بازگشت

انگيزه ي معاويه در حديث سازي


طبري مي نويسد: «معاويه، مغيرة بن شعبه را به حكومت كوفه منصوب داشت. اما پيش از آنكه او به سوي مركز حكومت خويش عزيمت كند وي را به حضور طلبيد و بدو گفت:

«من خواستم سفارشهاي فراوان و وصاياي زيادي با تو در ميان گذارم كه به سبب بينش و درك زياد تو از آن خودداري مي كنم، و عمل آن را به فهم خودت واميگذارم! اما من هرگز سفارش به يك چيز را ترك نمي كنم: در مرحله ي اول، هرگز نكوهش و بدگويي از علي را فراموش مكن و هميشه براي عثمان از خداوند رحمت بخواه و مغفرت طلب كن. [1] درمرحله ي دوم، از عيب جويي اصحاب و ياران علي و سختگيري درباره ي ايشان به هيچ وجه روي گردان مباش، و در مقابل، دوستان عثمان را به خود نزديك گردان، و بديشان مهرباني ها كن!» مغيرة گفت: «من امتحان خويش را داده ام و در اين زمينه تجربه ها دارم. قبل از تو براي ديگران مأموريت ها انجام داده ام و كسي مرا نكوهش نكرده است!


تو نيز امتحان خواهي كرد، حال يا مي پسندي و ستايش مي كني و يا كار من برايت ناپسند جلوه مي كند و مرا مذمت خواهي كرد!»

معاويه گفت: «نه! ان شاء الله تو را ستايش خواهم كرد!» [2] .

مدائني در كتاب احداث مي نويسد:

«معاويه پس از بدست آوردن خلافت، فرماني بدين مضمون به همه عمال و كارگزاران خويش نگاشت؛ «هر كس چيزي را در فضل ابوتراب و خاندانش بازگويد حرمتي براي خون و مالش نيست و خونش هدر خواهد بود!» [3] .

در اين ميان مردم كوفه، دوستداران خاندان علوي، بيش از ديگران زجر و بلا كشيدند.

ديگر بار معاويه به كارگزاران خويش در تمام آفاق، طي فرماني نوشت: «شهادت هيچ يك از شيعيان علي و خاندانش را نپذيرند». و ينز فرمان داد: «هر كه را كه از دوستداران عثمان و علاقه مندان اوست و آن كساني را كه رواياتي در فضيلت وي نقل مي كنند و در سرزمين تحت فرمانروائي شما زندگي مي كنند به خود نزديكشان گردانيد و اكرامشان كنيد. آن گاه آنچه را كه اين گونه افراد در فضيلت عثمان روايت مي كنند براي من بنويسيد و اسم گوينده و نام پدر و خاندانش را يادآور شويد!»

اين فرمان اجرا گشت و خود فروختگان و هوسرانان براي


رسيدن به حطام دنيوي به جعل حديث پرداختند و فضائل عثمان فزوني گرفت! زيرا معاويه پول و خلعت و املاك و آنچه در دست داشت، بي دريغ، در اين راه به كار گرفته بود. هر شخص ناشناخته و بي ارزشي كه نزد كارگزاران معاويه مي رفت و چيزي را به عنوان حديث در منقبت و فضيلت عثمان نقل مي كرد، مورد توجه قرار مي گرفت؛ نامش را مي نوشتند و مقام و منزلتي در دستگاه حكومت مي يافت.

پس از مدتي فرمان ديگر معاويه صادر شد كه به كارگزاران خويش دستور داده بود: «اينك روايات فضائل عثمان فراوان شده و در همه ي شهرها به گوش مي رسد! پس چون نامه ي من به شما رسد، مردم را دعوت كنيد كه فضائل صحابه و خلفاي اوليه را روايت كنند، و حديثي در فضيلت ابوتراب نباشد مگر آنكه روايتي همانند آن را در فضل خلفاي نخستين و صحابه براي من بياوريد يا ضد آن را روايت كنيد. اين كار نزد من محبوب تر است و مرا بيش از پيش شادمان مي كند، و براي شكست دلايل و براهين ابوتراب و شيعيان وي وسيله اي قوي تر و برنده تر است! و براي آنها از روايتهائي كه در مناقب عثمان نقل شده دشوارتر است و كوبندگي بيشتري خواهد داشت!»

فرمان معاويه بر مردم خوانده شد، و به دنبال آن، روايات دروغين فراواني در فضائل صحابه پديد آمد كه به هيچ وجه بوئي از حقيقت نداشت. مردم ساده دل نيز اين احاديث را به ديده ي قبول مي پذيرفتند. رفته رفته اين احاديث چنان شهرت يافت كه بر منابر


بازگو مي شد و به دست معلمان مكاتب داده شد تا كودكان بر طبق آن آموزش يافتند و جوانان با آن خو گرفتند. تا آنجا كه، همان طور كه قرآن را مي آموختند، اين احاديث دروغين را هم حفظ مي كردند. آن گاه از مجامع مردان گذشت و به مكاتب و مجامع درسي زنان رسيد و معلمان، آنها را به دختران و زنان مسلمان نيز آموختند، و همچنين در ميان غلامان و خادمان خود هم نشر دادند.

جامعه اسلامي بدين گونه ساليان درازي از حيات خويش را گذرانيد، و بدين سبب احاديث دروغين و ساختگي فراوان براي نسل هاي بعد به يادگار ماند تا فقها و دانشمندان و قضات و فرمانداران، همه و همه، آنها را فراگرفتند و باور كردند و به كار بستند.» [4] .

ابن عرفة معروف بن نفطويه كه از بزرگان و نامداران علم حديث است، در تاريخ خويش مطالبي را يادآور مي شود كه با گفته مدائني مطابقت دارد، او مي نويسيد: «بيشتر احاديث دروغين كه فضائل صحابه را بازگو مي كند، در ايام بني اميه ساخته و پرداخته شده است، آن هم به خاطر اينكه گوينده و سازنده ي آن به دستگاه خلافت تقرب جويد و مورد توجه و علاقه ي بني اميه قرار گيرد. امويان مي خواستند بدين وسيله دماغ بني هاشم را به خاك سايند.» [5] .


معاويه در سياست حديث سازي اش هدفي شوم تر از آنچه بيان شد نيز داشت، چنانكه «زبير بن بكار» در كتاب خويش «الموفقيات» از مطرف فرزند مغيرة بن شعبه نقل مي كند كه گفت: «من همراه پدرم مغيرة به مسافرت شام رفته و بر معاويه وارد شده بوديم. پدرم هر روز به نزد معاويه مي رفت و مدتي با او سخن مي گفت و هنگامي كه به خانه باز مي گشت با شگفتي فراوان از معاويه و فراست و كياست او سخن مي گفت و از آنچه از وي ديده بود با تعجب ياد مي نمود. اما يك شب، پس از آنكه از نزد معاويه به خانه بازگشت، از غذا خوردن امتناع ورزيد، و من او را سخت دژم و پريشان ديدم. ساعتي درنگ كردم، زيرا مي پنداشتم ناراحتي پدرم به خاطر اعمالي است كه از ما سر زده يا به خاطر حوادثي است كه در كار ما پيش آماده است هنگامي كه از او سؤال كردم: «چرا در اين شب اين قدر ناراحت هستي؟» گفت: «فرزندم، من از نزد خبيث ترين و كافرترين مردم بازگشته ام»! گفتم: «هان! براي چه؟»

گفت: «مجلس معاويه خالي از اغيار بود و من بدو اظهار داشتم: «اي اميرمؤمنان، تو به آرزوها و آمالت رسيده اي، حال اگر با اين كهولت سن به عدل و داد دست زني و با ديگران به مهرباني رفتار نمايي، چه قدر نيكوست! اگر نظر لطفي به خويشاوندانت (بني هاشم) كني و با ايشان صله ي رحم نمايي نام نيكي از خود به يادگار خواهي گذاشت. به خدا سوگند، امروز اينان چيزي كه ترس و هراس تو را برانگيزد ندارد». (يعني بني هاشم ديگر از خلافت


دور شده اند.) معاويه پاسخ داد:

«چه دور است، چه دور است آنچه مي گويي! ابوبكر به حكومت رسيد و عدالت ورزيد و آن همه زحمت ها را تحمل كرد و به خدا سوگند، تا مرد نامش نيز به همراهش مرد، مگر آنكه گوينده اي روزي بگويد ابوبكر!

آن گاه عمر به حكومت رسيد. كوشش ها كرد و در طول ده سال رنج ها كشيد. چند روزي بيش از مرگش نگذشت كه هيچ چيز از او باقي نماند، جز اينكه گاه و بيگاه گوينده اي بگويد عمر!

سپس برادر ما عثمان به خلافت رسيد. مردي كه از نظر نسب چون او وجود نداشت! و كرد آنچه كرد، و با او كردند آنچه كردند. اما تا كشته شد، به خدا سوگند، نامش نيز مرد و اعمال و رفتارش نيز فراموش شد. در حالي كه نام اين مرد هاشمي(پيامبر) را هر روز پنج بار در سراسر جهان اسلام به فرياد بر مي دارند و به بزرگي ياد مي كنند و مي گويند: «اشهد ان محمدا رسول الله». تو فكر مي كني چه عملي با اين حال باقي مي ماند و چه نام نيكويي پايدار است، اي بي مادر؟ نه، به خدا سوگند، آرام نخواهم نشست مگر اينكه اين نام را دفن كنم و آن را محو سازم!!» [6] .


آري، سينه ي معاويه از شهرت عام نام پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، كه برادر و دايي و جد و ديگر خويشاوندان وي را در جنگ بدر به خاك هلاكت انداخته بود، چون كانوني از آتش شعله ور بود. او مي خواست، به خيال خود، اين نام را دفن كند و براي رسيدن به اين مقصود دو برنامه داشت: طرح اول معاويه در اين جمله خلاصه مي شد: «نبايد حتي يك تن از بني هاشم زنده بماند!» اين تنها استنباط ما نيست؛ امام اميرالمؤمنين علي عليه السلام نيز در اين باره چنين فرموده اند: «به خدا سوگند، معاويه خواهان آن است كه حتي يك فرد هم از بني هاشم زنده نماند. او بدين وسيله مي خواهد نور خدا را خاموش كند. اما خداوند جز به اتمام نور خويش راضي نمي شود اگر چه كافران از خواست او خشنود نباشند.» [7] .

معاويه سوگند ياد كرده بود كه نام پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را دفن كند. و عوامل و ايادي حديث سازي او شخصيت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را در روايت هاي جعلي و ساختگي خود از مقام خلفاي ثلاثه تنزل دادند، چنان كه روايت كردند: «پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به ساز و آواز گوش مي داد و دختركان نزد حضرتش مي رقصيدند و دف مي زدند، ليكن ابوبكر و عمر از آن كارها پرهيز و نهي مي كردند و رقاصان و دف زنان از ايشان فرار مي كردند». و روايت كردند كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در اين باره فرمود: «شيطان از عمر فرار مي كند.» و روايت مي كردند كه: «پيامبر در مجلس عروسي زنان بيگانه حاضر مي شد.» و اين كه


«پيامبر در حال خشم مؤمنان را لعن مي كرد و مي فرمود: «من از خدا خواسته ام لعن هاي بيجاي مرا بر مؤمنان مايه ي پاكيزگي و طهارت ايشان قرار دهد.» و به نخل پروران اهل مدينه فرمود: «نخل خرما را گرده افشاني نكنيد كه خرمايش بهتر مي شود». در آن سال گرده افشاني نكردند، خرماي آن سال فاسد شد. به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم خبر دادند. فرمود: «انتم أعلم بامور دنياكم مني» يعني: «شما در كارهاي دنياتان از من داناتريد». و نيز روايت كردند كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، آن گاه كه سوره ي و النجم را در خانه ي خدا تلاوت مي نمود به آيه ي (افرأيتم اللات و العزي و مناة الثالثة الاخري) رسيد، شيطان بر دهان پيامبر گذاشت تا بگويد (تلك الغرانيق العلي منها الشفاعة ترتجي) يعني: «آن بت ها خوبرويان والا مقامي هستند كه به ايشان اميد شفاعت است.» [8] و در ذم حضرت علي عليه السلام تا آنجا خبرهاي دروغ نقل كردند و روايت هاي دروغ به نام پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در ميان مسلمانان پخش كردند كه معاويه توانست لعن حضرتش را جزو واجبات خطبه ي نماز جمعه ي مسلمانان قرار دهد!

از طرف ديگر توانست مسلمانان را معتقد كند كه دين داري در اطاعت از خلفاست و بس. و از اينجا بود كه معاويه و خلفاي بعد از او هر چه دستور مي دادند، مسلمانان اطاعت مي كردند. و به همين دليل نيز توانست براي يزيد متجاهر به فسق و شراب خواري از مسلمانان بيعت ولايت عهدي بگيرد.


خلاصه، جامعه ي اسلامي در آن روز چنان شده بود كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم قبلا از آن خبر داده و فرموده بود: «سيأتي علي امتي زمان لا يبقي من القرآن الا رسمه و لا من الاسلام الا اسمه...» [9] .

يعني: «زماني بر امت من پيش آيد كه از اسلام جز نام و از قرآن جز نقش كلمات بر صفحه ي كاغذ چيزي باقي نماند.» آري، جامعه اسلامي و مردم مسلمان در چنين شرايطي بودند كه معاويه در سال شصتم هجري از دنيا رفت و «يزيد بن معاويه» جايگزين او گرديد.



پاورقي

[1] مقصود معاويه اين است که از عثمان در مجالس عمومي، مانند مجلس حکومتي و بر فراز منبرها و خطبه‏هاي نماز جمعه، به نام نيک ياد شود، و در مقابل از علي عليه‏السلام در آن شرايط بدگويي شود!

[2] طبري، 141 / 6؛ حوادث سال 51؛ ابن‏اثير، 178 / 3.

[3] أن برئت الذمة ممتن روي شيئا من فضل أبي‏تراب و اهل بيته.

[4] شرح نهج‏البلاغه ابن ابي‏الحديد، ج 3 ص 16 - 15.

[5] همان.

[6] «فأي عمل يبقي مع هذا! لا ام لک! والله الا دفنا دفنا.» در روايتي آمده است که معاويه اين عبارت را بر زبان جاري ساخت: «و ان ابن ابي کبشة ليصاح به يوميا خمس مرات لا والله الا دفنا دفنا.»

مروج الذهب بهامش ابن‏اثير، 49 / 9؛ شرح نهج‏البلاغه،ابن ابي‏الحديد، 463 / 1؛ الموفقيات، زبير بن بکار، ص 577 - 576، چ عراق.

[7] مروج الذهب، 28 / 3؛ در ذکر ايام معاويه، تحقيق محمد محبي الدين.

[8] رجوع شود به کتاب نقش ائمه در احياء دين،جزء 4، ص 376.

[9] نقش ائمه در احياء دين، ج 1، ص 60، به نقل از صدوق، ثواب الاعمال، ص 309، حديث 4، و بحارالانوار، ج 52 ص 190.