بازگشت

عمر سعد در ميان سران لشكرش چشم مي گرداند


عمر سعد در ميان سران لشكرش چشم مي گرداند و نگاهش روي عروة بن قيس متوقف مي شود:

عروه! بيا اينجا! مي روي پيش حسين بن علي و از او مي پرسي كه اينجا به چه كار آمده و هدفش چيست.

عروه اين پا و آن پا مي كند؛ نه مي تواند به فرماندهش عمر سعد، نه بگويد و نه مي تواند فرمانش را بپذيرد. نگاهش را به زير مي اندازد و ذهنش را به دنبال يافتن پاسخي مناسب كنكاش ‍ مي كند.

شنيدي چه گفتم؟

شنيده است ولي چه بگويد؟ او خوبتر از هر كس مي داند كه حسين به چه كار آمده است. او خود از اولين كساني است كه به حسين نامه نوشته و او را به كوفه دعوت كرده است. اكنون با چه رويي در مقابل حسين بايستد، و چه بپرسد؟!

بپرسد:

ما نامه نوشتيم، تو چرا آمدي؟

ما بيعت كرديم، تو چرا اعتماد كردي؟

ما قسم خورديم، تو چرا باور كردي؟

عاقبت دل را يك دله مي كند و پاسخ مي دهد:

مرا معذور بدار اي عمر سعد! من از جمله كساني ام كه با او بيعت كردم و پيمان شكستم. روي ديدار او را ندارم.

عمر سعد از او مي گذرد و رو مي كند به سرداري ديگر:

تو برو!

من نيز.

توبرو!

من هم.

تو چي؟

همه.

همه سران لشكر دشمن، از مواجهه با امام شرم مي كنند كه خود دعوت كننده او و بيعت كننده با او بوده اند. نامها و نامه ها و امضاهايشان هنوز در خورجين امام است؛ چه مي توانند بگويند؟ اگر هيچ هم نگويند، همين قدر كه از سوي سپاه دشمن به سمت امام مي روند، همين قدر كه قاصد دشمن امام مي شوند، براي مردن از شرم، كافي است.

كثير بن عبدالله قدم پيش مي گذارد و مي گويد:

من عذري ندارم. كار را به من واگذار كن.

او مردي تبهكار و جنايت پيشه است. بي پروايي اش در انجام هر خباثتي، اسباب شهرتش شده است. پيش از آنكه عمر سعد به نفي يا اثبات پاسخي دهد، خود، ادامه مي دهد:

اگر بخواهي حتي مي توانم حسين بن علي را غافلگير كنم، از پشت به او شمشير بزنم و از پاي درش بياورم.

عمر سعد نگاهي آميخته از ترس و تحسين به او مي اندازد. هم خوشش ‍ مي آيد از اينهمه بي باكي و هم مي ترسد از اينهمه سفاكي. از آنكه هيچ پروا ندارد بايد ترسيد. چه بسا همراه ترين رفيقش را هم از پشت خنجر بزند:

نه فعلا كشتنش را نمي خواهم. فقط پيغام را ببر و پاسخ بياور.

كثير شمشير را بر كمر محكم مي كند و به سوي سپاه امام راه مي افتد.

ابوثمامه صاعدي كه در كنار امام نشسته است، او را از دور مي شناسد. رو مي كند به امام و مي گويد:

يا ابا عبدالله! خبيث ترين مرد روزگار دارد به اين سمت مي آيد، او شهره است به غافل كشي و جنايت پيشگي.

و سپس سريع از جا بر مي خيزد و به فاصله چند خيمه از امام، بر سر راه او مي ايستد:

به چه كار آمده اي؟

پيغام آورده ام براي حسين بن علي.

اول شمشيرت را بگذار، بعد پيغامت را ببر.

كثير دستش را بر قبضه شمشير مي فشارد:

من ماءمورم، پيغايم دارم. خواستيد مي دهم، نخواستيد بر مي گردم.

ابوثمامه دست مي برد تا شمشير كثير را با نيام بگيرد:

قبل از اينكه حرف بزني، سلاحت را تحويل بده.

كثير شمشيرش را محكمتر مي گيرد و خود را عقب مي كشد:

به خدا اگر بگذارم كه دست به شمشيرم بزني.

پس پيغامت را به من بده، من آن را به امام مي رسانم، تو را با سلاح نمي گذارم به امام نزديك شوي.

به تو نمي گويم

نگو، برو! تو شهرتت به جفا و خيانت است، برگرد.

كثير دندان مي سايد و جويده جويده فحشهايي نثار ابوثمامه مي كند و باز مي گردد.

عمر! نگذاشتند پيغام تو را برسانم.

عمر سعد، قرة بن قيس را صدا مي كند و مي گويد:

مي روي و از حسين بن علي مي پرسي اينجا به چه كار آمده است و هدفش چيست؟

قرة بن قيس، بي هيچ كلامي به سمت سپاه امام راه مي افتد، امام، چهره او را كه از دور مي بيند، مي پرسد: او را مي شناسيد؟

حبيب كه در كنار امام نشسته است، پاسخ مي دهد:

آري، مولاي من! او از طايفه حنظله است از قبيله تميم، خواهر زاده ما به حساب مي آيد. من او را به حسن عقيده مي شناختم و هرگز گمان نمي بردم كه روزي در اين موضع او را ببينم.

قره بن قيس نزديك و نزديكتر مي شود تا به امام مي رسد. سلام مي كند. پاسخ مي شنود و سؤ ال ابن سعد را مي پرسد:

به چه كار آمده ايد و هدفتان چيست؟

امام پاسخ مي دهد:

مردم شهرتان كوفه به من نامه نوشتند كه: بيا. اگر نمي خواهند باز مي گردم.

قاصد پيام را داده و پاسخ را دريافت كرده است؛ اما پيش از رفتن، حبيب اشاره مي كند كه:

صبر كن.

قره بن قيس مي ايستد و نگاهش به نگاه آشناي حبيب گره مي خورد. حبيب با لحني آميخته از مهر و عتاب مي گويد: و اي بر تو! به راستي مي خواهي بر گردي به سمت آن ستم پيشگان؟ بيا، بيا قره بن قيس! به ياري مردي بر خيز كه خدا به واسطه او و پدرانش، ما و شما را حيات و عزت كرامت بخشيده است.

قره بن قيس مردد مي ماند. انتخاب دشواري است. نگاهي به انبوه سپاه ابن سعد مي اندازد و نظري به خيام محدود امام. بگذار پيغام را ببرم، بعد فكر مي كنم كه چه بايد كرد. و به سرعت از حبيب دور مي شود تا نگاه ملامت بارش او را نيازارد. نگاه حبيب همچنان او را دنبال مي كند تا در درياي سپاه دشمن گم مي شود. با خود مي گويد:

رفت، به يقين باز نخواهد گشت.

و بعد دلش مي شكند از اينهمه تنهايي امام، در مقابل آنهمه دشمن غرق در سلاح. به ياد طايفه اي از قبيله خود مي افتد كه در روستايي نزديك نينوا زندگي مي كنند:

آقاي من! طايفه اي از بني اسد در اين اطراف ساكنند؛ اگر اجازه فرماييد من آنها را به ياري دين خدا بخوانم. شايد خدا به بركت وجود شما آنان را هدايت كند و به واسطه آنان، شر دشمنان را از شما كم كند.

امام با نگاهي مهرآميز، حبيب را مي نوازد و رخصت مي دهد.

هوا رو به تاريكي مي رود و حبيب اگر بتواند تاريكي را محمل سفر خود كند، هم امشب دعوت به انجام مي رسد.

عبور از ميان خيل دشمن هم كار دشواري است. حبيب با فاصله اي نسبتا زياد، سپاه دشمن را دور مي زند و با سرعت به سمت قبيله خود مي تازد. راه سپردن به آن سرعت و در تاريكي شب، با چشمهاي كم سوي حبيب، در حالي كه ماه نيز از نمايش نيم چهره خود هم بخل مي ورزد، كار آساني نيست. اگر چشمهاي تيزبين و فراست كم نظير اسب هم نباشد، معلوم نيست اين تاريكستان چگونه بايد طي شود.

شعله هاي آتش چادرها نشان مي دهد كه خواب، هنوز هشياري قبيله را نربوده است. صداي فرياد اولين نگاهبان شب، به حبيب مي فهماند كه به مرز قبيله رسيده است و بايد اسب را به تعجيل بايستاند تا از تير هشيار نگاهبان در امان بماند.

چهره حبيب آنقدر آشنا هست كه در ديدرس روشنايي مشعل، شناخته شود و با احترام و عزت پروانه عبور بيايد.

حضور بي وقت و ناگهاني حبيب در ميان قبيله، جز سؤ ال و اضطراب و حيرت چه مي تواند در پي داشته باشد.

به چشم بر هم زدني، حبيب در ميان دايره اي از مشعل و سؤ ال و كنجكاوي قرار مي گيرد، همه مردان قبيله مي خواهند بدانند كه چه خبري پير قبيله را اين وقت شب به بيابان كشانده است. همه، همديگر را به سكوت دعوت مي كنند تا حبيب سخن بگويد:

بهترين هديه اي كه رائدي براي قبيله اش مي آورد، چيست؟ من همان را برايتان آورده ام...

نفس در سينه قبيله حبس مي شود؛ در اين هنگامه شب و ظلمت و بيابان، بهترين هديه يك پير قبيله چه مي تواند باشد؟ همه، گوشها را تيز و چشمها را تنگ تر مي كنند تا ماجرا را دقيق دريابند.

اماممان حسين، فرزند اميرالمومنين، فرزند دختر پيامبر، فاطمه زهرا، عليهم السلام در بيابان نينوا به محاصره دشمن در آمده است. عمر بن سعد به دستور يزيد بن معاويه با چند هزار سپاه راه را بر او بسته و كمر به قتل او بسته است. سعادت و نجات شما در ياري اوست. مرداني گرد اويند كه هر كدام از هزار مرد جنگي سرند و تا پاي جان، دست از او نمي شويند. چون شما قوم و عشيره و هم خون منيد اين شرف و افتخار را براي شما مي خواهم. به خدا سوگند هر كدام از شما در اين راه كشته شويد، آغوش ‍ پيامبر را در قرب رحمت پروردگار گشاده مي بينيد. والسلام.

هنوز امواج كلام حبيب، در درياي شب محو نشده، عبدالله بن بشير، حلقه مردان قبيله را با دست مي شكند و وارد ميدان جاذبه حبيب مي شود:

خدا تو را پاداش بي نظير عطا كند اي حبيب! به راستي كه بهترين هديه از دوست به دوست، از شيخ به طايفه و از رائد به قبيله همين است كه تو آورده اي. به خدا من اولين داوطلب اين پيكارم و تا پاي جان از اين پيمان نمي گذرم..

و انگار گاه جنگ و ستيز شده باشد، شروع مي كند به دور گشتن و رجز خواندن و مبارز طلبيدن.

افراد،يكي يكي پيش مي آيند و پيمان مي بندند تا نود مرد از قبيله دستشان باگرماي دست جلودار آشنا مي شود.

در اين ميانه، ناگهان سايه اي از انتهاي چادرها جدا مي شود و به تك خود را در ظلمت بيابان گم مي كند. ابري تيره بر چهره ماه مي نشيند.

هيچكس گريز سايه را جدي نمي گيرد. شايد سگي يا گرگي به بيابان زده باشد.

فرصت وداع نيست.

نود و يك اسب زين مي شود، نود و يك پا پر ركاب قرار مي گيرد و نود و يك دهنه، كشيده مي شود؛ و ناگهان زمين در زير پاي نود و يك سوار مي لرزد.

حبيب، همچنان سر مست و عاشق، كاروان را جلوداري مي كند. اسبها آرام آرام به عرق مي نشينند و خاك نرم بيابان سر و روي مردان را مي پوشاند. ماه، همچنان گرفته و غمگين از لابه لا ي ابرها، سواران را مي پايد.

تا خيام حسين راهي نمانده است.

ناگهان حبيب، نگران و وحشتزده، مركب خويش را در جا ميخكوب مي كند و نود اسب ديگر نيز پايشان به ايستادني ناگهاني، بر خاك نرم بيابان كشيده مي شود.

اين لشكر مقابل ناگهان چگونه در اين بيابان، سبز شده است؟! شگفتي و وحشت بر دل نود سوار چنگ مي زند، حبيب آرام آرام به لشكر مقابل نزديك مي شود و كاروان نيز نرم و وارفته خود را جلو مي كشد. حبيب فرياد مي زند:

شما كيستيد و به چه كار آمده ايد؟

فرمانده سپاه مقابل به نعره پاسخ مي دهد:

منم ازرق، سداري از سپاه عمر سعد، با پانصد سوار جنگي. ماءمورم كه كاروانتان را باز گردانم، يا از دم تيغ بگذرانم.

حبيب حيرت زده مي پرسد:

چه كس شما را خبر كرده است؟!

و پاسخ مي شنود:

از خودتان، از قبيله خودتان، نه از بيرون.

و ذهن همه كاروان به سايه اي باز مي گردد كه ساعتي پيش از انتهاي خيمه ها كنده شده است.

حبيب فرياد مي زند:

باز نمي گرديم، مي جنگيم.

و ناگهان برق نود و يك شمشير در شبستان بيابان مي درخشد. دو سپاه ناگهان به هم مي پيچد و جنگي سخت درمي گيرد. صداي شيهه اسبها و برخورد شمشيرها و فرياد سوارها بر دل شب چنگ مي زند. حبيب اگر چه پير است، اما هنوز خاطره دلاوريهاي او دشمن را از اطرافش مي گريزاند. جنگ زياد طول نمي كشد. پنج به يك و پانصد به نود و يك، تكليف را يكسره مي كند. از دو سپاه، كشته ها و اسبها به زمين مي افتد و خاك بيابان را به سرخي گل مي كنند. از كاروان آنچه بر جاي مي ماند، چاره اي جز گريز نمي بيند، كشته هاي خويش را در طرفة العيني به اسبها مي بندد و راه گريز پيش مي گيرد. كشته هاي دشمن همچنان بر زمين مي ماند و لشكر ابن سعد فاتح به سوي اردوگاه باز مي گردد.

حبيب كه كاروان را مغلوب و افرادش را منهزم و گريخته مي بيند، غمگين و افسرده به سمت خيام امام مي تازد. وقتي به خيام نزديك مي شود، عطر تلاوت قرآن امام كه در فضا پيچيده است، به او جاني دوباره مي بخشد. اما همچنان احساس شرم مي كند از اينكه تنها و تهي بازگشته است. پروا را كنار مي زند و چشمه اشك در زير پاي امام مي گشايد و هق هق گريه اش فضاي خيمه را بر مي دارد. اما يك كلام امام و فقط يك كلام امام، انگار آرامش دنيا را در قلب او مي ريزد و تسكينش مي بخشد: لاحول و لاقوة الا بالله.