بازگشت

داوري شيرازي


محمد متخلص به داوري، سومين پسر وصال از شاعران قرن سيزدهم هجري است. وي مدتي در تهران بسر برده و به سال 1282 ه. ق در شيراز به بيماري دق درگذشت و در بقعه ي شاهچراغ شيراز مدفون گرديد.

او در رثاي سالار شهيدان حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام و ياران


گرانمايه اش اشعار پر سوز و گداز بسياري سروده است كه نمونه اي از آنها در پيش مي آيد:



بگرفت سر پسر به سينه

دستي به سر، آن دگر به سينه



گفت اي گل تازه بر دميده

بيخ گلت از جگر دميده



بر برگ گلت چرا غبار است؟

چاك تنت از كدام خار است؟



از سنگ كه شد پرت شكسته؟

با تيغ كه شد سرت شكسته



از دست كه جرعه نوش گشتي؟

كز خود شدي و خموش گشتي



اي سرو روان به پاي برخيز

بنشسته پدر، ز جاي برخيز



در پيش پدر چرا غنودي؟

اي باب، تو بي ادب نبودي



بگشاي لبي، بكن خطابي

بشنو سخني، بگو جوابي



بر چهره ي شاه چشم بردوخت

گفتي دل شاه بر جگر دوخت



از حديث شهدا مختصري مي شنوي

از غم روز قيامت خبري مي شنوي



تو چه داني كه چه آمد به سر شاه شهيد؟

بر سر نيزه ي بيداد سري مي شنوي



چاك پيشاني اش از دامن ابرو بگذشت

تو همين معجز شق القمري مي شنوي



از جگر سوختگان لب آبت چه خبر؟

اين قدر هست كه بوي جگري مي شنوي



غافلي وقت جدايي چه قيامت برخاست

تو وداع پسري با پدري مي شنوي



خبرت نيست ز حال دل بيمار حسين

در ره شام همين در به دري مي شنوي



تاب خورشيد و تن خسته و پا در زنجير

حال رنجور چه داني؟ سفري مي شنوي



گريه سيلي شد و بنياد صبوري بركند

تو همين زينبي و چشم تري مي شنوي



داوري راست دم غصه فزايي، ورنه

اين همان قصه بود كز دگري مي شنوي



چون دور روزگار، ستم را ز سر گرفت

رسم و ره جفا به طريقي دگر گرفت



در دودمان احمد مرسل شراره اي

از آتش يزيد در افتاد و در گرفت






بر شاه دين زمانه چنان تنگ شد كه او

هم مهر از برادر و هم از پسر گرفت



رو در حرم نهاد و ز دشمن امان نيافت

ناچار راه مشهد پاك پدر گرفت



دردا كه راه باديه گم كرد خسروي

كش عقل رهنماي به ره راهبر گرفت



بس نامه ها ز كوفه نوشتند و هر كسي

روز و شبان ز مقدم پاكش خبر گرفت



خواندند سوي خويش و به ياريش كس نرفت

جز تبر چارپر كه شتابيد و پر گرفت



چون ديد خلق را سر نامهرباني است

بر مرگ دل نهاد و دل از خلق برگرفت



آمد به دشت ماريه، گفت اين زمين كجاست؟

آسوده گشت چون كه بگفتند نينواست



چون ديد برخلاف مراد است كارها

فرمود كز شتر بفكندند بارها



افراشتند خيمه و بر رفع كينه خصم

برگرد خيمه گاه نشاندند خارها



چون اهل كوفه ز آمدن شه خبر شدند

دشمن دو اسبه سوي شه آمد هزارها



گرد ملك دو رويه گرفتند فوج فوج

از پا برهنگان عرب وز سوارها



بگذشت لشكر و عمر سعد شوم بخت

سردار لشكر و سر خنجر گذارها



برگرد شير بچه ي حق، بيشه ساختند

از نيزه هاي شيرفكن نيزه دارها



شه در ميان باديه محصور دشمنان

وز تيغ هاي تيز به گردش حصارها



بر روي شاه، آب ببستند و اي دريغ

از هر كنار موج زنان جويبارها



افراشتند آتش كين از سنان و تيغ

بر روزن سپهر برآمد شرارها



برگرد شه چو لشكر دشمن هجوم كرد

يكباره زو كناره گرفتند يارها



روز نهم ز ماه محرم چو شد تمام

خورشيد بخت آل علي كرد رو به شام



جون نوبت قتال به سلطان دين فتاد

تب لرزه بر قوايم عرش برين فتاد



گرد ملال بر رخ كروبيان نشست

زنگ هراس بر دل روح الامين فتاد



از بيم رفت خنجر مريخ در نيام

وز دست مهر، تيغ به روي زمين فتاد



چون شير بچه كشته بياورد رو به خصم

وز بيم لرزه بر دل شير عرين فتاد



بر هر سري كه تيغ شه آورد سر فرود

دو پاره پيكرش ز يسار و يمين فتاد



گفتي كه تيغ شاه شهابي بود كزو

هر سو به خاك معركه ديوي لعين فتاد






دشت نبرد چون فلك پر ستاره شد

از بس كه قبه از سپر آهنين فتاد



بس مغز پر ز باد كه از باد تيغ شاه

از زين بلند ناشده كز پشت زين فتاد



بس دست زورمند كه با تيغ آهنين

از آستين برون شد و بي آستين فتاد



يكباره بسته شد ره آمد شد سوار

از بس به خاك پيكر مردان كين فتاد



آمد ندا ز حق كه به هيجا چه مي كني؟

بردي ز ياد وعده ي ما را چه مي كني؟



چون قوم بني اسد رسيدند

يك دشت تمام كشته ديدند



شه كشته، همه سپاه كشته

يك طايفه بي گناه كشته



صحرا همه لاله زار گشته

يك كشته، دو صد هزار گشته



باغي گل و سرو بار داده

گل ريخته، سروها فتاده



گلها همه خون ناب خورده

افسرده و آفتاب خورده



هر گوشه تني هزار پاره

صد پاره يكي هزار باره



هر سوي كه شد كسي خرامان

خون شهدا گرفت دامان



سرها ز بدن جدا فتاده

سرگشته به پيش پا فتاده



گفتند كه يارب اين چه حال است؟

اين واقعه خواب يا خيال است؟



اينان كه ز سرگذشتگانند

آدم نه، مگر فرشتگانند



گر آدمي، از چه سر ندارند؟

ور خود ملك، از چه پر ندارند؟



بي دست نبوده اين بدنها

يا اين همه چاك پيرهنها



اين پا كه ز تن جدا فتاده ست

يارب بدنش كجا فتاده ست؟



اين جسم بريده سر كدام است؟

تا كيست پدر، پسر كدام است؟



شه كو، به كجاست شاهزاده؟

وان تازه خطان ماهزاده؟



زين چاك تني و بي لباسي

كند است نظر ز حق شناسي



ماندند به كار خويش حيران

يك چاك بدن، يكي به دامان



كز دور بلند گشت گردي

آمد ز ميان گرد، مردي






ديدند به ره شتر سواري

خورشيد وشي، نقابداري



ماتمزده ي سياه جامه

آشفته، به سر يكي عمامه



پيش آمد و زار زار بگريست

چون ابر به نوبهار بگريست



گفت اي عربان ميهمان دوست

مهمان نشناختن نه نيكوست



اين تشنه لبان پيرهن چاك

نشناخته چون نهيد در خاك؟



اكنون كه به خاك مي سپاريد

مي دانمشان بر من آريد



گفتند چنين كه ره نمودي

وين عقده ي كار ما گشودي



ايزد به تو رهنماي بادا

اي مزد تو با خداي بادا



هرگز نشوي چو اين عزيزان

در داغ عزيز، اشك ريزان



خويشان تو اين بلا نبينند

اين قصه ي كربلا نبينند



رفتند و ز هر طرف دويدند

هر يك بدني به بركشيدند



بردند تني به پيش رويش

جسمي شده چاك چارسويش



خونش به دل فگار بسته

وز خون به كفش نگار بسته



تن كوفته، سينه چاك گشته

نارفته به خاك، خاك گشته



سركوفته، پا به گل نشسته

تا فرق به خون دل نشسته



گفتند كه اين شكسته تن كيست؟

اين نوگل چاك پيرهن كيست؟



گفت اين تن قاسم فگار است

پور حسن است و تاجدار است



كش ديده ز چرخ آبنوسي

يك روز چه مرگ و چه عروسي



ديدند تني چو نونهالي

بر خاك فتاده پايمالي



باريك ميان، ستبر بازو

با شير سپهر هم ترازو



تير آژده پاي تا به دوشش

گلگون تن ارغوان فروشش



پيكان به برش به سر نشسته

تير آمده تا به پر نشسته



شمشير نموده در دلش راه

از سينه دريده تا تهيگاه



دل جسته برون كه جاي من نيست




اين خانه دگر سراي من نيست



گفتند كه اين جوان كدام است؟

كآب از پس مرگ او حرام است



صد پاره تنش كبابمان كرد

ز آب مژه غرق آبمان كرد



مادرش مباد با چنين سوز

تا كشته ببيندش بدين روز



چون چشم سوار بر وي افتاد

آتش بگرفت و از پي افتاد



مي گفت و ز ديده اشك مي ريخت

وز ديده به رخ دو مشك مي ريخت



كاين پاره پسر كه ريز ريز است

در پيش پدر بسي عزيز است



اين نوگل گلشن امام است

فرزند حسين تشنه كام است



از نسل مهين پيمبر است اين

ناكام علي اكبر است اين



جمعي دگر آمدند جوشان

رخساره پر آب و دل خروشان



گفتند تني به پاي آب است

كآب از لب خشك او كباب است



دست از سر دوشها گسسته

بس دست ز خون خويش شسته



چون ديده به دام پاي بستش

مرگ آمده و گرفته دستش



قد سرو، تني چو سرو صد چاك

چون سايه ي سرو، خفته بر خاك



از زخم سنان و خنجر و تير

صد پاره تنش شده زمينگير



بگسسته ميان و يال و كتفش

از جاي نمي توان گرفتش



گفت اين تن مير نامدار است

عباس دلير نامدار است



مي گفت ز هر تني نشاني

گردش عربان به نوحه خواني



هر گوشه نشان شاه مي جست

در خيل ستاره، ماه مي جست



تا بر تن شه گذارش افتاد

رفت از خود و در كنارش افتاد



گفت اي تن بي سر، اين چه حال است؟

از كشته ي خنجر، اين چه حال است؟



اي پيكر پاك، اين چه روز است؟

اي خفته به خاك، اين چه سوز است؟



اي كشته، سرت كجا فتاده ست؟

بي سر بدنت كجا فتاده ست؟



بر تن ز چه پيرهن نداري؟

پيراهن چه، كه تن نداري؟






نه دست و نه آستين، نه جامه

سر داده به خصم با عمامه