علي موسوي گرمارودي
اي تشنه ي عشق روي دلبند
برخيز و به عاشقان بپيوند
در جاري مهر، شستشو كن
وانگاه ز خون خود وضو كن
زان پا كه درين سفر درآيي
گر دست دهي، سبكتر آيي
رو جانب قبله ي وفا كن
با دل سفري به كربلا كن
بنگر به نگاه ديده ي پاك
خورشيد به خون تپيده در خاك
افتاده وفا به خاك گلگون
قرآن به زمين فتاده در خون
عباس علي، ابوالفضايل
در خانه ي عشق كرده منزل
اي سرو بلند باغ ايمان
وي قمري شاخسار احسان
دستي كه ز خويش وانهادي
جاني كه به راه دوست دادي
آن شاخ درخت باوفايي ست
وين ميوه ي باغ كبرايي ست
اي خوبترين به گاه سختي
اي شهره به شرم و شور بختي
رفتي كه به تشنگاه دهي آب
خود گشتي از آب عشق سيراب
بر اسب نشست و بود بي تاب
دل در گرو رساندن آب
ناگاه يكي دو روبه خرد
ديدند كه شير آب مي برد
آن آتش حق خميد بر آب
وز دغدغه و تلاش، بي تاب
دستان خدا ز تن جدا شد
وان قامت حيدري دو تا شد
بگرفت به ناگزير چون جان
آن مشك، ز دوش خود به دندان
وانگاه به روي مشك خم شد
وز قامت او دو نيزه كم شد
جان در بدنش نبود و مي تاخت
با زخم هزار نيزه مي ساخت
دلشاد كه گر ز دست شد «دست»
آبيش براي كودكان هست
چون عمر گل اين نشاط كوتاه
تير آمد و مشك بردريد، آه
اين لحظه چه گويم او چها كرد
تنها نگهي به خيمه ها كرد
در حسرت آن كفي كه برداشت
از آب و فروفكند و بگذاشت
هر موج به ياد آن كف و چنگ
كوبد سر خويش را به هر سنگ
كف بر لب رود در تكاپوست
هر آب رونده، در پي اوست