بازگشت

كشتن مالك بن نويره


مالك بن نويره تميمي، در جاهليت از اشراف قبيله تميم بود و


پس از آنكه اسلام آورد، پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم او را كارگزار خويش و مأمور جمع صدقات [ماليات] كرد. هنگامي كه پيامبر وفات كرد صدقات شرعي را به صاحبانش بازگردانيد و شعري بدين مضمون سرود:

«گفتيم اموالتان را بگيريد و نگران آينده نباشيد.

اگر براي اين دين، دوباره كسي قيام كرد،

از او اطاعت كرده و مي گوييم: دين، دين محمد است.»

فشرده داستان در تاريخ طبري و شرح ابن ابي الحديد و كنز العمال و تاريخ ابي الفداء و وفيات الاعيان چنين است:

«خالد بن وليد، ضرار بن ازور را با سپاهي بر سر قبيله مالك فرستاد. ابوقتاده كه در آن سپاه بود گويد: «نيروهاي ما شبانه آنان را محاصره كردند و قبيله مالك كه ترسيده بودند سلاح برگرفتند و آماده درگيري شدند.

به آنان گفتيم: «ما مسلمانيم! ايشان گفتند: «ما نيز مسلمانيم!»

فرمانده ما گفت: «پس چرا سلاح جنگ برداشته ايد؟»

گفتند: «شما چرا اسلحه به همراه داريد؟»

گفتيم: «اگر راست مي گوييد و مسلمانيد، سلاحتان را بر زمين بگذاريد». آنان سلاح بگذاشتيد و پس از آن ما نماز خوانديم و آنان نيز نماز خواندند».

ابن ابي الحديد آورده است: «هنگامي كه آنان سلاح بر زمين گذاشتند همه را اسير كرده و نزد خالد آوردند. مالك بن نويره براي گفت و گو نزد خالد آمد. همسرش نيز كه زن زيبارويي بود از پي


مالك روان شد. چشم خالد كه به آن زن افتاد به مالك گفت: «به خدا سوگند ديگر به قبيله خود باز نمي گردي!»

خالد مدعي شد كه مالك بن نويره مرتد شده و مالك آن را تكذيب مي كرد و مي گفت: «من همچنان مسلمانم» ابوقتاده و عبدالله بن عمر كه در سپاه خالد بودند نيز، به درستي گفتار مالك گواهي داده اند.

مالك گفت: «ما را نزد ابوبكر فرست تا او خود درباره ما قضاوت كند» خالد گفت: «خدا از من نگذرد اگر از تو بگذرم!» و به ضرار دستور داد گردن مالك را بزند! مالك نگاه حسرت باري به همسرش كرد و به خالد گفت: «اين زن مرا به كشتن داد!» خالد گفت: «بلكه خدا تو را كشت كه از اسلام برگشتي!» مالك گفت: «من مسلمانم و به اسلام پاي بند!»

خالد، مالك را در حالي كه مي گفت: «من مسلمانم» كشت و سر او را پايه ديگ غذا قرار داد و در همان شب با زن او همبستر شد! و شاعري چنين سرود:

هان! به آن قبيله غارت شده بگو: اين شب سياه پس از مالك، بسيار طولاني است!

خالد كه دلباخته همسر مالك شده بود، ناجوانمردانه او را كشت و به تمايلات نفساني خود كه بي اراده اش كرده بود رسيد! و روز بعد روزي بود كه صاحب همسر بي سر، و غريبه قاتل با همسر شده بود!

يعقوبي آورده است: «ابوقتاده كه چنين ديد خود را به ابوبكر


رسانيد و ماجرا را گزارش داد و گفت: «به خدا سوگند از اين پس تحت فرماندهي خالد نخواهم رفت، خالد مالك را با آنكه مسلمان بود كشت و...»

در روايات ديگر آمده است كه عمر به ابوبكر گفت: «خالد مرد مسلماني را كشته و با همسر او زنا كرده، بايد او را سنگسار كني!» ابوبكر گفت: «من او را سنگسار نمي كنم، او اجتهاد كرده و در اجتهاد خود به خطا رفته است!»

عمر گفت: «لااقل از كار بركنارش كن!» ابوبكر گفت:«من شمشيري را كه خدا از نيام كشيده در غلاف نخواهم كرد!»

برادر مالك، متمم بن نويره كه از شاعران آن عصر بود به مدينه آمد و پس از نماز صبح كه با ابوبكر به جاي آورد به پا خاست و بر كمان خود تكيه كرد و خطاب به قاتل برادرش چنين سرود:

«اي زاده ازور! مي داني چه نيكو مردي را در پشت خيمه ها گردن زدي!

تو به نام خدا امانش دادي و به او خيانت كردي، در حاليكه اگر او تو را امان داده بود هرگز خيانت نمي كرد!»

اين، خلاصه داستان «خالد بن وليد و مالك بن نويره» در كتب مكتب خلفا بود. اين داستان در كتب مكتب اهل البيت عليهم السلام مقدماتي بشرح زير دارد: