بازگشت

باطل در لباس حق


در كتاب تهذيب، جلد سوم، صفحه 71، از امام صادق (ع) روايت شده است كه:

وقتي اميرالمؤمنين (ع) وارد كوفه شد، دستور داد تا امام حسن (ع) در ميان مردم ندا كند كه در ماه رمضان در مساجد نماز مستحبي نيست، امام حسن (ع) در بين مردم فرمايش امير (ع) را اعلام فرمود، وقتي مردم پيام حضرت را شنيدند فرياد برآوردند واعمرا، واعمرا.

امام حسن (ع) نزد اميرالمؤمنين بازگشت، حضرت پرسيدند اين چه صدايي است؟ عرض كرد يا اميرالمؤمنين مردم فرياد مي زنند واعمرا، واعمرا، حضرت فرمود برو به آنان بگو نمازشان را بخوانند.

اين گونه مردمي كه حتي بعد از كشته شدن عثمان و در زمان خلافت امير (ع) اين گونه سنگ بدعت هاي خلفا را به سينه مي زدند آيا از غصب خلافت امير (ع) و حتي كشته شدن او به دست دشمنان اهل بيت چندان ابايي داشتند؟

جامعه بعد از وفات رسول خدا (ص) به چنين دنياپرستي و كينه ورزي و فرار از حق دچار شده بود كه امكاني جز صبر و بردباري براي اهل حق باقي نمانده بود و مسلما اگر اختلاف بالا مي گرفت و امام (ع) به ناچار جهت حفظ خون ها و انسجام جامعه ي


نوپاي اسلامي مدارا پيشه نمي كرد، نامي از دين و رسالت نبوي باقي نمي ماند و اين مهم را امير (ع) در پاسخ حضرت زهرا (س) كه از شكيبايي حضرتش در برابر مهاجميني كه به درون خانه ريخته بودند تا حضرت را براي بيعت به مسجد ببرند،به صراحت بيان مي فرمايند: «كه اگر مي خواهي نام مقدس الله بر مأذنه ها همچنان تكرار شود مي بايست كه شكيبايي پيشه كني.»

چنين است مشكل بزرگ اسلام در روزهاي بعد از رحلت نبي مقدس، فتنه اي كه سال ها در پشت چهره هاي نفاق در تخريب و تكذيب دين و غصب حكومت الهي جرياني پنهان داشت و با همياري گروهي از صحابه و باقي ماندگان كشته شدگان بدر و حنين و احد، كينه ورزان مرتد ضد خدا و با هم داستاني با آرزوهاي شجره ي ملعونه جهت دستيابي به سلطنت و حكمراني و با سوء استفاده از ضعف ايمان مردم و سود بردن از علايق جاهلي جامعه ي تازه اسلام آورده و ورود اقوام تازه مسلمان شده و مشكل عادات و رسوم غيرالهي آنان كه جو را با امتزاج فرهنگ ها، عادات و سنن مختلف و خرافي، ممزوج با ميراث هاي جاهلي عرب، صحنه اي چنان مستعد فراهم آورد كه بالأخره كار را بدان جا رساندند كه رساندند.

اثرات بردباري و مداراي امير (ع) را بعد از بيست و پنج سال در هجوم مردم براي راضي ساختن او جهت پذيرش خلافت اسلامي مي بينيم.

از آن عده ي قليل كه در مقابل جبهه ي باطل از نمكي در طعامي كم تر بودند، به بركت راهنمايي ها و ارشادات امير (ع)، با همه ي آن بدعت ها، ستم ها و حق پوشي ها و انحرافات ايجاد شده، گروه حق، هم از نظر كمي و هم از نظر تجارب تاريخي و مشاهده ي رنج ها و آزارهايي كه در جامعه در حكومت قبل ديده بودند، آبديده تر و روشن تر شده بودند و اين تلاش را مي توان در تشكيل ارتش پنج هزار نفري (شرطة الخميص) در آغاز ثمر خويش ديد، نيرويي كه


توان آن را يافت تا در ركاب اميرالمؤمنين (ع) با ناكثين و مارقين و قاسطين روبه رو شود و چشم فتنه را درآورد.

تقيه ي بيست و پنج ساله ي امام (ع)، فرصت ديگري را هم به نسلي داد كه كم كم رشد مي كرد و مي توانست با ارشادات امام (ع) بهتر از نسلي باشد كه دانسته و فهميده از حق روي گرداندند. اين روش و نتيجه و ثمر آن در فرمايش رسول خدا (ص) به امير مؤمنان (ع)، كاملا روشن و واضح پيش بيني شده بود.

امام (ع) در نامه اي كه در جواب نامه ي معاويه مرقوم فرموده است، در بخشي از آن مي فرمايد:

پيامبر (ص) به من فرمود: «برادرم بشارت باد كه زندگي و مرگ تو با من است، تو برادر من و وصي من و وزير و وارث مني، تو طبق سنت من جنگ مي كني، تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسي هستي، تو بايد از هارون نيك پيروي كني، هنگامي كه اهلش او را ضعيف شمردند و بر عليه او متحد شدند و نزديك بود او را به قتل برسانند، تو هم در برابر ظلم قريش و اتحادشان صبر كن، چرا كه اين ها كينه هايي در سينه دارند، كينه هاي بدر و خون هاي احد.

موسي (ع) هنگامي كه هارون (ع) را جانشين خود در قومش قرار داد، به او دستور داد كه اگر گمراه شدند و او ياراني پيدا كرد، به وسيله ي آنان با گمراهان جهاد كند و اگر كمكي نيافت، دست نگه دارد و خون خود را حفظ كند و بين آنان تفرقه نيندازد، تو هم اين چنين كن، اگر بر عليه آنان ياراني يافتي، با آن ها جهاد كن و اگر ياري نيافتي، دست نگه دار و خون خود را حفظ نما، چرا كه اگر با آنان از روي دشمني مخالفت نشان بدهي، تو را مي كشند ولي اگر تابع تو شدند و اطاعت تو را كردند، آنان را به حق وادار كن، بدان كه اگر تو وقتي ياري نيافتي، دست نگه نداري و خون خود را حفظ نكني، مي ترسم از اين كه مردم به پرستش بت ها و انكار پيامبري من برگردند، پس حجت را بر آنان ظاهر كن و آنان را دعوت نما، تا


آنان كه دشمني تو را در دل دارند و آنان كه بر عليه تو قيام مي كنند، هلاك شوند و عموم مردم و خواص دوستانت به سلامت بمانند، پس اگر روزي ياراني براي بر پا داشتن كتاب و سنت يافتي، بر سر تأويل قرآن جنگ نما همان طور كه من بر سر نازل شدن آن جنگيدم.

از اين امت كسي هلاك مي شود كه در مقابل تو يا يكي از جانشينانت براي خود مقامي ادعا كند و علم دشمني برافرازد و عداوت نشان دهد و انكار نمايد و خلاف آن چه شما بر آن هستيد را به عنوان دين بپذيرد.

صبر بسيار دشوار و جان سوز امير (ع)، جان دوباره اي به كالبد اسلام راستين دميد، اما اين بردباري شايد تنها از عهده ي شخصيت بي همتايي چونان اميرمؤمنان (ع) برمي آمد، صبري كه حضرت درباره ي آن فرمود: «صبر كردم در حالي كه گويا خار در چشم و استخوان در گلو داشتم.» [1] .

با چنين خويشتن داري و مدارا و صبري در برابر بدترين و پليدترين مردم تاريخ (كه حضرت (ع) آن ها را چنين معرفي مي فرموده است)، چنين رنج و اندوه و دردي مسلم است.

آن چه كه آن ها جهت تخريب دين تدارك ديده بودند و عمل كردند، دامنه اش به همين جا ختم نمي شود، محاصره ي اقتصادي اهل بيت، غصب فدك، حبس اموال خمس، نپرداختن حقوق دوستداران امير (ع) از بيت المال، حبس، شكنجه، كتك، تبعيد هم در ميان بود.

از آغاز، هر چه از وفات رسول خدا (ص) بيش تر مي گذشت و به قول عامه قضيه كهنه تر مي شد، آن ها هم دامنه ي شدت دشمني و عناد و ستم شان را بيش تر گسترش مي دادند.

تا آن جا در هنگام حكومت امير (ع)، معاويه غارت و قتل عام


سرحدات عراق را آغاز كرد، از شام به سوي مرزهاي عراق، دسته هاي فراواني از اوباش را گسيل داشت كه مثل زمان جاهليت و آن داستان قتل ها و غارت ها، به قريه ها و دهات مرزي هجوم ببرند و مردم را قتل عام و اموال شان را تاراج كنند و از هيچ جنايتي باك نداشته باشند.

با اين كار، ابتدا يك نيت سياسي را به منظور برآشفته ساختن و ناامن جلوه دادن حكومت علي (ع) دنبال مي كرد و از سويي ديگر مشروعيت اين غارت ها و قتل ها را در ولايات شام به عنوان دفاع از مظلوميت عثمان و به نام خونخواهي او ترويج مي نمود تا واقعه اي را كه خود در وقوع آن شريك بود و عمدا به ياري عثمان نپرداخته بود تا قضيه تمام شود، به مثابه دستاويزي جهت مشروعيت فرمانداري خود بر شام از سوي امير (ع) معزول اعلام شده بود، به كار مي برد.

اين رسم غارت و قتلي جاهلي كه دوباره به وسيله ي معاويه زنده شده بود و در آن هيچ پاي بندي به مسائل اسلامي و اخلاقي و انساني ديده نمي شد، جز ناامني سازي مناطق نفوذ امير (ع) سبب پرورش احساس هاي جاهليت قومي شد كه مي رفت تا با تعاليم نبوي (ص)، زندگي بر مبناي غارت و اسارت و دزدي جاهليت را فراموش كند و از سويي اين غارت گران را آماده سازد تا براي اجراي مقاصد شوم آينده اش، آمادگي هاي لازم روحي را داشته باشند.

مردم دو قبيله ربيع و مضر، كه از سرسپردگان اموي بودند و بسياري از آنان به اميد نان و حلواي معاويه به شام كوچيده بودند، در اين جنگ و گريزها همراه شاميان شركت داشتند و از اوامر بي بند و بارانه ي معاويه كه كليه ي غنايم اين حملات ناجوانمردانه را به خودشان واگذار مي كرد، سود فراواني مي بردند.

امام (ع) بارها و بارها از اين غارت ها و ستم و قتل ها در


سرحدات شام، با رنج و اندوه نام برد و كوفيان را به دفع و قلع و قمع آنان فرمان داد، مردمي كه در سال ها نزديك به شهادت امير (ع)، حرف امام شان را ناديده گرفتند و شانه از وظايف شان خالي كردند و آن قدر اين تن آسايي و ميدان به دشمن سپردن هايشان علني شده بود كه امام گاهي در مناجاتش به حضرت حق عرض مي نمود كه:

«پرودگارا! من از اين قوم خسته شده ام و اين مردم هم از من خسته شده اند.»

در اين مناجات غريبانه، اندوه عالمي آشكار و پنهان است، به واقع بايد بر زندگي سراسر مظلوميت اميرمؤمنان (ع) دردمندانه گريست، آن كه اول مظلوم عالم لقب گرفته است، شكوه هاي پنهان و پيداي بزرگمردي كه دردمند از آن همه نامردمي و باطل دوستي، هنوز جان سبز نخلستان هاي كوفه را به خزاني ابدي دچار ساخته است و ناله هاي اندوهگين دومين شخصيت بزرگ هستي كه جان چاه هاي كوفه را از اندوه و غم براي هميشه لبالب ساخته است.

مجموع پنج سال زمامداري امير (ع) به جنگ با ناكثين و مارقين گذشت، احزابي كه هر كدام به گونه اي يا مورد تأييد بني اميه بودند، يا در دشمني با صراط مستقيم الهي و عناد با اهل بيت عصمت (ع)، همگي بر يك راه مي رفتند.

خوارج كه ظاهرا در تاريخ مكتوب هيچ گونه تماسي با دستگاه اموي نداشتند، اما از شروع حركت آنان كه با بر سر نيزه كردن قرآن ها در صفين با حيله ي عمروعاص آغاز شد، مي توان ارتباطات پنهاني آنان را با حكمرانان اموي حدس زد، حدسي كه تقريبا هوشمندان را به وجود ارتباط آنان با دمشق به يقين مي رساند.

شواهد موجود و آن چه كه بعدها آن ها به آن پرداختند، شايد اين انديشه را برانگيزد كه جانشينان خوارج بعد از قلع و قمع آنان توسط امام (ع)، ديگر با امويان در يك داستان و يك هدف مشترك نبودند و اين به معناي پيوستگي آنان و يا تمايل شان به سوي نظام اماميه


نسبت بلكه در رفتار و جناياتي كه از آنان در تاريخ بعدها به وقوع پيوست، در مجموعه ي باور و اعتقادشان بعد از سال هاي چهل هجري، در خدمت اهداف اموي نبودند، هر چند در دشمني با عترت با آنان در يك راستا قدم برمي داشتند.

آنان بر اساس اعتقادات شان كه توجه به ظواهر آيات با تفسيرها و تحليل هاي عجيب و غريب مي باشد و درست برخلاف عامه ي اهل سنت كه پيروي از خلفاي فاسق و گناهكار و حتي خليفه اي كه به سوي (غير خدا) دعوت مي كند را هم براي متابعان شان جايز دانسته و شورش عليه آنان را مجاز نمي دانند، خوارج در صورتي كه رهبرشان از پاي بندي به احكام قرآني (البته به شيوه ي تفاسير خودشان) عدول كند، آن ها به راحتي مي توانستند انشعاب كنند و كس ديگري را به زمامداري برگزينند.

شدت انشعابات داخلي در فرقه ي خوارج در طول سيصد و پنجاه سال حيات سياسي شان در ممالك اسلامي از چنين اعتقادي برمي خيزد، آيا نمي توان انديشيد كه چنين افراطي درباره ي شيوه ي حكومت زمامداران از سوي خوارج جواب آن گونه نگرش باز و بي بند و بسط و بي مسئوليت سرسپردگان اموي به وجود نيامده است كه هر عملي را از سوي زمامداران ناديده مي گيرند؟

مسلما ظهور اين فرقه كه دين را دستمايه ي مقاصد سياسي شان كرده بودند و از هيچ كاري اباء نداشتند، در آغاز به وسيله ي امويان براي آشفتگي زمامداري امير (ع)، جانبداري و حمايت مي شده است.

در توطئه ترور معاويه، عمروعاص و امير (ع)، مي بينيم آن دو نفر كه مأمور مصر و دمشق بودند. موفق به انجام مأموريت خود نشدند و تنها ابن ملجم بود كه توانست مأموريتش را به انجام برساند.

هر چند تاريخ داستان آن ها را جداي از سياست هاي دمشق بررسي مي كند و دليلي از ارتباط آن ها با دربار اموي نداريم اما به


سختي مي توان پذيرفت كه خوارج تا شهادت علي (ع) با خاندان اموي هماهنگ نبوده اند، هر چند بعدها راه آنان از راه امويان جدا شده باشد.

طمع در خلافت از سوي بني اميه، مسئله ي خلافت اسلامي را تا بدان جا قابل دسترس و رسيدن به آن را براي هر فاسق و فاجر و كافري چنان طبيعي جلوه داد كه بعدها رؤساي گروه هايي از خوارج در بصره، كرمان، سيستان و فارس، خود را اميرالمؤمنين خواندند و داعيه ي خلافت اسلامي داشتند.

كمي تاريخ را در اين باره بيش تر ورق مي زنيم:

ازارقه، افراطي ترين فرقه ي خارجي بودند، ايشان كشتن زنان و كودكان مسلمان و غير خوارج را به نام اين كه از مشركانند، روا شمردند، كشتن آن خارجياني را هم كه به شورش آن ها نپيوستند و به اردوگاه هاي نظامي آن ها كه به اقتباس از نام مدينه در زمان رسول خدا (ص)، آن ها را (دارالهجرة) مي ناميدند، كوچ نمي كردند، روا مي داشتند.

در چشم ايشان، بقيه ي دنياي اسلام (دارالفكر) بود و سرزمين شرك محسوب مي شد.

در ميان اين قلمروها آشتي نمي توانست برقرار باشد، ازارقيان كه در آغاز در ميان آن ها مردمان قبيله ي تميم بيش از ديگران بودند، در زير فرماندهي نخستين رهبرشان، نافع پسر ارزق در سال شصت و چهار هجري به اهواز آمدند (سه سال بعد از واقعه ي عاشورا) و از سال شصت و شش در فارس و كرمان زير رهبري زبير بن ماحوز و قطري بن فجائه مستقر گشتند.

سكه هايي كه به نام قطري با عنوان اميرالمؤمنين در چند شهر فارس در سال هاي بين شصت و نه تا هفتاد و پنج هجري زده شده،


نشانگر تسلط استوار او بر آن ولايت است. [2] .

در جايي ديگر از تاريخ مي خوانيم: حمزه پسر آذرك، معروف ترين رهبر خارجيان در خاور زمين، از تبار دهقاني ايراني از سرزمين سيستان بود، او پيرو خارجي اي شورشي به نام (حضين آق) گشت، حضين يكي از موالي بود كه در سال صد و هفتاد و پنج هجري در سيستان پرچم شورش برافراشت و در سال صد و هفتاد و هفت كشته شد (باس ورث، در شرح سخن شهرستاني در اين باره اشاره مي كند كه: سخن شهرستاني كه حمزه را از پيروان حضين پسر رقاد مي داند، گويا بر پايه ي تخليط نام حمزه با يك خارجي شورشي متقدم بوده است كه در سال صد و چهل هجري كشته شد) - سپس او يك مأمور ماليات را كه هشدارهايش را درباره ي اين كه برابر قانون و شرع بايد كار كرد نپذيرفت، بكشت و به ناچار سيستان را ترك كرد، چون به سيستان بازگشت، خارجيان شورشي كه از براي پشتيباني از (خلف) گرد آمده بودند با او بيعت كردند، در آغاز شايد نمي خواست كه رهبري خلف را ترد كند.

اين نظريه ي نخستين او به احتمال بسيار در اين عقيده ي منسوب به او، بازتاب داشت و تا هنگامي كه خارجيان به هم نپيوسته و دشمنان ايشان سركوب نگشته اند، در يك زمان بيش از يك (امام) مشروع مي تواند وجود داشته باشد.

چندي بعد حمزه با جماعت هاي خارجي ناحيه اختلاف پيدا كرد، بنابر نوشته ي بغدادي، او به (بيهسان) تاخت و بسياري از ايشان را بكشت، اين تنها يادكرد است از آن شاخه ي خارجي در خاور زمين.

گويا بيهسيان گروهي كوچك بودند كه از (عجارديان) جدا شده بودند، در آن زمان حمزه لقب اميرالمؤمنين را اتخاذ كرد و به اين


ترتيب ادعاي همگاني بودن رهبري خود را اعلام كرد. [3] .

در جايي ديگر از اين كتاب مي خوانيم: حمزه تا زمان مرگش كه در سال دويست و سيزده هجري رخ داد، بيش از سه دهه پيشواي خارجيان سيستان بود.

زندگي و لشكركشي هايش، تأثيري شگرف بر ذهن مردمان گذاشت، اين تأثير در ستايشي كه از وي در تاريخ سيستان انجام گرفته نمودار است، نويسنده به داستان لشكركشي هاي حمزه (قصه ي مغازي حمزه) اشاره مي كند كه گويا لشكركشي هاي حماسه اي او به هند، سيلان، چين، تركستان و آناتولي است.

اين داستان تاريخ سيستان بر داستان معروف اميرحمزه، پسر عبدالمطلب، عموي پيامبر كه در زبان هاي فارسي، تازي، تركي رواجي بسزا دارد، تأثير گذاشته است.

پس از مرگ حمزه، پيروانش (ابواسحاق ابراهيم بن عمير) پسر عمير دانشمند، مردي از مردمان (گاشن)، سيستان را اميرالمؤمنين خواندند و با او بيعت كردند.

در جايي ديگر مي خوانيم: پس از آن خارجيان در سال دويست و پانزده هجري، ابوعوف بن عبدالرحمن بن بزيع را كه از شهر (كرنگ) در شمال (رزنگ) آمده بود، به پيشوايي برگزيدند، او در خاور با مشركان پيوسته در جنگ بود، تاريخ مرگش دانسته نيست، عمار پسر ياسر خارجي به جاي او نشست و در سال دويست و سي و هشت هجري در ناحيه ي (كيش) در سيستان سر به شورش برداشت و گويا مدعي داشتن لقب اميرالمؤمنين نيز بوده است.

در جايي ديگر از تاريخ مي خوانيم:

پس از آن كه عباسيان، ابوخطاب را در سال صد و چهل و چهار، واژگون كرده و كشتند، عبدالرحمن گريخت و خود را در (تاهرت)


مستقر كرد، كوشش هايي كه براي برپايي (امامت) اباضي در (تريپو ليتانا) انجام مي گرفت، به شكست انجاميد و عبدالرحمن در سال صد و شصت هجري در تاهرت به (امامت) برگزيده شد.

رواج چنين بازار آشفته اي با گذشت زمان هر روز بيش تر مي شد و از گوشه و كنار ممالك اسلامي، عده اي ادعاي امامت مي كردند و خلافت را حق خود مي دانستند و لقب اميرالمؤمنين برخود مي نهادند، لقبي كه تنها لقب آسماني علي بن ابي طالب (ع) از سوي خداوند متعال نازل شده بود.

ادعاي ديگران در شايسته بودن براي مقام زمامداري هر چه بيش تر مي شد، به نوعي به نفع خلافت اموي و مشروعيت حق آنان به جهت قرابت شان به قريش در چشم مردم جلوه ي بيش تري مي كرد.

تجربه ي بني اميه در حمايت از فرقه ي خوارج و راه گشايي براي تأسيس آن، بعدها هم براي زمامداران بعدي اموي و سپس خلفاي عباسي، اين انديشه را فراهم ساخت تا براي مخدوش سازي جامعه و انحراف انظار از اهل بيت عصمت (ع) و استفاده ي مطلوب به نفع خود از آن فرقه مستحدثه، به تأسيس چنين مكاتبي بپردازد و سعي شان اين بود كه اين فرق، زيربناي سياسي نداشته باشند و در ضمن آن مكتب ها بتوانند دائم موي دماغ اهل حق باشند و در سطح بسيار نازل، استفاده ي از آن ها براي سياستمداران اموي و عباسي جهت تضعيف نيروي متكلمين اماميه در جوابگويي و رد آنان بشود، فضاي باز و دروغين و يك طرفه اي كه بني عباس براي طرح و مجادله و مناظره مكاتيب مختلف در مراكز حكمراني اسلام ايجاد مي كردند، نه به جهت ترويج علوم و احترام به عقايد مختلف بود بلكه به جهت تخريب شيوه ي استدلالات پيروان فرقه ي ناجيه و هدرسازي قواي آنان و جلوه گر ساختن مكتب شيعه هم به عنوان يك مكتب مستحدثه قرار داشت.

به كلامي ديگر، آن ها سعي داشتند شيعه را هم، هم رديف با ديگر


مكاتيب وارداتي و التقاطي و مستحدثه در چشم مردم نگه دارند و با پايين نگه داشتن سطح فهم عمومي از حقانيت آل رسول (ع) و ايجاد انواع و اقسام برداشت ها و انديشه هاي ناباب و بها دادن به آن دسته از احاديثي كه هر سلسله اي ظواهر آن را با تفسير و تحليل مخصوصي از آن، آن را به نفع سلطه و حكومت خويش رواج مي داد، بازاري آشفته، درهم و سردرگم به وجود آوردند تا حق باطل و باطل حق جلوه گر شود.

آغاز انحراف عظيم در اين فرقه هاي ضاله، تا بدان جا رسيد كه حتي از گروهي بي آبرو و ناشايست به نام خوارج، شايد بيش از بيست و دو فرقه در طول سيصد و پنجاه سال از تاريخ اسلام به وجود آمد كه مي توان نام هاي آن ها را برشمرد.

ازارقه - عطويه - نجدات - عجارده (خازميه - نام دوم عجارده) - ثعالبيان - شيبانيّه - زياديّه - اخنسيّه - معبديّه - صفريان - اباضيان - يزيديّه - عيسويّه.

فرق ياد شده تنها از شاخه ي خوارج به وجود آمده اند كه در طول چهار قرن، مرتكب قتل ها، غارت ها و فجايع فراواني شدند، كار اين گروه ها گاهي تا آن جا بالا گرفت كه به مكه معظمه هجوم برده و مدتي حجرالاسود را ربوده و چند سال درسرزمين آنان، حجر نگه داري مي شد.

قتل عام حجاج بيت الله الحرام از كارهاي عادي اين فرقه ي مستحدثه بوده است كه جوامع اسلامي با مشكل بزرگي روبه رو ساخت و عوارض بسيار ناخوشايند و غير قابل جبراني را بر جامعه تحميل كرد.

حضرت امام بقية الله عجل الله تعالي فرجه الشريف، در نامه اي كه براي شيخ مفيد مرقوم فرموده اند، از بازگشايي راه حج و رفع مزاحمت همين خوارج كه در سال هاي 314 - 312، راه هاي حج را بسته و حجاج را غارت مي كردند و آنان را اسير كرده يا به قتل


مي رساندند، ياد مي فرمايند.

تازه اين آغاز آن انحراف بزرگي بود و يكي از صدها راه گشوده شده توسط امويان بود كه در طول اين هزار و چهارصد سال، جامعه ي اسلامي را دچار مشكلات و انحرافات عظيمي ساخت.

امام اميرالمؤمنين (ع) درباره ي عظمت گناه بني اميه و منافقان صدر اسلام چنين مي فرمايد:

«به خدا قسم اگر اين امت تا روز قيامت بر روي پا بر خاك بايستد و خاكستر بر سر بريز و به درگاه الهي زاري كند و تا روز قيامت نفرين كند كساني را كه با جزمي كه به امت نمودند، آنان را گمراه كردند و از راه خدا بازداشتند و به سوي آتش كشانيدند و در معرض نارضايتي پرودگارشان قرار دادند و ايشان را مستحق عذاب خدا كردند، باز هم در لعنت خود مقصرند.»

نصّ صريح امامت عظما (ع) درباره ي عظمت جنايات ائمه دروازده گانه ي كفر و الحاد، وسعت شرارت و طغيان آنان را در همه ي ادوار تاريخ انسان بازگو مي كند - (در مقابل ائمه معصومين كه ائمه ي نور و آسماني و منصوب از طرف حضرت رحمن تبارك و تعالي بودند، دروازه عنصر پليد نيز وجود داشتند كه رسول خدا (ص) در حديثي كه براي اميرالمؤمنين نقل فرمودند، چنين بيان داشتند: به خدا قسم پيامبر (ص) به من خبر داد و به من شناساند كه دوازده نفر امامان گمراهي از قريش را ديده كه از منبرش بالا مي روند و پايين مي آيند و صورت انساني ندارند، آن ها امتش را از راه مستقيم به پشت سرشان برمي گردانند، آن حضرت فرد فرد آن ها را با نام شان به من خبر داد و اين كه هر كدام از آن ها بعد از ديگري چه مدت حكومت خواهند كرد، ده نفر از آنان از بني اميه هستند و دو نفر از دو طايفه ي مختلف از قريش كه برگردن آن دو نفر مثل گناهان جميع امت تا روز قيامت و مثل همه ي عذاب امت خواهد بود، هيچ خوني نيست كه به ناحق ريخته شود و نه ناموسي كه به حرام تصرف شود


و نه حكمي كه به خلاف حق داده شود مگر آن كه وبال و گناهش بر گردن آن دو نفر است) - وقتي اميرالمؤمنين (ع)، به دست شقي ترين اولين و آخرين به شهادت رسيد، كوفه با امام حسن بن علي (ع) چونان سوابق عمليش با امام قبل، همچنان بر قدر بي وفايي و نفاق باقي ماند و نه آن كه با آن همه سفارشان وصي بلافصل رسول الله (ص) و مشاهده و تجربه ي آن چه كه در طول چهل سال از هجرت نبوي (ص) بر جامعه ي مسلمانان رفته بود، آن ها دست از هجرت نبوي (ص) بر جامعه ي مسلمان رفته بود، آن ها دست از دنياپرستي و زشتي و دين فروشي نكشيده بلكه بي تفاوت تر، دنياخواه تر و دين گريزتر از پيش، چنان با عناد و نفاق با پيشواي دوم روبه رو شدند كه بعد از واقعه ي جان سوز مكر كوفيان با امام در ساباط مدائن و حمله ي آن منافق خود فروخته به ساحت اقدس حسني (ع)، امام (ع) آن شهر را ترك فرمود و به مدينه بازگشت و بدين وسيله سرزمين عراق كه افتخار سكونت امامت عظما را داشت، از نعمت حضور امام محروم شد.

در واقع تحريكات و حمايت هاي معاويه با استفاده از ضعف ايمان مردم در ساباط مدائن و خودفروشي فرماندهان سپاه عراق به دربار دمشق و تخريب رواني سپاه كوفه، كار را به آن جا كشاند كه امام بزرگوار حضرت ابامحمد (ع) براي حفظ خون عده ي قليل باقي مانده از آشنايان و رهروان راه اهل بيت و بقا صراط الهي، به ناچار صلح با معاويه را پذيرفت و اما شرايطي براي آن نگاشت و معاويه را مقيد ساخت كه اگر به آن شرايط از سوي معاويه عمل مي شد، باز هم حق در اندك مدتي نيرو مي گرفت و حقايقي كه ره به تركستان برده بود، به سمت و سوي خويش بازمي گشت و بعد از مرگ معاويه اميد نجات امت مي رفت.

وقتي معاويه بر خلافت مستقر شد، تمامي آن شروط را ناديده انگاشت و اين بار با دستي باز به تخريب و ويراني اركان دين پرداخت، آرزويي كه ده ها سال شجره ي ملعونه براي دستيابي بر آن


خواب هاي طلايي ديده بودند و از سويي نيروهاي مؤمني كه به هنگام خلافت اميرالمؤمنين (ع) رشد كرده و كامل شده بودند، اكثرا در جنگ هاي پنچ ساله اي كه براي امير (ع) تراشيدند به كلي ضعيف و ازهم پاشيده شده بود و با شهادت امير (ع) و مالك اشتر نخعي، از آن نيروي پنچ هزار نفره ي فدايي امام، جز اندكي قليل بر جاي نمانده بود.

معاويه با تكيه بر قدرت، جناياتش را آغاز كرد، نامه هايي به تمام استاندارانش در همه ي استان هاي كشور پهناور اسلامي آن روزگار از ماوراءالنهر تا كرانه ي افريقا و از اين سوي تا تمامي سواحل مديترانه، الا قسمت روم شرقي آن نوشت تا دستورات او را جهت بدنام كردن اهل بيت (ع) و تعريف از خلفاي ثلاث و كشتار شيعيان باقي مانده و گرامي داشتن معاندين دين و جعل احاديث دروغ و تكذيب فضايل آل الله (ع) و تحريف احاديث پخش شده اي كه به نفع او نبود و ايجاد زمينه هايي مناسب براي رشد و ارتقاي راويان دروغين به جاي علما و دانشوران حقيقي، گام به گام و با شدت اجرا كنند.

تاريخ براي ما مي گويد معاويه اين برنامه را بيست سال ادامه داد و در تمام مناطق تحت حكومتش آن را اجرا كرد تا آن كه اراذل شام و ياران باطل نزد او آمدند و بر سر غذا و آب او نشستند، او به آنان اموال مي داد و براي شان زمين هايي را قسمت مي كرد و خوراكي و نوشيدني به آنان مي خورانيد تا آن جا كه خردسالان با اين برنامه بزرگ شدند و بزرگسالان پير شدند و عرب هاي بياباني با اين عقايد به شهرها كوچ كردند، اهل شام لعن شيطان را ترك كردند و بر علي (ع) و بر قاتلان عثمان لعن كردند و جاهلان امت و تابعان امامان ظلالت و دعوت كنندگان به آتش، بر اين برنامه مستقر شدند.

ابان بن ابي عياش از حضرت امام محمد باقر (ع) نقل مي كند:

«ما اهل بيت از زماني كه پيامبر (ص) از دنيا رفته، همچنان ذليل و تبعيد و محروم مي شويم و كشته و طرد مي گرديم و بر خون خود و


همه ي آنان را كه دوست دارند، ترس داريم، در مقابل دروغ گويان، براي دروغ خود زمينه اي يافتند كه به وسيله ي آن ها نزد رؤسا و قاضيان و كارگزاران شان در هر شهري تقرب مي جويند، براي دشمنان ما درباره ي واليان گذشته ي خود احادث دروغين و باطل نقل مي كنند و از ما سخناني را كه نگفته ايم، روايت مي كنند تا ما را بد جلوه داده باشند و بر ما دروغ ببندند و با سخنان باطل و دروغ، به سردمداران و قاضيان خود تقرب جويند، اوج اين مطلب و كثرت آن در زمان معاويه، بعد از وفات امام حسن (ع) بود كه شيعيان در هر شهري كشته شدند و دست و پاي آنان قطع گرديد و با هر تهمت و گماني درباره ي محبت ما و وابستگي به ما به دار آويخته شدند، اين بلا همچنان تا زمان ابن زياد بعد از شهادت امام حسين (ع) شدت مي گرفت و بيش تر مي شد سپس حجاج آمد و شيعيان را به انواع كشتن و به هر گمان و تهمتي به قتل رسانيد تا آن جا كه اگر به كسي (كافر) يا (آتش پرست) مي گفتند، برايش محبوب تر از آن بود كه به او شيعه ي حسين (ع) گفته شود.

سلم بن قيس نقل مي كند بعد از آن بلاها نسبت به شيعيان علي و اهل بيتش در شهرها شدت گرفت و شديدترين مردم در اين گرفتاري اهل كوفه بودند، به خاطر عده ي كثيري از شيعيان كه در آن جا بودند.

معاويه برادرش زياد را بر آنان حاكم كرد و بصره و كوفه و همه ي منطقه ي عراقين را به دست او سپرد، او سراغ شيعيان مي فرستاد در حالي كه آنان را مي شناخت چرا كه قبلا خودش از شيعيان محسوب مي شد و آنان را مي شناخت و از اول،سخن آنان را شنيده بود.

زياد شيعيان را در هر كجا كه بودند، كشت و بيرون كرد و آنان را ترسانيد و دست و پاي آنان را قطع كرد و از شاخه هاي خرما به دار آويخت و چشمان شان را بيرون آورد و آنان را آواره كرد و دربه در نمود به طوري كه از عراق بيرون رفتند و در منطقه ي عراقين، شخص


مشهوري از شيعه نماند مگر آن كه كشت شد يا به دار آويخته شد و يا آواره و يا فراري شد.

معاويه به قاضيان و واليانش در همه ي مناطق و شهرها نوشت: از هيچ كس از شيعيان علي بن ابي طالب (ع) و اهل بيتش و اهل ولايتش كه قائل به فضيلت او هستند و مناقب او را نقل مي كنند، شهادتي قبول نكنيد.

معاوه به كارمندانش نوشت: «بنگريد كساني را كه نزد شمايند از شيعيان عثمان و محبين و اهل بيت او و اهل ولايتش كه قائل به فضيلت او هستند و مناقب او را نقل مي كنند، آنان را به خوبي نزديك كنيد و ايشان را گرامي بداريد و مقرب كنيد و شرافت دهيد.»

آن چه هر كدام از آنان درباره ي عثمان روايت مي كنند، با ذكر نام او و نام پدرش و اين كه از چه طايفه اي است برايم بنويسيد.

آن ها همين كار را انجام دادند تا آن جا كه بيش از حد درباره ي عثمان حديث نقل كردند، معاويه هم جايزه و البسه برايشان فرستاد و چه از عرب و چه از غير عرب، زمين هاي زيادي به آنان داد.

اين افراد در شهرها زياد شدند و براي به دست آوردن خانه ها و زمين ها تلاش زيادي كردند و دنياي آن ها وسعت يافت، كسي نبود كه نزد حاكم شهري از شهرها يا روستاها بيايد و درباره ي عثمان منقبتي روايت كند يا فضيلتي برايش ذكر كند مگر آن كه نامش نوشت مي شد و مقرب مي گشت و شفاعت او قبول مي شد.

مردم مدتي طولاني به اين صورت بودند، بعد از آن معاويه براي عمالش نوشت: «حديث درباره ي عثمان زياد شده و در هر روستا و شهر و هر منطقه شايع گرديده، هرگاه اين نامه ي من به شما رسيد مردم را به روايت درباره ي ابوبكر و عمر دعوت كنيد چرا كه فضايل و سوابق شان براي من محبوب تر و چشم مرا روشن تر مي كند و حجت اهل بيت را بهتر مي كوبد و از مناقب عثمان و فضايل او بر آنان سخت است.»


هر قاضي و اميري از كارگزاران معاويه، نامه ي او را براي مردم خواندند و مردم شروع به روايت درباره ي ابوبكر و عمر و مناقب شان كردند، سپس معاويه يك نسخه نوشت كه در آن آن چه از فضايل و مناقب درباره ي ابوبكر و عمر و عثمان جعل شده بود، جمع كرد و براي كارگزارانش فرستاد و دستور داد تا بر سر منبرها و در هر آبادي و در هر مسجدي خوانده شود.

همچنين دستور داد تا براي معلمين مكتب ها اين نامه را بفرستد كه آن ها را به كودكان بياموزند به طوري كه بتواند آن را روايت كنند و ياد بگيرند همان طور كه قرآن را ياد مي گيرند، تا آن جا كه دختران و زنان و خدمتكاران و اطرافيان شان نيز آموختند.

مدت مديدي هم به اين صورت بودند و سپس معاويه براي كارگزارانش به صورت يك متن واحد به همه ي شهرها نوشت: «بنگريد هر كس با شاهد و دليلي كه درباره ي او ثابت شد كه علي و اهل بيتش را دوست دارد، نام او را از دفتر دولتي محو كنيد و شهادت او را قبول نكنيد»، سپس معاويه در نامه ي ديگري چنين نوشت: «هر كس متهم كرديد كه از شيعيان است و شاهدي هم دباره ي او نبود به قتل برسانيد.»

اين بلا در هيچ منطقه اي مهم تر و شديدتر از عراق و به خصوص كوفه نبود تا آن جا كه شيعيان علي (ع) و آن عده از اصحابش كه در مدينه باقي مانده بودند، اين گونه بودند كه اگر فردي كه به او اطمينان داشتند نزد آن ها مي آمد و وارد خانه اش مي شد و اسرارش را به او مي گفت، صاحب خانه از خدمتكار و غلامش مي ترسيد لذا براي او حديث نقل نمي كرد مگر آن كه او را قسم هاي غليظ مي داد كه آن چه مي گويد به عنوان امانت كتمان كند.

اين مسئله روز به روز شديدتر مي شد و دشمنان در اطراف شيعيان زياد مي شدند و احاديث دروغين خود از سخنان باطل و بهتان را در بين اصحاب خود ظاهر مي ساختند، مردم هم به اين روش پرورش


يافتند و از غير آنان مطلبي نياموختند و قاضيان و كاگزاران و فقيهان شان به اين روش ادامه دادند.

آن دسته از مردم كه بيش از همه به اين بلا و فتنه مبتلا شدند، قاريان رياكار و ظاهرساز بودند، آنان در مقابل مردم حزن و خشوع و عبادت نشان مي دادند و بعد دروغ مي گفتند و حديث جعل مي كردند تا نزد واليان شان نصيبي داشته باشند و در مجالس آنان راه يابند و به اموال و زمين ها و خانه ها برسند.

طوري شد كه آن احاديث و روايات جعلي شان به دست كساني افتاد كه گمان مي كردند اين ها مطالب حق و راست است و لذا آن ها را روايت مي كردند و مي پذيرفتند و ياد مي گرفتند و به ديگران هم مي آموختند و طبق آن ها حب و بغض داشتند.

فتنه به آن جا رسيد كه مجالس شان بر اين مطالب اتفاق داشت و اين ها در دست مردم متديني افتاد كه دروغ را جايز نمي دانستند و اهل دروغ را مبغوض مي داشتند، آنان اين احاديث جعلي را به عنوان اين كه مطالب حقي است مي پذيرفتند در حالي كه اگر مي دانستند باطل است آن را نقل نمي كردند و در دين خود قبول نمي كردند و بر مخالفين شان عيب نمي گرفتند.

در آن زمان حق باطل شده بود و باطل حق، راست، دروغ شده بود و دروغ، راست.

پيامبر هم فرموده است: «فتنه اي شما را دربر مي گيرد كه در آن بچه ها بزرگ مي شوند و بزرگ ها رشد مي يابند، مردم طبق آن عمل مي كنند و آن را سنت به حساب مي آورند به طوري كه هر گاه چيزي از آن تغيير يابد مي گويند: مردم كار منكري را مرتكب شده اند، سنت تغيير داده شده.»

وقتي امام ابي عبدالله (ع) به شهادت رسيد، روز به روز فتنه و بلا بالا گرفت و شديدتر شد، و هيچ ولي خدا باقي نماند و مگر آن كه بر خون خود مي ترسيد و يا كشته شده بود يا آواره و فراري بود و هيچ


دشمن خدايي نماند مگر آن كه سخن خود را مي گفت و بدعت و ظلالت خود را كتمان نمي كرد.

شيوه ي بيست ساله ي معاويه براي اظلال جامعه با استفاده از ايمان ضعيف مردم و دوري از پايگاه وحي و دنياپرستي راويان دروغگو و جاعل حديث و خفقان ايجاد شده توسط ارتش اموي، چنان جوّ مسمومي به وجود آورد كه به واقع منكر معروف و معروف منكر گرديد.

معاويه اسلامي را براي مردم ساخت كه نه اصولش و نه فروعش هيچ كدام بر احكامي كه رسول خدا (ص) آورده بود مطابقت نداشت، به زودي كودكاني كه با اين روش بالا آمده بودند و احاديث دروغ را راست پنداشته بودند، نه آن كه با زندگي واقعي اميرالمؤمنين (ع) آشنا نبودند بلكه با احاديث جعلي و افترا و دروغي كه دربار اموي بر ساحت قدس علوي بين مردم رواج داده بود، آنان را دشمن اهل بيت هم بار آورده بودند.

تمام مدت امامت حضرت ابامحمد مجتبي (ع) و تقريبا همه ي سال هاي امامت امام ابي عبدالله (ع) با اين شيوه ي حكومتي از سوي معاويه بوده است.

در چنين شرايط هولناكي بود كه تنها امام حسين (ع) با جرأت در ايام حج به نقل احاديث در فضايل اميرالمؤمنين (ع) و اهل بيت عصمت و طهارت مي پرداخت و دستور مي داد تا حاضرين آن را به كساني كه به نجات و امامت شان اعتماد دارند برسانند.

كوشش هاي خستگي ناپذير امام سوم (ع) سبب شد تا قشر محدودي از بزرگان و علماي شيعه در گوشه و كنار جامعه، نااميدانه در برابر امواج سهمگين ظلالت اموي پايداري كنند، نابرابري قوا بين اردوگاه حق و لشگرگاه باطل كه تقريبا در مساحتي به وسعت همه ي بلاد اسلام بود، به خوبي آشكار بود.

قلت افراد شيعي و دوستدار اهل بيت هم در برابر انبوه خلايق


تابع باطل نمودار بود، اسلام در سخت ترين سال هاي سياه و خفقان آور و ضلالت پيشه ي تاريخ گرفتار آمده بود و چنان حق به وسيله امويان در محاصره بود كه كسي جرأت نفس كشيدن عليه دستگاه حاكمه را نداشت.

قلت دوستداران حق و كثرت تابعين باطل، زمينه هاي لازم هر نوع ستم و بدعت و جنايت را براي حكومت دمشق آماده كرده بود، وقتي ميثم تمار را بار آن طرز فجيع ابن زياد به شهادت رسانيد، هيچ صداي اعتراضي از كسي برنخاست، وقتي رشيد هجر، حجر بن عدي و صدها شيعه ي ديگر دست و پاي شان بريده، زبان شان قطع شده و گردن شان را زدند، هيچ كس نگفت اين ها به چه جرمي كشته مي شوند و براي چه به دار آويخته شده اند.

جامعه اي غفلت زده، خلقي فريب خورده، روحانيتي خودفروخته، راوياني دروغگو، قاضياني دنياپرست، دربارياني فاسق و فاجر و كافر، شهرنشيناني طالب نان و آسايش همراه با جهالت، فقر، بي فرهنگي و با نزديكي زمان آنان به ايام جاهليت و با دل هايي مالامال حب دنيا، بازماندگان لقمه هاي حرام و پروردگان اموال حرام، دست در دست هم جهنمي از بدعت و انحراف و ستم ساختند كه امام ابي عبدالله (ع) درباره ي آن فرمود: «ترس آن بود كه حق مندرس و فراموش شود و يك باره بساط اسلام و بنيان دين از بين برود.»

وقتي جامعه به سال شصت و يك هجري رسيد، چنين احوالي داشت، آن چه بر اين ستم بزرگ و بهتان عظيم اضافه شد كه اگر آن پذيرفته مي شد ديگر راه حق در چشم همه ي نسل هاي آينده در تاريخ بشريت به صراط خود بازمي آمد، داستان بيعت معاويه براي فرزندش يزيد بود، يزيدي كه شيوه اش پرده دري و آشكار ساختن كفر و الحاد در جامعه ي اسلامي بود و با شراب خواري علني اش و با زن بارگي، سگ بازي و انجام كليه ي محرمات الهي و آزاد ساختن شام


در برابر اعمال ضد اسلامي و از بين بردن حدود الهي مي خواست يك باره حكومت اسلامي را به سلطنت و حكم فرمايي صرف تبديل كند يعني در واقع به آرزوي پنهان بني اميه سعي داشت يك باره جامه ي عمل بپوشاند.

اگر معاويه خلافت را غصب كرده بود ولي به ظاهر شرايط ابامحمد (ع) را پذيرفته بود و به هر ترتيب خود را جانشين خلفاي قبل مي شمرد اما يزيد رسوا و بدنام و بي آبرو، علنا رويارويي با دين را آغاز كرد و دقيقا به همان الحاد و كفر جاهلي بازگشت، نه از خدا خجالت كشيد كه اعتقادي به آن نداشت و نه از مردم مسلمان ابا كرد، يك باره همان قدر كه ديگران در پنهان نگه داشتن كفرشان بعضي از شرايط را به دلايل سياسي و اعتراض اهل حق رعايت مي كردند، او از آن سرباز زد.

بيعت با چنين موجود پليد فاسدي نه تنها فقط به امويان مربوط مي شد بلكه شيوه ي زمامداري را به صورت يك قانوني مشروع و يك صراط حاكميت مشروع يافته در تاريخ اسلام ماندگار مي كرد و لذا اباعبدالله (ص) فرمود: «ان كان دين محمد لا يستقم لا بقتلي يا سيوف خذيني - اگر رسول خدا (ص) جز با كشته شدن من بر جاي نمي ماند، اي شمشيرها مرا دريابيد.»

و در كلامي ديگر مي فرمايد: «آيا نمي نگريد كه به حق عمل نمي شود و از باطل جلوگيري نمي گردد، در چنين حالي مؤمن بايد از هستي خود بگذرد و مشتاق لقاي پروردگارش باشد، من مرگ را جز سعادت و زندگي با ستمكاران را جز نكبت و ذلت نمي بينم.»

خلافت اسلامي كه خود يك شيوه ي تحميلي و منحرف در زمان حضور امام معصوم بود و با دست هاي نفاق، با تصريح بر اجتهاد در مقابل نص و بر خلاف فرمان الهي تشكيل شده بود، اين بار به وسيله ي يزيد مي رفت تا به امپراطوري موروثي امويان تبديل گردد، ديگر سكوت و مماشات امام نه تنها ممكن بود كه در چشم مردمان دور و


نزديك به معناي مشروعيت حكومت امويان جلوه كند بلكه مسأله از اين فراتر و مهم تر بود، اين بار عصر نظام محمدي (ص) زير سؤال مي رفت و اساس دين واژگون مي شد، فرق است بين مسأله ي زمامداري يك فاسد كه بالأخره مي مرد و دوباره امكان به جريان افتادن نظام اسلامي مي رفت تا وقتي كه اصل حركت و جوهره ي دين و ركن و ولايت در خطر انهدام بود.



پاورقي

[1] نهج‏البلاغه، خطبه‏ي شقشقيه.

[2] فرق اسلامي، ص 96.

[3] فرق اسلامي، ص 112.