بازگشت

آل الله در برابر ابن زياد


طبري با سند خودش از حميد بن مسلم آورده است: «عمر بن سعد مرا پيش خواند و مأموريت داد تا مژده ي پيروزي و خبر


سلامتي او را به خانواده اش برسانم. من به كوفه وارد شدم و مأموريت خود را به جا آوردم و سپس براي تماشا به قصر ابن زياد رفتم كه قرار بود اسرا را در آنجا وارد كنند و مردم همه در آنجا جمع شده بودند.

پس از ورود به كاخ فرمانداري متوجه شدم كه فرزند زياد سر حسين عليه السلام را پيش روي خود نهاده و در فكر فرورفته و با چوبدستي بر لب و دندانهاي پيشين آن حضرت مي نواخت. او مدتي به اين كار خود ادامه داد «زيد بن ارقم» كه در آن مجلس حضور داشت و شاهد ماجرا بود، روي به او كرد و گفت:

«چوبدستت را از اين لب و دندان بردار كه به خدا سوگند من خود بارها ديده ام كه لبهاي پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم بر همين لب و دندان بوسه مي زد».

آنگاه سيل اشك از چشمهايش جاري شد و به سختي و با صداي بلند بگريست. و ابن زياد به او گفت: «خداوند چشمهايت را همواره گريان بدارد. به خدا سوگند اگر نه اينكه پيرمردي از پاي افتاده و خرفت و عقل از دست داده بودي، گردنت را مي زدم!» زيد با شنيدن سخنان ابن زياد برخاست و مجلس را ترك كرد».

راوي مي گويد: «چون زيد بيرون شد»، مردم گفتند: «به خدا قسم زيد به هنگام بيرون شدن سخني گفت كه اگر به گوش ابن زياد مي رسيد، بي گمان گردنش را مي زد». پرسيدم: مگر زيد چه مي گفت؟ گفتند: «زيد هنگامي كه از كنار ما مي گذشت، مي گفت: زر خريدي، بنده ي ديگري را به بردگي گرفت؛ لاجرم همه ي مردم را


برده ي خود انگاشت. اي مردم عرب! پس از اين برده اي بي مقدار بيش نخواهيد بود. پسر فاطمه را كشتيد و فرزند مرجانه را بر خود فرمانروا ساختيد تا برگزيدگانتان را بكشد و فرومايگانتان را به بردگي خود بگيرد. شما مردم به چنين خواري و سرافكندگي تن در داديد و مرگ بر هواداران خواري و ذلت باد».

راوي گويد: «هنگامي كه سر حسين عليه السلام را به همراه كودكان و خواهران و زنان آن حضرت بر عبيدالله زياد وارد كردند، زينب، دختر فاطمه عليهاالسلام، بي ارزشترين جامه اش را بر تن كرد تا شناخته نشود، و كنيزانش او را در ميان گرفتند. چون آن بانو به قصر وارد شد، در كناري بنشست. عبيدالله كه ناظر بود، پرسيد: «تو كيستي كه بي فرمان من نشستي؟» زينب پاسخش نداد. عبيدالله سه بار سخن خود را تكرار كرد، تا اينكه يكي از كنيزان آن حضرت گفت:

«اين زينب دختر فاطمه است!» عبيدالله با شنيدن اين پاسخ رو به آنحضرت كرد و گفت:

«سپاس خداي را كه رسوايتان كرد، از ميانتان برداشت، و ادعايتان را باطل نمود!» زينب عليهاالسلام فرمود:

«سپاس خداي را كه ما را به وجود پيامبرش محمد صلي الله عليه و آله و سلم گرامي داشت، و از هر پليدي، به نيكوترين صورتي، پاك و پاكيزه مان فرمود، و آن چنان نيست كه تو گفتي، بلكه فاسق است كه رسوا مي شود، و فاجر و تبهكار دروغ مي گويد». عبيدالله گفت:

«كار خدا را با خانواده ات چگونه ديدي؟» گفت:

«خداوند شهادت را بر آنان مقرر فرمود، و آنان نيز سرافراز به


قربانگاه خود قدم نهادند. به همين زودي نيز خداوند شما را روياروي يكديگر قرار مي دهد. تا نزد او دادخواهي و اقامه ي دليل و برهان كنيد».

راوي مي گويد: «در اينجا عبيدالله سخت از كوره در رفت و بناي بد و بيراه گفتن را گذاشت كه «عمرو بن حريث» به او گفت: «خداوند امير را عمر دهاد. او زن است و مردم به گفتار زنان توجهي نكنند، و ايشان را در سخن مورد ملامت و سرزنش قرار ندهند». ابن زياد رو به زينب كرد و گفت: «خداوند، سوز جگر و ناراحتي درونم را با كشته شدن بزرگاني از گردنكشان خانواده ات آرامش و شفا بخشيد!»

زينب در پاسخ او سخت بگريست و گفت: «آري به جان خودم سوگند كه سرورم را كشتي، و خاندانم را برانداختي، و شاخ و برگ زندگيم را بريدي، و ريشه ام را از جاي كندي. اگر اينها را كه كرده اي آرامبخش توست، بي گمان آرامش خاطر يافته اي».

ابن زياد با اشاره به زينب عليهاالسلام گفت: «سخن به وزن و سجع مي گويد». و سپس خطاب به آن حضرت چنين ادامه داد: «به جان خودم كه پدرت نيز شاعر بود و سخن موزون بسيار مي گفت».

زينب پاسخ داد: «زنان را با سجع و موزون گويي چه كار؟ من در چنين حالتي نمي توانم در بند سجع و قافيه باشم آنچه گفتم از سوز دورن سينه ام بوده است».

طبري از قول حميد بن مسلم مي نويسد: «من نزد ابن زياد ايستاده بودم كه علي بن الحسين عليه السلام را از نظر او گذرانيدند. فرزند زياد از او


پرسيد:

«نامت چيست؟» امام سجاد فرمود:

«من علي بن الحسين هستم». فرزند زياد گفت:

«مگر علي بن الحسين را خداوند نكشت؟!» امام سكوت كرد. بار ديگر ابن زياد گفت: «چرا حرف نمي زني؟» امام گفت:

«برادري داشتم كه نام او هم علي بود و مردم او را كشتند». فرزند زياد گفت:

«خداوند او را كشت!» امام سكوت كرد. باز ابن زياد پرسيد:

«چرا حرف نمي زني؟» آن حضرت فرمود:

«خداوند به هنگام مرگ گيرنده ي جانهاست و كسي بدون فرمان خداوند نمي ميرد». ابن زياد از اين پاسخ به خشم آمد و فرياد زد:

««به خدا قسم كه تو هم از جمله ي ايشاني و فرياد زد: «او را ببريد و گردن بزنيد!» امام پرسيد: «آن وقت چه كسي اين زنان را سرپرستي مي كند؟»

در اينجا بود كه زينب عليهاالسلام خود را بر روي برادر زاده اش علي بن الحسين انداخت و گفت: «فرزند زياد! دست از جان ما بدار، اين همه خون كه از ما ريخته اي تو را كافي است، مگر كسي را هم از ما بر جاي گذاشته اي؟» آنگاه دست در گردن برادرزاده انداخت و گفت: «اگر ايمان داري، تو را به خدا سوگند مي دهم كه اگر در مقام كشتن او هستي، مرا هم با او بكش!» و علي بن الحسين عليه السلام نيز بانگ برداشت: «اي فرزند زياد! اگر تو را با اينان خوشي و بستگي است، مردي پاك نهاد با ايشان همراه كن كه برابر مقررات اسلام ايشان را


همراهي كند».

راوي مي گويد: «فرزند زياد مدت زماني زينب را برانداز كرد و سپس رو به مردم كرد و گفت: «شگفتم از علاقه ي خويشاوندي! به خدا قسم گمان مي برم اگر آهنگ جان او كنم، آرزومند است كه وي را هم با او بكشم». آنگاه گفت: «دست از اين جوان برداريد». سپس خطاب به علي بن الحسين عليه السلام چنين ادامه داد: «همراه زنانت باش».

حميد بن مسلم مي گويد: «وقتي كه عبيدالله وارد قصر شد و مردم نيز در آنجا گرد آمدند، فرمان داد تا براي اداي نماز جماعت در مسجد حاضر شوند. مردم در مسجد بزرگ كوفه گرد آمدند و خود بر منبر برآمد و گفت:

«سپاس خداي را كه حق و طرفدارانش را بركشيد، و اميرالمؤمنين «يزيد بن معاويه» و يارانش را پيروز گردانيد، و حسين بن علي دروغگو و پيروانش را بكشت».

هنوز ابن زياد سخن به پايان نبرده بود كه «عبدالله بن عفيف ازدي غامدي»، كه يك از افراد قبيله ي بني والبه و از شيعيان علي - كرم الله وجهه - به حساب مي آمد، پرخاش كنان از جاي برخاست. او يك چشمش را در جنگ جمل از دست داده بود و چشم ديگرش را در جنگ صفين به سبب ضربتي كه بر سرش، و ديگري بر ابرويش وارد شده بود از دست داده بود. عبدالله همواره ملازم مسجد بزرگ كوفه بود و از بام تا شام به نماز مي ايستاد و شب هنگام آنجا را ترك مي گفت: چون عبدالله عفيف سخن


ابن زياد را شنيد، خروش برآورد و گفت: «اي فرزند مرجانه! دروغگوي پسر دروغگو تو و پدرت هستيد و آن كس كه تو را به حكومت بر مردم نشانده است و پدرش.

فرزند مرجانه! فرزند پيامبران را مي كشيد و به تقليد از پاكان سخن مي گوييد؟!» ابن زياد كه اين سخن را از او شنيد، بانگ برداشت:

«او را بگيريد. پاسداران و دژخيمان حكومت برجستند و او را در ميان گرفتند كه عبدالله به شعار ازديان بانگ برداشت: «يا مبرور!» عبدالرحمان بن مخنف ازدي كه در آنجا نشسته بود، بي درنگ خطاب به عبدالله عفيف گفت: «واي بر خويشاوندانت! - ديگران را به كمك مي خواستي - تو با اين سخنت هم خودت را به مهلكه انداختي و هم تمامي فاميلت را بكشتن دادي!»

راوي مي گويد: «در آن زمان از قبيله ي ازد هفتصد تن رزمنده در كوفه حضور داشتند كه با شنيدن استغاثه ي عبيدالله عفيف گروهي از جوانان آن قبيله برجستند و عبدالله را از چنگ دژخيمان ابن زياد بيرون آوردند و او را در ميان گرفتند و به خانه اش رسانيده، به بستگانش سپردند. اما شب هنگام و در فرصتي مناسب، ابن زياد كساني را بفرستاد تا عبدالله را در بند كرده بكشند. سپس فرمان داد تا جنازه ي او را در سبخه ي كوفه به دار كشيدند».