بازگشت

پرسش و پاسخ


سؤال (1): به نظر مي رسد بيانات حضرت عالي را مي توان در چند محور جمع بندي كرد:

نخست آنكه، پس از معاويه وضع جامعه ي اسلامي كاملا دگرگون شده بود و طبعا حضرت امام حسين عليه السلام نمي توانست آن شرايط را بپذيرد و در واقع پذيرش آن شرايط به منزله ي نابودي اسلام بود.

دوم آنكه: هجوم يزيد براي اخذ بيعت، در واقع نقطه ي آغاز است و قيام امام عليه السلام نوعي دفاع در مقابل اين حركت است.

سوم آنكه، فضاي فرهنگي و اجتماعي به گونه اي شده بود كه اطاعت از خليفه، دين تلقي مي شد و لذا حضرت اباعبدالله عليه السلام درصدد بيان آن بود كه قيام بر ضد خليفه ممكن است و اطاعت از خليفه الزامي نيست.

چهارم آنكه، وصول حجمي از نامه ها و تقاضاها از كوفه به امام، در زماني كه ايشان در مكه بودند، به نوعي، حجت را بر


امام عليه السلام تمام مي كرد. و لذا سكوت، غير ممكن و پاسخ و اجابت فريادها، شرعا بر آن حضرت واجب مي شد.

و پنجم آنكه، حضرت امام حسين عليه السلام فرض شهادت را عامل احياي اسلام مي ديد و در واقع، در شهادت، پيروزي نهايي را جستجو مي كرد.

حال اگر بخواهيم بيانات حضرت عالي را در خصوص انگيزه و هدف و فلسفه ي قيام، به اصطلاح، تئوريزه كنيم، آيا مي توانيم مجموعه ي قيام را در يك جمله تبيين كنيم و يا به عقيده ي شما مسأله ذو ابعاد و ذو جهات است؟ مستحضريد كه بعضي از محققان، نظير شهيد مطهري، اين مسأله را با بحث «امر به معروف و نهي از منكر» به عنوان موج اصلي جريان، البته با وجود ابعاد ديگر توضيح مي دهند. و بعضي ديگر، عنصر تشكيل حكومت در كوفه را به عنوان جوهر كار و هدف محوري تلقي مي كنند. عده اي ديگر از بزرگان، به ويژه از زمان سيد بن طاووس، عامل شهادت طلبي را روح حاكم بر نهضت تحليل مي كنند. شهيد مطهري نيز در بخش دوم نظريه شان بر اين مبنا رفته اند.

جناب عالي مسأله را چگونه مي بينيد و در تحليل نهايي، آيا كليت حركت را امري تدافعي مي شماريد يا آن را تهاجمي تحليل مي كنيد؟

پاسخ: اولا، از آنجا كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام از اوصياي


پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم است [1] و وظيفه ي اصلي او حفظ شريعت اسلام است، بايد اين وظيفه را انجام دهد، اگر چه در اين راه كشته شود. و با اين بيان، خيلي از سؤالها موردي ندارد.

دوم آنكه، تا آنجا كه نوشته هاي امام خميني رحمه الله و شهيد مطهري را ديده ام، هيچ كدام نگفته اند تشكيل حكومت براي حضرت سيدالشهداء عليه السلام هدف بوده است. چنين مي نمايد كه بيعت گرفتن آن حضرت از مردم سبب شده است كه بعضي خيال كنند حضرت بيعت مي گرفت تا خليفه شود؛ چه آنكه امروز ما معناي بيعت گرفتن را نمي دانيم. پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم از اصحابش سه بيعت گرفت: بيعت عقبه ي اول، بيعت براي اسلام آوردن بود؛ [2] بيعت در عقبه ي دوم، بيعت براي اقامه ي حكومت اسلامي بود؛ [3] بيعت رضوان در داستان صلح حديبية، بيعت براي جنگ با اهل مكه بود. [4] در زمان امام جعفر صادق عليه السلام نيز داستان بيعت با محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن عليه السلام بدين سبب بود كه بني هاشم خيال مي كردند وي حضرت مهدي عليه السلام است و مي خواستند با او بيعت كنند. - اواخر زمان بني اميه بود - لذا بني هاشم جمع شدند تا با او بيعت كنند. خلاصه ي داستان چنين است:


«گروهي از بني هاشم در منطقه ابواء در بيرون مدينه گرد آمدند. در ميانشان منصور دوانيقي، صالح بن علي عباسي (عموي منصور)، عبدالله بن حسن (پسر حسن مثني) و دو فرزندش محمد و ابراهيم حضور داشتند.

«صالح بن علي» به سخن پرداخت و گفت: «شما كساني را كه گردن هاي مردم به سوي آنها كشيده مي شود - و بدآنها تمايل دارند - مي شناسيد. حال كه خدا شما را در اينجا گرد آورده، با مردي از خودتان بيعت كنيد و پيمان ببنديد تا خدا پيروزي و گشايش دهد كه او بهترين گشايش دهندگان است».

سپس «عبدالله بن حسن» به سپاس و ثناي خدا پرداخت و گفت: «شما مي دانيد كه اين پسر من - محمد بن عبدالله - همان مهدي است؛ پس بشتابيد تا با او بيعت كنيم.»

أبوجعفر «منصور دوانيقي»، در تأييد عبدالله بن حسن، گفت: «شما چرا خود را فريب مي دهيد؛ به خدا سوگند، شما مي دانيد كه مردم بيش از همه به اين جوان - محمد - توجه دارند و هيچ كس را بيش از او نمي پذيرند. (مقصودش همان محمد بن عبدالله بود.)»

همه گفتند: «آري، به خدا سوگند راست گفتي. اين است همان كه ما مي شناسيم». و همه با محمد بيعت كردند و به او دست دادند، و پس از آن به دنبال امام صادق عليه السلام فرستادند.

امام عليه السلام آمد. «عبدالله بن حسن» او را در كنار خود جاي داد و همان سخنان را تكرار كرد. امام عليه السلام به آنان فرمود: «اين كار را نكنيد، زيرا هنوز زمان آن (يعني قيام مهدي موعود) نرسيده. اي


عبدالله! اگر چنين مي پنداري كه مهدي موعود اين فزرند توست، بدان كه اين او نيست و اين دوره، دوره ي او نيست. ولي اگر بنابر آن داري كه براي خدا خشمگين شوي (قيام كني) و امر به معروف و نهي از منكر كني، به خدا سوگند، ما تو را روا نمي گذاريم و با پسرت بيعت مي كنيم، زيرا تو بزرگ ما بني هاشم هستي.»

عبدالله خشمگين شد و گفت: «تو خود مي داني كه برخلاف علمت سخن گفتي. به خدا سوگند كه خدا تو را بر علم غيبش آگاه نكرده است. بلكه حسادت تو بر پسرم به چنين گفتاري وادارت كرده است».

امام عليه السلام فرمود: «به خدا سوگند، چنين نيست و حسادت باعث اين گفتارم نشده، ولي اين شخص (يعني ابي العباس سفاح) و برادران و پسرانش بر شما پيشي مي گيرند.» سپس دست بر شانه ي عبدالله بن حسن نهاد و فرمود: «به خدا سوگند، حكومت نه به تو مي رسد و نه به دو پسرت، بلكه براي آنان خواهد بود و هر دو پسر تو كشته مي شوند.» [5] .

پس، بنابر آنچه بيان شد و از آنچه امام صادق عليه السلام ديديم (كه در عين رد بيعت براي حكومت، بيعت براي امر به معروف و نهي از منكر را روا مي دارد)، دانسته مي شود كه هر بيعتي در اسلام براي تشكيل حكومت نيست و حضرت سيدالشهداء عليه السلام براي قيام به


امر به معروف و نهي از منكر و براي قيام بر ضد يزيد بيعت مي گرفت و بديهي بود كه اگر آن حضرت در ظاهر هم پيروز مي شد، مي بايست حكومت كند.

امام عليه السلام در خطبه اي كه براي سربازان حر ايراد فرموده به اين امر تصريح كرده است. [6] و در نامه اي كه از مكه براي بني هاشم در مدينه نوشته، فرموده است: «هر كس از شما به من بپيوندد شهيد مي شود و هر كه تخلف كند و بر جاي بماند به پيروزي نخواهد رسيد.» [7] .

و چنين بيعت گرفتني با علم آن حضرت به كشته شدن قابل جمع است. او مي دانست كه كشته مي شود، ولي بايد قيام مي كرد. و براي قيام هم لازم بود بيعت بگيرد. البته بين اين بيان با آنچه كه بعضي در اين عصر مي پندارند و مي گويند كه: «هيچ حكومت اسلامي تا ظهور ولي عصر (عج) تشكيل نمي شود» كاملا تفاوت دارد. برخي از افراد نادان خيال مي كنند كه فقط حضرت حجت عليه السلام بايد ظهور كند و حكومت تشكيل دهد! من از اين آقايان سؤال مي كنم:

آيا نظام اسلامي براي بشر به صورت كامل و تمام آمده يا نه؟


اگر اسلام كامل است و براي بشر و زندگي او برنامه دارد، اين برنامه ها چگونه بايد اجرا شود؟ آيا مسلمان ها نمي توانند در عصر غيبت كبري حكومت اسلامي تشكيل بدهند و احكام اسلام را اجرا كنند، و مثلا دست سارق را قطع و ديگر حدود اسلامي را جاري سازند؟

آيا واقعا نمي شود حكومت اسلامي تشكيل داد و بايد در بلاد اسلامي حكومت هاي ضد اسلام بر پا شود؟ يا نه، مي شود. و اين كه معتقديم ولي عصر (عج) كه ظهور مي كند تشكيل حكومت مي دهد بدان معني است كه آن حضرت حكومت عدل اسلامي به تمام معني برپا مي كند و حكومتي تشكيل مي دهد كه در طول تاريخ و در زمان هيچ يك از پيامبران عليهم السلام سابقه نداشته است و در زمان او به هيچ وجه ظلم نمي شود. و اين احتمال هست كه شايد آن حضرت در دادرسي ها و اجراي حدود و احكام به علم خود عمل كند و نيازي به بينه و شاهد و دلائل ظاهري نداشته باشد، مثلا نيازي نباشد ك در موارد اختلاف، دو نفر شاهد عادل شهادت بدهند و...

پس حكومت آن حضرت حكومتي ويژه است، حكومتي كه در تاريخ بشر سابقه نداشته است؛نه اينكه مسلمان ها نمي توانند قبل از قيام آن حضرت تشكيل حكومت دهند. اگر چنين باشد كه مسلمانان نتوانند حكومت شرعي تشكيل دهند، چگونه مي توان اسلام را ضامن سعادت بشر دانست؟ اين چه پندار اشتباهي است؟! اگر چنين پنداري وجود داشته باشد.

پس چنين نيست، و ما مي توانيم حكومت اسلامي تشكيل


دهيم، و فقيه عادل، حكومت اسلامي تشكيل مي دهد. البته ما نمي گوييم حكومت فقيه عادل همانند حكومت حضرت مهدي (عج) است و در آن خلافي رخ نمي دهد و همه ي اركان دولت اسلامي كه فقيه تشكيل مي دهد بي اشكال است. خير، ممكن است در سازمان هاي نظام اسلامي خلاف و اشكال هم باشد، ولي چنين اشكال و ايرادي اصل لزوم تشكيل حكومت را خدشه دار نمي كند.

به اصل بحث برمي گرديم.

آري، حضرت سيدالشهداء عليه السلام مي دانست كه به حكومت نمي رسد، با اين حال بيعت مي گرفت. براي چه؟ براي اصل قيام بر ضد طاغوت بيعت مي گرفت، نه براي رسيدن به حكومت! مثلا امروزه كه صدام در عراق حكومت مي كند و مسلمان ها را مي كشد، مردم عراق چه بايد بكنند؟ بايد او را به حال خود رها كنند تا هر چه خواست انجام دهد؟ يا نه، بايد قيام كنند؟ حال اگر به حكومت رسيدند كه رسيدند و اگر نرسيدند اصل قيام بر ضد او را نبايد رها كنند من مسأله را چنين مي فهمم و تا آنجا كه مطالب امام خميني رحمه الله را ديده ام و سخنان مرحوم آقاي مطهري را، همين است و چيزي مخالف اين نديده ام.

امام حسين عليه السلام قيام كرده، بيعت هم گرفته، بيعت براي قيام بر ضد يزيد؛ و اين قيام را مشروع و واجب مي دانسته است. لازمه ي اين قيام و بيعت هم اين نبوده كه به كشته شدنش يقين نداشته باشد، بلكه در حالي كه يقين به كشته شدن خود داشت قيام در برابر يزيد را هم واجب مي دانست.


سؤال (2): آيا بين عصنر علم امام به شهادت با مقوله ي طبيعي و انساني بودن نهضت، و بين ديدگاه الهي و ماوراء طبيعي بودن نهضت با ديدگاه طبيعي و اجتماعي بودن آن تعارض و تهافتي وجود ندارد؟ مثلا وقتي امام عليه السلام با رح رو به رو مي شود و مي فرمايد: «مرا واگذاريد تا بازگردم». اين گفته چگونه با انگيزه ي شهادت طلبي و علم به شهادت جمع مي شود؟

پاسخ: چنان كه در ضمن بحث ها گفته شد، احياي دين ممكن نبود مگر با شهادت امام حسين عليه السلام با همه ي مقدمات و شرائط و مقارنات آن. يعني اگر حتي علي اصغر آنگونه كه شهيدش كردند شهيد نمي شد، قدست و ابهت دستگاه خلافت شكسته نمي شد و مردم عمق فاجعه را درك نمي كردند. همه ي اين جزئيات و ريزه كاري ها براي هدايت و بيدار كردن مردم ضرورت داشت.

امام عليه السلام در شب عاشورا همه ي اصحاب و اهل بيت عليهم السلام خو را آگاه كرد و به آنان فرمود كه فردا همه ي شما شهيد مي شويد و هر كس مي خواهد برود، برود. [8] اين يك طرف قضيه. از آن طرف هم دستور حفر خندق مي دهد! چرا؟ وقتي همه شهيد مي شوند، پس هر چه زودتر بهتر! ولي نه، خندق مي كند و آتش در آن مي افروزد تا جنگ مغلوبه نشود و فرصت اتمام حجت از بين نرود. امام در روز عاشورا بايد حجت را بر همه تمام كند، چون هادي و هدايتگر است و همه ي كارهاي او براي هدايت افراد است، ولو آنكه


يك نفر باشد. شما مي دانيد كه «زهير بن قين» را كه عثماني مذهب [9] و در جبهه ي مخالف اهل البيت عليهم السلام بود، يعني دشمن علي عليه السلام بود، و امام عليه السلام او را حسيني كرد. او كه در راه بازگشت از مكه سعي داشت با امام عليه السلام در يك محل واقع نشود، وقتي مجبور شد و در يك منزل با امام عليه السلام پياده شد، امام عليه السلام به دنبال او فرستاد و او را دعوت كرد. وقتي فرستاده ي امام عليه السلام آمد و او را كه مشغول غذا خوردن بود صدا كرد همه ي همراهانش پريشان شدند، ولي همسرش او را ندا داد و گفت: «زهير! پسر دختر پيامبر تو را دعوت مي كند و تو تعلل مي كي؟!»زهير رفت و بازگشت و دگرگون شد و به همراهانش گفت: «اين آخرين ديدار من با شماست». و به همسرش گفت: «به خويشاوندانت بپيوند. و همراهانش را از داستان يكي از جنگ ها و خبر دادن يكي از صحابه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم از چنين روزي آگاه كرد»، زيرا همه ي آنان كه خبر قيام حضرت سيدالشهداء را از پيامبر شنيده بودند مي دانستند كه در قيام آن حضرت، شهادت هست. [10] .

پس، امام بايد براي امر به معروف و نهي از منكر قيام مي كرد، چه آنكه با اين كار اسلام باقي مي ماند و اگر قيام نمي كرد اسلام از بين مي رفت. آن حضرت با قيام خود به مسلمانان عصر خويش و


به ما آموخت كه:

1- در مقابل سلطان ظالم بايد قيام كرد.

2- جهاد، تنها براي پيروزي و كشور گشائي نيست.

اما اين كه علم به شهادت با اين سخن كه «مرا واگذاريد تا بازگردم» [11] چگونه راست مي آيد، پاسخ اين است كه: «امام عليه السلام بايد حجت را بر بني اميه هم تمام مي كرد. با آمدنش تا كربلا بخشي از كار انجام شد، يعني دنياي آن روز فهميد كه حسين بن علي عليه السلام با يزيد بعيت نكرده است و الآن هم كه باز مي گردد با يزيد بيعت نمي كند. سخن امام از ابتدا تا انتها همين بود. در صحراي كربلا هم فرمود: «اگر قبول نداريد و بر عهده تان باقي نيستيد يكي از دو راه را بپذيريد: «يا به مدينه باز مي گردم يا به سر حدات و مرزهاي اسلامي مي روم». [12] باز هم اتمام حجت كرد تا نگويند مجبور بوديم او را بكشيم! اين كار بيشتر از گذشته ظالم بودنشان را آشكار مي كرد. امام مي دانست كه اينان دست بردار نيستند و لذا، با اين كار، اتمام حجت كرد. او در مقابل حكومت ايستاده بود، و بازگشت از عراق دليل بر آن نبود كه امام دوباره قيام نخواهد كرد. چون بيعت نكرده بود، و بيعت هم نمي كرد، آزاد بود تا پس از


بازگشت دوباره بكوشد و مقدمات قيام ديگري را فراهم كند، چه، او بايد قيام مي كرد.

آري، اگر بيعت مي كرد ديگر جاي اقدام نداشت و بايد تسليم مي شد. ولي امام با صراحت تمام مي فرمايد: «من بيعت نمي كنم!» پس، مشكل دستگاه خلافت باقي مي ماند. و قيام امام، حتي اگر فرض كنيم اجازه ي بازگشت به وي مي دادند. تا همان جا هم به بخشي از اهداف خود رسيده بود. چون به آنان مي فرمود: «من با يزيد بيعت نمي كنم؛ شما گفتيد و نوشتيد به سوي ما بيا، ما ارتش تو خواهيم شد؛ من آمدم، حال اگر نمي خواهيد باز مي گردم، ولي بيعت نمي كنم!»

سؤال (3): با توجه به آنچه فرموديد، تعليم و تربيت مسلمانان را هم بايد از نتايج قيام امام حسين عليه السلام بشماريم؟

پاسخ: آري، يكي از نتايج قيام امام عليه السلام همين بود، يعني شناساندن اسلام خالص و ناب، اسلام ناب محمدي صلي الله عليه و آله و سلم. مثلا وقتي لشكر حضرت امير عليه السلام در جنگ بصره بر سپاه عايشه پيروز شد، براساس سيره ي خلفاي گذشته، گمانشان اين بود كه بصره، ملك ايشان مي شود و همه ي اموال و دارائي هاي سپاه مخالف بر آنان مباح مي گردد، و حتي زنان و كودكانشان را هم اسير و در ميان خود تقسيم مي كنند؛ همانند جنگ هائي كه در زمان ابوبكر برپا مي شد و اموال و زنان سپاه مخالف را گرفته و اسير مي كردند. ولي امام عليه السلام از اين كار جلوگيري كرد و فرمود: «اينها مسلمان اند و براساس اسلام ازدواج كرده اند؛ فقط آنچه در لشكر به غنيمت


گرفته ايد از آن شماست و در اموال و زنان و اولاد آنها حقي نداريد». ولي اين اقدام و سخن امام عليه السلام در بين لشكر به سادگي پذيرفته نشد. برخي شورش كردند و گفتند: «عادلانه داوري نكردي! چگونه است كه ريختن خونشان براي ما رواست ولي اموال و زنانشان بر ما حرام است؟!»

حصرت فرمود: «اينها بر مبناي اسلام ازدواج كرده اند و...» و چون قانع نشدند، امام عليه السلام از راه ديگري وارد شد و فرمود: «بسيار خوب، حالا كه قبول نداريد و سهم خود را مي طلبيد، كدام يك از شما حاضر است «ام المؤمنين عايشه» را سهم خود بگيرد؟ اگر بناست زنها را اسير بگيريد، او را كه در رأس همه است اول اسير كنيد!» در اينجا بود كه شورشيان متوجه خطاي خود شدند و به حكم امام عليه السلام گردن نهادند و بخشي از احكام دين را بدين وسيله آموختند.

در ديگر جنگ ها هم مثلا معاويه مي گفت: «به هر جا وارد شديد، بكشيد و اموالشان را به تاراج ببريد و...» ولي امام علي عليه السلام به سپاهيانش مي فرمود: «هر جا وارد شديد، زماني از آبشخورهاي آنجا آب بنوشيد كه حيواناتشان را آب داده باشند؛ اموالشان را نگيريد و مال كسي را با خود نبريد؛ اگر چيزي لازم داشتيد كرايه كنيد و كرايه اش را بپردازيد». به همين جهات هم ارتش امام عليه السلام، در مواردي، دعوت امام عليه السلام را اجابت نمي كرد زيرا دنيا در آن نبود. آنها جهادي مي خواستند كه با دنيا همراه باشد؛ راه را گم كرده بودند؛ و يكي از نتايج قيام امام حسين عليه السلام آن بود كه راه جهاد


صحيح را به مسلمانان نشان داد.

سؤال (4): با بيان شما، نتيجه ي حركت و شهادت، احياي اسلام است؛ امري تدريجي و دراز مدت نه زودرس و ملموس. آيا دست فهميده ايم؟

پاسخ: آري، نتيجه، احياي اسلام بود. و اگر امام عليه السلام به ظاهر هم پيروز مي شد و با او بيعت مي كردند، اسلام احيا نمي شد! چرا؟ براي اينكه حكومتي كه امام حسين عليه السلام تشكيل مي داد، به يقين، قوي تر از حكومت پدرش علي عليه السلام نبود.

آيا امام علي عليه السلام توانست آنچه را مي خواست به انجام برساند؟ خود آن حضرت مي گويد: «من مي خواستم احكامي را كه دگرگون كرده اند به جامعه ي اسلامي بازگردانم و...» تا آنجا كه فرمود: «گفتم نماز نافله را به جماعت نخوانيد، جايز نيست! فرياد (وا سنتا) و (وا سنة عمراه) از ارتش من به آسمان بلند شد! [دقت كنيد! ارتش امام با امامش چنين مي كند] گفتند: علي ما را از نماز جماعت باز مي دارد. و من كه ترسيدم در لشكر شورش شود؛ آنها را به خودشان واگذاشتم.» [13] .

پس، اگر امام حسين عليه السلام هم خليفه مي شد، به يقين، نمي توانست حكم معاويه را تغيير دهد. چون مردم پرورده شده ي تعليمات دستگاه خلافت، اين مسائل را نمي فهميدند و هر گونه تغيير در روش خلفا را تغيير اسلام مي دانستند.


يكي از اشتباهات اين است كه مي گويند: «نويسندگان نامه به امام حسين عليه السلام شيعيان بودند، و بعد هم همان ها كه نامه نوشتند، يعني شيعيان، با او مخالفت كردند». خير، آنها شيعه نبودند بلكه پيرو مكتب خلفا بودند. چنان كه حضرت امير عليه السلام هم در آن خطبه درباره ي بيعت كنندگان با خود مي فرمايد: «اگر بخواهم احكام اسلام را، همان گونه كه بوده، به جامعه بازگردانيم، جز تعداد كمي از يارانم كه امامت مرا از قرآن و سنت پيامبر گرفته اند كسي با من باقي نمي ماند.» [14] .

يعني آنان كه امامت امام را از كتاب خدا و سنت گرفته بودند اندك بودند. و امام عليه السلام نمي توانست احكامي را كه خلفاي پيشين دگرگون كرده بودند دوباره به جامعه ي اسلامي بازگرداند، زيرا پيكره ي اسلام احكام و عقايد است، اسم تنها كه نيست. آنان كه با امام علي عليه السلام بيعت كردند، در ذهن و فكر اكثرشان اين بود كه علي عليه السلام هم خليفه اي است مثل ديگر خلفا. و لذا امام عليه السلام مي فرمايد: «با من باقي نمي مانند مگر آنان كه امامت مرا از قرآن و سنت دريافت كرده اند.» و اينها اندك بودند. ديگران به خيال خو چنين مي پنداشتند كه امام عليه السلام با بيعت آنان، امير و حاكم شده است.

پس، دعوت كنندگان امام حسين عليه السلام نيز، كه اكثرشان پيروان مكتب خلفا بودند و تعداد كمي از شيعيان در ميانشان بود. همين پندار و همين تفكر را بعينه درباره ي حضرت سيدالشهداء عليه السلام هم


داشتند. آنان در ذهنشان اين نبود كه امام عليه السلام معصوم است و از جانب خدا امام است و هر چه مي گويد بايد اطاعت كنند؛ آنان امام عليه السلام را بعد از مرگ معاويه اولي و سزاوارتر به خلافت مي دانستند، يعني امام را از يزيد بهتر مي دانستند! و چون بيعت امام عليه السلام محقق نشد و به زعم آنان امام با بيعت ايشان خليفه نشد و به جاي او بيعت ابن زياد و يزيد تحقق پيدا كرد و يزيد خليفه شد، پس امام حسين عليه السلام هم، به گمان آنان، بايد با يزيد بيعت كند و او را اطاعت نمايد. تناقضي هم در آن نمي ديدند! بيعت است و خليفه شدن و اطاعت كردن از خليفه؛ سيره اي جا افتاده از شيخين كه، در مواردي، بر كتاب خدا و سنت رسول صلي الله عليه و آله و سلم هم پيشي مي گيرد. [15] .

آري، اين كژي ها و كژانديشي ها در عالم اسلام بود كه امام را وادار به قيام كرد تا با يزيد بيعت نكند و كشته شود و، كشته شدني ويژه و استثنائي؛ تا مردم بيدار شوند و قداست خلافت شكسته شود و ديگر امامان اهل البيت عليهم السلام فرصت بيان و تبيين اسلام و عقايد و احكام آن را بيابند و اسلام ناب محمدي صلي الله عليه و آله و سلم را به جامعه ي اسلامي باز گردانند. [16] .

و السلام عليكم و رحمة الله


پاورقي

[1] أمالي شيخ طوسي، 56 / 2، چاپ نجف، مطبعة النعمان، 1384؛ بصائر الدرجات، ص 167، ينابيع المودة، ص 20.

[2] سيره‏ي ابن‏هشام، 42 - 40 / 2.

[3] همان، 56 - 47 / 2.

[4] امتاع الاسماع، مقريزي، ص 291 - 274.

[5] ترجمه‏ي مقاتل الطالبيين تصحيح علي اکبر غفاري، ص 199 -197؛ ترجمه‏ي ارشاد شيخ مفيد،84 / 2ا - 187.

[6] تاريخ طبري، 300 / 7؛ کامل ابن‏اثير، 280/ 3؛ مقتل خوارزمي، 234 / 1؛ انساب الاشراف، 171 / 3.

[7] ترجمه‏ي اللهوف، ص 65. البته در کامل الزياراة، عنوان نامه از حسين بن علي به محمد بن علي و من قبله من بني‏هاشم است.

[8] تاريخ طبري، 322 - 321 / 7.

[9] انساب الاشراف، ص 167 و 168؛ تاريخ ابن‏اثير، 17 / 4.

[10] تاريخ طبري، 225 - 224 / 6؛ ترجمه‏ي ارشاد مفيد، 75 - 73 / 2. آنچه در متن آمده مطابق لفظ طبري است.

[11] تاريخ طبري، 298 - 297/ 7؛ کامل ابن‏اثير، 280/ 3 - ارشاد مفيد، 224 و 225؛ مقتل خوارزمي، 232 - 231.

[12] تاريخ طبري، 298 - 297 / 7؛ کامل ابن‏اثير،، 280 / 3؛ ارشاد مفيد، 224 و 225؛ مقتل خوارزمي، 232 - 231.

[13] روضه‏ي کافي، به تصحيح علي اکبر غفاري، ص 63 - 58.

[14] مدرک پيشين.

[15] براي آشنايي با دليل اين اجتهادات و نمونه‏هاي آن بنگريد به: معالم المدرستين، 299 -72 / 2، چاپ چهارم و اجتهاد در مقابل نص، عبدالحسين شرف الدين.

[16] ر ک: به معالم المدرستين، ج 3، ص 301 به بعد، ج 2.