بازگشت

خفقان اموي


معاويه در نامه اي كه براي زياد بن ابيه نوشته است و در آخر آن دستور داده است كه آن نامه سوزانده شود كه مبادا به دست مردم بيفتد چنين مي نويسد:

اما بعد، تو به من نامه نوشته اي و درباره ي عرب از من سؤال كرده اي كه كدام را احترام كنم و كدام را اهانت نمايم، كدام را مقرب بدارم و كدام را دور نمايم، از كدام در امان باشم و از كدام برحذر باشم و من اي برادر! آگاه ترين مردم به عرب هستم.

به اين طايفه از يمن توجه كن، آنان را در ظاهر احترام كن و در خلوت اهانت نما، من نيز به آنان چنين مي نمايم، در مجالس آنان را نزديك خود قرار مي دهم و چنين وانمود مي كنم كه ايشان نزد من از ديگران مقدم ترند، ولي عطاها و فضيلت دادن ديگران را پنهان از آنان انجام مي دهم و علتش هم اين است كه عده ي زيادي از ايشان همراه اين مرد (مقصود علي (ع) است) با من مي جنگند.

طايفه ي ربيع بن نزار را در نظر داشته باش و اشراف آنان را احترام كن و ساير مردمانش را اهانت نما، چرا كه عموم شان تابع اشراف و بزرگان ايشانند، به طايفه (مضر) نگاه كن و آنان را با يكديگر درگير نما، چرا كه آنان غلظت و خودپسندي و تكبر و


نخوت شديدي دارند، هر گاه چنين رفتاري با آنان داشته باشي و آنان را با يكديگر درگير نمايي، بعضي از آنان بعض ديگر را برايت كفايت مي كنند، از ايشان به گفته ي بدون عمل راضي مشو و به ظنّ بدون يقين اكتفا نكن.

عجم هايي كه در بين عرب آمده اند و نيز عجم هاي تازه مسلمان را در نظر داشته باش و با ايشان به روش خليفه ي دوم رفتار كن كه خواري و ذلت شان در آن است.

عرب بايد با زنان شان ازدواج نمايد ولي زنان خود را به ازدواج آنان درنياورد، عرب از آنان ارث ببرد ولي آنان از عرب ارث نبرند، در عطاها و روزي هاي آنان كوتاهي كن، در جنگ ها پيشاپيش لشگر بروند و راه را اصلاح كنند و درخت ها را قطع نمايند.

هيچ يك از عجم در نماز بر عرب ها امام جماعت نباشد و احدي از ايشان در نماز با حضور عرب در صف اول نايستند مگر آن كه بخواهند صف را كامل كنند.

مرزي از مرزهاي مسلمين و شهري از شهرهاي ايشان را به احدي از عجم مسپار، قضاوت بين مسلمانان و نيز احكام شان را احدي از عجم اجازه نداد بر عهده بگيرد.

اين سنت عمر و روش او درباره ي عجم ها بوده است، خداوند او را از امت محمد (ص) و به خصوص از بني اميه جزاي خير دهد، به جان خودم سوگند اگر نبود آن چه او و رفيقش ابوبكر انجام دادند و قوت و صلابتي كه در دين خدا داشتند، ما و همه ي اين امت غلامان بني هاشم بوديم و آنان خلافت را يكي پس از ديگري به ارث مي برند همان گونه كه خاندان كسري و قيصر به ارث مي بردند.

ولي خداوند خلافت را به دست ابوبكر و عمر از بني هاشم خارج كرد و به (بني تميم بن مرّه) منتقل كرد و سپس به (بني


عدي بن كعب) منتقل شد در حالي كه در قريش طايفه اي پايين تر و ذليل تر و بي آبروتر از آنان نبود، آن دو نفر ما را در خلافت به طمع انداختند و ما از آن دو و نسل آنان سزاوارتريم زيرا ثروت و عزت در ما است و ما از نظر فاميلي به پيامبر (ص) نزديك تريم.

قبل از ما عثمان رفيق مان با شوري و رضايت عموم مردم، بعد از سه روز شوراي بين شش نفر به خلافت دست يافت و آنان كه قبل از او بودند بدون مشورت به آن دست يافتند، وقتي رفيق مان عثمان مظلومانه كشته شد، ما به وسيله ي او به خلافت دست يافتيم، زيرا هر كس مظلومانه كشته شود خداوند براي ولي او سلطه و قدرتي قرار داده است.

قسم به جان خودم اي برادرم: اگر عمر ديه ي عجم را نصف ديه ي عرب قرار مي داد، به تقوا نزديك تر بود و من اگر راهي به اين كار مي يافتم و اميد داشتم كه عموم مردم قبول كنند انجام مي دادم، ولي من به جنگ قريب العهد هستم و مي ترسم مردم متفرق شوند و بر ضد من اختلاف كنند ولي آنچه عمر درباره ي آنان قرار داده، تو را كافي است و موجب خواري و ذلت آنان است.

وقتي اين نامه ي من به دستت رسيد، عجم را ذليل كن و اهانت نما و آنان را تبعيد كن و از احدي از آنان كمك مگير و حاجتي از ايشان برنياور.

به خدا قسم تو پسر ابوسفيان هستي و از صلب او خارج شده اي (معاويه، زياد بن ابيه، را كه مادرش از فواحش مشهور بود، عمدا به خاطر استفاده در امر حكومتش به پدرش ابوسفيان منصوب كرد، سال هاي زياد به نام زياد بن ابيه يا زياد بن سميه ناميده مي شد، بعدا به دستور معاويه در دربار دمشق به زياد بن ابي سفيان مشهور شد) - و با (عبيد) در نصب هيچ تناسبي جز


آدم نداري (اشاره به عبيد ثقفي است كه مادر زياد را به عنوان كنيز در خانه پذيرفته بود و به رسم جاهليت كودكي كه در خانه اي به دنيا مي آمد، به صاحب آن خان منتسب مي شد).

تو برايم نقل كردي - و تو اي برادرم نزد من راستگو هستي كه نامه ي عمر به ابوموسي اشعري را در بصره خوانده اي و تو در آن روز نويسنده ي ابوموسي بودي و او فرماندار بصره بود و تو بي آبروترين مردم نزد او بودي و خود نيز ذليل بودي و گمان مي كردي كه از هم پيمانان قبيله ثقيف هستي، اگر آن روز يقين مي دانستي - مانند يقيني كه امروز داري - كه پسر ابوسفيان هستي، خود را بزرگ مي دانستي و عار مي دانستي كه نويسنده براي زنازاده ي (اشعريين) باشي.

تو و ما يقين مي دانيم كه ابوسفيان به همراه جدش امية بن عبدشمس در تجارتي به شام رفتند و از شهر صفوريه عبور كردند و در آن جا كنيز آوازه خواني را همراه پسرش عبدالله خريد و ابوسفيان دنباله رو امية بن عبدشمس بود، (ابن ابي معيط) برايم نقل كرده كه تو به او خبر داده اي كه نامه ي عمر به ابوموسي اشعري را خوانده اي هنگامي كه طنابي به طول پنج وجب برايش فرستاد و به او گفت: اهل بصره را نزد خود فراخوان و هر كس از هم پيمانان و مسلمانان عجم را كه طول قامت او به پنج وجب رسيد گردن بزن.

ابوموسي در اين باره با تو مشورت كرد و تو او را نهي كردي و به او دستور دادي كه در اين مسأله گفت و گو كند، ابوموسي در اين باره به عمر مراجعه كرد و تو نامه ي او را نزد عمر بردي و اين كار را از روي تعصب براي عجم ها انجام دادي و در آن روز گمان كردي كه از آن ها و پسر عبيد هستي، آن قدر به عمر اصرار كردي تا او را از نظرش برگرداندي و از تفرقه ي مردم ترسانيدي و او هم از رأيش برگشت.


به او گفتي: تو كه با اين خاندان نبوت دشمني كرده اي، چگونه در امان هستي كه اين عجم ها نزد علي (ع) جمع شدند و او هم با كمك آنان قيام كند و حكومت تو را از بين ببرد، عمر هم از اين تصميم خودداري كرد.

برادرم، سراغ ندارم مولودي در آل ابوسفيان متولد شده باشد كه شومي او برايشان بالاتر از تو باشد، آن گاه كه عمر را از تصميمش بازداشتي و از آن كار مانع شد و به من خبر داد كه آن چه باعث شد او را از نظريه اش درباره ي قتل عجم ها برگرداني اين بوده كه گفته اي از علي بن ابي طالب (ع) شنيده اي كه مي گفته است: عجم براي اين دين، در آخر بر شما خواهد زد همان طور كه شما در ابتدا آنان را براي آن زديد و گفته: خداوند دستان شما را از عجم ها پر خواهد كرد سپس آنان افراد سخت برخوردي خواهند شد كه فرار نمي كنند، گردن هاي شما را مي زنند و بر غنايم شما غالب مي شوند (اشاره به حوادث پايان سلطنت امويان و قيام ابومسلم از خراسان به نفع عباسيان است كه امام (ع) از آن خبر داده بود).

عمر به تو گفت: من اين مطلب را از پيامبر (ص) شنيده ام و همين امر وادار كرد تا به رفيق تو ابوموسي اشعري درباره ي قتل آنان نامه بنويسم، حتي تصميم گرفته بودم به كارگزارانم در ساير شهرها نيز همين مطلب را بنويسم.

تو به عمر گفتي اين كار را مكن چرا كه در امان نيستي كه علي (ع) آنان را به ياري خود بخواند و ايشان هم زيادند، تو هم شجاعت علي (ع) و اهل بيتش را و دشمنان ايشان با تو و رفيقت را مي داني.

بالأخره عمر را از رأيش منصرف كردي و به خبر دادي كه او را از اين كار برنگرداني مگر از روي تعصب نه اين كه به خاطر روايتي ترسيده و برگشته باشي، همچنين تو برايم نقل


كردي كه اين مطلب را در زمان حكومت عثمان براي علي بن ابي طالب (ع) نقل كرده اي.

و او به تو خبر داده است كه: صاحبان پرچم هاي سياه كه از سمت خراسان مي آيند، عجم ها هستند و آن ها هستند كه بر بني اميه در پادشاهي شان غالب مي شوند و آنان را در هر جايي مي كشند.

اي برادرم، اگر تو عمر را از رأيش برنمي گرداندي، كار او به صورت سنتي درمي آمد و خدا آنان را نابود مي كرد و ريشه ي آنان را قطع مي نمود و خلفاي بعد از او آن را به عنوان (سنتي) عمل مي كردند، به طوري كه از عجم ها مويي و ناخني و دمنده ي آتشي باقي نمي ماند، آنان آفت دين هستند.

چه بسيار آن چه عمر كه در اين امت برخلاف سنت پيامبر (ص) قرار داد و مردم در آن ها تابع او شدند و آن ها را مورد عمل قرار دارند، اين هم مثل يكي از آن ها مي شد، از جمله ي آن ها تغيير اوست مقام ابراهيم را از جايي كه پيامبر قرار داده بود، (صاع) و (مدّ) پيامبر كه آن را تغيير داد و مقدار آن را زياد كرد و (جنب) را از تيمم نهي كرد و چيزهاي بسياري كه عمر سنت گذاشت كه بيش از هزار باب است، اعظم آن ها و محبوب ترين آن ها نزد ما و آن كه بيش تر چشم ما را روشن نمود، زايل كردن خلافت از بني هاشم بود، در حالي ايشان اهل و معدن آن بودند و جز براي آنان صلاحيت نداشت و زمين جز به وسيله ي ايشان اصلاح نمي شد.

هر گاه اين نامه ي مرا خواندي آن چه در آن است پنهان كن و نامه را پاره نما.

با نقل نامه ي معاويه به زياد كه به همت سليم بن قيس و دوست او كه نويسنده و دبير دستگاه زياد بن ابيه بوده است، براي ما از هزاران سندي كه دلالت تام و تمام به زبان خودشان بر كارهاي شان داشته


است و از ميان رفته است، حقايقي آشكار مي شود.

سعي بر آن است كه بتوان از خلال ديگر استنادهاي مانده كه از يغما و چپاول و توطئه سكوت آنان بر جاي است، به دلايل ديگر در اين زمينه پرداخت، هر چند هرگز آن كس كه طالب فهم حقايق است، نااميد از فهم حقيقت نمي ماند و با اراده ي خداوند بزرگ كه براي هدايت قلب هاي سليم هميشه ياوري هاي پيدا و پنهان خود را نسبت به حق خواهان اعمال مي فرمايد: موفق به درك واقع خواهد شد و ديگر اصل مسلم اين كه هرگز هيچ چيز در جهان پنهان نمي ماند، البته از چشم صاحبان اهليت آن ها نه براي همه.

در اين جا سخن از فهم دين و درك حقيقت است، تاريخ با همه ي دروغگويي ها و اجحاف ها و تحريف هايش در برابر اراده ي خداوند نمي تواند مانع بروز و افشاي وقايع به همان گونه كه بوده است نباشد.

دراين سوي تلاش اوصياي آسماني صلوات الله عليهم هم اين اجازه را از دشمنان سلب كرده بود كه به هر چه دلشان مي خواست دست يابند.

آن چه كه آنان در كشتار و طرد عجم ها اعمال كرده اند و با ارتداد و عصبيتي هزار مرتبه شديدتر از زمان جاهليت قوم عرب را در همه ي منافع و مراتب اسلامي از ديگران متمايز ساختند و يك (پان عربيسم) قدرتمند، زورگو و متجاوز و معتقد به تبعيض نژادي را بنيان نهادند، در حقيقت از همان زمان حيات رسول مكرم (ص) در ذهن آنان اين عصبيت جريان داشت.

داستان اسارت دختران يزدگرد، شهريار ايراني و متمايز ساختن امام (ع) آنان را از ديگر اسرا و آن چه را كه جناب سلمان به زبان پارسي با آنان در ميان گذاشت و آن ها را نسبت به شرايط حاكم بر مدينه آشنا كرد و در انتخاب همسر كمك شان نمود و داستان ايرانيان مسلمان شده ي مقيم مدينه و باقي قضايا، همه و همه در گوشه


و كنار تاريخ به ما مي گويد كه از همان آغاز، خلفاي بعد از رسول خدا (ص) دل خوشي از ايرانيان نداشتند و برخلاف نص صريح رسول مكرم (ص) و آيات قرآني كه همه ي مسلمانان را برادر و هم سان معرفي فرموده بودند، تبعيض و نابرابري را بلافاصله بعد از وفات رسول خدا (ص) آغاز كردند و جز ملت عرب، ديگر ملت هاي پيوسته به اسلام و در رأس آن ها ايرانيان را در فشار و مضيقه قرار دادند، شيوه و روشي كه بعدها سبب جنگ ها، جدال ها، خونريزي ها، برادركشي ها و جداشدن بسياري از مناطق مسلمان نشين از حكومت پنهاور اسلامي شد.

سليم نقل مي كند كه امام اميرالمؤمنين (ع) فرمود: در يكي از راه هاي مدينه به همراه پيامبر (ص) مي رفتيم تا اين كه به باغي رسيديم، عرض كردم يا رسول الله چه باغ زيبايي است، فرمود: «زيباست ولي براي تو در بهشت زيباتر از اين هست»، به باغ ديگري رسيديم، عرض كردم يا رسول الله چه باغ زيبايي است، فرمود: «زيباست ولي براي تو در بهشت زيباتر از اين هست»، تا آن كه از هفت باغ گذشتيم، در هر كدام من عرض كردم يا رسول الله چه زيباست و حضرت فرمود: «براي تو در بهشت زيباتر از اين هست.» وقتي راه خلوت شد، پيامبر (ص) مرا در آغوش گرفت در حالي كه گريه اش گرفته بود و فرمود: «پدرم فداي شهيد تنها، عرض كردم يا رسول الله (ص) چرا گريه مي كنيد؟ فرمود: از كينه هايي كه در دل اقوامي است كه آن را برايت ظاهر نمي كنند مگر بعد از من و آن كينه هاي بدر و خون هاي احد است.

عرض كردم: آيا دينم در آن هنگام سلامت خواهد بود؟ فرمود: دينت در سلامت خواهد بود، يا علي، بشارت باد تو را كه زندگي و مرگ تو با من است و تو برادر و جانشين من هستي، تو انتخاب شده ي من و وزيرم و وارثم و اداكننده ي از جانب من هستي، تو قرض مرا ادا مي كني و وعده هاي مرا از جانب من وفا مي نمايي و تو ذمه ي مرا بري


مي كني و امانت مرا بازمي گرداني و طبق سنت من با ناكثين و قاسطين و مارقين از امتم مي جنگي، تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسي هستي و تو از هارون اسوه و روش خوبي خواهي داشت در هنگامي كه قومش او را ضعيف شمردند و نزديك بود او را بكشند، پس بر ظلم قريش و اتحادشان در مقابلت صبر كن، چرا كه تو همچون هارون نسبت به موسي و پيروانش هستي و آنان همچون گوساله و پيروانش هستند، هنگامي كه موسي، هارون را جانشين خود در قومش قرار داد به او چنين دستور داد كه اگر گمراه شدند و او ياراني پيدا كرد، به كمك ايشان با آنان جهاد كند و اگر ياراني پيدا نكرد، دست نگه دارد و خونش را حفظ كند و بين آنان اختلاف ايجاد نكند.

يا علي (ع) خداوند هيچ پيامبري را نفرستاد مگر آن كه گروهي به اختيار خود و گروهي ديگر بدون درخواست قلبي تسليم او شدند.

خداوند آنان را با اكراه تسليم شدند بر آنان كه به اختيار خود تسليم شدند مسلط فرمود و آنان را كشتند تا اجرشان عظيم تر شود، يا علي (ع)، هيچ امتي بعد از پيامبرشان اختلاف نمي كنند مگر آن كه اهل باطل آن بر اهل حق شان غالب مي شوند.

خداوند تفرقه و اختلاف را براي اين امت مقدر كرده است و اگر مي خواست آنان را بر هدايت مجتمع مي كرد تا دو نفر از خلقش اختلاف نكنند و در چيزي از امر خداوند نزاع درنگيرد و مفضول، فضيلت صاحب فضل را انكار نكند، اگر خداوند مي خواست انتقامش را زودتر مي فرستاد و نعمت را بر آنان تغيير مي داد تا ظلم تكذيب شود و دانسته شود كه راه حق كدام است ولي خداوند دنيا را خانه ي اعمال و آخرت را خانه ي استقرار قرار داده است - ليجزي الذين اساؤوا بما عملوا و يجزي الذين احسنوا بالحسني - تا آنان كه بد كردند مطابق عمل شان جزا داده شوند و آنان كه نيكي كردند به نيكي جزا داده شوند.»


علي (ع) مي فرمايد: «من عرض كردم سپاس خداي را به عنوان شكر بر نعمت هايش و صبر بر بلايش و تسليم و رضايت به مقدراتش.»

در اين حديث شريف به چهار نكته صريح و روشن اشاره شده است، يكي هم داستاني همه ي قريش بر غصب خلافت كه رسول مطهر به اتحاد آنان تصريح دارد، دوم گمراه شدن مردم كه با اشاره به داستان جناب هارون و حضرت موسي به آن اشاره فرموده است، سوم فرمان خداي متعال و اشاره به اختيار مردم در پذيرش حق يا تابعيت از باطل و چهارم، حفظ خون خويش و پيروان قليل امام اميرالمؤمنين (ع).

در قانون جاهليت، تبعيت از سران قبايل و اشراف جزو عادات قوم جاهلي بود و در اين زمينه نه اين كه پابرجا بودند بكله تعصبي سخت و غيرقابل انعطاف نيز داشتند و لذا اگر سران قبايل قريش و سران اوس و خزرج بعد از وفات رسول خدا (ص) بر حق ثابت مي ايستادند، مردم قبايل هم به تبعيت از آن ها، تابع حق مي شدند ولي سران و اشراف قبل از آن كه به دين الهي و آخرت شان و مسئوليت خطيرشان در برابر امت رسول الهي كه كتاب و عترت بود بينديشند، در فكر منافع دنيوي شان بودند و حتي در رأس همه ي آن ها، بعضي از آنان خيال خلافت را هم در سر مي پختند.

پيش از وفات رسول خدا (ص)، سي و چهار نفر از سران قبايل و اصحاب نزديك، با هم در خانه ي ابوبكر جلسه كردند و در غصب خلافت هم داستان شدند، اين اتفاق سي و چهار گانه قريش و انصار و ديگر قبايل در روزگاري كه هنوز بيش از بيست و سه سال از ظهور اسلام نمي گذشت و اسلام در بين عامه ي مردم بعد از اقرار به آن هنوز به ايماني مستحكم تبديل نشده بود و از سويي هنوز زمان فراواني لازم بود تا روشن بيني و دانش مردم از دين جديد به مرتبه اي برسد كه توان ايستادگي و فهم اختلافات و درگيري ها را در


درون جامعه ي نوپاي اسلامي بتوانند فهم و هضم كنند و حق را از باطل تشخيص دهند، لذا بسيار طبيعي بود كه مردم دور و نزديك با ضعف ايماني كه هنوز داشتند و با قربتي كه با زمان جاهليت هم بر آن ها حاكم بود و هنوز كليه رسوم و عقايد باطل قبل، از ريشه هاي دل هاشان بيرون نيامده بود، تا از بزرگان شان متابعت كنند، بزرگاني كه در چشم عامه و آناني كه دستي از دور بر آتش داشتند، جزو صحابي كنار و جزو مسلمانان نخستين هم محسوب مي شدند و مردم، گاه گفتار و رفتار آن ها را گفتار و رفتار رسول خدا (ص) مي انگاشتند.

در متن نامه ي معاويه به زياد به ابيه درباره ي اقوام عجم، به چنين نگرشي از مردم كاملا اشاره شده است كه به زياد مي نويسد: «اگر جلوي عمر را در قتل عام عجم نگرفته بودي، قتل و حبس و تبعيد آن ها سنتي مي شد كه حكام بعد به عنوان سنت خلفاي رسول الله (ص) مي توانستند آن را اعمال كنند و باعث شورش مردم هم نشود.»

علي (ع) وقتي خود را بعد از وفات رسول خدا (ص) بي ياور ديد و از آن همه مهاجر و انصار، جز تعداد انگشت شماري در بيعت و ياوري او باقي نماندند، به ناچار براي بقاي دين رسول الله با حلم و بردباري، با فاجعه اي كه آنان برايش ساختند، برخورد كرد، با اين همه، اثرات آن و نتايج آن و بالأخره كشته شدنن عثمان كه تقريبا تشت رسوايي كارهاي خلافش حتي براي مردم مصر كه صدها فرسنك از مركز حكومت اسلامي فاصله داشتند، از بام افتاده بود، جامعه را چنان دستخوش اختلاف، بي ديانتي، بي اعتنايي به احكام الله كشاند كه بالأخره منجر به شهادت امير (ع) و صلح ابامحمد (ع) و سرانجام حكومت بني اميه شد.

وقتي بني اميه به حكومت رسيدند، هزاران نفر از گوشه و كنار دريافتند كه آن ها نيز كم تر از بني اميه نيستند و مي توانند زمام امور


مسلمين را به دست بگيرند. مخصوصا ديگر خلافت، بويي از مفاهيم الهي را نيز در خود نداشت و به يك مقام دنيوي مثل سلطنت و حكمراني سلاطين روم و ايران تبديل شده بود.

اين انحراف عظيم، طمع گروه هاي فراواني را برانگيخت و در آينده اي نه چندان دور سبب ظهور و فتنه ي بسياري از فرق مستحدثه در اسلام شد و حتي گروهي پا را فراتر گذاشته و در همان اغاز خلافت ابن ابي قحافه ادعاي پيامبري كردند كه گويا چنين از اوضاع استنباط كرده بودند كه اين شيوه هم مي تواند راهي براي رسيدن به قدرت و ثروت باشد.

آغاز اين انحراف بعدها فرقه هاي فراواني را در همان يك صد سال اول اسلام در سرزمين هاي فتح شده و شبه جزيره متولد ساخت يا هسته هاي اوليه آن را منعقد نمود.

زبير بن عوام كه هم از قبيله ي قريش بود و هم قرابت بيش تري با رسول خدا (ص) داشت، با مشاهده ي داستان سقيفه در خلافت طمع كرد و فتنه ي بزرگي را به وجود آورد.

امام (ع) براي دوام اسلام و بقاي دين الهي مجبور به سكوت و مدارا بود، وقتي امت تن به ولايت و خلافت ائمه نداد، به فرموده ي امير (ع) زمام خلافت را بر كوهان خودش زد زيرا كه سران امت و تابعان آنان راهي را انتخاب كرده بودند كه خلافت فرمان الهي بود و جلوگيري از آن حتي به قدرت الهي مسئله اي را در واقع حل نمي كرد زيرا شرط مهم، اختيار مردم و انتخاب آنان در پيروي از حق و يا تابعيت از باطل، بدون هيچ گونه جبري بود، سعادت و شقاوتي را كه بايد انسان ها خود يكي از آن دو را انتخاب مي كردند وگرنه پاداش و كيفر الهي مي بايست بر چه تعلق بگيرد و حق از باطل و مؤمن از منافق چگونه تشخيص داده شود؟ آيا رواست و روا بود كه قلب هايي كه به اكراه ايمان آوردند و به نفاق ادعاي مسلماني داشتند، ميداني براي بروز نيات و عمل هاي شان پيدا نكنند و بنابر


استعدادهاي مثبت و منفي كه در آن ها بود و خودشان كسبش كرده بودند، به منتهاي آرزو و قدرت و اعمال شان در اين دنيا كه دنياي عمل بود نه پاداش، دنياي كاشت بود نه برداشت، نرسند؟ و به زور الهي به بهشت بروند، آيا نيك انديشان و مؤمنان حقيقي اين عمل را از عدالت الهي متوقع بودند و آيا بهشت كه جاي پاكان و پاكيزگان است مي توانست خانه ي منافقان و بدانديشان باشد؟

وقتي تقريبا همه مردم جز افراد انگشت شماري، همگي بر حكومت و حكمراني باطل رضايت داده و ساكت ماندند، ديگر بر عهده ي يك عده قليل نيست كه خودشان را هدر دهند، آنان وقتي دانستند كه امير (ع) غريب و بي ياور مانده است، بارها و بارها نقشه براي كشتن او كشيدند و در اين راه وجود مقدس حضرت طاهره ي كبري، حضرت زهرا (س)، بزرگ ترين سد و مانع آنان به شمار مي آمد.

حضور شخصيت بي نظيري چون پاره ي تن رسول خدا (ص) براي آنان بزرگ ترين سد راه در قتل وصي بلافصل رسول الله (ص) بود.

با شهادت سيده ي بانوان جهان (س)، داستان به نفع آنان تغيير نكرد بلكه در واقع شهادت بانوي بانوان عالم، در دفاع از مقام ولايت عظماي علوي و پنهان به خاك رفتن آن حبيبه ي خدا سبب شد تا آل الله از فتنه اي كه برخواسته بود و در آن فتنه، جاي امير (ع) در خطر بود، مصون بمانند.

تاريخ مي گويد: «... شب كه شد، اولي و دومي سراغ خالد بن وليد فرستادند و گفتند ما مي خواهيم موضوعي را به تنهايي با تو در ميان بگذاريم و آن را به تو واگذار كنيم به خاطر اطميناني كه به تو داريم، خالد گفت هر كاري مي خواهيد به من واگذار كنيد كه من مطيع فرمان شما هستم، گفتند: اين پادشاهي و سلطنت، تا علي (ع) زنده است، براي ما فايده اي ندارد، نشنيدي كه به ما چه گفت و چگونه با ما روبه رو شد؟ ما در امان نيستيم كه او پنهاني به سوي


خود دعوت كند و عده اي به او پاسخ مثبت بدهند و او عليه ما قيام كند، چرا كه او شجاع ترين عرب است و ما هم نسبت به او اين كارهايي كه ديدي، مرتكب شديم و در حكومت پسر عمويش بر او غالب شديم در حالي كه حقي در آن نداشتيم و فدك را هم از دست همسر او بيرون آورديم.»

ابوبكر گفت: «وقتي نماز صبح را با مردم خواندم، كنار او بايست و شمشيرت همراهت باشد، وقتي من نماز خواندم و سلام دادم، گردن او را بزن.»

علي (ع) فرمود: «خالد بن وليد در حالي كه شمشيرش را به كمر بسته بود در كنار من به نماز ايستاد، ابوبكر هم به نماز ايستاد و در تصميم خود متردد و پشيمان شد و متحير مانده بود تا آن جا كه نزديك بود آفتاب طلوع كند، لذا قبل از آن كه سلام دهد گفت: آن چه به تو دستور داده بودم انجام مده و سپس سلام نماز را داد، به خالد گفتم موضوع چه بود؟ گفت به من دستور داده بود كه وقتي سلام نماز را داد، گردن تو را بزنم، گفتم: آيا چنين كاري را مي كردي؟ گفت: آري به خدا قسم، اگر سلام مي داد انجام مي دادم.»

پس نه تنها خلافت شده بود بلكه سعي در كشتن امير (ع) هم داشتند نه يك بار بلكه بارها و بارها و البته اگر اوضاع مساعد بود و از شورش مردم بيم نداشتند و يا اگر به نحوي مي توانستند مقصودشان را عملي كنند و براي عمل شان دستاويزي جهت خنثي سازي اثراتش به دست مي آورند تا صداهايي را كه ممكن بود بلند شود بخوابانند مسلما دست شان را به خون وصي رسول الله (ص) مي آلودند، اگر چنين نكردند، نتوانستند نه اين كه نخواستند.

آن ها نفوذ شخصيت علي (ع)، قرابت او را رسول خدا (ص) سوابق ايمان او را كه هيچ كس بر آن سبقت نداشت، پدر فرزندان رسول خدا بودن او، شجاعت و علم او، گذشته ي روشن و تابناك او در ترويج دين و ياوري رسول الله (ص) را به خوبي مي دانستند و با


چنين شخصيت بي نظيري نمي توانستند به سادگي برخورد كنند مزيد بر آن كه هنوز از داستان شهادت زهرا (س) و آن واقعه ي موحش در بيعت گرفتن از امير (ع) زماني نگذشته بود و آنان وقت را براي جنايت بعدي شان مناسب تشخيص نمي دادند.