بازگشت

اينجا كجاست كه حسين دستور توقف داده است


اينجا كجاست كه حسين عليه السلام دستور توقف داده است؟!

زنان در كجاوه مي مانند اما مردان يكي يكي از اسب فرود مي آيند و كنجكاو و متحير اما متين و مؤ دب به كاروانسالار نزديك مي شوند.

امام فرمان مي دهد كه پرچمها را بياورند؛ او مي خواهد سپاه كوچك خويش ‍ را پيش از رسيدن به كربلا سازماندهي كند.

دوازده علم براي دوازده علمدار.

پرچمها، بي درنگ از پشت و پهلوي اسب باز مي شوند و در زمين پيش روي امام قرار مي گيرند.

امام آرام خم مي شود، يكي يكي پرچمها را بر مي دارد، مي گشايد و به دست سرداران مي سپارد.

يازده پرچم از دست امام به دست يازده سردار منتقل مي شود و يك پرچم همچنان روي زمين مي ماند.

امام تاءمل مي كند. سكوت بر سر سپاه كوچك امام سايه مي افكند. از هيچ جاي كاروان صدايي بر نمي خيزد. حتي اسبها تنديس وار بر جاي خود ميخكوب مي شوند.

اما در درون ياران غوغا و ولوله اي برپاست.

اين پرچم آخري از آن كيست؟

حتي نفسها ايستاده اند، اما نگاهها ميان صفاي چشم و مروه دست امام، سعي مي كنند.

چرا امام ايستاده است؟ چرا دست امام حركت نمي كند؟ چرا اين علم آخر را به دست اهلش نمي سپارد؟

به چه مي انديشد امام؟ چه بايد بكنند ديگران!

آيا امام منتظر داوطلبي است؟

يكي دل را به دريا مي زند، پيش مي آيد

و مي گويد:

امام بر من منت بگذاريد و اين پرچم آخر را به دست من بسپاريد.

امام مهربان نگاهش مي كند و مي گويد:

صاحب اين پرچم خواهد آمد، صبر كنيد.

حيرت بر دل مردان كاروان، چنگ مي زند. كيست صاحب اين پرچم كه خواهد آمد؟ از كجا خواهد آمد؟ از بيرون يا از ميان همين جمع؟ از بيرون كه در اين بيابان برهوت كسي نخواهد آمد. پس شايد داوطلبي ديگر بايد قدم پيش بگذارد. شايد تقاضايي ديگر به اجابت بنشيند.

فرزند رسول الله! اين افتخار را به من عطا كنيد.

اي عزيز پيامبر! بر من منت بگذاريد.

آقاي من! مرا انتخاب كنيد.

مولا!رخصت دهيد...

امام با نگاه، دست محبتي بر سر همه داوطلبان مي كشد و همچنان آرام پاسخ مي دهد:

صبر كنيد عزيزان! صاحب اين پرچم خواهد آمد.

و اشاره مي كند به سوي كوفه، به همان سمت كه غباري از دور به چشم مي خورد و سواري در ميان غبار پيش مي تازد. غبار لحظه به لحظه، نزديك و نزديكتر مي شود.

يك اسب و دو سوار! دو سوار بر يك اسب!

امام پرچم را فرا دست مي گيرد و به سمت غبار و سوار پيش ‍ مي رود.

كاروانيان همه از حيرت بر جاي مي مانند و كيست اين سوار كه امام به پيشواز او مي رود؟!

چه رابطه اي است ميان او و امام كه امام، نيامده از آمدنش سخن مي گويد؟ رايتي را پيشاپيش براي او مي افرازد و اكنون به استقبالش ‍ مي شتابد؟!

كاروانيان درنگ بر زمين حيرت را بيش از اين جايز نمي شمرند، يكباره از جا مي كنند و به دنبال امام و پرچم، خود را جلو مي كشند.

دشت خشك است و بي آب و علف و حتي يكدست؛ بي فراز و نشيب.

كارواني از زنان و پردگيان بر جاي مانده است و مرداني به پيشداري امام به سمت غبار و سوار پيش مي روند. نسيمي گرم و خشك به زير بال پرچم مي زند و آن را بر فراز سر مردان مي رقصاند.

سوار، بسيار پيش از آنكه به امام برسد، ناگهان دهنه اسب را مي كشد. اسب را در جا ميخكوب مي كند و بي اختيار خود را فرو مي افكند. همراه سوار نيز خود را با چابكي از اسب به زير مي كشد.

چهره گلگون و گيسوان بلند سوار از دور داد مي زند كه حبيب است.

عطش حيرت مردان فروكش مي كند؛ خوشا به حال حبيب! ادب حبيب به او اجازه نداده است كه سواره به محضر امام نزديك شود. خود را از اسب فرو افكنده است و اكنون نيز عشق و ارادت او اجازه نمي دهد كه ايستاده به امام نزديك شود.

امام همچنان مشتاق و مهربان پيش مي آيد و حبيب نمي داند چه كند.

مي ايستد، زانو مي زند، گريه مي كند، اشك مي ريزد، زمين زير پاي امام را مي بوسد، مي بويد، برمي خيزد، فرو مي افتد، به ياري دست و زانو، خود را به سوي امام مي كشاند، لباس بلندش در ميان زانوها مي پيچد، باز به سجده مي افتد، برمي خيزد، چشم به نگاه امام مي دوزد، تاب نمي آورد، ضجه مي زند، سلام مي كند و روي پاهاي امام آرام مي گيرد.

امام زانو مي زند، دست به زير بال مي گيرد و او را از جا بلند مي كند و در آغوش خود ماءوايش مي دهد.

جز اشك، هيچ زباني به كار حبيب نمي آيد.

امام بال ديگر خود را براي همراه حبيب مي گشايد. واي! چه كند همراه حبيب؟ چه كند غلام حبيب در مقابل اين رحمت واسعه؟ در مقابل اين بال گسترده محبت؟!

زبان به چه كار مي آيد؟ اشك چه مي تواند بكند؟ قلب چگونه در سينه بماند؟ نفس چگونه بيرون بيايد؟ حبيب ياري كن! اينجا جاي سخن گفتن توست. تو چيزي بگو. مرا دست بگير در اين اقيانوس بيكران محبت!

من نديده ام! نچشيده ام. كسي تا به حال اين همه محبت يكجا و يك بغل به من هديه نكرده است. كاري بكن حبيب! چيزي بگو!

مولاي من! اميد من! اين برادر، غلام من بوده است كه در راه شما آزاد شده، اما خودش...

اما خودم حلقه بندگي شما را در گوش كرده ام. اگر بپذيريد، اگر راهم دهيد، اگر منت بگذاريد.

امام، غلام را در آغوش مي فشارد و شانه مهربانش را بستر اشكهاي بي امان او مي كند.

از آن سو زينب (س)، سر از كجاوه بيرون مي آورد و مي پرسد: كيست اين سوار از راه رسيده؟

و پاسخ مي شنود:

حبيب بن مظاهر.

تبسمي مهربان و شيرين بر چهره زينب مي نشيند و مي گويد:

سلام مرا به او برسانيد.

هنوز تمام پهناي صورت و محاسن حبيب، از اشك خيس است كه مي شنود:

بانويمان زينب به شما سلام مي رسانند.

اين را ديگر حبيب، تاب نمي آورد. حتي تصور هم نمي كرده است كه روزي دختر اميرالمومنين به او سلام برساند. بي اختيار دست بلند مي كند و بر صورت خويش مي كوبد، زانوهايش سست مي شود و بر زمين مي نشيند. خاك از زمين برمي دارد و بر سر مي ريزد و چون زنان روي مي خراشد و مويه مي كند.

خاك بر سر من! من كي ام كه زينب، بانوي بانوان به من سلام برساند

خدايا! تابي! تواني! لياقتي! كه من پذيراي اين همه عظمت باشم.