بازگشت

سليمان


پيامبري و سلطنت داوود، به اراده ي خداوند، به سليمان انتقال يافت، در حالي كه او از تمام فرزندان داوود خردسال تر بود. پادشاهي سليمان از پدرش هم عظيم تر بود، زيرا خداوند متعال، باد را مسخر او گردانيد تا بساط او را به هر جا بخواهد حمل كند، جنيان را تحت فرمان او قرار داد كه خدمتگزار او باشند، پرندگان را مطيع او فرمود كه با پر و بال خود بر او سايه افكنند، منطق پرندگان را هم به وي آموخت و فهم و ذكاوت خارق العاده اي نيز به او عطا كرد و اين مزايا موجب شد كه سلطنت سليمان به صورت بي نظيري درآيد و تمام قدرتها در او متمركز گردد. ساليان درازي، سليمان در ميان مردم به عدل و داد سلطنت كرد، مردم از روش عادلانه ي او در مهد آسايش و خوشي بودند و به بهترين وجه از مزاياي زندگي برخوردار


مي شدند تا آن گاه كه آفتاب عمر سليمان بر لب بام رسيد.

يكي از روزها سليمان در كاخ بلور خود تنها ايستاده و تكيه بر عصاي خود داده و به تماشاي مناظر و عمارتهاي كشور پهناور خود مشغول بود كه ناگاه جواني ناشناس را در كاخ خود مشاهده كرد، از آن جوان پرسيد تو كيستي و چرا بدون اجازه قدم در قصر من گذاشتي؟! گفت من آن كسي هستم كه براي ورود به خانه ها و كاخها، از كسي اجازه نمي گيرم، من ملك الموت و فرشته ي مرگم كه براي قبض روح تو آمده ام، سليمان از شنيدن نام او و احساس مأموريتش بر خود لرزيد و گفت: ممكن است مهلتي بدهي تا به كار خود رسيدگي كنم؟ گفت: نه و در همان حال بدون اينكه حتي اجازه ي نشستن به او بدهد جانش را گرفت.

جسد بي جان سليمان مدتها به همان حال كه ايستاده و تكيه به عصا داده بود باقي ماند و سپاهيانش از ديوارهاي بلوري قصر او را مي ديدند و گمان مي كردند كه سليمان زنده است و به آنها مي نگرد، از بيم سطوت او كسي جرأت وارد شدن به قصر را نداشت تا آن كه خداوند موريانه اي را فرستاد، عصاي سليمان را خورد و سليمان بر زمين افتاد.

هنگامي كه حضرت سليمان عليه السلام با خدم و حشم، جن و انس و طيور از هوا وارد مقتل سيدالشهدا عليه السلام شد، آنگاه باد، بساط او را دو سه بار پيچاند و به سوي زمين آورد، سپس سليمان عليه السلام باد را بواسطه ي اين حركت مؤاخذه نمود، در آن هنگام باد، مصائب حسين عليه السلام را بيان كرد و گفت: يا نبي الله اينجا زمين شهادت اوست، پس سليمان عليه السلام گريان گشت و بر قاتل او لعن فرستاد سپس از آن محل گذشتند.