بازگشت

شب بر زمين و زمان سايه انداخته است


شب بر زمين و زمان سايه انداخته است و تيرگي لحظه به لحظه غليظتر و متراكم تر مي شود. ماه چند شبه، در گيرودار با ابرهاي سياهي است كه هر لحظه او را سخت تر احاطه مي كنند و خراش بر چهره اش ‍ مي اندازند.

خيمه هاي كوچك و محزون چون كودكان غريب و خسته دست در گردن هم برده و هم را در آغوش گرفته اند؛ كندوهايي كه آواي شيرين قرآن از آنها متصاعد مي شود.

نافع بن هلال دلش در خيمه تن بي تابي مي كند؛ مبادا دشمن نامرد بر محمل تاريكي بنشيند و به خيام حرم يورش آورد، مبادا در خيال خائن دشمن، محاصره و هجومي ناگهاني شكل بگيرد. مبادا كه من اينجا نشسته باشم...

از جا بر مي خيزد، شمشير را بر كمر محكم مي كند،از خيمه بيرون مي زند و با چشمهاي مضطرب و مراقبش دشت را مي كاود. اين سايه اي است انگار در اطراف خيام حرم. دست را بر قبضه شمشير محكم مي كند و محتاط و مراقب به سوي سايه پيش مي خزد. نزديك و نزديك تر مي شود.

سايه از صداي نرم چكمه ها بر خاك، آرام روي برمي گراند؛ اي و اي، نه، اين سايه نيست، نور محض است، نور مطلق است. امام است! امام در اينجا چه مي كند؟! در اين نيمه شب هول برانگيز امام به چه كار از خيمه در آمده است؟! در اين شبي كه بايد بر بستر آرامش قبل از طوفان، لختي بياسايد، چرا رخت آسايش از تن كنده است و پابه بيابان سپرده است؟!

سؤ ال گفته يا نگفته نافع را امام به نرمي پاسخ مي دهد:

آمده بودم كه فراز و نشيب هاي اين اطراف را بنگرم و براي حرم در هجوم و حمله دشمن، ماءمني بينديشم. تو چطور؟ تو را چه نيتي از بستر خيزانده است و از خيمه در آورده است؟

نافع دست بر قلب مي گذارد، انگار مي خواهد اضطراب و نگراني خود را بپوشاند. كلامي كه راهش را در گلو باز مي كند نمي داند كه پاسخ امام هست يا نه، اما نگفتنش را هم نمي تواند:

من نگران شمايم اي امام، چشمم فدايتان! شما و اين شب و تنهايي و دشمن و خباثت و سفاكي، مبادا...

كلام در گلوي نافع، بغض مي شود متراكم و بعد آرام آرام تا پشت پلكها پيش مي رود و آب مي شود و از ديده ها فرو مي ريزد.

امام به مهر دست او را در دست مي گيرد، به لطف مي فشرد و او را با خود همگام مي كند:

چه جاي هراس اي نافع!؟ در وعده خدا كه خلف و خلل راه نمي يابد، مي شود آنچه بايد بشود.

نافع، مريدانه با امام همگام مي شود و به جاي هول و هراس، صلابت و آرامش گامهاي امام در جانش مي نشيند.

امام دست بر شانه نافع مي گذارد وصميمانه مي پرسد:

هيچ تمايلي به پرهيز و گريز از اين مهلكه در تو هست؟

واي! چه سؤ ال غريبي! نافع و پرهيز؟ نافع و گريز؟ پاهاي نافع سست مي شود آنچنانكه با تمام جانش بر پاهاي امام مي افتد:

مادرم به عزايم بنشيند اگر حتي ابر چنين خيالي لحظه اي در آسمان دلم ظاهر شود. اين شمشير من و هزار شمشير دشمن، اين اسب من و هزار اسب دشمن، اين تن ناقابل من، بوسه گاه هزار خنجر دشمن.

اي نازنين! سوگند به همان خدا كه بر ما منت نهاد و تو را به ما داد. به همان خدا كه ما را رهين لطف تو كرد، من تا آنسوي مرگ خويش از تو جدا نخواهم شد.

امام اين شاگرد پيروز در امتحان را با افتخار از جا بلند مي كند، با كرشمه اي عرشي، توان دوباره اش مي بخشد و روانه اش مي كند. اما او نمي رود، نمي تواند برود؛ جامي ديگر، جرعه اي ديگر اي ساقي ازلي!

به خيمه زينب رسيده اند، امام سر خم مي كند و وارد خيمه خواهر مي شود.

نافع بيرون حرم مي ماند و خيالش از خلال خيمه نفوذ مي كند.

خيال نافع، زينب را در تشهد آخر نافله شب مي بيند و خيال نافع، سلام نماز زينب را هم مي شنود. نافع احساس مي كند كه حرم در مقابل امام تمام قد مي ايستد و با نشستن امام، متواضعانه فرو مي نشيند.اما خيال نافع همچنان در داخل حرم ايستاده مي ماند و اين كلام زينب به امام را مي شنود:

عزيز برادر! آيا اصحابت را آزموده اي؟ آنقدر دل و دين دارند كه تو را در ميانه نبرد، تنها نگذارند و به دشمن نسپارند؟

خيال نافع مي شنود كه:

آري خواهرم! نور چشمم! روشناي دلم! من آنان را آزموده ام، دليرند، دلاورند، سر افرازند، دوست شناسند، دشمن شكارند و به اين راه، راه من،از كودكي به سينه مادر، مانوس ترند، شيفته ترند، عاشق ترند.

نافع، خيال را گذاشته است و خود رفته است، آشفته دل و پريشانحال سر به بيابان نهاده است، گريه امانش را ربوده است و جنون بر تمام وجودش ‍ چنگ انداخته است:

حبيب! آي حبيب! اين چه گاه خفتن است؟! بيا ببين در دل دختر رسول خدا چه مي گذارد؟!

ما خفته ايم و زينب، زينب، پريشان است، ما در آرامشيم و عرش ناآرام است، فلك آشفته است، ملك بي قرار است، ما مرده ايم مگر، كه روح مضطر است، حيات مضطرب است، آفرينش در تب و تاب است، بيا، بيا كاري كنيم حبيب! حبيب بن مظاهر! بيا خاكي به سر كنيم.

جنون نافع چون صاعقه اي در تن و جان حبيب مي پيچد و او را مار حيرت گزيده از جا مي جهاند. انگار خبر زلزله همراه دارد، در اطراف خيمه ها مي دود، هر وله مي كند، مي نشيند، بر مي خيزد و فرياد مي زند:

اي غيرت زادگان! اي غيور مردان! اي شير افكنان! اي شرف نژادان! اي فتوت تباران! گاه خفتن نيست، برخيزيد، بياييد...

در چشم به هم زدني شيران نر از خيام بيشه ها بيرون مي جهند و حبيب را دوره مي كنند:

چه خبر شده است؟ دشمن، يورش آورده است؟ ما خواب نيستيم، نبوديم، منتظر اشارتيم؟ چه خبر شده است؟

حبيب، بي تاب در ميان شيران، چشم مي گرداند و نگاهش به نگاه بني هاشم گره مي خورد:

شما نه، شما برويد، شما بني هاشميد، شما اهل خانه ايد. اين آتشي است كه بر جان همسايگان افتاده است؛ شما محرم خانه ايد، شما اهل بيتيد، برويد و آسوده بخوابيد كه اين كار، كار ماست و منشا اين آتش در خانه ماست.

و بعد رو مي كند به بقيه و مي گويد:

من چه كرده ام؟ شما چه كرده ايد؟ ما چه كرده ايم كه بوي زبوني از مزارع حضور ما به مشام حرم رسيده است؟ اين ننگ نيست براي ما كه حرم در ماندن و نماندنمان ترديد كند؟ اين عار نيست براي ما كه ما زنده باشيم و حرم در اضطراب و التهاب باشد؟

عرق شرم بر غرور شيران مي نشيند، يكي شرمگين مي گويد:

شايد آن خفاش وشان كه شبانه گريخته اند، اسباب اين ترديد شده اند. حبيب مي گويد:

هر چه باشد من الان به سمت خيام مي روم، سرم را بر خاك آستانه حرم مي گذارم و عهد و بيعت بندگي ام را با حرم تجديد مي كنم.

در چشم به هم زدني حبيب و ياران بر درگاه حرم فرود مي آيند، چون بازهاي شكاري در كنار چشمه آبي.

صداي حبيب براي اهل حرم آشناست:

اي آزادگان رسول الله! ما شمشيرهاي شماييم و شمشيرهاي جوانان شما جز بر گردن بد خواهان شما فرود نمي آيد. و اين مسن ترين غلام شما قسم مي خورد كه بتازد ويورش برد بر آنان كه در پي آسيب و گزند شمايند.

به خداوندي خدا سوگند كه اگر انتظار امر امام نبود، هم اكنون با شمشيرهاي آخته بر دشمن هجوم مي برديم و لحظه اي مهلتشان نمي داديم.

ما آمده ايم تا بيعت بندگيمان را با شما تجديد كنيم. آمده ايم بگوييم كه تا ملتقاي شهادت دست از حمايت امام و اهل بيت رسول الله بر نمي داريم.

همه گردان و يلان ناگهان اين صداي آسماني را از شبستان حرم مي شنوند كه:

مرحبا به شما اي پاك طينتان و غيور مردان! حرم رسول الله را پاس ‍ داريد.