بازگشت

در پاي جنازه ات تا صبح مي نشينم


در پاي جنازه ات تا صبح مي نشينم تا يارانت گمان نكنند كه خائنانه كشته ام و زنانه و زبونانه گريخته ام.

پاي اين قتل، غيورانه مي ايستم و پاي اين جنازه، مردانه مي نشينم تا عدالت و عقوبت خداوند را شهادت دهم.

آن زمان كه تو به كوفه در آمدي در حاليكه جگر مرا بر اسب خويش آويخته بودي من كودك بودم اما اكنون مردي شده ام، مردي كه مي تواند از نامردي قتال از يك عمر هياهو و جنجال، تنها يك جنازه بر جاي بگذارد.

از آن دم كه تو قدم به كوفه گذاشتني، من چشم در چشم پدر، به دنبال تو راه افتادم، از هر كوي و بر زني كه گذاشتي، گذشتم، هر جا درنگ كردي، ايستادم. هر جا شتاب گرفتي، شتاب گرفتم، هر جا كه بر فراز رفتي، بالا گرفتم و هر جا كه بر شيب آمدي، فرو افتادم، هر جا كه بر فراز رفتي، بالا گرفتم و هر جا كه بر شيب آمدي، فرو افتادم. به درون قصر شدي، بر آستانه آن ايستادم و وقتي در آمدي تو را، نه، پدر خويش را پي گرفتم.

ناگهان در كمر كش كوچه اي ايستادي و روي برگرداني و گفتي:

پسر! از جان من چه مي خواهي؟! چرا دست از سر من برنمي داري؟ چرا پاي از تعقيب من نمي كشي؟

مي خواستم بگويم كه از تو جانت را مي خواهم اما نگفتم، كه من كودكي بودم و تو سفاكي.

گفتم كه:

هيچ، چيزي نمي خواهم.

و مي ترسيدم كه از نگاه پدر، محرومم كني.

گفتي:

نه چيزي هست. هر جا كه من رفتم، تو مرا تعقيب كرده اي، بگو چه مي خواهي.

چند نفر در پناه سايه باني خود را يله كرده بودند و به ما مي نگريستند، من از حضور آنان جرات يافتم و هر چه در دل داشتم، بيرون ريختم:

اي مرد! اين جگر من است كه بر اسب خويش آويخته اي. اين سر پدر من است كه زين و زينب اسب تو شده است. اين اميد خاندان من است كه تو به دست باد سپرده اي، من فرزند اين سرم و اين سر، سر قبيله اي است، قبله اي است...

و بعض گلوي كودكي ام را فشرد و كلام را بريد.

سايه نشينان كناره ديوار چون مار گزيده از جا جهيدند و مبهوت و حيرت زده پيش آمدند، من خيال كردم كه به ياري من مي آيند، پرسيدند:

تو فرزند كيستي؟ اين سر از آن كيست؟

اميد آكنده گفتم:

من فرزند حبيب بن مظاهرم و اين سر از آن اوست و اين مرد، قاتل او

همه با هم گفتند:

عجب!

و بعد به جاي خويش بازگشتند.

و من متحير گفتم:

همين؟ عجب! يكي شان گفت:

چندي پيش ما در زير همين سايه بان نشسته بوديم كه پدرت و ميثم تمار هر كدام از يك سوي كوچه وارد شدند، چون به هم رسيدند، حرفهايي غريب به هم گفتند و رفتند ما همه از در انكار در آمديم و بر آن دو خنديديم و اكنون، آن دو پيشگويي واقع شده است. ميثم به پدرت مي گفت كه سر تو را به خاطر دفاع از پيامبر و اهل بيتش از تن جدا مي كنند و در كوچه هاي كوفه مي گرانند، اكنون اين همان سر است و همان سر.

آن حرفها اسباب تسكين من شد و من به تو گفتم:

بده، سر پدرم را بده تا لااقل دفنش كنيم..

و تو ابا كردي، امتناع ورزيدي و شايد اگر ابا نمي كردي، اكنون جنازه نمي شدي، به اين زودي راهي جهنم نمي شدي.

گفتي:

نمي دهم، مي خواهم اين سر را براي امير ببرم و پاداش ‍ بگيرم.

گفتم:

خداوند خود پاداش جنايتت را خواهد داد، بده سر پدرم را. و گريه امانم را بريد.

و تو كه غريق درياي اشك ديدي، فرصت را غنيمت شمردي و گريختي، غافل كه هيچ گريزي از چنگال عقوبت خدا نيست. و من در تمام اين چند سال، در انتظار اين لحظه بودم.

غذا مي خوردم كه براي كشتن تو قوت بگيرم، آب مي خوردم كه زنده بمانم و زندگي را از تو بگيرم. نفس مي كشيدم تا نفس كشيدن تو را از يادت ببرم.

بدان اميد سلاح بر مي داشتم كه روزي آن را بر بدن تو بنشانم، بدان اميد مرد مي شدم كه روزي مردانگي را به تو نشان دهم، تيراندازي ام تمرين تير اندازي بر تو بود و شمشير زدنم كلاس اين روز امتحان.

هر شب با خيال كشتن تو به خواب مي رفتم و هر صبح به انگيزه انتقام از تو بر مي خاستم. روز و ماه و سال را از آن عزيز مي داشتم كه مرا به زمان قتل تو نزديك مي كردند. هر بار كه دست به دعا بر مي داشتم، از خدا مي خواستم كه دستهايم در حنابندان خون تو شركت بجويد.

به روشني حفظ بودم كه تو كي از خواب بر مي خيزي، كي از خانه بيرون مي زني، در كجا مي ايستي، در كجا مي نشيني، با كه گفتگو مي كني، چه وقت به خانه باز مي گردي و كي به خفتن گاه، مي روي. و حتي مي دانستم كه تو در روزهاي مبارك رمضان در كجا آب مي خوري و چه وقت براي خوردن غذا به خانه مي خزي. وقتي مصعب بن زبير حكومت يافت و جنگ با جميرا آغاز شد، گفتند كه تو نيز عازم ميدان نبردي و من خود شاهد فراهم كردن ساز و برگت و مهيا شدنت بودم.

با خودم گفتم: جنگ در ميدان شيرين تر است تا در كوچه و خيابان و من... هم كه اكنون به مرز مردانگي رسيده ام. پس معطل چه باشم؟!

پيش از اين بر من تكليف نبود، من عشق داشتم به اهل بيت اما هنوز به برداشتن شمشير، مكلف نبودم. اكنون مكلفم، مثل نماز خواندن، مثل روزه گرفتن و كشتن تو يعني عبادت محض. به اينجا آمدم تا در اردوگاه جنگ تو را كشته باشم، تا لاف دليري ات را هم با خودت در خاك كرده باشم.

بمير! تو اولين كس از قاتلان اهل بيت رسول نيستي كه به درك مي روي، آخرينشان هم نخواهي بود.

شمشير من تازه دارد جان مي گيرد.

اين شمشير تا نيل به رضايت سجاد، به غلاف بر نخواهد گشت.

والحمدلله رب العالمين

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين