بازگشت

غالب دهلوي


ميرزا اسدالله خان نجم الدوله دبير الملك متخلص به «غالب» بن عبدالله بيگ خان شاعر و نويسنده و محقق مسلمان هندي، اصل او از توران است. نياكان او ترك ايبك بوده اند و جدش در زمان شاه عالم به دهلي هجرت كرد.

اسدالله در پنج سالگي پدر خود را از دست داد و تحت حمايت عم خود نصرالله بيگ خان صوبه دار آگره قرار گرفت. پس از مرگ وي براي غالب كه آن زمان نه ساله بود از طرف پادشاه دهلي مقرري ماهيانه اي تعيين شد. در سال 1847 م. واجد علي شاه در پاداش اشعار غالب، قراردادي با او منعقد كرد و مقرري ساليانه براي او معين كرد و نواب رامپور چون شهرت شاعر را شنيد در مقابل اشعار او در سال 1859 م. حقوق ماهيانه برايش مقرر كرد. غالب پس از مدتي اندك اقامت در رامپور به دهلي بازگشت و به سن 73 سالگي به سال 1285 ه.ق درگذشت و در جوار بقعه ي خواجه نظام الدين اوليا به خاك سپرده شد.

غالب هنوز دوره ي تحصيل خود را به پايان نرسانده بود كه شعر گفتن آغاز كرد. ولي هنر واقعي شعر او پس از شورش عظيم سال 1857 م. به ظهور پيوست. وي پيشرو سبك نو در شعر اردوست و نخستين شاعري است كه عقايد و نظرات فلسفي را در شعر اردو وارد كرده است. او را پدر شعر اردو مي نامند. غالب در اشعار فارسي شيوه ي شاعران سبك هندي را تتبع مي كرده. وي معاصر بابريان بود و در مدح آخرين پادشاه اين سلسله، بهادر شاه دوم چند قصيده گفته. وي كتبي هم به نثر دارد كه از آن جمله است: «قاطع برهان» كه انتقادي است تند بر برهان قاطع. اين كتاب موجب غوغايي عظيم بين محققان هند شد.

اين شاعر از جمله شاعراني است كه در رثاي سالار شهيدان حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام و ياران باوفايش شعر سروده است. در اينجا نمونه اي از اشعار او ذكر مي شود:




اي كج انديشه فلك، حرمت دين بايستي

علم شاه نگون شد، نه چنين بايستي



تا چه افتاد كه بر نيزه سرش گردانند؟

عزت شاه شهيدان به ازين بايستي



حيف باشد كه فتد خسته ز توسن بر خاك

آن كه جولانگه او عرش برين بايستي



حيف باشد كه ز اعدا نم آبي طلبد

آن كه سايل به درش روح امين بايستي



ايها القوم تنزل بود، ار خود گويم

ميهمان بي خطر از خنجر كين بايستي



سخن اين است كه در راه حسين بن علي

پويه از روي حقيقت ز جبين بايستي



چشم بد دور، به هنگام تماشاي رخش

رو نما سلطنت روي زمين بايستي



به اسيران ستمديده پس از قتل حسين

دل نرم و منش مهر گزين بايستي



چه ستيزم به قضا؟ ور نه بگويم غالب

علم شاه نگون شد، نه چنين بايستي



وقت است كه در پيچ و خم نوحه سرايي

سوزد ز نفس نوحه گر از تلخ نوايي



وقت است كه در سينه زني، آل عبا را

سر پنجه حنايي شود و رنگ هوايي



وقت است كه جبريل ز بي مايگي درد

غم را ز دل فاطمه خواهد به گدايي



وقت است كه آن پردگيان كز ره تعظيم

بر درگهشان كرده فلك ناصيه سايي



از خيمه ي آتش زده عريان به در آيند

چون شعله دخان بر سرشان كرده ردايي



جانها همه فرسوده ي تشويش اسيري

دلها همه خون گشته ي اندوه رهايي



اي چرخ چو آن شد، گر از بهر چه گردي؟

اي خاك چو اين شد، دگر آسوده چرايي؟



خون گرد و فروريز اگر صاحب دردي

برخيز و به خون غلت، گر از اهل وفايي



تنهاست حسين بن علي در صف اعدا

اكبر تو كجا رفتي و عباس كجايي؟



توقيع شهادت كه پيمبر ز خدا داشت

از خون حسين بن علي يافت روايي



فرياد از آن حامل منشور امامت

فرياد از آن نسخه ي اسرار خدايي



فرياد از آن زاري و خونابه فشاني

فرياد از آن خواري و بي برگ و نوايي






غالب جگري خون كن و از ديده فروريز

گر روي شناس غم شاه شهدايي