بازگشت

درود بر تو اي فرزند رسول الله


درود بر تو اي فرزند رسول الله! سلام بر تو اي بهترين خلق جهان!

بر اين پير منت بگذاريد و رخصت دهيد كه راهي ميدان شوم و از دين و امامم دفاع كنم.

اين سنت مقدس كربلاست كه هر دلاوري مي خواهد پا به ميدان متبرك رزم بگذارد و با دشمن به جنگ بايستد، ابتدا خاضع و متواضع در مقابل امام بال مي گسترد، بر او سلام مي كند، پيمان ارادت خويش را محكم مي گرداند، و اذن جهاد مي گيرد. هيچكس تا از زير قرآن چشم امام نگذرد، پا به ميدان جنگ نمي گذارد. و امام همه را چون فرزند خويش، با دست ملاطفتي، با كلام بشارتي، با ذكر دعا و شفاعتي راهي سفر بهشت مي كند و به دنبال بعضي كاسه شبنمي نيز مي افشاند و از پشت حرير لغزان اشك، بدرقه شان مي كند.

اكنون حبيب، چون نهالي در مقابل خورشيد زانو زده است و موج آسا سر بر ساحل نگاه امام مي سايد.

امام حبيب را بسيار دوست دارد. اين را حبيب نيز با آينيه زلال دل خويش ‍ دريافته است. امام در كربلا يك بار شهيد نمي شود، او در تك تك ياران خويش به شهادت مي نشيند. هر رخصتي و هر اذن جهادي انگار تكه اي است از جگر امام كه كنده مي شود و بر خاك تفتيده نينوا مي افتد:

برو اي حبيب! خدايت رحمت كند و بهشت، منزلگاه ابدي تو باشد. حبيب آخرين توشه بوسه را از دست و پاي امام مي گيرد و در زير سايه بان مه آلود نگاه امام روانه ميدان مي شود.

از آنسو نيز بايد مردي به ميدان بيايد. اما كجاست مردي كه بتواند در مقابل حبيب بايستد؟!

شمشير حبيب آنچه در دست دارد، نيست؛ شمشير حبيب، خاطره دلاوريهاي او در ركاب علي است. پيكر حبيب يك مثنوي رشادت صفين است. طنين گامهاي اسب حبيب خاطره كشته هاي دشمن را برايشان تداعي مي كند. حبيب اما به اين بسنده نمي كند. شمشير از نيام برمي كشد، گرد ميدان مي گردد و با رجز خويش، هراس را در دل دشمن، دو چندان مي كند:



انا حبيب و ابي مظهر

فارس هيجاء و حرب تسعر



انتم اعد عدة واكثر

و نحن اوفي منكم و اصبر



و نحن اعلي حجة و اظهر

حقا واتقي منكم و اعذر.



آي دشمن! من حبيب ام و پدرم مظهر است؛ يل بي نظيرنبردم و يكه تاز ميدان جنگم؛ شما اگر چه زياد و مجهزيد، اما همه تان سياهي لشكريد؛ و ما اگر چه كميم، ما مرديم؛ با وفا و صفاييم، استوار و شكيباييم؛ ما حقانيت آشكاريم و تقواي روشنيم و شما باطل محضيد.

سپاه دشمن، آشكارا عقب مي كشد و همه، كار را به يكديگر حواله مي دهند.

حبيب رجز خويش را تكرار مي كند و همچنان مبارز مي طلبد.

چند نفر كه تصور مي كنند مي توانند رويهم مردي شوند در مقابل حبيب، با هم روانه ميدان مي شوند:

مهم نيست، نامردي كنيد. حضور شما در اين جنگ، خود عين نامردي است. ده به يك بياييد، همسفران هم ايد تا جهنم.

حبيب، پير مردي هفتاد هشتاد ساله نيست. جواني است در اوج رشادت و مردي كه جنگ، بازي او، نه، عشقبازي اوست. هر ده نفر حبيب را دوره مي كنند و لحظه اي بعد، يكي به دنبال سر خويش مي گردد، ديگري دو نيمه تن خويش را از هم جدا مي يابد، سومي دست راست و چپش را روي زمين از هم نمي شناسد، چهارمي زمين و آسمان را واژگون مي بيند، پنجمي بي دست و پا تلاش مي كند كه خود را از زير دست و پاي اسبها بيرون بكشد، شمشمي به روزن ناگهاني زره خويش خيره مي ماند و هفتمي و هشتمي و... و ده جنازه روي زمين مي ماند، و حبيب يك لحظه چشمش را با نگاه رضايت امام تلاقي مي دهد، و باز رجز مي خواند و مبارز مي طلبد.

رنگ چهره دشمن زرد مي شود. افراد لشكر به يكديگر نگاه مي كنند و بلافاصله چشمها را از هم مي دزدند و بر زمين مي دوزند. حصين بن تميم كه يك بار از حبيب زخم خورده است و اكنون مثل مار زخمي در خود مي پيچد و به دنبال جاي نيش مي گردد، سعي مي كند بي لرزشي در صدا به دوستان و هم تبارانش بگويد كه: نه اينجور نمي شود. يكي دو نفر بايد از جلو سرش را گرم كنند تا يكي بتواند از پشت كار را تمام كند.

بديل، هم قبيله اي اش مي گويد: خودت حاضري بيايي؟

حصين رو مي كند به بديل و يك هم تباري ديگر و مي گويد:

اگر شما دو تن بياييد، آري.

سه مرد تميمي ابتدا پيمانهايشان را محكم مي كنند كه پشت يكديگر را خالي نگذارند و بعد ناگهان بديل چون تيري از چله كمان رها مي شود و دفعتا شمشيرش را بر سر حبيب مي نشاند. تا حبيب خود را دريابد، حصين، شمشيري بر پشت او نشانده است. حبيب از اسب به زير مي افتد و تا اراده بر خاستن مي كند، آن تميمي ديگر خود را روي او مي اندازد و سرش را از تن جدا مي سازد.

سر در دست تميمي مي ماند و دشمن كه تازه جراءت يافته است، بر پيكر بي سر حبيب يورش مي برد و هر كه با هر چه در دست دارد، از خنجر و شمشير و نيز بر جسم بي جان حبيب مي افتد. يك جاي سالم در بدن حبيب باقي نمي ماند. ناگهان، يكي به سويي اشاره مي كند و همه چون مگسهايي خطر ديده، از بالاي جنازه بر مي خيزند و مي گريزند.

امام، خشمگين و با صلابت به جنازه حبيب نزديك مي شود.

آنسوي تر به خاطر سر حبيب مشاجره در گرفته است. سه تميمي هر كدام خود را قاتل حبيب مي شمارند و سر را براي خود مي خواهند. دعوا كه بالا مي گيرد، بديل از حق خود صرفنظر مي كند و مشاجره حصين و آن تميمي ديگر شدت مي يابد. حصين مي خواهد سر را بر گردن اسب خود بياويزد، در اردوگاه بگردد و به همه بگويد كه من حبيب بن مظاهر را كشته ام.

و آن تميمي ديگر مي خواهد كه سر را براي ابن زياد ببرد و جايزه اش را بگيرد. عاقبت به پا درمياني افراد لشكر قرار مي شود كه هر كدام به بهره خود را از سر حبيب ببرند؛ ابتدا حصين سر را در ميان اردوگاه بگرداند و بعد به تميمي ديگر تحويل دهد تا او نيز جايزه خود را بگيرد.

امام در شگفت از اين همه خباثت دشمن، نگاه از آنان بر مي گيرد و بر سر جنازه حبيب فرود مي آيد. خطوط پيشاني امام آشكارا فزوني مي گيرد، چهره امام در هم مي رود و غمي جگر خراش در چشمهايش مي نشيند، چشم به جاي خالي سر حبيب مي دوزد و مي گويد:

مرحبا به تو اي حبيب! تو آن انديشمندي بودي كه يك شبه ختم قرآن مي كردي.

كمر امام از غم دو تا شده است و بر خاستن از زمين برايش دشوار است. در عاشورا هر جا غم امام جگر سوز مي شود، امام پرده اي ديگر از سر كائنات كنار مي زند و خدا را به معاينه دعوت مي كند. يك جا خون تازه علي اصغر را به آسمان پاشيده است و به خدا گفته است: چه باك اگر اين همه غم، پيش چشم تو ظهور مي كند؟

و اينجا نيز تكيه اش را به دست خدا مي دهد و از جا برمي خيزد و مي گويد: خودم و دسته گلهاي اصحابم را به حساب تو مي گذارم، خدا!