بازگشت

كشنده ي حسين جايزه مي خواهد


راوي گويد: «پس از كشته شدن امام، تني چند از سپاهيان كوفه به «سنان بن انس» گفتند: «تو حسين، فرزند علي و فاطمه (دختر پيغمبر خدا) را كشته اي و بزرگترين گردنكش عرب را، كه به


حكومت اين دولتمردان چشم دوخته بود تا قدرت و حكومت را از چنگشان به دركند، از پاي در آوردي. اكنون وقت آن است كه پيش فرماندهانت بروي و پاداشت را از آنان بخواهي كه اگر آنها در برابر اين كار و خدمت كه در حقشان انجام داده اي و حسين را كشته اي، همه دارائي خود را به تو پيشكش كنند، كار چندان بزرگي نكرده اند!

سنان، كه مردي شجاع و در عين حال احمق و ديوانه بود، از سخنان آنان فريفته گشت. پس بر اسبش برجهيد و يك راست تا خيمه ي عمر سعد بتاخت و چون به آنجا رسيد، تا آنجا كه در توان داشت، باد در گلو انداخت و فرياد برآورد:



«أوقر ركابي فضة و ذهبا

أنا قتلت الملك المحجبا



قتلت خير الناس اما و أبا

و خيرهم اذ ينسبون نسبا»



«بر اين مژده كه من پادشاه بزرگي را كشته ام، ركابم را از طلا و نقره سنگين بار كن! همان كسي كه از حيث نسب برترين مردمان است».

چون عمر سعد صداي سنان و شعر و حماسه ي او را شنيد، خطاب به وي گفت: «گواهي مي دهم كه تو ديوانه اي! آنگاه روي به حاضران كرد و گفت: «او را وارد كنيد». و چون سنان قدم به داخل خيمه ي عمر نهاد، با چوب دستي خود وي را بزد، و سپس گفت: «اي ديوانه! اين طور سخن مي گويي؟ به خدا قسم اگر اين سخنان را ابن زياد از تو بشنود، گردنت را مي زند».