بازگشت

صبوري خراساني


حاجي ميرزا محمد كاظم از احفاد صبوري كاشاني و برادر زاده ي فتحعلي خان صباست. او در مشهد نشأت يافت و در قصيده سرايي ماهر گشت. ناصرالدين شاه قاجار وي را به لقب ملك الشعرايي آستانه ي رضويه مفتخر كرد. ديوان او مشتمل بر قصايد و غزليات و مقطعات است كه به طبع رسيده. وي در وبا سال 1322 ه. ق در مشهد درگذشت و از جمله ي فرزندان وي، محمد تقي ملك الشعراي بهار است.

اين شاعر ايراني اشعار و مرثيه هايي را در رثاي شهيدان كربلا و حضرت امام حسين عليه السلام سروده است و بدين وسيله ارادت خود را نسبت به خاندان عصمت و طهارت اظهار داشته است. در اين جا به نمونه اي از اشعار وي اشاره مي شود:



دراي كارواني، سخت با سوز گداز آيد

چو آه آتشيني كز دل پر غصه باز آيد



گمانم كارواني از وطن آواره گرديده

كه آواز جرس با ناله هاي جانگداز آيد



اگر اين كاروان است از حسين فرزند پيغمبر

چرا او را اجل منزل به منزل پيشباز آيد



الا يا خيمگي، خرگاه عزت بر سر پا كن

كه ناموس خدا زينب، ز راهي بس دراز آيد



به وقت بازگشت شام، يارب چون بود حالش

بهين دخت علي كامروز اندر مهد ناز آيد






فلك گسترده خواني، آب و نانش خون و لخت دل

عراقي ميهمان دار است و مهمان از حجاز آيد



به روي ميهمانان حجازي آب و نان بستند

كه ديده ميزبان هرگز چنين مهمان نواز آيد؟



بنازم مقتدايي را كه در محراب شمشيرش

ز خون سر وضو سازد چو هنگام نماز آيد



يزيد از زاده ي خيرالبشر بيعت طمع دارد

چگونه طاعت جبريل با ابليس ساز آيد؟



سليمان هيچ كس ديده مطيع اهرمن گردد؟

حقيقت كس شنيده زير فرمان مجاز آيد؟



معاذ الله، مطيع كفر هرگز دين نخواهد شد

وگر بايد شدن مقتول، گو شو، اين نخواهد شد



از آن بيعت كه دشمن خواست اولاد پيمبر را

همان خوشتر كه بنهادند گردن، تيغ و خنجر را



اسير بيعت دونان شدن، آن مشكلي باشد

كه آسان مي كند بر دل، اسيريهاي خواهر را



چه تلخيهاست در تمكين نااهلان كه چون شكر

گوارا مي كند در كام جان، مرگ برادر را



كنار آب جان دادن، لب خشكيده آسان تر

كه ديدن تر دماغ از مي، يزيد شوم كافر را



سر غيرت فرو نارند مردان پيش نامردان

اگر چه از قفا از تن جدا سازند آن سر را



زهي مردان كه اندر بيعت فرزند پيغمبر

گر افتد دستشان از تن، دهند آن دست ديگر را



زهي اصحاب باهمت كه پيش نيزه و خنجر

براندازند از تن جوشن و از فرق، مغفر را



نهنگاني كه بهر تشنه كامان تا برند آبي

شكافند از دم شمشير، درياهاي لشكر را



نخوردند آب و جان دادند پهلوي فرات آخر

بنوشيدند از جام فنا، آب حيات آخر



فلك با غيرت خيرالبشر لختي مدارا كن

مدارا كن به آل الله و شرم از روي زهرا كن



ره شام است در پيش و هزاران محنت اندر پي

به اهل البيت رحمي اي فلك در كوه و صحرا كن



شب ار طفلي ز روي ناقه بر روي زمين افتد

به آرامي بگيرش دست و بيرون خارش از پا كن



فلك، آن شب كه خرگاه ولايت را زدي آتش

دو كودك از ميان گم شد، بگرد اي چرخ پيدا كن



شود مهر و مهت گم، اي فلك از شرق و از مغرب

بجوي اين ماهرويان و دل زينب تسلا كن



شب تاري كجا گشتند متواري؟ بكن روشن

چراغ ماه و تفتيشي از آن دو ماه سيما كن



به صحرا ام كلثوم است و زينب هر دو در گردش

تو هم با اين دو خاتون، جستجو در خار و خارا كن



اگر پيدا نگردند، آن دو طفل در به در امشب

مهياي عقوبت، خويشتن را بهر فردا كن






گمانم زير خاري هر دو جان دادند با خواري

به زير خار، گلهاي نبوت را تماشا كن



اگر چه هر نفس دور تو ظلم تازه اي دارد

بس است اي آسمان، ظلم و ستم اندازه اي دارد



در آن صحرا چو بي كس ماند شبل بوتراب آخر

ز دست بيكسي آورد، پا اندر ركاب آخر



كه ناگه شصت و شش زن آمدند از خيمه گه بيرون

كه ما را مي سپاري با كه، اي مالك رقاب آخر؟



تو اي صبح سعادت، گر ز ما غايب شوي اكنون

برند اين كوفيان ما را سوي شام خراب آخر



پسندي اي در درج ولايت، كودكانت را

فرو بندند چون گوهر، همه بر يك طناب آخر؟



عيالت را روا داري برند اعدا به صد خواري

به بزم زاده ي مرجانه روي بي نقاب آخر؟



تسلي داد اهل البيت را با چشم تر، وانگه

به ميدان شهادت راند مركب با شتاب آخر



بر آورد از ميان شمشير آتشبار چون حيدر

بزد خود را به قلب آن شياطين چون شهاب آخر



زدند از هر طرف تيغ و سنانش آن قدر بر تن

كه از زين بر زمين آمد ز زخم بي حساب آخر



سرش چون شمس داير، ليك اندر شهر شام آمد

تنش چون قطب ساكن، ليك بر خاكش مقام آمد



فلك، آخر خرابه جاي آل مصطفي دادي

عيال مصطفي را خانه ي بي سقف جا دادي



به كام پور بوسفيان، ولي الله را كشتي

به قتل سبط احمد، كام اولاد زنا دادي



ربودي گوشوار از گوش عرش كبريا وانگه

به پيش چشم زينب جلوه از طشت طلا دادي



تسلي خواستي از اين جفاها، خواهرانش را

حسيني را گرفتي، بدره ي زر خونبها دادي



گرفتي از سليمان خاتم و دادي به اهريمن

ز حق، حق از چه بگرفتي و باطل را چرا دادي؟



نمودي خشك، گلزار نبوت را ز بي آبي

به باغ كفر، نخل شرك را نشو و نما دادي



به روز بدر، دادي فتح و نصرت بر رسول الله

سزاي نصرت بدر، از شكست كربلا دادي



دعي بن دعي را بر سرير شام بنشاندي

حسين بن علي را جا به خاك نينوا دادي



هميشه بر ستمكاري ست اي گردون، مدار تو

بدي كردن به نيكان است اي بي رحم، كار تو



فلك، در كربلا آل علي را ميهمان كردي

ميها آب و نان بايست، شمشير و سنان كردي



حريم مصطفي را از حرم در كربلا خواندي

هلاك از تشنه كامي، بر لب آب روان كردي



غزالان حرم را تاختي از يثرب و بطحا

گرفتار درنده گرگهاي كوفيان كردي



فلك، بي خانمان گردي كه اولاد پيمبر را

نمودي از وطن آواره و بي خانمان كردي






گهرهاي يتيم درج عصمت را به هم بستي

به بزم زاده ي مرجانه بردي، ارمغان كردي



سر ببريده را از لب شنيدي آيت قرآن

عجب دارم كه تفسيرش به چوب خيزران كردي



براي نزهت و گلگشت اولاد ابوسفيان

ز خون آل پيغمبر، زمين را گلستان كردي



خود اين خون را ندانم صاحب اسلام چون شويد

مگر خونها بريزد، شايد اين خون را به خون شويد



چو بربستند اهل الله سوي شام، محملها

به محملها مكان كردند همچون غصه در دلها



ز بس سيل سرشك از چشمه هاي چشم جاري شد

فرو رفتند آن جمازه ها تا سينه در گلها



گر اشك يتيمان آب بر آتش نزد هر دم

ز سوز آه هر يك زان اسيران سوخت محملها



به طشت زر، سر سبط پيمبر در بر خواهر

سرودن پور بوسفيان، أدر كأسا و ناولها



فلك زين ظلم حيرانم، چرا ويران نگرديدي؟

چو اولاد پيمبر، بي سر و سامان نگرديدي؟