بازگشت

غبار غروب


بگذار اين گوشه خانه ات بنشينم، بگذار آن قدر بنشينم تا از گرسنگي و تشنگي جان بدهم، نمي دانم چرا در دلم نمي نشيني و نمي گذاري تو را از ته دل صدا كنم.

بگذار در آستان نگاه مهربانت بنشينم و بعد از چند ماه دربه دري در محراب ابرويت عقده ها و غصه هايم را فريادكنم. تمام وجودم مانند يك مرداب شده كه هرچه بيشتر به هستي ام نزديك مي شوم بوي كثافت آن مرا بيشتر آزار مي دهد. حالا بعد از عمري آمده ام سراغ تو، با تو حرف بزنم و تو مرا ببخشي، مي دانم پشت به تو كردم، هرچه گفتي و خواستي من عمل نكردم و اين گناه آخرين... آه.

بگذار اين جا بمانم،


اين جا بيشتر از هرجاي ديگر خودم را به تو نزديك احساس مي كنم،اگرچه تو هميشه با من هستي حتي زماني كه آن گناه را انجام دادم. بگذار اين جا شب تا صبح بگريم و ناله بزنم و صبح تا شب به دور خانه ات طواف كنم؛ همچو پروانه بگردم و هستي ام را عاشقانه به دامنت بريزم.

بگذار هر صبح و شام دامن آلوده به گناهم را در زلال زمزم تو شستوشو دهم، شايد تو مرا ببخشي. اما به جز آمدن به سوي تو چاره اي ديگر ندارم. تو بهتر از همه مي داني چه گناه بزرگي كرده ام و چه بار سنگيني را از كربلا تا كوفه، از كوفه تا شام و از شام تا مكه به دوش كشيده ام؛ تو خوب مي داني چه بغض دردآوري نفس كشيدن را براي من دشوار كرده است؛

گناهي به بزرگي كوه اُحد، به بزرگي تَهامه.

باري به سنگيني تاريخ.

و بغضي براي گريستن تمام آدميان و فرشتگان، بلكه آسمان و زمين.

نمي دانم، چرا زبانم الكن شده و قدرت سخن گفتن با تو را ندارم.

بگو چه كنم تا تو مرا ببخشي، وجود كثيفم را به كدام صحراي دور از خاطره انسان ها تبعيد كنم و خوراك كركس ها و گرگ هاي كدام بيابان شوم تا تو مرا ببخشي.

اين جا ديگر آخر خط است، هرچه بگويي انجام مي دهم.


خدايا!

بگو خاك كدام سرزمين مقدّس را بر سر كنم و بر سينه بمالم تا طوفان درونم پايان پذيرد؛ حتماً مي گويي خاك مقدّس ترين سرزمين، يعني كربلا. نام كربلا را نياور، خوب مي داني من كربلا بوده ام ـ و اي كاش هرگز پاي پليدم بر تقدّس آن زمين بذر جنايت نمي پاشيد، اي كاش سنگي مي شدم در گذرگاه تاريخ و هر كسي ضربه پايي را با من آشنا مي كرد و با كربلا آشنا نمي شدم.

كاش قبل از دهم محرم سال 61 هجري، هزار بار مي مردم و بند بند بدنم از هم مي گسست و نامم با كربلا پيوند نمي خورد و عاشورا را نمي ديدم.

خدايا!

اشك چشمانم را ببين همچو آبشار جاري است، آسمان طوفان زده نگاهم را و سرخي گونه هايم را ببين، چيزي از آشفتگي و سرخي آسمان و زمين كربلا كم ندارد. گريه و بي تابي من هم از گريه و مويه آسمان كربلا بي نصيب نيست، نمي خواهم شعر بگويم كه آسمان روز عاشورا گريست، نه، اين سخن پيامبر است كه فرمود: آسمان تنها اشك ماتم و عزا بر دو نفر مي ريزد؛ اول يحيي بن زكريا ـ پيامبر صالح و برگزيده خدا ـ دوم حسين بن علي؛ و گريه آسمان همان سرخي اوست كه به چشم مي آيد.

خداي من!


ديگر خواب به چشمم نمي آيد ـ و اي كاش شب ها و روزهاي اول حكومت عبيدالله بن زياد سراسرْ خواب بودم و شمشير ارعاب او پاي مرا از كوفه بيرون نمي كشيد، يا اين كه روزي دست هدايت تو با تكاني بر قلب غفلت زده من، مرا از خواب بيدار مي كرد و با آن لشكر كفر و نفاق يكي نمي شدم.

همه آن لشكريان سرمست و مغرور ـ دنيا پرستان دين فروش و عهدشكنان از شرك باده نوش ـ يك يك با خواري و ذلت جان مي دهند:

ـ بحربن كعب، آن ملعون كه لباس حسين را بعد از شهادت بيرون آورد، از دست هايش در زمستان آب مي چكيد و تابستان چون چوب خشك بود و آن قدر اين چنين عذاب ديد تا به دوزخ واصل شد.

ـ سنان بن اَنَس نخعي را مختار دستگير كرد و انگشتانش را قطعه قطعه نمود، دو دست و دو پايش را بريد و او را در ديگي از روغن جوشان انداخت. آن قدر فرياد زد و ناله كرد تا جان داد.

ـ در كوفه شنيدم اسحاق بن حويه، كه پيراهن حسين را دزديد، بر تن كرده بود، پوستش پيس شد و تمام موهاي بدنش ريخت، و با آن چهره كريه و دهشت آور، گوشه عزلتي را براي چند روز باقي مانده از زندگي ننگينش انتخاب كرده بود.

ـ بچه هاي كوفه ديوانه اي را براي تمسخر و بازي كردن در خرابه هاي شهر يافته بودند كه مي گفتند آن ديوانه اخنس بن مرثد بن


علقمه حضرمي است كه عمامه حسين را به غنيمت برده و بر سر گذاشته بود.

ـ در راه مكه و مدينه مردم مي گفتند: مختار، دست وپاي بجدل بن سليم كلبي كه انگشتر حسين را ربوده بود ـ آن هم نه اين كه از انگشت بيرون بياورد، بلكه انگشت را بريده و... ـ را بريده و در خون كثيفش رها كرده بود تا به درك واصل شود.

ـ....

خدايا!

مي دانم من هم چون ديگر لشكريان كوفه با ذلّت و خواري از دنيا مي روم؛ مي دانم يا ديوانه خواهم شد و يا جزام بر بدنم چنگ هلاكت خواهد انداخت، يا به دست لشكر مختار تكه تكه خواهم شد يا با كثافت و پلشتي در چنگ سگ هاي هار كوفه يا شام.

ولي آمده ام تا تو مرا ببخشايي، مي دانم دامنم به پليدي چه گناهي آلوده است؛ گذر هركدام از آن خاطرات در ذهنم ضربه زهرآلود نيزه اي است كه تمام وجودم را آزار مي دهد.

درست پيش چشم من است لحظه اي كه حسين از شدّت زخم و جراحت از روي اسب به زمين افتاد و خاك تفتيده كربلا گونه راستش را بوسه اي عاشقانه زد و صدايش فضا را معطّر كرد:

ـ به نام خدا، به ياري خدا و بر دين رسول خدا.

همه مبهوت غروب خونين بلكه بهتر است بگويم طلوع پرغرور


خورشيد روي حسين در قتلگاه بودند و كار او را يكسره مي دانستند كه حسين آرام آرام برخاست. شمر با صورتي خشمگين و دهاني كف كرده جلو آمد، رگ گردنش از غضب برآمده و چشمانش كاسه اي از خون بود. فرياد زد:

ـ منتظر چه هستيد چرا كار اين مرد را تمام نمي كنيد؟

فرياد شمر چون نيرويي در بازوان كرخ شده زرعة بن شريك به جريان درآمد. ضربه اي به شانه چپ حسين زد و خودش با ضربه شمشير حسين راهي دوزخ شد.

از دست من كاري ساخته نبود. نمي دانستم چه كنم. در جايم ميخكوب شده بودم.

حسين بار ديگر تمام تنهايي زمين كربلا را به آغوش كشيد. سنان بن اَنَس جلو آمد؛ تيري از تركش خود درآورده بر چلّه كمان نهاد و گلوي حسين را نشانه رفت. حنجره حسين تير را به آغوش كشيد و خون چون جويباري از گلويش جاري شد، دو دستش را از خون گلو پر كرد و به صورت و محاسن خود ماليد.

چه خضاب عاشقانه اي، چه نماز عارفانه اي، حسين مي رفت تا آخرين سجده عشق را به آستان معشوق با دلنشين ترين ذكر به جا آورد:

ـ با اين صورت خضاب شده به خون و درحالي كه حقّم را غصب كرده ايد به لقاي محبوب و خداي خود مي روم....

ـ همه لشكريان غرق نگاه به چهره نوراني حسين شده بودند ـ


خورشيدي در ميان درياي موّاجي از خون ـ و نمي توانستند به خود حركتي بدهند. عمر سعد اسبش را هِي كرد و به قتلگاه نزديك شد، آرامش نداشت، اضطراب در نگاهش موج مي زد و نمي توانست به آن صحنه نگاه كند. فرياد زد:

ـ چه مي كنيد؟ چرا حسين را راحت نمي كنيد؟ بس است او را هر چه رنج كشيد....

خولي بن يزيد اصبحي كه انگار با شنيدن اين جمله از خواب بيدار شده باشد، به طرف پيكر به خون غلطان حسين رفت، خواست افتخاري ديگر را به نام خودش ثبت كند، اما كم كم حركت گام هايش سنگين شد و دستش شروع به لرزيدن كرد، نتوانست قدم از قدم بردارد، باز ايستاد.

حسين داشت حرف مي زد، با صدايي ضعيف كه آخرين لحظات زندگي انسان مظلومي را تداعي مي كند:

ـ آب... آب...

طلب آب مي كرد نه براي لب هاي خشكيده اش و نه براي جگر سوخته اش؛ چرا كه در آن لحظه با آن همه زخم و جراحتْ دريايي از آب گوارا نيز او را كارساز نبود، بلكه او مي خواست براي آخرين بار با ما اتمام حجّت كند. مردي كه نزديك من ايستاده بود با ترديد و اضطراب فرياد زد:

ـ آب مي خواهي؟ به خدا قسم طراوت و خنكاي آب بر جگرت نمي نشيند تا اين كه به جايگاه گرم و سوزان وارد شوي و از آب جوشان


آن بنوشي.

ـ واي برتو، جايگاه گرم و سوزان جاي من نيست و آب جوشان آن را نيز من نمي نوشم. بلكه من بر جدّم رسول خدا ـ درود و سلام خدا بر او و خاندانش ـ وارد مي شوم و با او در جايگاه صدق نزد سلطان مقتدر ساكن خواهم شد و از آبي گوارا و تغيير ناپذير مي نوشم و نزد خداوند از شما و جناياتتان شكايت مي كنم.

شمر نگذاشت سخن حسين تمام شود، به طرف حسين رفت، چون شب پره اي كه به ساحت خورشيد گام مي گذارد، بر سينه حسين نشست، خون چون چشمه هاي جوشان بر دشت وجود او جاري بود و سينه اش از شدّت جراحت هنگام نفس كشيدن بالا و پايين مي رفت، پيشاني اش عرق كرده بود....

شمر با يك دست محاسن به خون خضاب شده حسين را گرفت و با دست ديگر.... [1] .

ناگهان هوا تاريك شد و غبار سرخي فضا را فراگرفت، دلهره عجيبي دلم را پركرد، نكند عذاب الهي نازل شده باشد، به اين زودي؟!

هيچ كس نمي توانست ديگري را ببيند، ديگر نه حسين را مي ديدم، نه قتلگاه را و نه شمر را... اما بعد از چند لحظه هوا روشن شد، غبار سرخ

.


به دامن غربي آسمان نشست؛

حسين شهيد شد؛

و شمر بود كه با آسماني از رحمت در دامن نكبت بار خود به سوي عمر سعد مي رفت، لرزان و هراسان، صورت چروكيده اش غرق عرق بود و پاهايش تاب تحمّل سنگيني بدنش را نداشت.

با دور شدن سايه خشم آلود حضورش، همه كساني كه اطراف قتلگاه بودند چون كركس هاي وحشي به بدن حسين حملهور شدند. هركس چيزي را به غنيمت مي برد:

ـ اسحاق بن حويه حضرمي پيراهني را برداشت ـ همان پيراهني كه در آن جاي بيش از يكصد و ده ضربه تير و نيزه بود.

ـ بحر بن كعب پاپوش امام را ربود.

ـ اخنس بن مرثد بن علقمه حضرمي عمامه حسين را برداشت و به چشم بر هم زدني گريخت.

ـ اسود بن خالد نعلين را برداشت و در انبان خود مخفي كرد.

ـ بجدل بن سليم كلبي انگشتر حسين را با بريدن انگشت درآورد و از معركه دورشد.

ـ....

اما كنار بدن حسين، اسب او چون پروانه اي به دور شمع مي گشت و كمك مي خواست، صيحه مي زد و فرياد مي كرد؛ امّا دريغ از قلب مهرباني


كه از اين ضجّه ها به درد آيد و قدم ياري پيش گذارد. سرش را پايين آورد و يالش را به خون صاحب خود متبرّك ساخته، به سمت خيمه ها حركت كرد. نمي دانم چرا گام هاي آخرش سست شد، شايد از زنان و دختران حسين خجالت مي كشيد، ديگر نمي توانست جلو برود، شايد بغض راه گلوي اين اسب را نيز گرفته بود، صيحه مي زد و سر بر زمين مي كوفت.

با شنيدن صداي صيحه اسب، زنان و دختران به استقبال پدر و تنها پشتيبان خود بيرون آمدند، اما اسب را بي سوار و با يال خونين ديدند. مات و مبهوت، گاهي به هم نگاه مي كردند و گاهي به اسب. باور كردني نبود؛ يعني ديگر حسين....

ناگهان صداي سم اسب سواراني گوشم را پركرد، به طرف خيمه ها مي آمدند. در جلو آنها شمر بود با مشعلي از آتش در دست، نعره مي كشيد و فرياد مي زد:

ـ خيمه ها را آتش بزنيد، پشت خيمه ها خندقي است كه ديشب حسين و يارانش كنده اند و آن را پر از هيزم و آتش كرده اند كه مبادا ما از عقب حمله كنيم، آنها نمي توانند از پشت سر فرار كنند. خيمه ها را آتش زده و غارت كنيد، هرچه ديديد و به دست آمد ببريد.

به چشم بر هم زدني خيمه ها آتش گرفت، بچه ها و زنان با صورت هاي برهنه، شيون كنان بيرون آمدند و هراسناك و لرزان، پابرهنه و مويه كنان مي دويدند؛ همه به دنبال قتلگاه بودند كه در كجاي اين


سرزمينِ كرب و بلا جاي گرفته.

كوچك و بزرگ بر سر زنان، دلسوخته و مصيبت زده به طرف قتلگاه به راه افتادند، زينب جلوتر از همه بود، [2] مي رفت و ندبه مي كرد، بر سر مي زد و نوحه مي خواند با صدايي اندوهگين و قلبي پر از درد و رنج:

ـ وا محمّداه!

درود و سلام ملائكه آسمان بر تو باد. اين حسين نواده عزيز توست كه غرقه به خون است، حسيني كه او را به سينه خود مي نشاندي را ببين با تن پاره پاره روي زمين افتاده است؛ و اين مصيبت زدگان و عزادارانْ دختران تو هستند كه اسير دست ظالمان شده اند.

به خداوند شكايت مي كنم، به پيامبر خدا محمّد مصطفي شكايت مي كنم، به ولي خدا علي مرتضي و دختر پيامبر خدا فاطمه زهرا شكايت مي كنم، به سيدالشهدا حمزه شكايت مي كنم.

يا محمّد!

اين حسين توست كه در بيابان عريان و بي سر افتاده و باد صبا خاك بر بدنش مي پاشد. حسينِ دُردانه ات به دست زنازادگان كشته شده است. چه اندوه و غم سنگيني، چه مصيبت و سختي بزرگي؛ امروز

.


روز وفات پيامبر خداست.

بغض در گلوي زينب شكست و اشك از چشمانش جاري شد. رو به سوي پيكر چاك چاك كشتگان كرد و فرياد زد:

ـ اي ياران محمّد!

اين خاندان مصطفي و اهل بيت پيامبر هستند كه به اسيري مي روند.

زينب مي گريست و نوحه مي خواند و از گريه او زمين و آسمان غرق در اشك و ماتم بود. پشت سر زينب، امّ كلثوم بود، چون ماهي چشم بر نور خورشيد دوخته.

او ديگر تاب راه رفتن نداشت، انگار غمي به سنگيني تمام زندگي پر دردِ گذشته اش به پشتش گذاشته شده بود، نمي توانست قدم از قدم بردارد، رو به قتلگاه بر زمين نشست و دست هايش را بر سر گذاشت، اشك چون باران جاري از آسمان چشمانش دشت ماتم زده و سوخته گونه هايش را آبياري مي كرد و ناله مي زد:

ـ وا محمّداه!

مي بيني اين حسين توست در صحرا عريان و پاره پاره تن، كه عمامه و ردايش را به يغما برده اند....

ناگهان صداي گريه و شيون بالا گرفت. به سوي صدا برگشتم، هم لشكريان خودم را ديدم كه به طرف دختران و زنان حملهور شده، طلا و جواهر آنها را مي ربودند، حتي روپوش از چهره آنها برمي گرفتند.


آن بي پناهان خسته دل هر كدام به سويي فرار كرده و فرياد مي زدند:

ـ وا محمّداه، وا جدّاه، وا نبيّاه، وا اباالقاسماه، وا عليّاه، وا جعفراه، وا حمزتاه، وا حسناه!....

اين خيانتِ آنها برايم تهوّع آور بود. ناگهان از ميان لشكر كوفه سايه تيره اي جدا شد، شمشير به دست چون طوفان، فريادش بر سر همه خيمه خجالت زد:

ـ اي قبيله بكربن وائل غيرت شما كجا رفته است، شما ايستاده ايد و دختران رسول خدا را غارت مي كنند و نقاب از چهره شان مي گشايند؟

لا حُكْمَ الاّ لله، يا لَثارات رسول الله، كجايند محافظان حريم حرم رسول خدا....

شمشيرش را به نشانه انتقام در هوا چرخاند. او زني از قبيله بكربن وائل بود كه با شوهرش هر دو در لشكر عمر سعد بودند و هم اكنون خروشش لشكر را در تاراج خيمه ها مردّد كرده بود كه شوهرش شرمنده و هراسناك از اين حركت همسرش جلو آمد و با تندي شمشير را از دست او گرفت و او را به داخل لشكرگاه روانه كرد.

دختر حسين، فاطمه را ديدم كه گوشه اي ايستاده و آرام گريه مي كند، پابرهنه و... به پاهايش دو خلخال طلا بود، برق طلاها رحم و عطوفت را از دلم ربود و آتش غيرتم را به خاكستر گناه نشاند. به طرف او حركت كردم، او مرا ديد و شروع به فرار كرد و من به دنبالش دويدم. گاهي لباسش بين دو پايش گير مي كرد و نزديك بود به زمين بخورد. با پاي


برهنه روي خار و خاشاك مي دويد و خون از پاهايش جاري بود. از اين حالت او گريه ام گرفت، گريه مرا كه ديد، فكر كرد ديگر با او كاري ندارم، ايستاد و گفت:

ـ از من چه مي خواهي؟

احساس كردم از خجالت صورتم سرخ شده است،

ـ خلخال هايت را به من بده، با تو ديگر كاري ندارم.

ـ پس ديگر چراگريه مي كني،اي دشمن خدا!

ـ چگونه گريه نكنم در حالي كه مي دانم تو دختر رسول خدايي و من مال تو را به يغما مي برم.

صورت كودكانه اش غرق تعجّب شده بود، تازه مي فهميد كه منْ او و خانواده او را خوب مي شناسم.

ـ خُب مرا به خود واگذار و برو.

ـ اگر من اين خلخال ها را از تو نگيرم كسِ ديگري چنين مي كند، پس همان بهتر كه من از تو بگيرم.

خلخال ها را به من داد. پشت به او كردم و باز گشتم، خجالت مي كشيدم به صورت مهربان و داغديده او نگاه كنم، خيلي دلم به حالش مي سوخت، برگشتم براي آخرين بار به او نگاه كنم، ديدم ميخكوب ايستاده، گاهي به قتلگاه نگاه مي كند و گاهي به خواهران خود كه هر يك به سويي فرار مي كنند و فرياد مي زنند.


ناگهان مردي به طرف او به راه افتاد، فاطمه او را ديد و باز شروع به فرار كرد و آن مرد در پي اش به طمع ربودن چيزي مي دويد، نوك نيزه اش را پشت سر فاطمه گرفت و بر گرده او زد. فاطمه با صورت بر زمين افتاد، هنوز به خود نيامده بود كه آن مرد دست كرد و گوشواره او را از گوشش كشيد. خون صورت فاطمه را پر كرد و از حال رفت.

آن مرد بازگشت و لبخند شادي از اين غنيمت بر لبش نشسته بود. نمي دانستم چه بكنم، حالا ديگر از آن عمل خود خيلي خجالت مي كشيدم، وجودم پر از نفرت شده بود، نفرت از خودم، ازاين زندگي ننگين، از عمر سعد، از يارانم، و....

بعد از چند لحظه، فاطمه به هوش آمد. خوني كه صورتش را گلگون كرده بود با گوشه پيراهنش پاك كرد. مردمك چشمش در جستجوي كسي يا چيزي چندبار دشت را دور زد تا اين كه بردست زينب بوسه ارادتي زد و مقابلش باز ايستاد. رو به عمّه اش كرد و گفت:

ـ عمّه جان زينب! چيزي هست كه با آن صورتم را بپوشانم.... بعد از گفتن اين كلام، انگار خيلي سريع از حرف خودش پشيمان شد، وقتي كه ديد صورت عمّه اش نيز باز است سرش را با خجالت به پايين انداخت.

به طرف زينب رفت.

ـ دخترم! حال و روز خودم را نمي بيني....

زينب به طرف قتلگاه به راه افتاد. بالاي جسد امام حسين ايستاد،


چون كوه استوار بود و چون آتشفشان در خروش و ندبه. به سر و صورت مي زد و مي گريست و ناله مي كرد:

ـ حسين جان، برادرم!

منم خواهرت زينب، خواهري كه لحظه اي طاقت دوري تو را نداشتم....

و بعد از چند لحظه رو به آسمان كرد:

ـ يا محمّداه!

دخترانت اسير شده اند و فرزندان عزيزت كشته شدند. باد بر پيكر چاك چاك و پاره پاره آنها بوسه اي خاك آلود مي زند.

اين حسين است كه سرش را از پشت بريده اند، كشته اي كه عمامه و ردايش را ربوده اند،

حسين من! فدايت شوم،

پدرم فداي مظلومي كه لشكرگاهش در روز دوشنبه به دست خفّاشان ظلمت پرست تاراج شد،

پدرم فداي مظلومي كه خيمه اش از خجلت به اقتداي صاحبش صورت به خاك ساييد،

پدرم فداي آن مسافري كه سوار بر مركبِ سفرْ به راهي گام نهاد كه ديگر باز نخواهد گشت،

پدرم فداي آن مجروحي كه چه بسيار زخم بي مرهم بر بدنش بوسه


زد و چه بسيار درد بي درمان بر جانش نشست،

پدرم فداي آن كشته دستِ گرگانِ بيابانِ كفر و نفاق كه اي كاش جان من فدايش مي شد،

پدرم فداي آن معصوم مغمومي كه با دل آكنده از غصه و درد از دنيا رفت،

پدرم فداي آن عطشاني كه با لب تشنه بر لب درياي آب و جگري سوخته به امامت 72 دلسوخته به سوي پروردگار بال و پر گشود،

پدرم فداي آن عزيزي كه نواده پيغمبر رحمت و هدايت، محمّد مصطفي، بود و فرزند خديجه كبري و خود چراغ راه هدايت و كشتي نجات در درياي گمراهي بود،

پدرم فداي آن سيد و بزرگي كه فرزند علي مرتضي بود و در مظلومي و غربت نيز فرزند او،

پدرم فداي آن دلسوخته اي كه فرزند دلبند فاطمه ـ بزرگ و بانوي زنان دو جهان ـ بود و چون مادرش دلشكسته،

پدرم فداي فرزند كسي كه خورشيد برايش بازگشت تا نماز بخواند....

نوحه و ندبه زينب اشك را از چشمان من جاري ساخته بود، از ترس اين كه ياران عمر سعد گريه مرا نبينند سعي در مخفي كردن آن داشتم كه ديدم آنها هم مثل من گريانند....


سكينه جلو آمد، نگاهي به قامت خميده عمّه اش كه لحظه به لحظه كماني تر مي شد كرد و گفت:

ـ عمّه جان! با چه كسي چنين حرف مي زني؟

ـ عزيزم! پدرت را نمي شناسي؟ من با پدرت سخن مي گفتم.

سكينه ناباورانه خود را بر روي بدن حسين انداخت و تمام وجودش را به تنهاييِ بدن پدر سپرد. شروع به گريه و زاري كرد، گريه هاي سكينه دل سنگ را به درد مي آوَرْد و بغض را در گلو مي شكست،

ـ پدر جان!

چرا مرا تنها گذاشتي؟ چه زود من يتيم شدم، هنوز چند لحظه از شهادتت نگذشته است، بيا و ببين با ما چه كرده اند، گوش ما را پاره كردند و گوشواره هاي ما را ربودند، خيمه ها را آتش زدند، عمّه ام را....

شايد قلب عمر سعد نيز به درد آمده بود، ديگر تاب نياورد، به من و چند نفر ديگر دستور داد كه سكينه را از بدن حسين جدا كنيم. هنوز براي جلو رفتن و جدا كردن سكينه از بدن پدرش فكري نكرده بودم كه چند نفرِ ديگر آمدند و با خشونت و تندي سكينه را كشان كشان از قتلگاه بردند و او همچنان ضجّه مي زد و گريه مي كرد،

ـ با من چه كار داريد، بگذاريد پيش پدرم بمانم، بگذاريد كنار او جان بدهم، اي ظالم ها، رهايم كنيد... پدرم و برادرانم و عمويم را كه كشتيد ديگر از جان من چه مي خواهيد، بگذاريد آن قدر گريه كنم و بر سر و صورت بزنم تا نزد پدرم بروم....


داشتم با گوشه آستينم اشك هايم را پاك مي كردم كه شمر مرا صدا زد و گفت:

ـ تو هم با من بيا... چرا سرجايت خشكت زده است، سريع تر.

با او راه افتادم و چند سرباز ديگر نيز با ما آمدند، به درِ خيمه اي رسيديم. علي بن حسين جوان امّا بيمار و رنجور همچو بهاري در حصار خزاني زودرس خوابيده بود، گرسنگي، تشنگي و مرض بر وجودش سايه انداخته بود. چند نفر پيشنهاد كردند كه او را بكشيم. حميد بن مسلم كه با هم از كوفه بيرون آمده بوديم و در اين لحظه گاهي مي ديدم كه اشك چشمانش را تسخير كرده بر گونه اش جاري مي شد، پا جلو گذاشت و نگران گفت:

ـ سبحان الله!!! چه مي گوييد، مي خواهيد اين جوان بيمار را هم بكشيد، بيماري و درد و رنج او برايش كافي است.

عمر سعد نزديك ما آمد به علي بن حسين كه گويي لحظات آخر عمرش را مي گذراند نگاهي انداخت، احساس كردم در دلش به حال او احساس رقّت كرد و گفت:

ـ او را رها كنيد و از اين جا دور شويد.

زنان نزديك آن خيمه رسيدند، گويي شمعي در اين خيمه روشن است و آنها همچو پروانه به نزدش مي روند تا خود را فداي او كنند. گريه مي كردند و از كشته شدن علي بن حسين نگران و مضطرب بودند. عمر سعد نگاهي به آنها كرد و رو به سربازان گفت:


ـ كسي حق ندارد متعرّض اين جوان و زنان بشود... رهايشان كنيد و آزادشان بگذاريد.

يكي از بانوان جلو آمد و به عمر سعد گفت:

ـ دستور بده آنچه سربازانت از ما ربوده اند به ما برگردانند.

عمر سعد چنين دستور داد و فرمان داد كه هركه هر چه برده، باز گرداند، امّا هيچ كس چنين نكرد حتي من، خلخال هايي را كه از فاطمه، دختر حسين، ربوده بودم در دستم فشردم مبادا از لاي كمربندم افتاده باشد و بعد طوري كه كسي متوجّه نشود كمربند را محكم كرده از جاي آنها مطمئن شدم.

عمر سعد در ميان لشكرگاه سوار بر اسب مي رفت و مي آمد، نگران بود و خوشحال، نگران از آنچه كرده و خوشحال از آينده، گويي حكم حكومت ري را در دست داشت و جلو نگاه هاي تحسين برانگيز مردم ري قدم بر مي داشت و آنها بر او درود و سلام مي فرستادند. ناگهان فكر ديگري به ذهنش خطور كرد، اسبش را ايستاند و فرياد زد:

ـ چه كسي حاضر مي شود سوار بر اسبش شده بدن حسين را زير سم اسبش لگدكوب كند؟

خدايا چه مي گويد؟! از كشته حسين هم دست بر نمي دارد، اين ديگر چه خباثتي است؟ با خودم مي گفتم مگر كسي حاضر مي شود چنين عمل زشتي را انجام دهد كه ديدم ده نفر سوار بر اسب آماده انجام دادن فرمان عمر سعد شده اند. همه آنها را مي شناختم، آنها را در كوفه خيلي ها


مي شناختند، همه آنها زنازاده بودند. اي كاش اسم هاي آنها از ذهنم پاك مي شد، كاش آن صحنه و آن چهره هاي تكيده و خشمگين كه سوار بر اسب بر بدن حسين راندند را فراموش مي كردم....

عمر سعد هنوز مشغول فعاليت بود، خود را در پايان راهي رفته و كاري انجام شده مي ديد و سعي در اتمام و كامل كردن آن داشت. خولي بن يزيد اصبحي و حميد بن مسلم را صدا زد و دستمالي سربسته را به آنها سپرد:

ـ در اين پارچه سر حسين بن علي است، همين الآن سوار بر اسب شده به طرف كوفه حركت كنيد و به دربار عبيدالله بن زياد رفته خلاصه اي از ماجرا بازگوييد. وقت را از دست ندهيد، من فردا مي آيم. به چشم بر هم زدني آنها دور شدند و جز غباري در امتداد نگاه من چيزي به جا نگذاشتند. كم كم خورشيد غروب مي كرد و هرلحظه قلبم بيشتر مي گرفت و شديداً احساس دلتنگي مي كردم. گوشه اي تنها نشسته و به آنچه گذشت فكر مي كردم و از آنچه در پيش مي آمد مضطرب و هراسناك بودم. صداي گريه زنان و كودكان كم كم آرام مي گرفت، گريه ها تبديل به هق هق مي شد و آتش ضجّه و ناله به خاكستر ماتم مي نشست. گاهي دستم را بر روي كمربندم فشار مي دادم تا از جاي خلخال ها مطمئن شوم. در آن لحظه چهره مظلوم فاطمه در ذهنم نقش مي بست و براي لحظاتي خجالت سراسر وجودم را پر مي كرد. چهره مهربان و رنج كشيده او انگار حرفي براي گفتن داشت،انگار مي خواست حرفي به من بزند....



پاورقي

[1] بنابر روايتي ديگر سنان بن اَنَس نخعي از اسب فرود آمد و شمشير برگلوي حضرت گذاشت و گفت: به خدا قسم سر تو را از بدن جدا خواهم کرد و مي دانم که تو پسر رسول خدا هستي و پدر و مادرت از پدر و مادر همه مردم بهتر هستند. سپس سر مقدّس و معظّم آن حضرت را بريد.

[2] بنابر روايتي ديگر: هنگام فرود آمدن امام حسين(عليه السلام) از روي اسب زينب از خيمه بيرون آمد و شروع به ندبه وناله کرد: اي واي برادرم، اي واي مولايم، اي واي حسينم، اي واي خانواده ام؛ اي کاش آسمان بر زمين فرود مي آمد و کوه ها متلاشي مي شد.... سپس عمر سعد را مخاطب قرار داد و فرمود: آيا تو به حال خود ايستاده اي و نگاه مي کني درحالي که حسين پسر رسول خدا کشته مي شود و....