بازگشت

عزت و ذلت از زبان ادبيات


درباره موضوع مهم و گسترده «عزّت و بزرگ منشي» در ادبيّات دُرر بار فارسي، شواهد فراوان و غيرقابل احصايي به چشم مي خورد كه بررسي و تدوين اشعار و ابيات مرتبط با اين موضوع البته به تحقيقي ديگر مي انجامد و به تعبير جناب مولانا:



گر بيايد شرح او بي حد شود

مثنوي هفتاد من كاغذ شود!



لذا آوردن همه شواهد و امثله شعري سرايندگان انديشه ور و غيرتمند اين خاك و ديار در اوراق مختصر اين گزارش، بي گمان پنداري است ناشدني و آرزويي است دست نايافتني. در اين جا براي به دست دادن مشتي از خروار و نمي از «يم» تنها به نمونه هايي چند از شاعران بزرگ و برجسته ادبيات پربار پارسي اشاره مي شود:

حكيم ابوالقاسم فردوسي، سراينده كاخ نظم بلند، در داستان رستم و اسفنديار ـ كه به حق آن را داستانِ داستان هاي شاهنامه ناميده اند ـ كشاكش دروني دو پهلوان نامدار را به نمايش گذاشته است. در اين داستان بي نظير، رستم و اسفنديار كه هر دو «دليرند و از تخمه پهلوان!» در نبردي شوم و نافرجام و در عين حال گريزناپذير كمر به نابودي يكديگر مي بندند. گره اصلي داستان در بند و زنجير نهادن اسفنديار بر دستان ستبر و تنومند رستم نهفته است. ولي از طرف ديگر يل سيستان نمي تواند پس از چندين سال خدمت و نكويي به دربار ايراني كه سرآمد آنان پدر اين فرد مدعي يعني گشتاسب است، سرسري و بدون انديشه دستان خود را به بند ناجوانمردانه اسفنديار بسپارد. در گفت وگوهايي كه ميان اين دو پهلوان بر سر اين موضوع ردّ و بدل شده ابيات بسيار گيرا و ماندگاري در حماسه جاويد ايرانيان (شاهنامه) به ثبت رسيده كه مدّنظر نگارنده اين سطور در اين جستار است. هنگامي كه اسفنديار روبين تن از روي خوار داشت و اندكي آميخته با تهديد مي خواهد رستم را به بند آورد، رستم در پاسخ او با دليري و بلند نظري تمام مي گويد:



كه گفتت برو دست رستم ببند!

نبندد مرا دست چرخِ بلند



اگر چرخ گويد مرا كاين نيوش

به گرز گرانش بمالم دو گوش!



و حافظ گويي با عنايت به اين دو بيت معروف، اين تك بيت شيرين و سرشار از عزّت و اقتدار را در اندرون ديوان خويش گنجانيده است:



چرخ برهم زنم مرادم گردد!

من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ فلك



بي گمان با فحص و جست وجوي بليغ مي توان ابيات بي شماري را به جرگه اين ابيات ارزشمند پيوند داد.

ناصرخسرو قبادياني مي گويد:



صفت چند گويي به شمشاد و لاله

رخِ چون مه و زلفكِ عنبري را



به علم و به گوهر كني مدحت آن را

كه مايه است مر جهل و بد گوهري را



پسنده ست با زهد عمّار و بوذر

كند مدح محمود مر عنصري را؟



من آنم كه در پاي خوكان نريزم

مرين قيمتي درّ لفظ دري را



سخن خود را با اشعاري برگزيده از شاعر نامدار قرن هشتم، عبدالرحمان جامي، مهر ختام مي نهيم. اين قطعه شعر يكي از معدود قطعاتي است كه به صورت تمثيلي و داستاني درباره عزّت و سربلندي سروده شده است.

در پايان گفتار خود اين حكايت منظوم و آموزنده را از سبحة الابرار جامي باز مي خوانيم:



خاركشْ پيري با دلق درشت

پشته خار همي برد به پشت



لنگ لنگان قدمي برمي داشت

هر قدم دانه شكري مي كاشت



كاي فرازنده اين چرخ بلند

وي نوازنده دل هاي نژند



كنم از جَيبْ نظر تا دامن

چه عزيزي كه نكردي با من



درِ دولت به رُخم بگشادي

تاج عزّت به سرم بنهادي



نوجواني به جواني مغرور

رخش پندار همي راند ز دور



آمد آن شكرگزاريش به گوش

گفت كاي پير خِرف گشته خموش



خار بر پشت، زني زين سان گام

دولتت چيست؟ عزيزيت كدام؟



عزّت از خواري نشناخته اي

عمر در خاركشي باخته اي



پير گفتا كه چه عزّت زين بِه

كه نيم بر درِ تو بالين نِه



شكر گويم كه مرا خوار نكرد

به خسي چون تو گرفتار نكرد



داد با اين همه افتادگيم

عزّ آزادي و آزادگيم