بازگشت

كوفه آبستن حادثه است


كوفه آبستن حادثه است. رفت و آمدها، ديد و باز ديدها و حرف و سخنها به سان اولين بادهايي است كه ظهور حتمي طوفان را وعده مي دهد.

بازار كوفه مركز ثقل اين بيقراري و نا آرامي است. صداي جانفرساي آهنگريها، لحظه اي قطع نمي شود؛ چه آنها كه از حكومت، سفارش شمشير و خود و نيزه پذيرفته اند و چه آنها كه براي مردم، سلاح مي سازند.

حبيب، آرام و با احتياط از كنار آهنگريها مي گذرد و بغضي سخت گلويش را مي فشارد؛ اين همه سلاح، اين همه تجهيزات، براي جنگ با كي؟ براي جنگ با چند نفر؟

حبيب، چهره تك تك آهنگرها را كه در كوره مي دمند يا پتك بر آهن گداخته مي كوبند، از نظر مي گذراند، و با خود مي انديشد:

كاش دلهاي شما به اين سختي نبود؛ كاش لااقل همانند آهن بود؛ اگر نه در كوره عشق، لااقل در كوره اين حوادث غريب، گداخته مي شد و شكل تازه مي گرفت؛ كاش دلهاي شما از سنگ نبود. تو، تو و تو كه براي حسين نامه نوشتيد. از او دعوت كرديد، با او بيعت كرديد، چگونه اكنون بي هيچ شرم و حيايي براي دشمن او سلاح مي سازيد.

تو چگونه دلت مي آيد خنجري بسازي كه با آن قلب فرزند رسول الله... واي... واي بر شما... واي بر دلهاي سخت شما و واي بر دنيا و آخرت شما...

حبيب همچنان آرام و بي صدا مي گذرد و قطرات اشك از لابه لاي شيارهاي صورتش مي گذرد و ريشهاي سپيدش را مي شويد.

اشكريزان و زمزمه كنان، آهنگران را پشت سر مي گذارد و در كنار عطار آشنايي مي ايستد: سلام بنده خدا! قدري از آن رنگهايت به من بده.

چهره عطار به ديدن سيماي آشناي حبيب از هم گشوده مي شود:

عليك سلام اي حبيب خدا! در اين بازار آشفته تو در فكر رنگ موي خودي؟

حبيب لب به لبخندي تلخ مي گشايد و مي گويد:

در همين بازار آشفته است كه تو هم به كاسبي ات مي رسي.

پيش از آنكه عطار پاسخي ديگر تدارك ببيند، مسلم بن عوسجه از راه مي رسد و از چند قدمي سلام مي كند. حبيب سلام او را به گرمي پاسخ مي گويد و آغوش مي گشايد و هر دو همديگر را گرم در بغل مي گيرند و حال مي پرسند.

عطار رنگ را به حبيب مي دهد و پولش را مي ستاند. حبيب و مسلم آرام آرام از دكان فاصله مي گيرند. حزني غريب در چهره و كلام هر دو نشسته است و هيچكدام توان پوشاندن اين غم را ندارند.

مي بيني مسلم؟ مي بيني بازار كوفه چه خبر است؟ همه در كار ساختن و خريدن شمشير و زره و خنجر و نيزه اند؛ اسبهاي جنگي مي خرند؛ زين و برگ تدارك مي بينند.

بغض مسلم مي تركد و اشك به پهناي صورتش فرو مي ريزد:

همه دارند مهياي جنگ با حسين مي شوند.

لبها و دستهاي حبيب از هجوم غصه مي لرزد؛ آنچنان كه بسته رنگ از دستش به زمين مي افتد. رازش را به مسلم بن عوسجه كه مي تواند بگويد؛ شايد بيان اين راز التيامي براي دل هر دو باشد. سر به گوش مسلم مي برد و بغض آلوده نجوا مي كند:

اين رنگ را خريده ام تا جوان شوم براي حضور در سپاه حسين و به خدا كه از پا نمي نشينم مگر كه از خون خودم بر اين سر و صورت رنگ بزنم - در راه حسين.

اين كلام نه تنها از التهاب هر دو كم نمي كند كه انگار به آتش درد و اشتياقشان دامن مي زند. هر دو آنچنان غرقه در دنياي ديگرند كه نمي فهمند چگونه با هم وداع مي كنند.

حبيب، گريان و مضطرب، اما استوار و مصمم، كوچه پس كوچه هاي كوفه را يكي پس از ديگري پشت سر مي گذارد و به خانه مي رسد.

زن سفره را پهن كرده و چشم انتظار حبيب در كنار سفره نشسته است. حبيب بي آنكه ميلي به غذا داشته باشد، دستهايش را مي شويد و در كنار سفره مي نشيند.

زن بر خلاف حبيب، سرمست و شادمان است:

غمگين نباش شوي من! اكنون، گاه غصه خوردن نيست.

حبيب مات و متحير به چهره خندان زن مي نگرد:

چه مي گويي زن؟ از كجا مي گويي؟

زن دستهايش را به سينه مي فشارد:

به دلم آمده است كه از سوي محبوب، قاصدي خواهد آمد، خبري، حرفي نامه اي... غمگين نباش حبيب، محبوب به تو عنايت دارد؛ محبت دارد؛ ديگر چه جاي غصه است...؟

هنوز كلام زن به پايان نرسيده است كه سحوري در، به تعجيل نواخته مي شود. زن فرياد مي زند:

آمد. خودش بايد باشد.

حبيب از جا بر مي خيزد و همچنان مبهوت به زن نگاه مي كند:

چه مي گويي زن!؟

و به سمت در مي رود و وقتي باز مي گردد، دستهايش كه دو سوي نامه را گرفته اند، از شدت شعف مي لرزد:

بسم الله الرحمن الرحيم

از: حسين بن علي

به: فقيه گرانقدر، حبيب بن مظاهر

اما بعد؛

اي حبيب! تو نزديكي ما را به رسول الله نيك مي داني و بيشتر و بهتر از ديگران ما را مي شناسي. تو مرد فطرت و غيرتي.

خودت را از ما دريغ نكن.

جدم رسول خدا در قيامت قدر دان تو خواهد بود.

زن، گريه و خنده و غبطه را به هم مي آميزد و نجوا مي كند:

فداي نام و نامه تو اي امام! خوشا به حالت حبيب! گوارا باد بر تو اين باران لطف. كاش نام من هم به زبان و قلم محبوب مي آمد. كاش لحظه اي ياد من هم در خاطره او جاري مي شد. كاش يك بار مرا هم به نام مي خواند. به اسم صدا مي كرد. بال در بياور مرد! پرواز كن حبيب! ببين امام به تو چه گفته است! ببين امام با تو چه كرده است. ببين امام، چه عنواني به تو كرامت فرموده است! اي شوي من! اي شوي فقيه من! برخيز كه درنگ جايز نيست. اما... اما درنگ كن. يك خواهش. يك درخواست. يك التماس. وقتي به محبوب رسيدي، سلام مرا به او برسان؛ دست و پاي او را به نيابت من ببوس و به آن عزيز بگو كه پيرزني در كوفه هست كه كنيز تو است! كه تو را بسيار دوست مي دارد.