و گفت:


ـ اين چه حالي است كه تو را به آن مشاهده مي كنم، اي يادگار عزيزِ پدر و مادر و برادرانم! مي بينم آن گونه بي طاقت شده اي كه هم اكنون جان به جان آفرين تسليم مي كني.

علي بن حسين گريه اش را فرو خورد و آرام گفت:

ـ عمه جان! چگونه جزع و فرياد نكنم در حالي كه مي بينم سيّدم، آقا و مولايم، برادرانم،عموهايم، عموزادگانم و خاندانم غرق در خون، عريان و بدون كفن به روي زمين افتاده اند و هيچ كس به فكر دفن ايشان نيست و هيچ انساني به آنها توجه نمي كند، انگار ايشان را از مسلمانان نمي دانند.

ـ برادر زاده ام! از اين صحنه كه مي بيني نگران نباش و جزع مكن، به خدا قسم اين پيماني بود از طرف رسول خدا با جدّ و پدر و عموي تو. رسول خدا مصايب و سختي هاي هر يك از آنها را به ايشان گفته بود. خداوند از جماعتي در اين امت عهد گرفته ـ آن جماعتي كه فراعنه كفر و سلاطين ظلم روي زمين ايشان را نمي شناسند امّا در نزد آسمانيان شناخته شده و معروفند ـ كه بيايند و اين اجساد پاره پاره و اعضاي جدا جدا و در خون غلطان را به خاك بسپارند.

دختر يازده ساله حسين، فاطمه از گريه و بي تابي نزديك بود از روي شتر بر زمين سرنگون شود كه من بر سرش فرياد زدم:

ـ دختر! مواظب باش، حواست كجاست، حوصله سوار كردن يتيمي مثل تو را ندارم.


نمي دانم تحمّل كدام حرف من برايش سنگين بود، شايد كلمه يتيمي؛ اشك در چشمانش پيچيد و بغض راه گلويش را گرفت، با نگاه مهربانش صورت مرا از خجالت غرق عرق كرد، انگار حرفي براي گفتن داشت و مي خواست سخني با من بگويد. اي كاش الآن اين جا بود به پايش مي افتادم گريه مي كردم بر سر و صورت مي زدم و مي گفتم:

ـ فاطمه!... با من حرف بزن.

اي كاش با من حرف مي زد، هرچه فرياد داشت بر سرم مي كشيد و عقده هاي دلش باز مي شد.

حال و روز سكينه در آن لحظات از فاطمه بدتر بود و گريه و ناله اش شديدتر.

عمر سعد برگشت و گفت:

ـ هرچه زودتر كاروان را حركت دهيد، توقّف بس است.

به راه افتاديم، بعد از چند لحظه به عقب برگشتم تا يك بار ديگر كربلا را ببينم، زمين گلگون، كشته هاي عريان و افتاده بر روي خار و خاك، خيمه هاي نيم سوخته، تير و نيزه هاي شكسته و خورشيدي كه هر لحظه به افق نزديك تر مي شد تا بوسه شرم بر خاك كربلا بزند. بعداً در كوفه شنيدم ـ زماني كه هنوز گوشه گير و منزوي نشده بودم ـ كه بعد از رفتن ما گروهي از قبيله بني اسد آمده اند و كشتگان حسين را با احترام به خاك سپرده اند، مردم مي گفتند وقتي مي خواستند آنها را به خاك بسپارند اكثر آنها داراي قبرهاي آماده اي بودند كه پرندگان سفيدي چون


نور بر بالاي آنها در حال پرواز و طواف بودند.

صدايم را مي شنويد، كجا رفتيد.

سربازان مختار كه مرا به اين جا آورده و دست و پاي بسته رهايم كردند كجا رفتند؟ نكند اين كه گفتم براي مرگ آماده شده ام و مردن را بيشتر از اين زندگي دوست دارم باور كرده اند؟ آنها مثل اين كه نمي دانند هنوز هم چه آرزوهاي بزرگي در سر دارم، آن حرف ها را آن لحظه كه احساساتي شده بودم زدم. آنها هم نبايد بيشتر از اين از من انتظار داشته باشند، گاهي انسان از روي حواس پرتي حرفي را مي زند. من هنوز مي خواهم بروم نزد عبيدالله و طلب جايزه بيشتري بكنم.

اين چه صدايي است؟ صداي سم اسباني كه هر لحظه نزديك و نزديك تر مي شوند، براي چه به سوي ما مي آيند؟ نكند همان اسباني هستند كه براي لگد كردن بدن ما زين شده اند، نمي دانم، شا... واي پشتم.



پاورقي

[1] نحـن رضضـنا الصـدر بعـد الظـهر

بـکــل يــعـبــوب شــديـد الأســر.