بازگشت

حسين بن علي ابن ابيطالب


در مصباح التهجد از توقيع صاحب الامر سلام الله عليه به قاسم ابن العلاء الحمداني مكشوف مي افتد كه ميلاد حسين عليه السلام در روز پنجشنبه سوم ماه شعبان بود. و ديگر ابن عياش از حسين بن علي بن سفيان آورده كه گفت مرا روز سيم ماه شعبان جعفر صادق عليه السلام طلب كرد و فرمود امروز روز ميلاد حسين است و دعاي روز سيم شعبان را قرائت فرمود.

مشهور آن است كه ولادت آن حضرت در مدينه در سيم ماه شعبان بوده. شيخ طوسي روايت كرده كه بيرون آمد توقيع شريف به سوي قاسم ابن علاء حمداني وكيل امام حسن عسكري عليه السلام كه مولا حضرت حسين عليه السلام در روز پنجشنبه سيم شعبان


متولد شده پس آن روز روزه دارد و اين دعا را بخوان: اللهم اين اسئلك بحق مولود في هذا اليوم...

و شيخ مفيد در مقنعه و شيخ در تهذيب و شهيد در دروس آخر ماه ربيع الاول ذكر فرموده اند و به اين قول درست مي شود روايت كافي از حضرت صادق عليه السلام كه مابين حسين و حسن عليه السلام ظهري فاصله شده و مابين ميلاد آن دو بزرگوار شش ماه و ده روز واقع شده است.

نام مبارك: حسين عليه السلام

كنيه شريف: اباعبدالله

لقب همايون: سيدالشهدا

نام پدر: علي بن ابيطالب عليه السلام

نام مادر: حضرت فاطمه الزهرا عليهاالسلام

محل تولد: مدينه ي طيبه

تاريخ تولد: سوم شعبان المعظم سال چهارم هجري

محل شهادت: كربلا معلا (گودال قتلگاه)

تاريخ شهادت: دهم محرم الحرام سال 61 هجري

علت شهادت: بيعت نكردن با يزيد بن معاويه بن ابوسفيان

نام قاتل: شمر بن ذي الجوشن

مدت امامت: 11 سال و 11 ماه

مدت عمر: 57 سال و 7 روز

محل دفن: كربلاي معلا

در يكي از نسخ لهوف آمده است: «وقتي حسين عليه السلام متولد شد، جبرئيل همراه هزار فرشته ولادتش را به پيامبر صلي الله عليه و آله تبريك گفتند. فاطمه عليهاالسلام او را به خدمت پيامبر صلي الله عليه و آله آورد، حضرت با ديدن نوزاد خوشحال شد و نام او را حسين گذاشت».

كيفيت ولادت آن حضرت را اسماء بنت عميس اين طور شرح مي دهد:

وقتي حسين به دنيا آمد حضرت رسول صلي الله عليه و آله به من امر فرمود فرزندم را بياور. اسماء مي گويد حسين عليه السلام را در جامه اي سفيد پيچيده به خدمت پيامبر آوردم. حضرت او را گرفت و در دامنش گذاشت و در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت. سپس جبرئيل نازل شد و عرض نمود چون علي نسبت به تو، به منزله هارون است نسبت به موسي پس او را به اسم پسر كوچك


هارون نام گذاري كن (حسين معرب شبير كه اسمي عبري است، مي باشد) پس از آن حضرت حسين عليه السلام را بوسيد و فرمود مصيبتي عظيم در پيش داري خدا لعنت كند كشنده تو را و سپس به من فرمود اين خبر را به فاطمه نگو.

اسماء مي گويد: چون روز هفتم شد پيامبر صلي الله عليه و آله گوسفند سياه و سفيدي را براي حسين عليه السلام عقيقه كرد و يك رانش را به قابله داده سپس سر حسين را تراشيد و هم وزن سرش را صدقه داد و خلوق (معجوني است كه در اثر مخلوط بدون با زعفران معطر است) بر سرش ماليد.

پس از آن او را بر دامن خود نهاده و فرمود: اي حسين! چه بسيار گران است بر من كه كشته شوي و بسيار گريست.

ام الفضل گويد: روزي خدمت پيامبر صلي الله عليه و آله شرفياب شده و حسين عليه السلام را در آغوش آن حضرت گذاشتم. ناگاه حسين عليه السلام ادرار كرد و قطره اي از آن به لباس پيامبر صلي الله عليه و آله رسيد؛ من او را نيشگون گرفتم، به طوري كه گريه كرد، پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: اي ام الفضل! آرام! اين لباس شسته مي شود، و تو فرزندم را آزردي!

پس حسين را در دامن آن حضرت به حال خود گذاردم و بلند شدم تا آب بياورم. وقتي بازگشتم ديدم كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم مي گريد! عرض كردم: اي رسول خدا! براي چه گريه مي كنيد؟! فرمود: «جبرئيل نزد من آمد و خبر داد كه امت من اين فرزندم را خواهند كشت، خداوند شفاعت مرا در روز قيامت نصيب آن نفرمايد».

راويان حديث گفته اند: وقتي كه يك سال كامل از ولادت امام حسين عليه السلام سپري شد، دوازده فرشته بر پيامبر صلي الله عليه و آله نازل شدند: يكي از ايشان به صورت شير، دومي به صورت پلنگ، سومي به صورت اژدها، چهارمي به صورت آدميزاد و هشت فرشته ي ديگر به صورتهاي گوناگون بودند كه جملگي با چهره هاي سرخ و گلگون و چشمان گريان و بالهاي گسترده، عرض كردند: اي محمد صلي الله عليه و آله بزودي براي فرزندت حسين پسر فاطمه، همان پيش آيد كه براي هابيل از ناحيه ي قابيل پيش آمد، و بزودي


مانند اجر «هابيل» به او داده خواهد شد و بر قاتلش مانند گناه «قابيل» بار خواهد گرديد.

و در آسمانها فرشته اي باقي نماند جز اين كه بر پيامبر نازل شد و همگي سلام داده و در مصيبت حسين عليه السلام به او تسليت گفتند، و او را به ثوابي كه خدا به وي عطا مي كند خبر داده و تربت او را به حضرتش عرضه كردند. پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: خدايا! خوار كننده ي حسين را خوار كن، و قاتل او را بكش، و او را به مطلوب خودشان مرسان.

راوي گويد: چون دو سال از ولادت حسين عليه السلام گذشت، پيامبر صلي الله عليه و آله به سفري كه برايش پيش آمده بود رفت، در يك جايي بين راه ايستاد و فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون» و گريست.

وقتي علت گريه را از آن حضرت پرسيدند، فرمود: «اين جبرئيل است كه مرا از سرزميني در كنار شط فرات خبر مي دهد، به آن جا «كربلا» گفته مي شود، كه در آن سرزمين، فرزندم حسين پسر فاطمه كشته مي شود». كسي پرسيد: اي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم! چه كسي او را به شهادت مي رساند؟ فرمود: «مردي به نام يزيد؛ و گويي به قتلگاه و مرقدش مي نگرم».

بعد پيامبر صلي الله عليه و آله با حالتي غمناك از سفر برگشت، بالاي منبر رفت و در حالي كه حسن و حسين در مقابل حضرت بودند، خبه خواند و وعظ و اندرز نمود. وقتي سخنراني تمام شد، دست راست خود را به روي سر حسن و دست چپ را بر سر حسين گذاشت، سپس سر به سوي آسمان بلند كرد و فرمود: «خدايا! همانا محمد بنده و فرستاده تو است، و اين دو پسر، پاكترين فرد خاندان من و برگزيده ي فرزندان و خانواده ي من هستند، و بعد از خود ايشان را در ميان امتم به جانشيني مي گمارم. همانا جبرئيل به من خبر داد كه اين پسرم (يعني حسين عليه السلام) كشته و خوار خواهد شد! پروردگارا! جانبازي او را مبارك فرما، و وي را از سروران شهيدان قرار بده، و بر قاتل و خوار كننده اش بركت عطا مفرما».

صداي گريه ي مردم در مسجد بلند شد و ناله و فرياد سر دادند. پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: آيا بر حسين گريه مي كنيد و او را


ياري نمي كنيد؟ سپس با رنگي افروخته و چهره اي گلگون برگشت، خطبه كوتاه ديگري خواند، و در حالي كه از ديدگانش به شدت اشك مي ريخت فرمود: اي مردم! من در ميان شما دو چيز وزين و گرانبها مي گذارم: كتاب خدا و عترتم. يعني خاندان و نسل من، و آنان كه با آب و گل من آميخته شده و ميوه دل من هستند. اين دو از هم جدا نمي شوند تا بر من در كنار حوض كوثر درآيند. بدانيد و آگاه باشيد كه من از شما چيزي نمي خواهم به جز آن چه را پروردگارم به من دستور داده تا از شما بخواهم، و آن دوستي نزديكان من است. مراقب باشيد و بترسيد از اين كه فرداي قيامت مرا در كنار حوض ببينيد و خاندان مرا دشمن داشته يا ستم كرده و يا ايشان را كشته باشيد.

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله همواره امام حسن و امام حسين عليهماالسلام را اكرام مي كرد و دوستي آن دو بزرگوار را به مردم گوشزد مي كرد و مي فرمود: اين دو سرور جوانان اهل بهشت هستند. و در مواردي راجع به امام حسين عليه السلام مي فرمود: حسين مني و انا من حسين حسين از من است و من از حسين. اين كلمات و گفتارهاي ديگر حضرت حاكي از شأن و منزلت والاي سالار شهيدان مي باشد.

از ابوجعفر محمد بن بابويه قمي در كتاب «امالي» نقل مي كنند، از مفضل بن عمرو و او از امام صادق عليه السلام و امام از پدرش و پدر، از جدش نقل كرده است:

«روزي حسين بن علي عليهماالسلام به منزل امام حسن عليه السلام رفت، و چون به او نظر كرد گريست! امام حسين پرسيد: چرا گريه مي كني؟ پاسخ داد: گريه ام به خاطر رفتاري است كه با تو مي شود.

امام حسن عليه السلام فرمود: «پيش آمد و ظلمي كه بر من وارد مي شود، زهري است كه در كام من مي ريزند و مرا به قتل مي رسانند، ولي اي اباعبدالله هيچ روزي مانند روز (شهادت) تو نيست. در آن روز سي هزار نفر كه همگي ادعا مي كنند از امت جدمان محمد صلي الله عليه و آله و مسلمان هستند، تو را محاصره مي نمايند و براي كشتن و ريختن خون تو و هتك احترامت و اسيري فرزندان و زنان تو و تاراج اموال تو همدست مي شوند! در چنين وقتي،


خداوند متعال بني اميه را لعنت مي كند، آسمان باران خون و خاكستر فروريزد و همه چيز حتي حيوانات وحشي بيابان و ماهيهاي دريا به حال تو گريان شوند.»

بعد از شهادت امام حسن عليه السلام شيعيان عراق به حركت درآمدند و نامه ها خدمت حضرت امام حسين عليه السلام نگاشتند كه معاويه را از خلافت خلع و با شما بيعت خواهيم نمود. اين مطلب را اهل كوفه تعقيب مي نمودند و حضرت آنها را امر به صبر مي نمود.

زندگاني امام حسين عليه السلام با همه ي اقداماتي كه امويان در جهت انتقام گيري از اسلام و دشمني با اصول و مبادي عادلانه انساني آن آغاز كردند همزمان بود. او از هنگامي كه به دنيا آمد و بزرگ شد و با پدر و برادرش و اصحاب برگزيده آنها بسر مي برد با اين اقدامات هم عصر، و پس از آن نيز شاهد اعمال امويان در زمان برادرش، و رفتار آنها با باقيمانده اصحاب آن بزرگوار بود، و اينك پس از شهادت برادرش به وسيله سپاه عسل كه معاويه آن را براي هر كسي كه درباره دولت و حكومت خود از او بيم داشت آماده كرده بود، در برابر معاويه و دستگاههاي حكومت تروريستي او تنها مانده بود. او پيوسته به چشم خود مي ديد آن عده از شيعيان برگزيده پدر و برادرش كه از تيغ ستم جان بدر برده اند، گروه گروه در «مرج عذرا» و كاخ «خضراء» به دست دژخيمان و جلادان سپرده مي شوند و معاويه و اطرافيانش كه با تكيه به او امت اسلام را بدين سرنوشت تيره گرفتار ساخته بودند چگونه دهها و صدها تن از مردمان را در حالي كه ستم و تجاوز به مقدسات و شرف انساني را محكوم مي كنند، مورد پيگرد و آزار و شكنجه قرار مي دهند.

آن حضرت همه اين انحرافها و ستمگريها را مي ديد، و نگراني سر تا سر وجود او را فرا مي گرفت و درد و اندوه براي سرنوشت رسالت و انسانيت كه نتيجه اين دگرگوني مهم و خطرناك بود، او را بي تاب مي كرد؛ همان تحول پر خطري كه امويها مي كوشيدند آن را هرچه عميقتر سازند و تشخص و هويت اسلامي امت را ريشه كن كنند تا مطمئن شوند كه اعمال خودسرانه آنها نفرت و


انزجار توده هاي مردم را بر نمي انگيزد، و احساس و تشخيص گناه كه فرد مسلمان را به قيام بر ضد ستم و ستمگر وا مي دارد از وجدان و ضمير توده ها رخت بربسته است.

امويان در راه ريشه كن ساختن روح و هويت اسلامي علاوه بر صرف مال و به كارگيري همه وسايل تهديد و ارعاب، مكاتب راويان و محدثان و افسانه سرايان را نيز براي اين منظور به خدمت خود گرفتند. ابوهريره، سمرة بن جندب كعب الاحبار و ديگران در رأس مكاتبي قرار داشتند كه معاويه آنها را براي جعل احاديث تأسيس كرده بود. مكاتب مذكور احاديث گوناگوني را ساخته و پرداخته كرده به پيامبر خدا صلي الله عليه و آله نسبت دادند كه عمده ترين آنها به قدح و عيب جويي نسبت به اميرمؤمنان عليه السلام و خاندان او مربوط مي شد.

دلايل و انگيزه هاي قيام بر ضد حكومت اموي در دوران معاويه و امام حسين عليه السلام بسيار بود. آن حضرت آنها را درك مي كرد و مي شناخت و در مجالس و اجتماعات و در همه مناسبتها و فرصتها بيان مي داشت. و در نامه هايي كه گهگاه به سوي معاويه مي فرستاد صريح و روشن آنها را ذكر مي كرد. در يكي از اين نامه ها آمده است:

هيهات هيهات اي معاويه! هر آينه روشني صبح سياهي شب را رسوا ساخته و تابش خورشيد بر روشنايي جراغها غلبه يافته است. سخن گفتي تا آن حد كه زياده روي كردي، و به خود اختصاص دادي تا آن اندازه كه ستم روا داشتي، و دست بازداشتي تا بخل ورزيدي، و ستم كردي تا از حد گذشتي، و به هيچ دارنده حقي از حقش بهره اي ندادي تا آنگاه كه شيطان بيشترين بهره و بزرگترين نصيب خود را از تو گرفت.

در نامه ديگري كه در پاسخ نامه معاويه مرقوم داشته، آمده است:

نامه ات به من رسيد. در آن بيان كرده اي اموري از من گوشزد تو شده است كه از شنيدن آنها روگردان بوده اي و من در نزد تو به اموري غير از آنها سزاوارم. همانا تنها خداوند سبحان است كه انسان را به كارهاي نيك هدايت و ارشاد مي كند، و اين كه ذكر كرده اي از من


به تو رسيده است جز اين نيست كه اينها را چاپلوسان سخن چين تفرقه انداز به تو رسانيده اند، و بي شك گمراهان دروغ گفته اند، و بدان من خواهان جنگ و مخالفت با تو نيستم، و در ترك اينها و داشتن عذري در اين مورد نسبت به تو و دوستان ستمكار ملحد تو كه حزب ستمگران و دوستان شيطانند از خداوند بيمناكم. آيا تو كشنده حجر بن عدي كندي و ياران نمازگزار و پارساي او نيستي، همانهايي كه ستمگري را محكوم مي كردند و بدعتها را زشت مي شمردند، و امر به معروف و نهي از منكر مي كردند، و در راه حق از سرزنش هيچ نكوهشگري بيم نداشتند؟ با اين همه تو پس از دادن اطمينان و سوگندهاي سخت و ميثاقهاي مؤكد كه آنان را به سبب آنچه ميان تو و آنها گذشته است مؤاخذه نكني،از روي ستم و عدوان كشتي و بر خدا گستاخ شدي و عهد و احكام او را سبك شمردي. اي معاويه آيا تو كشنده عمرو بن حمق بنده شايسته و يار رسول خدا صلي الله عليه و آله نيستي؟ او را كشتي پس از آن كه به او امان داده بودي....

به جانم سوگند تو به هيچ شرطي وفا نكردي و با كشتن گروههايي كه آنها را پس از آشتي و سوگند و عهد و ميثاق عهدشكني كردي و اين جنايات را تنها بدين سبب انجام دادي كه آنان فضايل ما را ذكر مي كردند و حق ما را بزرگ مي شمردند، و خداوند فراموشكار نيست كه تو مردم را به بهتان مؤاخذه كردي و دوستانش را به تهمت كشتي، و گروهي از آنها را در ديار غربت آواره و در شهرها تبعيد و در غارها و بيشه زارها تعقيب و آواره ساختي.

اين نامه ها و موضع گيري هاي ديگر امام حسين عليه السلام در برابر معاويه نمايانگر اين است كه آن حضرت وي را از پسرش يزيد بدتر و خطرش را براي اسلام و مسلمانان بزرگتر مي ديد.

با مرگ معاويه در نيمه ي ماه رجب سال 60 هجري يزيد پسر وي به خلافت رسيد و بلافاصله طي نامه هايي كه به استانداران و فرمانداران در نقاط مختلف نوشت مرگ معاويه و جانشيني خويش را كه از دوران پدرش پيش بيني و از مردم براي او بيعت گرفته شده بود، به اطلاع


آنان رسانيد و در ضمن ابقاي هر يك از آنان در پست خويش دستور گرفتن بيعت مجدد از مردم را به آنها صادر نمود و نامه اي نيز به وليد بن عتبه كه از طرف معاويه مقام استانداري مدينه را در اختيار داشت به همان مضمون نوشت، ولي در نامه ي كوچك ديگري نيز كه به همراه همان نامه به وي ارسال داشت در بيعت گرفتن از سه شخصيت معروف كه در دوران معاويه حاضر به بيعت با يزيد نشده بودند، تأكيد نمود كه: «در بيعت گرفتن از حسين و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير شدت عمل به خرج بده و در اين رابطه هيچ رخصت و فرصتي به آنان مده».

وليد بن عتبه با رسيدن نامه در اول شب، مروان بن حكم استاندار سابق معاويه را خواست و با وي درباره ي نامه و فرمان يزيد مشاوره نمود و او پيشنهاد كرد كه هر چه زودتر اين چند نفر را به مجلس خود دعوت كن و تا خبر مرگ معاويه در شهر منتشر نشده است از آنان براي يزيد بيعت بگير. وليد در همين ساعت مأمور فرستاد تا اين عده را براي طرح يك موضوع مهم و حساس به پيش خود دعوت نمايد.

كساني كه سخنان امام حسين عليه السلام را با وليد بن عتبه را نقل كرده اند، گفته اند: صبح فرداي آن شب كه روز سوم شعبان سال 60 بود امام حسين عليه السلام به قصد مكه حركت كرد، و بقيه ماه شعبان و نيز ماههاي رمضان و شوال و ذي القعده را در آنجا ماند. اما طبق نقل منابع تاريخي امام قبل از شروع اين حركت بارها به زيارت جد بزرگوارش نايل گرديده است. بنا به نقل خطيب خوارزمي همان شب كه امام از مجلس وليد خارج گرديد به حرم رسول خدا صلي الله عليه و آله وارد شد و در كنار قبر آن حضرت قرار گرفت و با اين جملات به زيارت آن حضرت پرداخت: «درود بر تو اي رسول خدا! من حسين فرزند تو و فرزند زاده ي تو هستم. و من سبط و (فرزند شايسته تو هستم) كه براي هدايت و رهبري امت، مرا جانشين خود قرار داده اي، اين پيامبر خدا! اينك آنها مرا تضعيف نموده و آن مقام معنوي مرا حفظ ننمودند و اين است شكايت من به پيشگاه تو تا به ملاقات تو بشتابم».


امام پس از تصميم گيري به حركت، شب دوم و براي دومين بار به زيارت قبر پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم رفت. بنا به نقل خوارزمي، امام آن شب را تا صبح در كنار قبر پيامبر مشغول عبادت و مناجات با پروردگار بود.

پس از آنكه جريان مخالفت امام در موضوع بيعت و تصميم وي به مبارزه و حركت از مدينه در ميان افراد معروف و مخصوصا در ميان خاندان و قوم خويش آن حضرت معلوم گرديد، چند تن از آنان كه از وظيفه ي مقام امامت و رهبري بي اطلاع بودند و در اثر علاقه اي كه به حفظ وجود امام داشتند به حضور حضرت رسيدند و سازش با يزيد را به امام پيشنهاد نمودند!

يكي از اين افراد «عمر اطرف» فرزند اميرمؤمنان عليه السلام مي باشد. وي موضوع را با برادرش اين گونه مطرح نمود:

برادر! برادرم حسن مجتبي از پدرم اميرمؤمنان عليه السلام بر من چنين نقل نموده است كه تو را به قتل خواهند رسانيد و من فكر مي كنم مخالفت تو با يزيد بن معاويه منجر به كشته شدن تو گردد و آن خبر تحقق پذيرد ولي اگر با يزيد بيعت كني اين خطر برطرف خواهد گرديد و شما از كشته شدن مصون خواهيد ماند!

امام در پاسخ وي فرمود: «پدرم از رسول خدا صلي الله عليه و آله خبر كشته شدن خويش و همچنين كشته شدن مرا براي من هم نقل نمود و پدرم در نقل خويش اين جمله را نيز اضافه نمود كه قبر من در نزديكي قبر او قرار خواهد گرفت، آيا گمان مي كني چيزي را كه تو مي داني من از آن بي اطلاع هستم؟ ولي به خدا قسم كه من هيچگاه به زير بار ذلت نخواهم رفت و در روز قيامت مادرم فاطمه ي زهرا از ايذا و اذيتي كه فرزندانش از امت جدش ديده اند به جد خويش شكايت خواهد برد و كسي كه با اذيت فرزندان فاطمه ي زهرا عليهاالسلام موجب رنجش و اذيت وي گردد داخل بهشت نخواهد گرديد.

از جمله كساني كه در مورد تصميم امام اظهار ترس و وحشت مي نمود محمد حنفيه يكي ديگر از فرزندان اميرمؤمنان عليه السلام بود كه بنا به نقل طبري و مورخان ديگر به خدمت حسين بن علي عليه السلام رسيد و چنين گفت:


برادر! تو محبوبترين و عزيزترين مردم هستي و من آنچه را كه خير و صلاح تشخيص مي دهم موظفم كه براي تو بگويم و من فكر مي كنم شما فعلا تا آن جا كه امكان پذير است در شهر معيني اقامت نكنيد و خود و فرزندانت در نقطه اي دوردست از يزيد و دورتر از اين شهرها قرار بگيريد و از آنجا نمايندگاني به سوي مردم گسيل داري و حمايت آنان را به سوي خود جلب كني كه اگر با تو بيعت كردند خدا را سپاس مي گزاري و اگر دست بيعت به ديگران دادند باز هم لطمه اي به تو وارد نگرديده است ولي اگر به يكي از اين شهرها وارد گردي مي ترسم در ميان مردم اختلاف به وجود بيايد، گروهي از تو پشتيباني كرده، گروه ديگر عليه تو قيام كنند و كار به قتل و خونريزي منجر گردد و در اين ميان، تو نيز هدف تير بلا گردي آن وقت است كه خون بهترين افراد اين امت ضايع و خانواده ات به ذلت نشانده شود.

امام فرمود: مثلا به عقيده ي تو به كدام ناحيه بروم؟ محمد حنفيه گفت: فكر مي كنم وارد شهر مكه شوي و اگر در آن شهر اطمينان نبود از راه دشت و بيابان از اين شهر به آن شهر حركت كني تا وضع مردم و آينده ي آنها را در نظر بگيري. اميدوارم با درك عميق و نظر صائبي كه در تو سراغ دارم هميشه راه صحيح در پيش پايت قرار بگيرد و مشكلات را با جزم و احتياط يكي پس از ديگري برطرف سازي.

امام عليه السلام در پاسخ محمد حنفيه چنين فرمود: «اخي لولم يكن في الدنيا ملجا و لا مأوي...؛ برادر (تو كه براي امتناع از بيعت يزيد حركت از شهري به شهر ديگر را پيشنهاد مي كني اين را بدان كه) اگر در تمام اين دنياي وسيع هيچ پناهگاه و ملجأ و مأوايي نباشد باز هم من با يزيد بن معاويه بيعت نخواهم كرد».

در اين هنگام كه اشك محمد حنفيه به صورتش روان بود، امام عليه السلام به گفتار خويش چنين ادامه داد:

«برادر! خدا به تو جزاي خير دهد كه وظيفه ي خيرخواهي و صلاحديد خود را انجام دادي و اما من (وظيفه ي خود را بهتر از تو مي دانم) و تصميم گرفته ام كه به مكه حركت كنم و من و برادرانم و فرزندان


برادرم و گروهي از شيعيانم مهيا و آماده ي اين سفر هستيم؛ زيرا اين عده با من هم عقيده بوده و هدف و خواسته ي آنان همان هدف و خواسته ي من است. و اما وظيفه اي كه بر تو محول است اين است كه در مدينه بماني و در غياب من آمد و رفت و حركت مرموز دستياران بني اميه را در نظر بگيري و در اين زمينه اطلاعات لازم را در اختيار من قرار بدهي».

امام پس از گفتگو با محمد حنفيه و براي چندمين بار به طرف مسجد و حرم پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم حركت نمود و در طول راه اين دو بيت يزيد بن مفرغ را - كه در مقام حفظ شخصيت خويش سروده ولو با هر خطر جدي مواجه باشد - مي خواند:

«لا ذعرت السوام في فلق الصبح...»

«من از چوپانان به هنگام صبح و با شبيخون زدن خويش ترسي ندارم و نبايد مرا يزيد بن مفرغ بخوانند.

آن گاه كه از ترس مرگ دست ذلت بدهم و خود را از خطراتي كه مرا هدف قرار داده اند كنار بكشم».

ابوسعيد مقبري گويد كه من چون اين دو بيت را از امام عليه السلام در مسير خويش به مسجد پيامبر شنيدم از مضمون آن پي بردم كه آن حضرت يك هدف عالي و يك برنامه ي مهم و عظيمي را تعقيب مي نمايد.

امام عليه السلام هنگام حركت از مدينه به سوي مكه اين وصيتنامه را نوشت و با مهر خويش ممهور ساخته به برادرش محمد حنفيه تحويل داد:

«بسم الله الرحمن الرحيم، اين وصيت حسين بن علي است به برادرش محمد حنفيه؛ حسين گواهي مي دهد به توحيد و يگانگي خداوند و گواهي مي دهد كه براي خدا شريكي نيست و شهادت مي دهد كه محمد صلي الله عليه و آله و سلم بنده و فرستاده ي اوست و آيين حق (اسلام) را از سوي خدا (براي جهانيان) آورده است و شهادت مي دهد كه بهشت و دوزخ حق است و روز جزاء بدون شك به وقوع خواهد پيوست و خداوند همه ي انسانها را در چنين روزي زنده خواهد نمود».

امام در وصيتنامه اش پس از بيان عقيده ي خويش درباره ي توحيد و نبوت و معاد، هدف خود را از اين سفر اين چنين بيان نمود:


«و من از روي خودخواهي و يا براي خوشگذراني و يا براي فساد و ستمگري از مدينه خارج نمي گردم بلكه هدف من از اين سفر امر به معروف و نهي از منكر و خواسته ام از اين حركت، اصلاح مفاسد امت و احياء و زنده كردن سنت و قانون جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و راه و رسم پدرم علي بن ابي طالب عليه السلام است. پس هر كس اين حقيقت را از من بپذيرد (و از من پيروي كند) راه خدا را پذيرفته و هر كس رد كند (و از من پيروي نكند) من با صبر و اسقتامت (راه خود را) در پيش خواهم گرفت تا خداوند در ميان من و اين افراد حكم كند كه او بهترين حاكم است. و برادر! اين است وصيت من بر تو و توفيق از طرف خداست، بر او توكل مي كنم و برگشتم به سوي اوست».

برخلاف حسين بن علي عليه السلام كه پس از ابلاغ وليد با وي ملاقات و موضع خويش را صريحا مشخص و اعلام نمود، عبدالله بن زبير حاضر به ملاقات نگرديده و شبانه و مخفيانه از مدينه خارج و از بيراهه به سوي مكه حركت نمود.

و اما حسين بن علي عليه السلام روز يكشنبه دو روز به آخر ماه رجب مانده به همراه فرزندان و افراد خانواده اش به سوي مكه حركت كرد، آن گاه كه شهر مدينه را پشت سر مي گذاشت، اين آيه ي شريفه را كه در رابطه با حركت موسي بن عمران از مصر و آمادگي وي براي مبارزه با فرعونيان نازل گرديده است، قرائت نمود «فخرج منها خائفا يترقب...»

«موسي از مصر با حال ترس و انتظار و نگراني خارج گرديد و چنين مي گفت: پروردگارا از اين مردم ظالم و ستمگر نجاتم بخش».

حسين بن علي عليه السلام در حركت خويش برخلاف عبدالله بن زبير همان راه عمومي و معمولي را كه همه ي مسافرها و كاروانها از آن استفاده مي كنند انتخاب نمود. يكي از ياران آن حضرت چنين پيشنهاد كرد كه بهتر است شما نيز مانند عبدالله بن زبير يكي از راههاي فرعي و كوهستاني را انتخاب كنيد تا اگر افرادي از طرف كارگزاران يزيد در تعقيب شما باشند و هدف ضربه زدن به شما را داشته باشند، نتوانند به هدف خود


دست يابند.

امام عليه السلام در پاسخ اين پيشنهاد چنين فرمودند: «لا و الله لا افارقه...؛ نه به خدا سوگند! مسير معمولي خود و جاده ي عمومي را ادامه خواهم داد و به كوه و دشت و كوره راهها منحرف نخواهم گرديد تا به آن مرحله اي برسم كه خواسته ي خداست».

پيش از آن كه امام عليه السلام به مكه وارد شود، عبدالله بن عمر براي عمره ي مستحب و انجام كارهاي شخصي در مكه به سر مي برد و در همان روزهاي اول ورود حسين بن علي عليه السلام كه تصميم گرفت به مدينه مراجعت كند، به حضور امام عليه السلام رسيد و به آن حضرت پيشنهاد صلح و سازش و بيعت با يزيد نموده و امام عليه السلام را از عواقب خطرناك مخالفت با طاغوت و اقدام به جنگ بر حذر داشت و - بنا به قول خوارزمي - چنين گفت: يا اباعبدالله! چون مردم با اين مرد بيعت كرده اند و درهم و دينار در دست اوست قهرا به او روي خواهند آورد و با سابقه ي دشمني كه اين خاندان با شما دارد، مي ترسم در صورت مخالفت با وي كشته شوي و گروهي از مسلمانان نيز قرباني اين راه شوند و من از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مي فرمود: «حسين كشته خواهد شد و اگر مردم دست از ياري و نصرت وي بردارند، به ذلت و خواري مبتلا خواهند گرديد» و پيشنهاد من بر شما اين است كه مانند همه ي مردم، راه بيعت و صلح را در پيش بگيري و از ريخته شدن خون مسلمانان بترسي!

امام عليه السلام كه در گفتگوهايش با افراد مختلف به هر يك از آنان سخني متناسب و پاسخي در حدود درك و بينش و طرز تفكر طرف خطاب ايراد مي فرمود، در مقابل پيشنهاد عبدالله بن عمر اين چنين پاسخ داد:

«اي ابو عبدالرحمان! مگر نمي داني كه دنيا آن چنان حقير و پست است كه سر بريده ي (انساني برگزيده و پيامبري عظيم الشأن مانند) يحيي بن زكريا به عنوان هديه و ارمغان به فرد ناپاك و زناكاري از بني اسرائيل فرستاده مي شود. مگر نمي داني كه بني اسرائيل (با خداي بزرگ آنچنان به مقام مخالفت برآمدند كه) در اول صبح هفتاد پيامبر را به قتل


مي رساندند سپس به خريد و فروش و كارهاي روزانه ي خويش مشغول مي شدند كه گويا كوچكترين جنايتي مرتكب نگرديده اند و خداوند به آنان مهلتي داد ولي بالاخره به سزاي اعمالشان رسانيد و انتقام خداي قادر منتقم، آنها را به شديدترين وجهي فرا گرفت؟»

امام عليه السلام سپس چنين فرمود: «يا ابوعبدالرحمان! از خداوند بترس و دست از نصرت و ياري ما بر مدار!»

ابن قولويه در كامل الزيارات نقل مي كند كه: حسين بن علي عليه السلام از مكه به سوي برادرش محمد بن حنفيه و ساير افراد بني هاشم اين نامه را نوشت:

«بسم الله الرحمن الرحيم: از حسين بن علي به محمد بن علي و افراد ديگر خاندان هاشم كه در نزد وي هستند. اما بعد: هر يك از شما كه در اين سفر به من ملحق شود به شهادت نايل خواهد گرديد و هر يك از شما كه از همراهي با من خودداري ورزد به فتح و پيروزي دست نخواهد يافت و السلام».

گرچه سيد بن طاووس (ره) از كليني (رض) نقل مي كند كه اين نامه از ناحيه ي حسين بن علي عليه السلام پس از آن كه آن حضرت از مكه حركت نموده صادر گرديده است، ولي ابن عساكر و ذهبي همان نظريه ي ابن قولويه را تأييد نموده و اضافه مي كنند كه پس از رسيدن اين نامه به مدينه عده اي از فرزندان عبدالمطلب به سوي آن حضرت حركت نمودند و محمد بن حنفيه نيز در مكه به آنان ملحق گرديد.

بنا به نقل طبري، امام عليه السلام پس از ورود به مكه نامه اي كه متن آن از نظر گذشت، به سران قبايل شهر بصره مانند مالك بن مسمع بكري، مسعود بن عمرو، منذر بن جارود و... مرقوم داشت كه ترجمه ي آن چنين است:

اما بعد: خداوند محمد صلي الله عليه و آله و سلم را از ميان مردم برگزيد و با نبوتش بر وي كرامت بخشيد و به رسالتش انتخاب فرمود سپس در حالي كه او وظيفه ي پيامبري را به خوبي انجام داد و بندگان خدا را هدايت و راهنمايي نمود به سوي خويش فراخواند (و قبض روحش نمود) و ما خاندان، اوليا، اوصيا و وارثان وي و شايسته ترين افراد نسبت به مقام او از


ميان تمام امت بوديم، ولي گروهي اين حق را از ما گرفتند و ما نيز با علم و آگاهي بر تفوق و شايستگي خويش نسبت به اين افراد، براي جلوگيري از هر فتنه و اختلاف و تشتت و نفاق در ميان مسلمانان و جلوگيري از چيره شدن دشمنان بر آن چه پيش آمده بود، رضا و رغبت نشان داده و آرامش مسلمانان را بر حق خويش مقدم داشتيم. و اما اينك پيك خود را به سوي شما مي فرستم، شما را به كتاب خدا و سنت پيامبر دعوت مي كنم؛ زيرا در شرايطي قرار گرفته ايم كه ديگر سنت پيامبر (يكسره) از ميان رفته و جاي آن را بدعت فرا گرفته است، اگر سخن (دعوت) من را بشنويد به راه سعادت و خوشبختي هدايتتان خواهم كرد، درود و رحمت و بركت خدا بر شما باد!

امام عليه السلام اين نامه را به وسيله ي يكي از دوستانش به نام «سليمان» به بصره فرستاد و سليمان در بصره پس از انجام مأموريت خويش و رسانيدن نامه ي آن حضرت، دستگير گرديد و ابن زياد يك شب پيش از حركت به سوي كوفه دستور داد او را به دار آويختند.

چون مردم كوفه از مخالفت حسين بن علي عليه السلام با مسأله ي بيعت و از آمادگي آن حضرت براي مبارزه با فساد و از ورود آن حضرت به شهر مكه مطلع گرديدند پيكها و نامه هاي انفرادي و طومارهاي فراواني به آن حضرت فرستادند كه مضمون همه ي آن نامه ها و سفارشات اين بود:

اينك كه معاويه به هلاكت رسيده و مسلمانان از شر وي آسوده شده اند ما خود را نيازمند امام و رهبري مي دانيم كه ما را از حيرت و سرگرداني برهاند و كشتي شكسته ي ما را به سوي ساحل نجات، هدايت و رهبري نمايد و اينك ما مردم كوفه با نعمان بن بشير فرماندار يزيد در اين شهر در مقام مخالفت برآمده و هر نوع همكاري را با او قطع نموده ايم و حتي در نماز وي شركت نمي كنيم و منتظر تشريف فرمايي شما هستيم كه آن چه در توان داريم در پيشبرد اهداف شما به كار خواهيم بست و از بذل مال و نثار جان در راه تو كوتاهي نخواهيم نمود.

حسين بن علي عليه السلام در پاسخ اين


نامه ها كه بنا به نقل بعضي از مورخان تعداد آنها به دوازده هزار بالغ مي گرديد چنين مرقوم داشت:

«بسم الله الرحمن الرحيم؛ از سوي حسين بن علي به بزرگان و سران اهل ايمان شهر كوفه.اما بعد: آخرين نامه ي شما به وسيله ي هاني و سعيد به دست من رسيد و من به آن چه شما در نامه هاي خود تذكر و توضيح داده ايد پي برده ام و درخواست شما در بيشتر اين نامه ها اين بود كه ما امام و پيشوايي نداريم به سوي ما حركت كن تا خداوند به وسيله تو، ما را به سوي حق هدايت كند.

و اينك، من برادر و پسر عموي خويش (مسلم بن عقيل) و كسي را كه در ميان خانواده ام مورد اعتماد من است به سوي شما گسيل داشتم و به او دستور دادم كه با افكار شما از نزديك آشنا شده و نتيجه را به اطلاع من برساند كه اگر خواسته ي اكثريت مردم و نظر افراد آگاه كوفه همان بود كه در نامه هاي شما منعكس گرديده و فرستادگان شما حضورا بازگو نموده اند، من نيز ان شاء الله سريع به سوي شما حركت خواهم نمود. به جان خودم سوگند! پيشواي راستين و امام به حق كسي است كه به كتاب خدا عمل نموده و راه قسط و عدل را پيشه ي خود سازد و از حق پيروي كرده وجود خويش را وقف و فداي فرمان خدا كند، و السلام».

بنا به نقل طبري و دينوري، امام عليه السلام نامه را به وسيله ي هاني و سعيد، دو پيك مردم كوفه به آنها ارسال داشت، ولي به نقل خوارزمي، امام عليه السلام نامه را به مسلم بن عقيل داد تا به همراه خود به كوفه ببرد. و به وي چنين فرمود: من تو را به سوي مردم كوفه مي فرستم و خدا تو را به آنچه موجب رضا و خشنودي اوست موفق بدارد، حركت كن خدا پشت و پناهت اميدوارم من و تو، به مقام شهدا نايل گرديدم: «و انا ارجو ان اكون انا و انت في درجة الشهداء».

«مسلم بن عقيل» در نيمه ي ماه مبارك رمضان طبق فرمان حسين بن علي عليه السلام به قصد كوفه از مكه حركت نمود و در مسير خود وارد مدينه گرديد و در ضمن توقف كوتاهي و زيارت قبر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و تجديد عهد با اقوام و عشيره اش به همراه


دو نفر راهنما از قبيله ي قيس به سوي كوفه روان گرديد، اين مسافران پس از آن كه مقداري از مدينه فاصله گرفتند راه را گم كرده و در بيابانهاي وسيع و شنزار حجاز حيران و سرگردان شدند.

پس از تلاش فراوان هنگامي راه را پيدا نمودند كه همراهان مسلم در اثر گرماي شديد و تشنگي، جان خود را از دست داده و بدرود حيات گفتند، ولي مسلم بن عقيل توانست خود را به محلي به نام «مضيق» كه محل سكونت يك قبيله ي بيابان گرد بود برساند و از مهلكه نجات يابد.

«مسلم بن عقيل» پس از رسيدن به «مضيق» نامه اي به وسيله ي يكي از افراد آن قبيله به حضور امام نوشت كه در اين نامه در ضمن بيان حادثه ي هلاكت همراهان و نجات خويش از آن حضرت درخواست نمود كه در اعزام وي به كوفه تجديد نظر نموده و در صورتي كه صلاح ديد، به جاي او شخص ديگري را به اين مأموريت بگمارد؛ زيرا او اين پيشامد را به فال بد گرفته و اين سفر را سفري مشئوم مي داند.

«مسلم» در آخر نامه تذكر داد كه من تا دريافت جواب نامه به وسيله ي همين پيك در اين محل منتظر خواهم بود.

امام عليه السلام در پاسخ اين نامه چنين مرقوم داشت: «... مي ترسم انگيزه ي تو در نوشتن اين نامه و استعفا و اعتذار كردن از مأموريتي كه بر تو محول كرده ام چيزي جز جبن و ترس نباشد ولي اين ترس را كنار بگذار و آن مأموريتي را كه بر تو محول كرده ام انجام و به سفر خويش ادامه بده، و السلام».

با نزديك شدن موسم حج كه مسلمانان و حجاج، گروه گروه وارد مكه مي گرديدند در اوايل ماه ذيحجه امام مطلع گرديد كه به دستور يزيد بن معاويه، عمرو بن سعد بن عاص به ظاهر به عنوان امير حاج ولي در واقع به منظور انجام مأموريت خطرناكي وارد مكه گرديده است و از سوي يزيد مأموريت دارد در هر كجا و در هر نقطه اي از مكه كه امكان داشته باشد، امام را ترور كند، لذا آن حضرت تصميم گرفت به خاطر مصون ماندن احترام مكه، بدون شركت در مراسم حج و با تبديل اعمال حج به عمره ي


مفرده در روز سه شنبه هشتم ذيحجه از مكه به سوي عراق حركت كند.

امام قبل از حركت اين خطابه را در ميان افراد خاندان بني هاشم و گروهي از شيعيان خويش كه در مدت اقامت آن حضرت در مكه بدو پيوسته بودند، ايراد فرمود:

«سپاس براي خداست، آن چه خدا بخواهد همان خواهد بود و هيچ نيرويي حكمفرما نيست مگر به اراده ي خداوند و درود خداوند بر فرستاده ي خويش.

مرگ بر انسانها لازم افتاده همانند گردن بند كه لازمه ي گردن دختران است و من به ديدار نياكانم آن چنان اشتياق دارم مانند اشتياق يعقوب به ديدار يوسف و براي من قتلگاهي معين گرديده است كه در آن جا فرود خواهم آمد و گويا با چشم خود مي بينم كه درندگان بيابانها (لشكريان كوفه) در سرزميني در ميان نواميس و كربلا اعضاي مرا قطعه قطعه و شكمهاي گرسنه ي خود را سير و انبهانهاي خالي خود را پر مي كنند. از پيشامدي كه با قلم قضا نوشته شده است، چاره و مفري نيست، بر آن چه خدا راضي است ما نيز راضي و خشنوديم. در مقابل بلا و امتحان او صبر و استقامت مي ورزيم و اجر صبركنندگان را بر ما عنايت خواهد نمود. در ميان پيامبر و پاره هاي تن وي (فرزندانش) هيچگاه جدايي نخواهد افتاد و در بهشت برين در كنار او خواهند بود؛ زيرا آنان وسيله ي خوشحالي و روشني چشم پيامبر بوده و وعده ي او نيز (استقرار حكومت الله) به وسيله ي آنان تحقق خواهد پذيرفت.

آگاه باشيد كه هر يك از شما كه حاضر است در راه ما از خون خويش بگذرد و جانش را در راه شهادت و لقاي پروردگار نثار كند آماده ي حركت با ما باشد كه من فردا صبح حركت خواهم كرد ان شاء الله [تعالي]».

آن گاه كه حسين بن علي عليه السلام حركت خويش را به سوي عراق اعلان نمود، عده اي با اين حركت اظهار مخالفت كرده، به آن حضرت پيشنهاد نمودند كه از تعقيب اين راه خودداري ورزد. دليل همه ي اين خيرخواهان و دورانديشان در اين پيشنهاد، روح پيمان شكني و بيوفايي حاكم بر مردم كوفه بود و همه به يك


صدا معتقد بودند كه كوفيان خوش استقبال و بد بدرقه هستند و همه اين افراد چنين پيش بيني مي نمودند كه اين سفر به كشته شدن امام و به اسارت خاندان وي منجر خواهد گرديد.

يكي از افرادي كه پس از اعلان حركت از سوي حسين بن علي عليه السلام به خدمت آن حضرت رسيد و پيشنهاد خودداري از اين سفر را بر وي عرض نمود عبدالله بن عباس بود. او گفتارش را با اين جمله آغاز كرد:

«پسر عمو! من در مفارقت تو هر چه تظاهر به صبر مي كنم ولي نمي توانم واقعا صبر و تحمل نمايم؛ زيرا ترس آن را دارم كه تو در اين سفري كه در پيش گرفته اي كشته شوي و فرزندانت به اسارت دشمن درآيند چون مردم عراق مردماني پيمان شكن هستند و نبايد به آنان اطمينان نمود».

ابن عباس سپس چنين گفت: چون تو سيد و سرور حجاز و مورد احترام مردم مكه و مدينه هستي به عقيده من بهتر است در همين مكه اقامت گزيني و اگر مردم عراق همان گونه كه اظهار مي دارند واقعا خواستار تو هستند و مخالف حكومت يزيد، بهتر است اول استاندار يزيد و دشمن خويش را از شهر خود برانند سپس تو به سوي آنان حركت كني.

ابن عباس ادامه داد: و اگر در خارج شدن از مكه اصرار داري بهتر است به سوي يمن حركت كني؛ زيرا گذشته از اين كه در آن منطقه پدرت شيعيان زيادي دارد نقطه اي است وسيع و داراي دژهاي محكم و كوه هاي مرتفع و دوردست و مي تواني دور از قدرت حكومت به فعاليت خود ادامه دهي و به وسيله نامه ها و پيكها مردم را به سوي خويش دعوت كني و اميدوارم از اين رهگذر، بدون ناراحتي به هدف خويش نايل گردي.

امام عليه السلام در پاسخ وي فرمود: پسر عمو؛ به خدا سوگند مي دانم كه اين پيشنهاد تو از راه خيرخواهي و شفقت و مهرباني است ولي من تصميم گرفته ام كه به سوي عراق حركت كنم».

ابن عباس با شنيدن اين پاسخ، دريافت كه امام تصميم قطعي گرفته و درباره ي خود آن حضرت هر پيشنهادي


بي اثر است و لذا در اين باره مسأله را تعقيب ننمود و چنين گفت: حالا كه تصميم به اين سفر گرفته اي زنان و اطفال را به همراه خود نبر؛ زيرا مي ترسم تو را در برابر چشم آنان به قتل برسانند.

امام در پاسخ اين پيشنهاد ابن عباس هم، چنين فرمود: «به خدا سوگند؛ اينها دست از من بر نمي دارند مگر اين كه خون مرا بريزند و چون به اين جنايت بزرگ دست يازيدند خداوند كسي را بر آنان مسلط مي كند كه آنها را آن چنان به ذلت و زبوني بكشاند كه پست تر و ذليل تر از كهنه ي پاره ي زنان گردند».

يكي ديگر از كساني كه انصراف از سفر عراق را به حسين بن علي عليه السلام پيشنهاد نمود عبدالله بن زبير بود.

بنا به نقل طبري و ابن اثير از امام سجاد عليه السلام چهارمين كسي كه به حسين بن علي عليه السلام پيشنهاد مي نمود كه از سفر عراق منصرف گردد و در اين مورد اصرار مي ورزيد عبدالله بن جعفر بود كه پس از حركت امام عليه السلام از مكه طي نامه اي كه بوسيله دو فرزندش عون و محمد به حضور امام ارسال داشت، چنين نگاشت:

اما بعد: به خدا سوگندت مي دهم كه با رسيدن اين نامه از سفري كه در پيش گرفته اي منصرف و به شهر مكه مراجعت كني؛ زيرا مي ترسم كه تو در اين سفر كشته شوي و فرزندانت مستأصل و با كشته شدن تو كه پرچم هدايت و اميد مؤمنان هستي نور خدا خاموش گردد. در حركت خود تعجيل نكن كه من نيز متعاقبا خود را به تو مي رسانم.

عبدالله بن جعفر پس از ارسال اين نامه بلافاصله با عمرو بن سعيد - كه از سوي يزيد بن معاويه به جاي وليد استاندار معزول مدينه به استانداري منصوب و به ظاهر به عنوان امير حاج ولي در واقع براي مأموريت ترور امام عليه السلام آن روزها در مكه به سر مي برد - ملاقات و از وي درخواست نمود كه امان نامه اي به امام عليه السلام بنويسد كه شايد در مراجعت آن حضرت مؤثر افتد و براي تأكيد موضع و اطمينان بيشتر رضايت عمرو بن سعيد را جلب نمود كه برادرش يحيي بن سعيد را در رساندن امان نامه به همراه عبدالله به خدمت امام عليه السلام اعزام


نمايد.

چون عبدالله با همراهي يحيي در بيرون مكه به قافله ي امام عليه السلام رسيد در ضمن تسليم امان نامه تقاضاي خود و يحيي بن سعيد را حضورا مطرح و انصراف امام را از تصميم مسافرت عراق درخواست نمود.

آن حضرت در پاسخ عبدالله و يحيي بن سعيد فرمود: «من رسول خدا را در خواب ديدم در اين خواب به دستور وي به امر مهمي مأموريت يافته ام كه بايد آن را تعقيب نمايم خواه به نفع من تمام بشود يا به ضرر من».

عبدالله درباره ي اين خواب و مأموريتي كه امام به آن اشاره نمود توضيح بيشتري خواست كه آن حضرت چنين پاسخ داد: «من اين خواب را به كسي نگفته ام و تا زنده هستم با كسي در ميان نخواهم گذاشت».

و نامه ي ذيل را نيز در پاسخ امان نامه ي عمرو بن سعيد نگاشت: «اما بعد: راه مخالفت با خدا و پيامبر نپيموده است كسي كه به سوي خدا و رسولش دعوت نموده و عمل صالح انجام دهد و تسليم اوامر حق گردد. امان نامه اي فرستاده اي و در ضمن آن وعده ي ارتباط صميمي و صلح و سازش نسبت به ما داده اي ولي بهترين امانها، امان خداوند است و كسي كه در دين، ترس از خدا نداشته باشد در آخرت از امان او برخوردار نخواهد بود از پيشگاه خداوند درخواست توفيق خوف و خشيت در اين دنيا داريم تا در آخرت مشمول امانش گرديم و اگر منظور تو از اين امان نامه واقعا خير و صلح و صفا باشد در دنيا و آخرت مأجور خواهي بود و السلام».

بنا به نقل بلاذري و طبري و ابن اثير چون جعفر بن عبدالله و يحيي بن سعيد از پيشنهاد خود مأيوس گرديدند و امام را در تصميم و اراده ي خويش قاطع و جدي ديدند به مكه برگشتند و عمرو بن سعيد نيز چون از راه صلح آميز مأيوس گرديد دوباره به برادرش مأموريت داد كه با گروهي مأمور مسلح، خود را به حسين بن علي برسانند و او را وادار و مجبور به مراجعت كنند اين عده چون به قافله ي امام رسيدند در ميانشان بگومگو شد و با تازيانه به همديگر حمله كردند يحيي و


يارانش تاب مقاومت نياورده و به مكه برگشتند.

پنجمين پيشنهاد انصراف از سفر عراق به حسين بن علي عليه السلام به وسيله ي فرزدق شاعر معروف عرب انجام گرفته است آن گاه كه حسين بن علي عليه السلام عازم حركت از مكه به سوي عراق بود و فرزدق نيز براي انجام عمل حج به طرف مكه مي آمد، در خارج از شهر به خدمت آن حضرت رسيد و در زمينه ي حركت وي سؤال نمود. امام عليه السلام در پاسخ فرزدق سخناني ايراد كرد.

فرزدق مي گويد: من در سال شصت با مادرم عازم مكه و انجام مراسم حج بودم به هنگامي كه داخل محدوده ي حرم شدم و افسار شتر مادرم را به دست گرفته و مي كشيدم به قافله ي حسين بن علي عليه السلام كه از مكه به سوي عراق در حركت بود برخوردم و به حضورش شتافتم و پس از سلام و تعارفات عرضه داشتم: يابن رسول الله! پدر و مادرم به فداي تو «ما اعجلك عن الحج؟؛ انگيزه ي تو در اين عجله و خارج شدن از مكه قبل از انجام مراسم حج چيست؟» امام فرمود: «اگر تعجيل نمي كردم دستگيرم مي ساختند».

فرزدق مي گويد امام از من پرسيد تو كيستي؟ عرض كردم مردي از ملت عرب.

فرزدق: اضافه مي كند كه به خدا سوگند امام در شناسايي من به همين اندازه بسنده كرد و در اين مورد چيز ديگري سؤال ننمود.

سپس پرسيد نظر مردم (عراق) نسبت به اوضاع چگونه است. گفتم خبر را از خبره اش مي خواهي كه دلهاي مردم با شما و شمشيرهايشان عليه شما و مقدرات در دست خداست كه هر طور بخواهد انجام دهد.

امام در پاسخ من چنين فرمود: فرزدق درست گفتي! مقدرات در دست خداست و او هر روز فرمان تازه اي دارد كه اگر پيشامدها بر طبق مراد باشد در مقابل نعمتهاي خداوند سپاسگزاريم و هموست مددكار در سپاس و شكر گزاري براي او. و اگر حوادث و پيشامدها در ميان ما و خواسته هايمان حايل گرديد و كارها طبق مرام به پيش


نرفت باز هم آن كس كه نيتش حق باشد، و تقوا بر دلش حكومت مي كند از مسير صحيح خارج نگرديده است.

فرزدق مي گويد وقتي سخن امام بدين جا رسيد، گفتم بلي گفتار شما درست است، خير پيش!

آن گاه مسايلي چند درباره ي حج و غير آن سؤال كردم و امام پس از پاسخ اين سؤالها مركب خود را حركت داد و خداحافظي نموده و از همديگر جدا شديم.

حسين بن علي عليه السلام در خارج از مكه در محلي به نام «تنعيم» به قافله اي برخورد نمود كه در ميان آن، عده اي شتردار از سوي بحير بن يسار حميري، استاندار يمن بارهايي از حله ي يمني و اجناس قيمتي به سوي شام و يزيد بن معاويه حمل مي كردند، آن حضرت اين اجناس را از شترداران گرفته و به تصرف خويش درآورد و خطاب به آنان فرمود: «هر يك از شما كه مايل باشد به همراه ما به عراق بيايد كرايه ي تا عراق را بدو مي پردازيم و او در طول اين سفر از مصاحبت نيك ما نيز برخوردار خواهد گرديد و هر كس بخواهد از همين جا به وطن خود برگردد كرايه ي يمن تا اين نقطه را بدو مي دهيم».

وقتي حسين بن علي عليه السلام در مسير خود به سوي كوفه به منزلي به نام «حاجز» وارد گرديد اين نامه را خطاب به مردم كوفه و در پاسخ نامه ي مسلم بن عقيل نگاشت و به وسيله ي قيس بن مسهر صيداوي به آنان ارسال داشت:

«اما بعد: نامه ي مسلم بن عقيل را كه مشعر به اجتماع و هماهنگي شما در راه نصرت و ياري ما خاندان و مطالبه ي حق ما بود دريافت نمودم. از خداوند مسئلت دارم كه آينده ي همه ي ما را به خير و شما را موفق و در اين اتحاد و اتفاق بر شما ثواب و اجر عظيم عنايت فرمايد.

من هم روز سه شنبه هشتم ذيحجه از مكه به سوي شما حركت نموده ام، با رسيدن پيك من، شماها به كارهاي خويش به سرعت سر و سامان بخشيد كه خود من نيز در اين چند روزه وارد خواهم گرديد».

ابن كثير دمشقي و ابن نما از مذري از اهل كوفه نقل نموده اند كه من پس از


آن كه اعمال حج را انجام دادم به سرعت به كوفه مراجعت نمودم و در مسير خود به چند خيمه برخوردم و از صاحب آن خيمه ها پرسيدم، گفتند اين خيمه ها متعلق به حسين بن علي است. با شنيدن اين جمله و به اشتياق زيارت فرزند پيامبر حركت نموده به سراغ خيمه ي اختصاصي آن حضرت رفتم. او را در قيافه ي مردي كه دوران پيري را شروع كرده باشد، دريافتم و ديدم مشغول قرائت قرآن است و قطرات اشك از صورت و محاسن شريفش سرازير است. عرضه داشتم پدر و مادرم فداي تو باد اي فرزند دختر پيامبر! چه انگيزه اي تو را به اين بيابان بي آب و علف كشانده است؟

امام در پاسخ چنين فرمود: «از طرفي اين بني اميه مرا تهديد نمودند و (از طرف ديكر) اينها دعوتنامه هاي مردم كوفه است كه به سوي من فرستاده اند و همين مردم كوفه هستند كه مرا به قتل خواهند رسانيد و چون دست به اين جنايت زدند و احترام دستورات و اوامر خدا را درهم شكستند خدا نيز كسي را بر آنان مسلط خواهد نمود كه آنها را به قتل برساند و آنچنان خوار و ذليلشان كند كه ذليلتر از كهنه ي پاره ي زنان گردند».

قافله ي حسين بن علي عليه السلام پس از «خزيميه» و «زرود» به منزل ثعلبيه وارد گرديد و در اين منزل، سه گفتار از امام عليه السلام نقل گرديده است كه يكي به مناسبت شهادت حضرت مسلم و دو سخن ديگر در پاسخ دو نفر سؤال كننده مي باشد كه به ترتيب اين سه سخن را در اين جا مي آوريم:

سخن اول در رابطه با شهادت مسلم بن عقيل است كه اين جريان را طبري و مورخان ديگر از عبدالله بن مسلم به طور مشروح و مفصل نقل نموده اند و خلاصه ي آن اين است: ابن سليم كه از مردم كوفه است مي گويد: «من و همراهم «مذري» پس از انجام مراسم حج، همت خود را به كار بستيم كه هر چه زودتر به كاروان حسين بن علي عليه السلام برسيم و سرانجام كار او را بدانيم، در منزل «زرود» بود كه به قافله ي آن حضرت رسيديم و در همين محل به مسافري به نام «بكير» كه از كوفه مي آمد برخورديم و خبر شهر خود را از وي جويا شديم. او گفت به خدا سوگند!


من از كوفه خارج نشدم مگر اين كه مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را به قتل رسانده بودند و با چشم خود ديدم كه بدنهاي آن دو شهيد را در بازار كوفه بر زمين مي كشاندند».

عبدالله مي گويد پس از گرفتن اين خبر، ما به قافله ي حسين بن علي عليه السلام ملحق گشته تا به هنگام غروب به منزل «ثعلبيه» وارد شديم و در اين منزل از نزديك با امام عليه السلام ملاقات نموده و خبر شهادت مسلم و هاني را به اطلاع وي رسانديم.

ابن سليم مي گويد امام با شنيدن اين خبر گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» آن گاه اشك به صورتش جاري گرديد. همراهان امام عليه السلام و بني هاشم نيز گريه كردند و صداي شيون زنها نيز به گوش مي رسيد. پس از آرامش مجلس، عبدالله و همراهش به امام عليه السلام عرضه داشتند يابن رسول الله! جريان كشته شدن مسلم و هاني نشان داد كه شما در كوفه طرفدار و هواخواه نداريد و بهتر اين است كه از همين جا مراجعت كنيد.

و از طرف ديگر فرزندان عقيل گفتند نه، به خدا سوگند كه ما از پاي نمي نشينيم مگر اين كه خون مسلم را از كشندگان وي بگيريم يا همانند او به خون خود بغلتيم.

گفتگو و بحث در ميان عبدالله و همراهش از يك طرف و فرزندان عقيل از طرف ديگر به درازا كشيد و هر يك از آنان براي نظريه ي خويش دلايلي مي آوردند و تأييداتي ذكر مي نمودند و در عين حال همه ي آنان انتظار آن را داشتند كه امام در اين باره اظهار نظر و تصميم خود را بيان كند و آن حضرت در اين رابطه چنين فرمود:

«لا خير في العيش بعد هؤلاء پس از اينها پس از مسلم و هاني و پس از مردان و جواناني مانند فرزندان عقيل ديگر در زندگي، خير و سودي نيست».

امام عليه السلام كه با نزديك شدن به محيط عراق هر روز با افراد مختلف از مردم كوفه و عراق مصادف مي گرديد پس از پشت سر گذاشتن منزل «ثعلبيه» و با ورود به منزل ديگري به نام«شقوق» با مردي كه از سوي كوفه مي آمد مواجه و از وي چگونگي اوضاع كوفه و افكار مردم آنجا


را پرسيد.

آن مرد عرضه داشت يابن رسول الله! مردم عراق در مخالفت شما متحد و هماهنگ گرديده و بر جنگ با شما هم پيمان شده اند.

امام عليه السلام در پاسخ وي فرمود: «ان الامر لله يفعل ما يشاء...»

«پيشامدها از سوي پروردگار است و آن چه خود صلاح بداند انجام مي دهد و خداي بزرگ هر روز (به مقتضاي زمان) اراده ي خاصي دارد».

قافله ي حسين بن علي عليه السلام پس از حركت از منزل «زباله» به منزل ديگري به نام «بطن عقبه» وارد گرديد و بنابر نقل «ابن قولويه» از امام صادق عليه السلام و همچنين بنا به نقل محدثان و مورخان ديگر، حسين بن علي عليه السلام به مناسبت خوابي كه در اين منزل ديده بود خطاب به ياران و اصحابش چنين فرمود: «من درباره ي خودم هيچ پيش بيني نمي كنم جز اين كه به قتل خواهم رسيد؛ زيرا در عالم رؤيا ديدم كه سگهاي چندي به من حمله نمودند و بدترين و شديدترين آنها سگي بود سياه و سفيد».

بنا به نقل مرحوم مفيد در ارشاد در اين هنگام پيرمردي از قبيله ي «عكرمه» به نام عمرو بن لوذان كه در همين منزل به قافله ي امام عليه السلام برخورده بود خطاب به آن حضرت عرضه داشت: مقصد شما كجاست؟

امام فرمود: طرف كوفه.

عمرو بن لوذان گفت: به خدا سوگندت مي دهم كه از همين جا برگردي؛ زيرا من فكر مي كنم در اين سفر به جز نيزه و شمشير با چيز ديگري مواجه نخواهي شد و اينها كه از تو دعوت كرده اند اگر جلوي جنگ و آشوب را بگيرند و از هر جهت آمادگي پيدا كنند سپس به طرف آنها حركت كني، عيبي ندارد ولي با اين وضعي كه خودت هم پيش بيني مي كني، من رفتن شما را به هيچ وجه صلاح نمي دانم!

امام در پاسخ وي چنين فرمود: «اين مطلبي كه تو درك مي كني براي من نيز واضح و روشن است ولي برنامه ي خدا تغيير پذير نيست».

امام عليه السلام سپس فرمود: اينها دست از من بر نمي دارند مگر خون مرا بريزند ولي


پس از اين عمل ننگين، خداوند كسي را بر آنان مسلط خواهد نمود كه طعم تلخ ذلت را به شديدترين وجه به آنان بچشاند و از همه ي ملتها ذليلترشان بگرداند».

قافله ي نور و كاروان حسيني پس از پشت سر گذاشتن «بطن عقبه» وارد منزل ديگري به نام «شراف» گرديد كه پس از ورود آن حضرت، حر بن يزيد رياحي نيز با هزار مرد جنگجو - كه تحت فرماندهي وي مأموريت جلوگيري از حركت امام عليه السلام را به عهده داشتند - بدين منزل وارد شد. و در اين منزل بود كه امام عليه السلام در طي دو سخنراني كوتاه موقعيت خويش و موقعيت خاندان بني اميه و انگيزه ي سفرش را به لشكريان حر، بيان نمود.

امام پس از ورود به منزل «شراف» دستور داد جوانان پيش از طلوع صبح به سوي فرات رفته و بيش از حد معمول و مورد نياز، آب براي خيمه ها حمل نمايند. قبل از ظهر همين روز و در ميان گرماي شديد، حر بن يزيد رياحي در رأس هزار نفر مسلح وارد اين سرزمين گرديد. چون حسين بن علي عليه السلام شدت عطش و تشنگي توأم با خستگي و سنگيني سلاح و گرد و غبار راه را در سپاهيان حر مشاهده نمود، به ياران خويش دستور داد كه آنها و اسبهايشان را سيراب نمايند. و طبق معمول بر آن مركبهاي از راه رسيده آب بپاشند. ياران آن حضرت نيز طبق دستور وي عمل نموده و به جلوي اسبها آب مي گذاشتند و از طرف ديگر به يال و كاكل و پاهاي آنها آب مي پاشيدند.

يكي از سپاهيان «حر» به نام «علي بن طعان محاربي» مي گويد من در اثر تشنگي و خستگي شديد پس از همه ي سربازان و پشت سر سپاهيان توانستم به منطقه ي «شراف» و محل اردوي سپاه وارد گردم. در آن هنگام چون همه ي ياران حسين سرگرم سيراب نمودن لشكريان بودند كسي به من توجه ننمود، در اين موقع مرد خوش خو و خوش قيافه اي كه از كنار خيمه ها متوجه من گرديده بود و سپس معلوم شد كه خود حسين بن علي عليه السلام است به ياريم شتافت و در حالي كه مشك آبي با خود حمل مي كرد خود را به من رسانيد و گفت «انخ الراوية؛


شترت را بخوابان»

«ابن طعام» مي گويد من در اثر عدم آشنايي با لغت حجاز چون منظور او را نفهميدم فرمود: «انخ الجمل؛ شتر را بخوابان» مركب را خواباندم و مشغول خوردن آب گرديدم ولي در اثر تشنگي شديد و دست پاچگي، آب به سر و صورتم مي ريخت و نمي توانستم به راحتي استفاده كنم، امام فرمود: «اخنث السقاء؛ مشك را فشار بده» من باز هم منظور او را درك ننمودم امام، كه مشك را به دست گرفته بود با دست ديگرش دهانه ي آن را گرفت تا توانست بدون زحمت و به راحتي سيراب گردم.

پس از شروع اين محبت و پذيرايي و استراحت مختصر، موقع ظهر و وقت نماز فرارسيد، امام به حجاج بن مسروق مؤذن مخصوصش فرمود: «اذن يرحمك الله و اقم للصلوة نصلي؛ خدا رحمتت كند اذان و اقامه بگو تا نمازمان را بخوانيم».

حجاج مشغول اذان گرديد، امام به «حر» فرمود تو نيز با ما نماز مي خواني يا مستقل و با سپاهيانت مي خواني؟ عرضه داشت نه، ما هم با شما و در يك صف به نماز مي ايستيم.

امام در جلو و يارانش و «حر» و سپاهيانش در پشت سر آن حضرت ايستادند و نماز ظهر را با آن حضرت به جاي آوردند.

پس از تمام شدن نماز، حسين بن علي عليه السلام در حالي كه به شمشيرش تكيه كرده و در پايش نعلين بود و لباسش را پيراهين ساده و عبايي عربي تشكيل مي داد، رو به طرف مردم ايستاد و خطاب به آنان چنين فرمود:

«مردم! سخنان من اتمام حجت است بر شماها و انجام وظيفه و رفع مسؤوليت در پيشگاه خدا، من به سوي شما حركت ننمودم مگر آنگاه كه دعوتنامه ها و پيكهاي شما به سوي من سرازير گرديد كه ما امام و پيشوا نداريم، دعوت ما را بپذير و به سوي ما حركت كن تا خداوند به وسيله ي تو ما را هدايت و رهبري نمايد. اگر بدين دعوتها وفادار و پايبند هستيد اينك كه من به سوي شما آمده ام بايد با من پيمان محكم ببنديد و در همكاري و همياري با من از اطمينان بيشتري


برخوردارم سازيد و اگر از آمدن من ناراضي هستيد حاضرم به محلي كه از آن جا آمده ام مراجعه نمايم».

سپاهيان حر در مقابل گفتار امام عليه السلام سكوت اختيار كردند و جواب مثبت يا منفي از سوي آنان ابزار نگرديد.

بعد از اتمام نماز ظهر و سخنراني امام عليه السلام نماز عصر را نيز هر دو سپاه به امامت حسين بن علي انجام دادند، آن گاه امام سخنراني دوم خود را بعد از نماز عصر خطاب به سپاهيان «حر» چنين ايراد فرمود:

«مردم! اگر از خدا بترسيد و بپذيريد كه حق در دست اهل حق باشد موجب خشنودي خداوند خواهد گرديد و ما اهل بيت پيامبر به ولايت و رهبري مردم شايسته تر و سزاوارتر از اينها (بني اميه) مي باشيم كه به ناحق مدعي اين مقام بوده و هميشه راه ظلم و فساد و دشمني با خدا را در پيش گرفته اند. و اگر در اين راهي كه در پيش گرفته ايد پافشاري كنيد و از ما روي بگردانيد و حق ما را نشناسيد و فعلا خواسته ي شما غير از آن باشد كه در دعوتنامه هاي شما منعكس بود، من از همين جا مراجعت مي كنم».

چون سخن امام عليه السلام به پايان رسيد، «حر» اظهار داشت كه ما از اين دعوتنامه ها خبري نداريم.

امام به «عقبة بن سمعان» دستور داد دو خرجين كه مملو از نامه هاي مردم كوفه بود حاضر نمود ولي «حر» باز هم از اين نامه ها اظهار بي اطلاعي كرد و گفتگويي در ميان وي و امام واقع گرديد.

چون حر ديد امام عليه السلام در تصميم خود قاطع است و به هيچ وجه حاضر نيست در مقابل مأموريت وي انعطاف و نرمش نشان بدهد، چنين گفت: حال كه شما تصميم به حركت گرفته ايد بهتر است مسيري را براي خود انتخاب كنيد كه نه به كوفه وارد شويد و نه به مدينه بازگرديد تا من از فرصت استفاده كنم و نامه اي صلح آميز به ابن زياد بنويسم شايد خداوند مرا از درگيري با تو نجات بخشد.

حر اين جمله را نيز اضافه نمود: «اني أذكرك الله في نفسك فاني اشهد لئن قاتلت لتقتلن؛ اين نكته را نيز ياد آوري مي كنم و هشدارت مي دهم كه اگر دست به


شمشير ببري و جنگي آغاز كني، صد در صد كشته خواهي شد».

و چون گفتار حر بدينجا رسيد و امام اين هشدار توأم با تهديد را از حر شنيد، در پاسخ وي چنين فرمود: «افبالموت تخوفني و هل يعدوبكم الخطب ان تقتلوني...؛ آيا مرا با مرگ مي ترساني و آيا بيش از كشتن من نيز كاري از شما ساخته است. من در پاسخ تو همان چند بيت را مي خوانم كه برادر مؤمن «اوسي» آنگاه كه مي خواست به ياري پيامبر بشتابد و در جنگ شركت كند به پسر عمويش كه مخالف حركت وي بود انشاد نمود و چنين گفت:

«من به سوي مرگ خواهم رفت كه مرگ براي جوانمرد ننگ نيست آن گاه كه او معتقد به اسلام و هدفش حق باشد...»

حر با شنيدن اين پاسخ قطعي با خشم و ناراحتي، خود را كنار كشيد و از آن حضرت جدا گرديد.

پس از حركت از منزل «شراف» هر دو قافله به موازات و در نزديكي همديگر در حركت بودند در منازل و در محلهايي كه امكان آب و استراحت بيشتر بود هر دو قافله با هم فرود مي آمدند و يكي از اين منازل بيضه بود كه در آن جا فرصتي به امام دست داد تا باز هم با سپاهيان «حر» سخن بگويد و حقايقي را با آنان در ميان بگذارد و علت قيام و حركت و انگيزه ي مبارزه ي خويش را تشريح كند. امام حسين عليه السلام سخنان خود را اين گونه آغاز كرد:

«مردم! پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود هر مسلماني با سلطان زورگويي مواجه گردد كه حرام خدا را حلال نموده و پيمان الهي را درهم مي شكند و با سنت و قانون پيامبر از در مخالفت درآمده و در ميان بندگان خدا راه گناه و معصيت و عدوان و دشمني در پيش مي گيرد ولي او در مقابل چنين سلطاني با عمل يا با گفتار، اظهار مخالفت ننمايد بر خداوند است كه اين فرد (ساكت) را به محل همان طغيانگر، در آتش جهنم داخل كند.

مردم! آگاه باشيد اينان (بني اميه) اطاعت خدا را ترك و پيروي از شيطان را بر خود فرض نموده اند، فساد را ترويج و حدود الهي را تعطيل نموده، في ء را (كه مختص به خاندان پيامبر است) به خود


اختصاص داده اند. حلال و حرام و اوامر و نواهي خداوند را تغيير داده اند و من به رهبري جامعه ي مسلمانان از اين مفسدين كه دين جدم را تغيير داده اند شايسته ترم.

گذشته از اين حقايق، مضمون دعوتنامه هايي كه از شما به دست من رسيده و پيكهايي كه از سوي شما به نزد من آمده اند اين بود كه شما با من بيعت كرده و پيمان بسته ايد كه مرا در مقابل دشمن تنها نگذاريد و دست از ياري من برنداريد، اينك اگر بر اين پيمان خود باقي و وفادار باشيد به سعادت و ارزش انساني خود دست يافته ايد، زيرا من حسين فرزند دختر پيامبر و فرزند علي هستم كه وجود من با شما مسلمانان درهم آميخته و فرزندان و خانواده ي شما به حكم فرزندان و خانواده ي خود من هستند (در ميان من و مسلمانان جدايي نيست) كه شما بايد از من پيروي كنيد و مرا الگوي خود قرار دهيد.

و اگر با من پيمان شكني نموديد و بر بيعت خود باقي نمانديد به خدا سوگند اين عمل شما نيز بي سابقه نيست و تازگي ندارد كه با پدرم و برادرم و پسرعمويم مسلم نيز اين چنين رفتار نموديد و با آنان از در غدر و پيمان شكني درآمديد، پس آن كس گول خورده است كه به حرف شما اعتماد كند و به پيمان شما مطمئن شود. شما مردماني هستيد كه در به دست آوردن نصيب اسلامي خود راه خطا پيموده و سهم خود را به رايگان از دست داده ايد و هر كس پيمان شكني كند به ضرر خودش تمام خواهد گرديد و اميد است خداوند مرا از شما بي نياز سازد».

در ادامه راه و در منزلگاه «رهيمه» مردي از مردم كوفه به نام«ابوهرم» به خدمت حسين بن علي عليه السلام رسيد و عرضه داشت: چه انگيزه اي تو را واداشت كه از حرم جدت بيرون بيايي؟»

امام عليه السلام در پاسخ وي چنين فرمود: «اي اباهرم! بني اميه با فحاشي و ناسزاگويي احترام مرا درهم شكستند، من راه صبر و شكيبايي را در پيش گرفتم. و ثروتم را از دستم ربودند، باز هم شكيبايي كردم ولي چون خواستند خونم را بريزند از شهر خود خارج شدم و به خدا سوگند اينان (بني اميه) مرا خواهند


كشت و خداوند آنها را به ذلت فراگير و شمشير برنده مبتلا كرده و كسي را بر آنان مسلط خواهد نمود كه به ذلت و زبونيشان بكشاند و به قتلشان برساند و ذليل تر از قوم سبأ گرداند كه يك نفر زن به دلخواه خود بر مال و جانشان حكومت و فرمانروايي نمود».

طبري مي گويد: چهار تن به نام عمرو بن خالد، سعد، مجمع و نافع بن هلال به همراهي طرماح بن عدي از كوفه حركت كرده بودند كه در منزل «عذيب الهجانات» با حسين بن علي عليه السلام مواجه گرديدند و در ضمن گفتگو با آن حضرت عرضه داشتند: يابن رسول الله! «طرماح» در طول راه اين اشعار را زياد تكرار مي كرد و به جاي «هدي» براي شتران آنها را مي خواند:

«شتر من! از زجر و فشار ناراحت نباش و پيش از صبح و هر چه زودتر مرا حركت بده.

بهترين سوارت را بهترين مسافرت را، تا به مردي برساني كه آقايي و كرامت در سرشت و نژاد اوست.

آقاست و آزادمرد است و داراي سعه ي صدر كه خداوند او را براي انجام بهترين امور به اين جا رسانده است.

خدايش تا آخر دنيا نگهدارش باد».

چون اشعار طرماح كه حاكي از اشتياق فراوان او به درك حضور امام عليه السلام بود در حضور آن حضرت خوانده شد، امام عليه السلام در پاسخ آنان چنين فرمود:

«به خدا سوگند! اميدوارم اراده و خواست خدا درباره ي ما خير باشد خواه كشته شويم يا پيروز گرديم».

آن گاه امام عليه السلام از اين مسافران عقيده و طرز تفكر مردم كوفه را سؤال نمود، عرضه داشتند يابن رسول الله! اما بزرگان و سران قبايل كوفه به عالي ترين و سنگين ترين رشوه از سوي ابن زياد نايل گرديده اند و اما افراد ديگر، قلبشان با شما و شمشيرشان عليه شماست. سپس جريان كشته شدن قيس بن مسهر صيداوي (پيك امام) را به آن حضرت اطلاع دادند. امام با شنيدن اين خبر تأسف بار، اين آيه را خواند: «فمنهم من قضي نحبه...؛ گروهي از مؤمنان به پيمان خود (شهادت در راه خدا) وفا نمودند و گروه ديگر در انتظار به سر مي برند و


عهد و پيمان خويش را تغيير نداده اند». آن گاه امام عليه السلام چنين دعا نمود؛ خدايا! بهشت را براي ما و آنان قرار بده و ما و آنان را در پايگاه رحمتت به مرغوبترين ثوابهاي ذخيره شده ات نايل بگردان».

سپس «طرماح» سخن آغاز نمود و چنين گفت:

يابن رسول الله! من به هنگام خروج از كوفه در كنار اين شهر، گروه زيادي را ديدم كه اجتماع كرده بودند چون انگيزه اين اجتماع را سؤال كردم گفتند: اين مردم براي مقابله با حسين بن علي و جنگ با او آماده مي شوند، يابن رسول الله! تو را به خدا سوگند كه از اين سفر برگرد؛ زيرا من مطمئن نيستم حتي يك نفر از مردم كوفه به كمك و ياري شما بشتابد و اگر تنها اين گروه را كه من ديدم در جنگ با تو شركت كنند، در شكست تو كافي است در صورتي كه هر روز و هر ساعت كه مي گذرد بر نيروي انساني و تسليحات جنگي آنان افزوده مي شود.

طرماح، چنين پيشنهاد كرد: يابن رسول الله! من فكر مي كنم كه شما و من نيز در ركاب شما به سوي «احبا» كه منطقه ي سكونت قبيله ي ما «طي» و دامنه ي كوههاي سر به فلك كشيده است حركت كنيم؛ زيرا اين منطقه آن چنان از امنيت برخوردار و از تعرض دشمن به دور است كه در طول تاريخ، قبيله ي ما در مقابل سلاطين «عسان» و همه ي سفيد و سياه مقاومت نموده و به جهت وضع جغرافيايي ويژه اي كه دارد هيچ دشمني به اين نقطه دست نيافته است؛ گذشته از موقعيت جغرافيايي، اگر شما ده روز در اين نقطه توقف كنيد، تمام افراد قبيله ي «طي»، سواره و با پاي پياده به ياري شما خواهند شتافت و من خودم تعهد مي كنم كه بيست هزار نفر شمشير به دست و شجاع از قبيله ام را به ياري تو برانگيزم كه در پيشاپيش شما با دشمن بجنگند تا هدف و برنامه ي شما روشن گردد.

امام در پاسخ و پيشنهاد طرماح فرمود: خدا به تو و به افراد قبيله ات جزاي خير بدهد.

سپس چنين فرمود: «در ميان ما و مردم كوفه عهد و پيماني بسته شده است و در اثر اين پيمان امكان برگشت براي ما نيست تا ببينم عاقبت كار به كجا


بينجامد». چون طرماح تصميم قاطع امام را ديد، اجازه خواست تا از حضور آن حضرت مرخص شود و آذوقه اي كه براي فرزندانش تهيه كرده است در كوفه به آنان برساند و هر چه سريعتر براي ياري امام به او، لاحق گردد. امام نيز به او اجازه داد.

طرماح با عجله به خانواده اش سر زد و در مراجعت قبل از رسيدن به كربلا از شهادت امام عليه السلام و يارانش مطلع گرديد.

در منزل بني مقاتل به امام اطلاع دادند كه «عبيدالله بن حر جعفي» نيز در اين منزل اقامت گزيده است، امام عليه السلام نخست حجاج بن مسروق را به نزد وي فرستاد، حجاج گفت: اي فرزند حر! هديه ي گرانبها و ارمغان پر ارجي براي تو آورده ام اگر بپذيري، اينك حسين بن علي عليه السلام به اينجا آمده است و تو را به ياري مي طلبد، به او بپيوند تا به ثواب و سعادت بزرگي نايل گردي كه اگر در ركاب او بجنگي به ثواب بي حدي رسيده اي و اگر كشته شوي به شهادت نايل شده اي.

عبيدالله بن حر گفت: به خدا سوگند! من از شهر كوفه بيرون نيامدم مگر اين كه اكثر مردم اين شهر، خود را به جنگ او و سركوبي شيعيانش آماده مي كردند و براي من مسلم است كه در اين جنگ كشته خواهد شد و من توانايي ياري و كمك او را ندارم و اصلا دوست ندارم كه او مرا ببيند و من او را.

حجاج به نزد امام عليه السلام بازگشت و پاسخ «ابن حر» را به عرض وي رسانيد. خود امام با چند تن از اصحابش به نزد عبيدالله آمد و او از امام استقبال نمود و خوشامد گفت.

خود عبيدالله جريان اين ملاقات را چنين توصيف مي كند كه: چون چشمم به آن حضرت افتاد، ديدم من در دوران عمرم زيباتر و چشم پر كن تر از او نديده ام ولي در عين حال به هيچ كس مانند او دلم نسوخته است و هيچگاه نمي توانم آن منظره را فراموش كنم كه وقتي آن حضرت حركت مي كرد چند كودك نيز دور او را گرفته بودند.

«ابن حر» مي گويد: چون به قيافه ي امام تماشا كردم، ديدم رنگ محاسنش شديدا مشكي است پرسيدم كه رنگ طبيعي


است يا از خضاب استفاده كرده ايد؟ امام پاسخ داد: اي ابن حر! پيري من زودرس بود. و از اين گفتار امام فهميدم كه رنگ خضاب است.

به هر حال، پس از تعارفات و سخنان معمولي كه در ميان عبيدالله و آن حضرت رد و بدل شد امام خطاب به وي چنين فرمود: «يا ابن الحر ان اهل مصركم؛ پسر حر! مردم شهر شما (كوفه) به من نامه نوشته اند كه همه ي آنان بر نصرت و ياري من اتحاد نموده و پيمان بسته اند و از من درخواست كرده اند كه به شهرشان بيايم ولي حقيقت امر برخلاف آن است كه آنان به من نگاشته اند و تو در دوران عمرت گناهان زيادي را مرتكب شده و خطاهاي فراواني از تو سر زده است آيا مي خواهي توبه كني و از آن خطاها و گناهها پاك گردي؟».

عبيدالله گفت: مثلا چگونه توبه كنم؟ امام فرمود: «تنصر ابن بنت نبيك و تقاتل معه؛ فرزند دختر پيامبرت را ياري كرده و در ركاب وي با دشمنان او بجنگي».

عبيدالله گفت: به خدا سوگند! من مي دانم كه هر كس از فرمان تو پيروي كند، به سعادت و خوشبختي ابدي نايل شده است ولي من احتمال نمي دهم كه ياري من به حال تو سودي داشته باشد؛ زيرا در كوفه كسي را نديدم كه مصمم به ياري و پشتيباني شما باشد و به خدا سوگندت مي دهم كه از اين امر معافم بداري؛ زيرا من از مرگ سخت گريزانم ولي اينك اسب معروف خود «ملحقه» را به حضورت تقديم مي كنم، اسبي كه تا حال به وسيله ي آن دشمني را تعقيب نكرده ام جز اين كه به او رسيده ام و هيچ دشمني با داشتن اين اسب مرا تعقيب ننموده است مگر اين كه از چنگال او نجات يافته ام.

امام عليه السلام در پاسخ وي فرمود:

«حالا كه در راه ما از نثار جان امتناع مي ورزي ما نيز نه به تو نياز داريم و نه به اسب تو؛ زيرا من از افراد گمراه براي خود نيرو نمي گيرم».

آن گاه امام اين جمله را نيز اضافه نمود:

«همان گونه كه تو بر من نصيحت نمودي من نيز نصيحتي به تو مي كنم كه تا مي تواني خود را به جاي دوردستي


برسان تا صداي استغاثه ي ما را نشنوي و جنگ ما را نبيني؛ زيرا به خدا سوگند! اگر صداي استغاثه ي ما به گوش كسي برسد و به ياري ما نشتابد خدا او را در آتش جهنم قرار خواهد داد».

عبيدالله از اين سخنان پند آميز امام پند نگرفت و به سپاه وي نپيوست ولي تا آخر عمر از اين جريان اظهار ندامت و پشيماني مي نمود و براي از دست دادن چنين سعادتي ابراز تأسف و تأثر مي كرد.

باز در همان منزل «بني مقاتل» بود كه عمرو بن قيس مشرقي به همراه پسر عمويش به حضور حسين بن علي عليه السلام شرفياب گرديد. آن حضرت پرسيد: آيا براي نصرت و ياري من آمده ايد؟ عرضه داشتند: نه؛ زيرا از طرفي ما داراي فرزندان زيادي هستيم و از سوي ديگر مال التجاره ي مردم در نزد ماست و نمي دانيم سرنوشت شما به كجا خواهد انجاميد و صلاح نيست كه مال مردم در دست ما تلف و ضايع گردد.

در اين جا امام عليه السلام خطاب به آن دو چنين فرمود: «از اين منطقه دور باشيد تا صداي استغاثه ي من به گوش شما نرسد و اثري از من نبينيد؛ زيرا هر كس صداي استغاثه ي ما را بشنود يا اثري از ما ببيند ولي به استغاثه ي ما جواب مثبت ندهد و به فرياد ما نرسد خداوند او را با ذلت تمام در جهنم سرنگون خواهد نمود».

در منزل «قصر بني مقاتل» و در اواخر شب، امام دستور داد جوانان مشكها را پر از آب كردند و به سوي منزل بعدي حركت نمودند، به هنگامي كه قافله در حركت بود صداي امام به گوش رسيد كه كلمه ي استرجاع را مكرر بر زبان مي راند: «انا لله و انا اليه راجعون والحمدلله رب العالمين».

حضرت علي اكبر فرزند دلير و شجاع آن حضرت از انگيزه ي اين استرجاع سؤال نمود.

امام اين چنين پاسخ داد: «من سرم را به زين اسب گذاشته بودم كه خواب خفيفي بر چشمم مسلط شد، در اين موقع صداي هاتفي به گوشم رسيد كه مي گفت: اين جمعيت در اين هنگام شب در حركتند و مرگ نيز در تعقيب آنهاست و براي من معلوم گرديد كه اين، خبر مرگ ماست».


حضرت علي اكبر عرضه داشت: «لا اراك الله بسوء ألسنا علي الحق؟ خدا حادثه ي بدي پيش نياورد مگر ما بر حق نيستيم؟»

امام فرمود: «بلي به خدا سوگند كه ما بجز در راه حق قدم بر نمي داريم».

علي اكبر عرضه داشت: «اذا لا نبالي ان نموت محقين؛ اگر بناست در راه حق بميريم ترسي از مرگ نداريم».

امام در اين هنگام او را دعا نمود و چنين فرمود: «خداوند براي تو بهترين پاداش فرزندي را عنايت كند».

قافله ي امام عليه السلام و به موازات آن سپاهيان حر، به حركت خود ادامه دادند تا به «نينوا» رسيدند و در اينجا با مردي مسلح كه سوار بر اسب تندرو بود مواجه گرديدند و او پيك ابن زياد و حامل نامه اي از سوي وي به «حر» بود. متن نامه چنين است: «با رسيدن اين نامه بر حسين بن علي فشار وارد بياور و در بياباني بي آب و علف و بي دژ فرودش آر».

«حر» نيز متن نامه را براي امام عليه السلام خواند و آن حضرت را در جريان مأموريت خويش قرار داد.

امام فرمود: پس بگذار ما در بيابان نينوا و يا غاضريات يا شفيه فرود آييم.

حر گفت: من نمي توانم با اين پيشنهاد شما موافقت كنم؛ زيرا من ديگر در تصميم گيري خود آزاد نيستم چون همين نامه رسان، جاسوس ابن زياد نيز مي باشد و جزييات اقدامات مرا زير نظر دارد.

در اين هنگام «زهير بن قين» به امام عليه السلام چنين پيشنهاد نمود كه براي ما جنگ كردن با اين گروه كم، آسانتر است از جنگ كردن با افراد زيادي كه در پشت سر آنهاست و به خدا سوگند! طولي نخواهد كشيد كه لشكريان زيادي به پشتيباني اينها برسد و آن وقت ديگر ما تاب مقاومت در برابر آنان را نخواهيم داشت.

امام در پاسخ پيشنهاد زهير چنين فرمود: «ما كنت لأبدأهم بالقتال؛ من هرگز شروع كننده ي جنگ نخواهم بود».

آن گاه امام عليه السلام خطاب به حر فرمود: بهتر است يك قدر ديگر حركت كنيم و محل مناسبتري براي اقامت خود


برگزينيم. حر موافقت نمود و به حركت خود ادامه دادند تا به سرزمين كربلا رسيدند در اين جا حر و يارانش به عنوان اينكه اين محل به فرات نزديك و محل مناسبي است از پيشروي امام جلوگيري نمودند.

وقتي حسين بن علي عليه السلام تصميم گرفت در آن سرزمين فرود آيد، از نام آنجا سؤال كرد، پاسخ دادند كه: اين جا را «طف» مي گويند.

امام پرسيد نام ديگري نيز دارد؟ عرضه داشتند: «كربلا» هم ناميده مي شود.

امام با شنيدن اسم «كربلا» گفت: «اللهم اعوذبك من الكرب و البلاء؛ خدايا! از اندوه بلا به تو پناه مي آورم». سپس فرمود: «اينجاست محل فرود آمدن ما و به خدا سوگند! همين جاست محل قبرهاي ما و به خدا سوگند از اينجاست كه در قيامت محشور و منشور خواهيم گرديد و اين وعده اي است از جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و در وعده ي او خلافي نيست».

حسين بن علي عليه السلام در دوم محرم الحرام سال 61 هجري وارد كربلا گرديد و پس از توقف كوتاه در ميان ياران و فرزندان و افراد خاندان خويش قرار گرفت و اين خطبه را ايراد نمود:

«اما بعد؛ پيشامد ما همين است كه مي بينيد؛ جدا اوضاع زمان دگرگون گرديده، زشتيها آشكار و نيكيها و فضيلتها از محيط ما رخت بربسته است، از فضايل انساني باقي نمانده است مگر اندكي مانند قطرات ته مانده ي ظرف آب. مردم در زندگي ننگين و ذلت باري به سر مي برند كه نه به حق، عمل و نه از باطل روگرداني مي شود، شايسته است كه در چنين محيط ننگين، شخص باايمان و بافضيلت، فداكاري و جانبازي كند و به سوي فيض ديدار پروردگارش بشتابد، من در چنين محيط ذلت باري مرگ را جز سعادت و خوشبختي و زندگي با اين ستمگران را چيزي جز رنج و نكبت نمي دانم».

امام به سخنانش چنين ادامه داد: «اين مردم برده هاي دنيا هستند و دين لقلقه ي زبانشان مي باشد، حمايت و پشتيبانيشان از دين تا آن جاست كه


همين دستور را داد و تنها فرزندش حفص و غلام مخصوصش به همراه او وارد خيمه شدند.

امام در اين مجلس خطاب به عمر سعد چنين گفت: «فرزند سعد! آيا مي خواهي با من جنگ كني در حالي كه مرا مي شناسي و مي داني پدر من چه كسي است و آيا از خدايي كه برگشت تو به سوي اوست نمي ترسي؟ آيا نمي خواهي با من باشي و دست از اينها (بني اميه) برداري كه اين عمل به خدا نزديكتر و مورد توجه اوست».

عمر سعد در پاسخ امام عرضه داشت مي ترسم در اين صورت خانه ي مرا در كوفه ويران كنند.

امام فرمود: من به هزينه ي خودم براي تو خانه اي مي سازم.

عمر سعد گفت: مي ترسم باغ و نخلستانم را مصادره كنند.

امام فرمود: من در حجاز بهتر از اين باغها را كه در كوفه داري به تو مي دهم.

عمر سعد گفت: زن و فرزندم در كوفه است و مي ترسم آنها را به قتل برسانند.

امام عليه السلام چون بهانه هاي او را ديد و از توبه و بازگشت وي مأيوس گرديد در حالي كه اين جمله را مي گفت، از جاي خود برخاست:

«چرا اين قدر در اطاعت شيطان پافشاري مي كني! خدايت هر چه زودتر در ميان رختخوابت بكشد و در روز قيامت از گناهت درنگذرد، به خدا سوگند! اميدوارم كه از گندم عراق نصيبت نگردد مگر به اندازه ي كم (يعني عمرت كوتاه باد)».

عمر سعد نيز از روي استهزا گفت: جو عراق براي من بس است.

بنا به نقل طبري عصر پنجشنبه نهم محرم، عمر سعد فرمان حمله داد و لشكر به حركت درآمد. امام عليه السلام در آن ساعت در بيرون خيمه به شمشيرش تكيه نموده خواب خفيفي بر چشمانش مستولي شد.

و چون زينب كبري عليه السلام سر و صداي لشكر عمر سعد را شنيد و جنب و جوش آنها را ديد به نزد امام آمد و عرضه داشت: برادر! اينك دشمن به خيمه ها نزديك شده است.

امام عليه السلام سربرداشت و اول اين جمله را گفت: «اينك جدم رسول خدا را


در خواب ديدم كه به من فرمود: فرزندم به زودي به نزد ما خواهي آمد».

سپس برادرش ابوالفضل عليه السلام را خطاب كرد و چنين گفت: جانم به قربانت! سوار شو و با اينها ملاقات كن و انگيزه و هدف آنان را بپرس.

طبق فرمان امام عليه السلام حضرت ابوالفضل با بيست تن كه زهير بن قين و حبيب بن مظاهر نيز در ميان آنان ديده مي شد به سوي دشمن حركت نموده و در مقابل آنان قرار گرفت و انگيزه ي حركتشان را سؤال نمود.

لشكريان عمر سعد در جواب او گفتند: اينك از سوي امير (ابن زياد) حكم تازه اي رسيده است كه بايد شما بيعت كنيد و الا همين الان وارد جنگ خواهيم گرديد.

حضرت ابوالفضل به سوي امام برگشت و پيشنهاد آنان را به عرض آن حضرت رسانيد.

امام در پاسخ وي چنين فرمود: «به سوي آنان بازگرد و اگر توانستي همين امشب را مهلت بگير و جنگ را به فردا موكول بكن تا ما امشب را به نماز و استغفار و مناجات با پروردگارمان بپردازيم؛ زيرا خدا مي داند كه من به نماز و قرائت قرآن واستغفار و مناجات با خدا علاقه ي شديد دارم».

ابوالفضل عليه السلام برگشت و تقاضاي مهلت يك شبه نمود. عمر سعد چون در قبول اين پيشنهاد مردد بود موضوع را با فرماندهان لشكر مطرح و نظر آنان را جويا گرديد.

يكي از فرماندهان به نام «عمرو بن حجاج» گفت: سبحان الله! اگر اينها از ترك و ديلم بودند و چنين مهلتي از تو درخواست مي كردند بايستي به آنان جواب مثبت مي دادي «در صورتي كه اينها فرزندان پيامبر هستند».

«قيس بن اشعث»يكي ديگر از فرماندهان گفت: به عقيده ي من هم بايد به اين درخواست حسين جواب مثبت داد؛ زيرا اين درخواست وي نه براي عقب نشيني آنها از جبهه و نه براي تجديد نظر است بلكه به خدا سوگند! فردا اينها پيش از تو به جنگ شروع خواهند نمود.

عمر سعد گفت: اگر چنين است پس


چرا شب را به آنان مهلت بدهيم؟

به هر حال، پس از گفتگوي زياد، پاسخ عمر سعد به حضرت ابوالفضل عليه السلام اين بود: ما امشب را به شما مهلت مي دهيم اگر تسليم شديد و به فرمان امير گردن نهاديد به نزد او مي بريم و اگر امتناع كرديد ما هم شما را به حال خود باقي نخواهيم گذاشت و جنگ است كه سرنوشت شما را تعيين خواهد نمود.

و بدين گونه با درخواست امام عليه السلام موافقت گرديد و شب عاشورا به وي مهلت داده شد.

حسين بن علي عليه السلام نزديك غروب تاسوعا و پس از آن كه از طرف دشمن مهلت داده شد (و يا پس از نماز مغرب) در ميان افراد بني هاشم و ياران خويش قرار گرفته اين خطابه را ايراد نمود:

«خدا را به بهترين وجه ستايش كرده و در شدايد و آسايش و رنج و رفاه، مقابل نعمتهايش سپاسگزارم. خدايا! تو را مي ستايم كه بر ما خاندان، با نبوت، كرامت بخشيدي و قرآن را به ما آموختي و به دين و آيين مان آشنا ساختي و بر ما گوش (حق شنو) و چشم (حق بين) و قلب (روشن) عطا فرموده اي و از گروه مشرك و خدا نشناس قرار ندادي.

اما بعد: من اصحاب و ياراني بهتر از ياران خود نديده ام و اهل بيت و خانداني باوفاتر و صديقتر از اهل بيت خود سراغ ندارم. خداوند به همه شما جزاي خير دهد.

آنگاه فرمود: جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خبر داده بود كه من به عراق فرا خوانده مي شوم و در محلي به نام «عمورا» و يا «كربلا» فرود آمده و در همانجا به شهادت مي رسم و اينك وقت اين شهادت رسيده است. به اعتقاد من همين فردا، دشمن جنگ خود را با ما آغاز خواهد نمود و حالا شما آازد هستيد و من بيعت خود را از شما برداشتم و به همه ي شما اجازه مي دهم كه از اين سياهي شب استفاده كرده و هر يك از شما دست يكي از افراد خانواده ي مرا بگيرد و به سوي آبادي و شهر خويش حركت كند و جان خود را از مرگ نجات بخشد؛ زيرا اين مردم فقط در تعقيب من هستند و اگر بر من دست بيابند با ديگران كاري


نخواهند داشت، خداوند به همه ي شما جزاي خير و پاداش نيك عنايت كند».

اولين كسي كه پس از سخنراني امام عليه السلام لب به سخن گشود برادرش عباس بن علي عليه السلام بود. او چنين گفت: «لا ارانا الله ذلك ابدا؛ خدا چنين روزي را نياورد كه ما تو را بگذاريم و به سوي شهر خود برگرديم».

و اصحاب آن حضرت در تعقيب گفتار حضرت ابوالفضل و در همين زمينه سخناني گفتند كه امام نگاهي به فرزندان عقيل كرد و چنين گفت: «حسبكم من القتل بمسلم اذهبوا قد اذنت لكم؛ كشته شدن مسلم براي شما بس است، من به شما اجازه دادم برويد».

آنان در پاسخ امام چنين گفتند: در اين صورت اگر از ما سؤال شود كه چرا دست از مولا و پيشواي خود برداشتيد چه بگوييم؟ نه، به خدا سوگند! هيچگاه چنين كاري را انجام نخواهيم داد بلكه ثروت و جان فرزندانمان را فداي راه تو كرده و تا آخرين مرحله در ركاب تو جنگ خواهيم كرد.

آن گاه كه حسين بن علي عليه السلام اين عكس العمل متقابل را از افراد بني هاشم و صحابه و يارانش ديد و آن كلمات و جملاتي كه دليل بر آگاهي و احساس مسؤوليت و وفاداري آنان نسبت به مقام امامت است به سمع آن حضرت رسيد، در ضمن اينكه آنها را با اين جمله دعا مي نمود: «جزاكم الله خيرا» خدا به همه ي شما پاداش نيك عنايت كند.

به طور قاطعانه و صريح چنين فرمود: «اني غدا اقتل و كلكم تقتلون...؛ من فردا كشته خواهم شد و همه ي شما و حتي قاسم و عبدالله شيرخوار نيز با من كشته خواهند شد».

همه ي ياران آن حضرت با شنيدن اين بيان يك صدا چنين گفتند: مانيز به خداي بزرگ سپاسگزاريم كه بوسيله ي ياري تو به ما كرامت و با كشته شدن در ركاب تو بر ما عزت و شرافت بخشيد، اي فرزند پيامبر! آيا ما نبايد خشنود باشيم از اين كه در بهشت با تو هستيم؟

و طبق نقل خرائج راوندي امام پرده را از جلوي چشم آنان كنار زد و يكايك آنان محل خود و نعمتهايي كه در بهشت برايشان مهيا شده است مشاهده نمودند.


مرحوم مقرم نقل مي كند كه امام عليه السلام در شب عاشورا و در ميان تاريكي از خيمه ها دور شد. نافع بن هلال كه يكي از ياران آن حضرت بود خود را به امام عليه السلام رسانيد و انگيزه ي بيرون شدن از محيط خيمه ها را سؤال كرد و اضافه نمود: يابن رسول الله! آمدن شما به سوي لشكر اين مرد طاغي مرا سخت نگران و متوحش ساخت.

امام عليه السلام در پاسخ وي فرمود: «آمده ام تا پستي و بلندي اطراف خيمه ها را بررسي كنم كه مبادا براي دشمن مخفيگاهي باشد و از آن جا براي حمله ي خود و يا دفع حمله ي شما استفاده كند».

آن گاه امام عليه السلام در حالي كه دست نافع در دستش بود چنين فرمود: «هي و الله وعد لا خلف فيه؛ امشب همان شب موعود است، وعده اي است كه هيچ تخلف در آن راه ندارد».

سپس امام عليه السلام رشته كوه هايي را كه در مهتاب شب از دور ديده مي شد به نافع نشان داد و فرمود: نمي خواهي در اين تاريكي شب به اين كوهها پناهنده شوي و خود را از مرگ برهاني؟».

«نافع بن هلال» خود را به قدمهاي آن حضرت انداخت و عرضه داشت مادرم به عزايم بنشيند من اين شمشير را به هزار درهم و اسبم را هم به هزار درهم خريداري نموده ام، سوگند به آن خدايي كه با محبت تو بر من منت گذاشته است بين من و تو جدايي نخواهد افتاد مگر آن وقت كه اين شمشير، كند و اين اسب خسته شود.

«مقرم» از نافع بن هلال چنين نقل مي كند كه: امام عليه السلام پس از بررسي بيابان هاي اطراف، به سوي خيمه ها برگشت و به خيمه ي زينب كبري عليهاالسلام وارد گرديد و من در بيرون خيمه كشيك مي دادم، زينب كبري عليهاالسلام عرضه داشت: برادر! آيا ياران خود را آزموده اي و به نيت و استقامت آنان پي برده اي؟ مبادا در موقع سختي دست از تو بردارند و در ميان دشمن تنها بگذارند.

امام عليه السلام در پاسخ وي چنين فرمود: «آري، به خدا سوگند! آنها را آزمودم و نيافتم مگر دلاور و غرنده (شيرخوار) و باصلابت و استوار (كوهوار)، آنان به كشته شدن در ركاب من آن چنان مشتاق هستند


مانند اشتياق طفل شير خوار به پستان مادرش».

نافع مي گويد: من چون اين سؤال و جواب را شنيدم، گريه گلويم را گرفت و به نزد حبيب بن مظاهر آمده و آن چه از امام و خواهرش شنيده بودم بدو بازگو نمودم.

حبيب بن مظاهر گفت: به خدا سوگند! اگر منتظر فرمان امام عليه السلام نبوديم همين امشب به دشمن حمله مي كرديم. گفتم حبيب! اينك امام در خيمه ي خواهرش مي باشد و شايد از زنان و اطفال حرم نيز در آن جا باشد و بهتر است تو با گروهي از يارانت به كنار خيمه ي آنان رفته و مجددا اظهار وفاداري بنماييد تا هر چه بيشتر مايه ي دلگرمي اين بانوان باشد.

حبيب با صداي بلند ياران امام را كه در ميان خيمه ها بودند دعوت كرد و همه ي آنان، خود را از خيمه ها بيرون انداختند. حبيب اول به افراد بني هاشم گفت: از شما درخواست مي كنم كه به درون خيمه هاي خود برگرديد و به عبادت و استراحت خويش بپردازيد سپس گفتار نافع را براي بقيه ي صحابه نقل نمود.

همه ي آنان پاسخ دادند: سوگند به خدايي كه بر ما منت گذاشته و بر چنين افتخاري نايل نموده است اگر منتظر فرمان امام نبوديم، همين حالا با شمشيرهاي خود به دشمن حمله مي كرديم، حبيب دلت آرام و چشمت روشن باد.

حبيب بن مظاهر در ضمن دعا به آنان پيشنهاد نمود كه بياييد با هم به كنار خيمه ي بانوان رفته به آنان نيز اطمينان خاطر بدهيم.

چون به كنار اين خيمه رسيدند، حبيب خطاب به بانوان بني هاشم چنين گفت: اي دختران پيامبر و اي حرم رسول خدا! اينان جوانان فداكار شما و اينها شمشيرهاي براقشان است كه همه سوگند ياد نموده اند اين شمشيرها را در غلافي جاي ندهند مگر در گردن دشمنان شما و اين نيزه هاي بلند و تيز در اختيار غلامان شماست كه هم قسم شده اند آنها را فرونبرند مگر در سينه ي دشمنان شما.

در اين هنگام يكي از بانوان به آنان


چنين پاسخ داد: «ايها الطيبون حاموا عن بنات رسول الله و حرائر اميرالمأمنين؛ اي پاك مردان! از دختران پيامبر و زنان خاندان اميرالمؤمنان دفاع كنيد».

چون سخن اين بانو به گوش اين افراد رسيد، با صداي بلند گريه كرده و هر يك به سوي خيمه خويش بازگشتند.

از امام سجاد عليه السلام نقل شده است كه در شب عاشورا پدرم در ميان خيمه با چند تن از يارانش نشسته بود و «جون» غلام ابوذر مشغول اصلاح شمشير امام عليه السلام بود، آن حضرت به اين اشعار مترنم و متمثل گرديد:

«اي دنيا! اف بر دوستي تو كه صبحگاهان و عصرگاهان چقدر از دوستان و خواهانت را به كشتن مي دهي به عوض قناعت نورزي و همانا كارها به خداي بزرگ محول است و هر زنده اي سالك اين راه».

امام سجاد عليه السلام مي گويد: من از اين اشعار به هدف امام عليه السلام كه خبر مرگ و اعلان شهادت بود پي بردم و چشمانم پر از اشك گرديد ولي از گريه خودداري كردم، اما عمه ام زينب كه در كنار بستر من نشسته بود با شنيدن اين اشعار و با متفرق شدن ياران امام، خود را به خيمه ي آن حضرت رسانيد و گفت: واي بر من! اي كاش مرده بودم و چنين روزي را نمي ديدم، اي يادگار گذشتگانم و اي پناهگاه بازماندگانم گويا همه ي عزيزانم را امروز از دست داده ام كه اين پيشامد، مصيبت پدرم علي و مادرم زهرا و برادرم حسن عليه السلام را زنده نمود.

امام عليه السلام به زينب كبري تسلي داده و به صبر و شكيبايي توصيه نمود و چنين گفت: «خواهر! راه صبر و شكيبايي را در پيش بگير و بدانكه همه ي مردم دنيا مي ميرند و آنان كه در آسمانها هستند زنده نمي مانند، همه ي موجودات از بين رفتني هستند مگر خداي بزرگ كه دنيا را با قدرت خويش آفريده است و همه ي مردم را مبعوث و زنده خواهد نمود و اوست خداي يكتا. پدر و مادرم و برادرم حسن بهتر از من بودند كه همه به جهان ديگر شتافتند و من و آنان و همه ي مسلمانان بايد از رسول خدا پيروي كنيم كه او نيز به جهان بقا شتافت».

سپس فرمود: «خواهرم ام كلثوم!


فاطمه! رباب! پس از مرگ من گريبان چاك نكنيد و صورت خود را نخراشيد و سخني كه از شما شايسته نيست بر زبان نرانيد».

صاحب «نفس المهموم» از مرحوم صدوق قدس سره نقل مي كند كه در ساعتهاي آخر شب عاشورا خواب سبكي چشم امام عليه السلام را فراگرفت و چون بيدار گرديد خطاب به ياران و اصحابش فرمود: «من در خواب ديدم كه چندين سگ شديدا بر من حمله مي كنند و شديدترين آنها سگي بود به رنگ سياه و سفيد و اين خواب نشانگر آن است از ميان اين افراد كسي كه به مرض برص مبتلاست قاتل من خواهد بود».

امام عليه السلام سپس فرمود: و پس از اين خواب، رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را با گروهي از يارانش ديدم كه به من فرمود: «تو شهيد اين امت هستي و ساكنان آسمانها و عرش برين، آمدن تو را به همديگر مژده و بشارت مي دهند، تو امشب افطار را در نزد من خواهي بود، عجله كن و تأخير روا مدار و اينك فرشته اي از آسمان فرود آمده است تا خون تو را در شيشه ي سبز رنگي جمع آوري كند».

بنا به نقل ابن قولويه و مسعودي، حسين بن علي عليه السلام آن گاه كه نماز صبح را بجاي آورد، رو به سوي نمازگزاران نموده پس از حمد و سپاس خداوند به آنان چنين فرمود: خداوند به كشته شدن شما و كشته شدن من در اين روز اذن داده است و بر شماست كه صبر و شكيبايي در پيش گرفته و با دشمن بجنگيد».

مرحوم شيخ صدوق از امام سجاد عليه السلام مطلبي بدين مضمون نقل مي كند كه:

در روز عاشورا چون جنگ شدت گرفت و كار بر حسين بن علي عليه السلام سخت شد بعضي از ياران آن حضرت متوجه گرديدند كه تعدادي از اصحاب و ياران امام عليه السلام در اثر شدت جنگ و با مشاهده ي بدنهاي قطعه قطعه شده ي دوستانشان و رسيدن نوبت شهادتشان رنگشان متغير و لرزه بر اندامشان مستولي گرديده است ولي خود حسين بن علي عليه السلام و تعدادي از خواص يارانش برخلاف گروه اول هر چه فشار بيشتر و فاصله ي آنان با شهادت نزديكتر مي شود


رنگشان گلناري گشته و از آرامش و سكون خاطر بيشتري برخوردار مي گردند كه از اين منظره ي جالب و شهامت فوق العاده متعجب شده در حالي كه به قيافه ي روحاني و سيماي گلناري حسين بن علي عليه السلام اشاره مي نمودند به ياران خود چنين گفتند:

«به حسين بن علي عليه السلام نگاه كنيد كه از مرگ و شهادت كوچكترين ترسي به خود راه نمي دهد».

آن حضرت چون اين جمله را از آنان شنيد ياران خويش را اين چنين مورد خطاب قرار داد:

«اي بزرگ زادگان صبر و شكيبايي به خرج دهيد كه مرگ چيزي جز يك پل نيست كه شما را از سختي و رنج عبور داده به بهشت پهناور و نعمتهاي هميشگي آن مي رساند، چه كسي است كه نخواهد از يك زندان به قصري انتقال يابد و همين مرگ براي دشمنان شما مانند آن است كه از كاخي به زندان و شكنجه گاه منتقل گردند. پدرم از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بر من نقل نمود كه مي فرمود: دنيا براي مؤمن همانند زندان و براي كافر همانند بهشت است. مرگ پلي است كه اين گروه مؤمن را به بهشتشان مي رساند و آن گروه كافر را به جهنمشان. آري، نه دروغ شنيده ام و نه دروغ مي گويم».

آن حضرت پس از اين بيان، صفوف لشكر خويش را كه بنا به مشهور از 72 تن تشكيل مي يافت منظم نمود، ميمنه ي سپاه را به زهير بن قين و ميسره را به حبيب بن مظاهر و پرچم را به برادرش عباس بن علي عليه السلام سپرد و خود و افراد خاندانش در قلب سپاه قرار گرفتند.

در اين هنگام عمر بن سعد نيز به آرايش و تنظيم صفوف لشكر خويش مشغول بود و چون چشم امام عليه السلام به انبوه جمعيت لشكر دشمن افتاد و در مقابل خويش سيلي عظيم و موجي خروشان از دشمن را ديد دستها را به سوي آسمان بلند كرد و اين دعا را خواند: خدايا! تو در هر غم و اندوه پناهگاه و در هر پيشامد ناگوار مايه ي اميد من هستي و در هر حادثه اي سلاح و ملجأ من. چه بسيار غمهاي كمرشكن كه دلها در برابرش آب و راه هر چاره در


مقابلش مسدود مي گردد، غمهاي جانكاهي كه با ديدن آنها دوستان، دوري جسته و دشمنان زبان به شماتت مي گشودند، در چنين مواقعي تنها به پيشگاه تو شكايت آورده و از ديگران قطع اميد نموده اند و تو بودي كه به داد من رسيده و اين كوههاي غم را برطرف كرده اي و از اين امواج اندوه نجاتم بخشيده اي. خدايا! تويي صاحب هر نعمت و تويي آخرين مقصد و مقصود من».

امام عليه السلام پس از تنظيم صفوف لشكر خويش، سوار بر اسب گرديد و از خيمه ها قدري فاصله گرفت و با صداي بلند و رسا خطاب به لشكر افراد عمر سعد چنين فرمود: مردم! حرف مرا بشنويد و در جنگ و خونريزي شتاب نكنيد تا من وظيفه ي خود را كه نصيحت و موعظه شماست، انجام بدهم و انگيزه ي سفر خود را به اين منطقه توضيح بدهم. اگر دليل مرا پذيرفتيد و با من از راه انصاف درآمديد راه سعادت را دريافته و دليلي براي جنگ با من نداريد و اگر دليل مرا نپذيرفتيد و از راه انصاف نيامديد همه ي شما دست به دست هم بدهيد و هر تصميم و انديشه ي باطل كه داريد درباره ي من به اجرا بگذاريد و مهلتم ندهيد ولي به هر حال امر بر شما پوشيده نماند، يار و پشتيبان من خدايي است كه قرآن را فرو فرستاد و اوست يار و ياور نيكان».

بنا به نقل كتب تاريخ، چون سخن امام عليه السلام به آخرين فراز اين بخش رسيد، صداي گريه از سوي بعضي از زنان و دختران كه به سخنان آن حضرت گوش فرا مي دادند، بلند شد و لذا امام عليه السلام سخن و خطابه ي خويش را قطع كرده و به برادرش عباس و فرزندش علي اكبر مأموريت داد تا آنها را به سكوت و آرامش دعوت نمايند و اين جمله را نيز اضافه نمود كه آنان گريه هاي زيادي در پيش دارند.

چون بانوان و اطفال آرام شدند، امام دو مرتبه شروع به سخن كرد و پس از حمد و سپاس خداوند خطبه ي ديگري ايراد نمود.

«بندگان خدا! از خدا بترسيد و از دنيا در حذر باشيد كه اگر بنا بود همه ي دنيا به يك نفر داده شود و يا يك فرد براي هميشه در دنيا بماند پيامبران براي بقا


سزاوارتر و جلب خشنودي آنان بهتر و چنين حكمي خوشايندتر بود ولي هرگز! زيرا خداوند دنيا را براي فاني شدن خلق نموده كه تازه هايش كهنه و نعمتهايش زايل و سرور و شاديش به غم و اندوه مبدل خواهد گرديد، دون منزلي است و موقت خانه اي. پس براي آخرت خود توشه اي برگيريد و بهترين توشه ي آخرت تقوا و ترس از خداست. مردم! خداوند دنيا را محل فنا و زوال قرار داد كه اهل خويش را تغيير داده و وضعشان را دگرگون مي سازد، مغرور و گول خورده كسي است كه گول دنيا را بخورد و بدبخت كسي است كه مفتون آن گردد.

مردم! دنيا شما را گول نزند كه هر كس بدو تكيه كند نااميدش سازد و هر كس بر وي طمع كند به يأس و نااميديش كشاند و شما اينك به امري هم پيمان شده ايد كه خشم خدا را برانگيخته و به سبب آن، خدا از شما اعراض كرده و غضبش را بر شما فرستاده است. چه نيكوست خداي ما و چه بد بندگاني هستيد شماها كه به فرمان خدا گردن نهاده و به پيامبرش ايمان آورديد و سپس براي كشتن اهل بيت و فرزندانش هجوم كرديد. شيطان بر شما مسلط گرديده و خداي بزرگ را از ياد شما برده است. ننگ بر شما و ننگ بر ايده و هدف شما. ما براي خدا خلق شده ايم و برگشتمان به سوي اوست. (سپس فرمود): اينان پس از ايمان، به كفر گراييده اند، اين قوم ستمگر از رحمت خدا دور باد».

و در بخش سوم خطبه، از راه معرفي خويش، به موعظه و نصيحت آنان ادامه مي دهد و چنين مي فرمايد:

«مردم! بگوييد من چه كسي هستم سپس به خود آييد و خويشتن را ملامت كنيد و ببينيد آيا قتل من و درهم شكستن حريم من براي شما جايز است؟ آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم؟ آيا من فرزند وصي و پسر عموي پيامبر شما نيستم؟ مگر من فرزند كسي نيستم كه پيش از همه ي مسلمانان به خدا ايمان آورد و پيش از همه رسالت پيامبر را تصديق نمود؟ آيا حمزه سيدالشهداء عموي پدر من نيست؟ آيا جعفر طيار عموي من نيست؟ آيا شما سخن پيامبر را در حق


من و برادرم نشنيده ايد كه فرمود: اين دو، سروران جوانان بهشت هستند؟ اگر مرا در گفتارم تصديق كنيد اينها حقايقي است كه كوچكترين خلافي در آن نيست؛ زيرا از روز اول دروغ نگفته ام؛ چون دريافته ام كه خداوند به اهل دروغ غضب كرده و ضرر دروغ را به گوينده ي آن برمي گرداند. و اگر مرا تكذيب مي كنيد، اينك در ميان مسلمانان از صحابه ي پيامبر كساني هستند كه مي توانيد از آنها سؤال كنيد: از جابر بن عبدالله انصاري، ابوسعيد خدري، سهل بن سعد ساعدي، زيد بن ارقم و انس بن مالك بپرسيد كه همه ي آنان گفتار پيامبر را درباره ي من و برادرم از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شنيده اند و همين يك جمله مي تواند مانع شما گردد از ريختن خون من».

در اين جا شمر بن ذي الجوشن كه يكي از فرماندهان و سران لشكر كوفه بود، متوجه گرديد كه ممكن است سخنان امام در سپاهيان مؤثر واقع شود و آنان را از جنگ منصرف سازد و لذا خواست سخن امام را قطع كند و با صداي بلند داد زد: «او در ضلالت است و نمي فهمد چه مي گويد».

حبيب بن مظاهر هم از سوي لشكر آن حضرت بدو پاسخ داد: «تويي كه در ضلالت و گمراهي سخت مي باشي و راست مي گويي كه سخن او را نمي فهمي؛ زيرا خدا قلب تو را مهر و موم كرده است».

«اگر در گفتار پيامبر درباره ي من و برادرم ترديد داريد آيا در اين واقعيت نيز شك مي كنيد كه من پسر دختر پيامبر شما هستم و در همه ي دنيا و در ميان شما و ديگران پيامبر خدا فرزندي جز من ندارد؟ واي بر شما! آيا كسي از شما را كشته ام كه در مقابل خون وي مرا به قتل مي رسانيد! يا مال كسي را گرفته ام و يا جراحتي بر شما وارد ساخته ام تا مستحق مجازاتم بدانيد؟».

گفتار حسين بن علي عليه السلام كه بدينجا رسيد، سكوت كامل بر سپاه كوفه حكمفرما بود و هيچ عكس العمل و پاسخي از طرف آنان مشاهده نمي گرديد كه امام چند تن از افراد سرشناس كوفه را كه از آن حضرت دعوت كرده و در ميان لشكر ابن سعد حضور داشتند، خطاب


كرد و چنين فرمود:

«اي شبث بن ربعي و اي حجار بن ابجر و اي قيس بن اشعث و اي يزيد بن حارث! آيا شما براي من نامه ننوشتيد كه ميوه هايمان رسيده و درختانمان سرسبز و خرم است و در انتظار تو دقيقه شماري مي كنيم، در كوفه لشكرياني مجهز و آماده در اختيار تو است».

اين افراد در مقابل گفتار امام پاسخي نداشتند جز انكار و گفتند ما چنين نامه اي به تو ننوشته ايم.

در اينجا قيس بن اشعث با صداي بلند گفت: يا حسين! چرا با پسرعمويت بيعت نمي كني (تا راحت شوي)؟ كه در اين صورت با تو به دلخواهت رفتار خواهند كرد و كوچكترين ناراحتي متوجه تو نخواهد گرديد.

امام در پاسخ وي فرمود: «به خدا سوگند! نه دست ذلت در دست آنان مي گذارم و نه مانند بردگان از صحنه ي جنگ و از برابر دشمن فرار مي كنم».

سپس آيه اي را كه گفتار حضرت موسي را در مقابل عناد و لجاجت فرعونيان نقل مي كند، قرائت نمود: من به پروردگار خويش و پروردگار شما پناه مي برم كه گفتار مرا دور مي افكنيد. پناه مي برم به به پروردگار خويش و پروردگار شما كه گفتار مرا دور مي افكنيد. پناه مي برم به پروردگار خويش و پروردگار شما از هر شخص متكبري كه ايمان به روز جزا ندارد».

خوارزمي مي گويد: دومين سخنراني امام عليه السلام در روز عاشورا و در سرزمين كربلا بدين صورت بود: پس از آن كه هر دو سپاه كاملا آماده گرديد و پرچمهاي عمر سعد برافراشته شد و صداي طبل و شيپورشان طنين افكند و سپاه دشمن از هر طرف دور خيمه هاي حسين بن علي را فراگرفته و مانند حلقه ي انگشتري در ميان خويش گرفتند، حسين بن علي عليه السلام از ميان لشكر خويش بيرون آمد و در برابر صفوف دشمن قرار گرفت و از آنان خواست تا سكوت كنند و به سخنان وي گوش فرادهند ولي آنها همچنان سر و صدا و هلهله مي نمودند كه حسين بن علي عليه السلام با اين جملات به آرامش و سكوتشان دعوت نمود: «واي بر شما! چرا گوش فرا نمي دهيد تا گفتارم را - كه


شما را به رشد و سعادت فرا مي خوانم - بشنويد هر كس از من پيروي كند خوشبخت و سعادتمند است و هر كس عصيان و مخالفت ورزد از هلاك شدگان است و همه ي شما عصيان و سركشي نموده و با دستور من مخالفت مي كنيد كه به گفتارم گوش فرا نمي دهيد. آري، در اثر هداياي حرامي كه به دست شما رسيده و در اثر غذاهاي حرام و لقمه هاي غير مشروعي كه شكمهاي شما از آن انباشته شده، خدا اين چنين بر دلهاي شما مهر زده است، واي بر شما! آيا ساكت نمي شويد؟».

چون سخن امام عليه السلام بدين جا رسيد لشكريان عمر سعد همديگر را ملامت نمودند كه چرا سكوت نمي كنند و همديگر را وادار به استماع سخنان آن حضرت نمودند. چون سكوت بر صفوف دشمن حاكم گرديد امام عليه السلام در ادامه ي سخنانش چنين فرمود: «اي مردم! ننگ و ذلت و حزن و حسرت بر شما باد كه با اشتياق فراوان ما را به ياري خود خوانديد و آن گاه كه به فرياد شما جواب مثبت داده و به سرعت به سوي شما شتافتيم، شمشيرهايي را كه از خود ما بود عليه ما به كار گرفتيد و آتش فتنه اي را كه دشمن مشترك برافروخته بود، عليه ما شعله ور ساختيد، به حمايت و پشتيباني دشمنانتان و عليه پيشوايان بپا خاستيد، بدون اين كه اين دشمنان قدم عدل و دادي به نفع شما بردارند و يا اميد خيري در آنان داشته باشيد مگر طعمه ي حرامي از دنيا كه به شما رسانيده اند و مختصر عيش و زندگي ذلتباري كه چشم طمع به آن دوخته ايد.

قدري آرام! واي بر شما! كه روي از ما برتافتيد و از ياري ما سر باز زديد بدون اينكه خطايي از ما سرزده باشد و يا رأي و عقيده ي نادرستي از ما مشاهده كنيد آنگاه كه تيغها در غلاف و دلها آرام و رأيها استوار بود، ماند ملخ از هر طرف به سوي ما روي آورديد و چون پروانه از هر سو فروريختيد، رويتان سياه كه شما از سركشان امت و از ته ماندگان احزاب فاسد هستيد كه قرآن را پشت سر انداخته ايد، از دماغ شيطان درافتاده ايد، از گروه جنايتكاران و تحريف كنندگان كتاب و خاموش كنندگان سنن مي باشيد


كه فرزندان پيامبران را مي كشيد و نسل اوصيا را از بين مي بريد. شما از لاحق كنندگان زنا زادگان به نسب و اذيت كنندگان مؤمنان و فرياد رس پيشواي استهزا كنندگان مي باشيد كه قرآن را مورد استهزا و مسخره ي خويش قرار مي دهند...».

بعد از اين سخنان، امام حسين عليه السلام موارد ديگري را به سپاهيان عمر سعد گوشزد كردند.

طبق نقل مورخان، در روز عاشورا و پس از سخنرانيها و هدايتهاي امام عليه السلام سه نفر شخصا با آن حضرت مواجه گرديدند و در لجاجت و انكار حقيقت كار را به آخرين مرحله رسانيدند كه امام عليه السلام اين سه نفر را نفرين نموده بلافاصله نفرين آن حضرت درباره ي آنان مستجاب شد كه دو تن از آنان در همان ساعت و سومي به فاصله ي كمي پس از عاشورا به سزاي عمل ننگين خود رسيدند.

امام عليه السلام پس از سخنراني دوم، عمر سعد را خواست و او با اينكه از اين ملاقات اكراه داشت و نمي خواست با آن حضرت مواجه گردد بالاخره به جلو آمد و حسين بن علي عليه السلام براي آخرين بار با وي اتمام حجت نمود و خطر و عواقب وخيم اقدام و تصميم او را درباره ي جنگ با آن حضرت بدو تذكر داد و چنين فرمود:

«تو خيال مي كني با كشتن من و به وسيله ي ريختن خون من به يك جايزه ي بزرگ و ارزنده! و به استانداري ري و گرگان نايل خواهي گرديد؟ نه، به خدا سوگند! چنين رياستي به تو گوارا نخواهد شد و اين، پيماني است محكم و پيش بيني شده، اينك آن چه از دستت بيايد انجام بده كه پس از من نه در دنيا و نه در آخرت روي خوش و راحتي نخواهي ديد و در هر دو جهان معذب و مورد خشم خدا و خلق خدا خواهي گرديد و چندان دور نيست آن روزي كه سر بريده ي تو را در همين شهر كوفه بر بالاي ني بزنند و كودكان اين شهر سر تو را اسباب بازي قرار دهند و سنگبارانش كنند».

عمر سعد با شنيدن سخنان امام بدون اين كه جوابي داده باشد، از آن حضرت روي برگرداند و با قيافه ي خشمگين، خود


را به صف سپاهيان رسانيد.

پس از خطابه و سخنراني عمومي امام عليه السلام و گفتگوي آن حضرت با عمر بن سعد و برگشت او به سوي لشكريانش، عمر سعد مجددا از ميان صفوف لشكريانش بيرون آمده و تيري به سوي خيمه هاي حسين بن علي رها كرد و خطاب به سپاهيانش چنين گفت: «اشهد والي عند الامير اني اول من رمي؛ در نزد امير گواهي بدهيد كه من اول كسي بودم كه به سوي خيمه هاي حسين بن علي تيراندازي نمودم».

مردم كوفه با ديدن اين صحنه تيرها را به سوي خيمه رها كردند و چوبه هاي تير از سوي دشمن مانند قطرات باران به خيمه ها سرازير گرديد كه مي گويند در اين لحظه از ياران امام عليه السلام كمتر كسي باقي ماند كه از رسيدن تير به بدنش مصون بماند.

در اين جا بود كه امام عليه السلام به ياران خويش فرمود: برخيزيد اي كرام! اي بزرگ منشها برخيزيد به سوي مرگ كه چاره اي از آن نيست كه اين تيرها پيكهاي مرگ است از طرف اين مردم به سوي شما».

سپس فرمود: «و به خدا سوگند! در ميان اين مردم با بهشت و دوزخ فاصله اي نيست مگر همين مرگ كه پل ارتباطي است، شما را به بهشت مي رساند و دشمنانتان را به دوزخ».

و بنا به نقل لهوف، در اين هنگام ياران امام عليه السلام يك حمله ي دسته جمعي آغاز نمودند و جنگ شديدي در ميان سپاه حق و باطل به وقوع پيوست و آن گاه كه اين حمله خاتمه يافت و گرد و خاك فرونشست پنجاه تن از ياران امام عليه السلام به شهادت رسيده بودند.

پس از جنگ مغلوبه و كشته شدن گروهي از ياران حسين بن علي عليه السلام آن حضرت محاسن شريفش را به دست گرفت و فرمود: خشم خدا بر يهوديان آن گاه سخت گرديد كه براي او فرزندي قايل شدند و خشم خدا بر مسيحيان آن گاه شديد شد كه به خدايان سه گانه قايل گرديدند و غضب خداوند بر آتش پرستان وقتي بيشتر شد كه به جاي خدا آفتاب و ماه را پرستيدند و غضب الهي بر قوم ديگري آنگاه شديدتر شد كه


بر كشتن پسر و دختر پيامبرشان متحد و هماهنگ گرديدند».

حسين بن علي عليه السلام سخنانش را با اين جمله به پايان رسانيد: «آگاه باشيد! به خدا سوگند! من به هيچيك از خواسته هاي اينها جواب مثبت نخواهم داد تا در حالي كه به خون خويش خضاب شده ام به لقاي خدايم نايل گردم».

سپس با صداي بلند فرمود: «آيا فريادرسي نيست كه به فرياد ما برسد، آيا كسي نيست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟» چون صداي امام عليه السلام به گوش زنان و دختران آن حضرت رسيد، صداي گريه ي آنان بلند شد. و بنابر نقلي از لشكريان كوفه دو برادر به نام سعد و ابوالحتوف با شنيدن استغاثه ي امام تغيير عقيده دادند و به جاي جنگ با حسين بن علي عليه السلام به صف لشكريان او پيوستند و به شهادت نايل شدند.

حسين بن علي عليه السلام در آخرين ساعتهاي زندگي يارانش آنها را در راه شهادت و جانبازي كه انتخاب كرده بودند تشويق و ترغيب مي نمود و در مناسبتهاي مختلف به هنگام وداع آنها و يا موقعي كه در قتلگاه و در بالينشان و در كنار جسد خون آلود و نيمه جانشان حاضر مي گرديد با جملاتي دلنشين و يا با عكس العملي مهرآميز كه نشانگر كمال محبت و عاطفه ي امام عليه السلام نسبت به آنان بود، به دلجويي و تسلي خاطر آنان مي پرداخت.

عمرو بن كعب معروف به ابوثمامه ي صائدي يكي از ياران حسين بن علي عليه السلام چون متوجه گرديد كه اول ظهر است، به آن حضرت عرضه داشت: جانم به فدايت! اگر چه اين مردم به حملات پي در پي خود ادامه مي دهند ولي به خدا سوگند! تا مرا نكشته اند نمي توانند به تو دست بيابند، من دوست دارم آن گاه به لقاي پروردگار نايل گردم كه اين يك نماز ديگر را نيز به امامت تو به جاي آورده باشم.

امام عليه السلام در پاسخ وي فرمود: «نماز را به ياد ما انداختي خدا تو را از نمازگزاراني كه به ياد خدا هستند قرار بدهد، آري اينك وقت نماز فرا رسيده است از دشمن بخواهيد كه


موقتا دست از جنگ بردارد تا نماز خود را به جاي بياوريم».

و چون به لشكر كوفه پيشنهاد آتش بس موقت داده شد، حصين يكي از سران باطل گفت: «انها لا تقبل؛ نمازي كه شما مي خوانيد مورد قبول پروردگار نيست».

حبيب بن مظاهر به او پاسخ گفت و در اين رابطه باز جنگ شديدي در گرفت كه منجر به كشته شدن وي گرديد.

و در نتيجه حسين بن علي عليه السلام با چند تن از يارانش در مقابل تيرها كه مانند قطرات باران به سوي خيمه ها سرازير بود نماز ظهر را به جاي آورد و چند تن از يارانش به هنگام نماز به خاك و خون غلتيدند.

پس از آن كه پيشنهاد آتش بس موقت از سوي امام براي اداي فريضه ي ظهر مورد پذيرش اهل كوفه قرار نگرفت، آن حضرت بدون توجه به تير باران دشمن به نماز ايستاد و چند تن از ياران آن حضرت از جمله سعيد بن عبدالله و عمرو بن قرظه ي كعبي در پيش روي امام ايستادند و سينه ي خود را سپر كردند كه پس از تمام شدن نماز در اثر تيرهايي كه به بدنشان رسيده بود به شهادت رسيدند.

يزيد بن زياد، معروف به ابوشعساء كندي يكي از تيراندازان معروف كوفه و از لشكريان عمر سعد بود كه پس از سخنراني امام عليه السلام و نبودن جواب مثبت به پيشنهادهاي آن حضرت، قبل از حر، خود را به خيمه هاي امام رسانيده و جزو فداكاران آن حضرت گرديد.

ابوشعساء اول سواره به ميدان رفت و پس از آن كه اسبش پي گرديد به سوي خيمه ها بازگشت و در مقابل خيمه ها زانو بر زمين گذاشت و يكصد تير كه به همراه داشت همه را به سوي لشكر كوفه انداخت.

امام عليه السلام چون توبه و شهادت او را ديد، چنين دعا كرد: «اللهم سدد رميته و اجعل ثوابه الجنة؛ خدايا! او را در تيراندازي محكم و قوي بگردان و اجر و مزدش را بهشت برين قرار بده».

بنا به نقل ابن اثير، حر پس از آن كه خود را از سپاه عمر سعد، به كنار كشيد و به عنوان توبه به خدمت امام عليه السلام رسيد، عرضه داشت: من فكر نمي كردم كه اين


مردم كار را بدينجا خواهند كشيد كه جدا با تو بجنگند و الا هيچگاه با آنان همراهي نمي كردم. اينك به عنوان توبه از آن چه از من نسبت به شما سر زده است و مانع از حركت شما بوده ام به حضورتان آمده ام و تصميم دارم تا پاي مرگ از شما حمايت كنم و در پيش رويت كشته شوم، آيا توبه ي من پذيرفته است؟

امام عليه السلام در پاسخ وي فرمود: «آري، خدا توبه ي تو را مي پذيرد و گناهانت را مي بخشد».

بنا به نقل طبري و ابن كثير، «حر» پس از كشته شدن حبيب و قبل از نماز ظهر به همراه زهير به دشمن حمله نمود كه هر يك از آنان در محاصره ي دشمن قرار مي گرفت، ديگري حلقه ي محاصره را مي شكست و از دشمن نجاتش مي داد تا بالاخره اسب حر را پي نمودند، او پياده به جنگ ادامه داد و پس از آن كه بالغ بر چهل تن از دشمن را كشت يك گروه پياده از دشمن بر وي حمله نموده و او را از پاي درآورد. در اين موقع چند تن از ياران حسين بن علي عليه السلام نيز به آنان حمله كردند و بدن نيمه جان حر را از ميان قتلگاه به طرف خيمه ها حمله نموده در كنار خيمه ي اجساد شهدا قرار دادند.

امام عليه السلام نيز در همين جا و در كنار پيكر نيمه جان حر كه هنوز رمقي از حيات در وي بود، قرار گرفت و با ديدن جسد خون آلود او همان جمله را مكرر مي گفت، بر زبان جاري كرد و فرمود:

«... قتلة مثل قتلة النبيين و آل النبيين؛ اين مردم كوفه قاتلان و كشندگاني هستند همانند قاتلان پيامبران و فرزندان پيامبران».

سپس در بالاي سر حر نشست و در حالي كه خاك و خون از سر و صورتش پاك مي كرد، چنين فرمود: «تو حر و آزاد مردي، همان گونه كه مادرت تو را حر ناميده است. و تو آزاد مردي در اين جهان فاني و در آن جهان پايدار و ابدي».

پس از آن كه ياران و اصحاب حسين بن علي عليه السلام شربت شهادت نوشيدند و نوبت به افراد خاندان آن حضرت رسيد، اول كسي كه قدم به ميدان گذاشت و در راه اسلام و قرآن تيرها و نيزه و شمشيرها را به جان خريد «علي اكبر» فرزند رشيد حسين بن علي عليه السلام بود. خوارزمي


مي گويد: علي بن الحسين عليه السلام كه در سن هيجده سالگي بود، در روز عاشورا پيش از همه ي افراد خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم عازم ميدان شهادت گرديد و آنگاه كه مي خواست با پدرش وداع كند و از خيمه ها حركت كند حسين بن علي عليه السلام نظر محبت آميزي به قيافه ي زيبا و قامت رساي وي افكند و صورت و محاسنش را به سوي آسمان نمود و چنين گفت:

«اللهم اشهد علي هؤلاء القوم...؛ خدايا! تو خود عليه اين مردم گواه باش كه به سوي آنان جواني حركت مي كند كه از نظر خلقت و خلق و خو و نطق و سخن گفتن شبيه ترين مردم است به پيامبر تو و ما هر وقت مشتاق لقاي سيماي پيامبر بوديم به صورت وي تماشا مي كرديم. خدايا! اين مردم ستمگر را از بركات زمين محروم و به تفرقه و پراكندگي مبتلايشان بگردان! صلح و سازش را از ميان آنان و فرمانروايشان بردار كه ما را با وعده ي ياري و نصرت دعوت نمودند و سپس به جنگ ما برخاستند».

امام عليه السلام سپس اين آيه را خواند: «خدا آدم و نوح و فرزندان ابراهيم و فرزندان عمران را بر عالميان برگزيد نسلهايي كه از يكديگرند و خداوند شنوا و داناست».

و آن گاه كه حضرت علي اكبر خواست از خيمه ها جدا شود حسين بن علي عليه السلام عمر سعد را مورد خطاب قرار داد و چنين فرمود: «ما لك؟ قطع الله رحمك كما قطعت رحمي...؛ چه شده است بر تو؟ خدا نسل تو را قطع كند همانگونه كه تو شاخه ي مرا بريدي، و رابطه ي قوم و خويشي مرا با پيامبر ناديده گرفتي و خدا كسي را بر تو مسلط كند كه در ميان رختخواب تو را ذبح كند».

علي اكبر آن گاه كه در مقابل صفوف دشمن قرار گرفت اين اشعار را مي خواند:

«منم علي، پسر حسين بن علي و سوگند به كعبه كه ما اولي به پيامبر هستيم!

و به خدا قسم! نبايد اين فرزند فرومايه بر ما حكومت كند اين نيزه را آن چنان بر شما فرود مي آورم كه خم شود.

و اين شمشير را آن چنان بر شما مي زنم تا درهم بپيچيد مانند شمشير زدن


جوان هاشمي علوي»، سپس وارد جنگ شد.

خوارزمي مي گويد: با اين كه تشنگي بر وي اثر عميق گذاشته بود اما آن چنان جنگ نمود و حملات شكننده بر صفوف دشمن وارد ساخت و از افراد دشمن كشت كه داد آنها بلند شد و تعداد كشته شدگان به وسيله ي او به 120 نفر بالغ گرديد و به سوي خيمه ها برگشت. و براي دومين بار حمله نمود و چون به روي خاك افتاد با صداي بلند عرضه داشت پدر جان! اينك جدم رسول خدا با جام بهشتي سيرابم كرد كه پس از آن تشنگي نيست...

حسين بن علي عليه السلام چون در بالاي سر وي قرار گرفت فرمود: «خدا بكشد مردم ستمگري را كه تو را كشتند. فرزندم اينها چقدر بر خدا و به هتك حرمت رسول الله جري شده اند، پس از تو اف بر اين دنيا!»

پس از شهادت حضرت علي اكبر، عبدالله فرزند مسلم بن عقيل كه جواني كم سن و سال و مادرش رقيه دختر اميرالمؤمنين عليه السلام بود به دشمن حمله برد.

از سوي دشمن مردي به نام يزيد بن رقاد، تيري به سوي وي رها كرد، عبدالله براي جلوگيري از خطر، دست به پيشاني خويش گذاشت ولي تير به دست وي اصابت و دستش را به پيشانيش دوخت و به روي خاكها افتاد و مردي از سوي دشمن به وي حمله نمود و او را به شهادت رسانيد و خود يزيد بن رقاد تير را از پيشاني عبدالله درآورد ولي پيكان همچنان در پيشانيش باقي ماند.

در اين هنگام چند تن از نوجوانان هاشمي و آل ابوطالب مانند محمد و عون، فرزندان عبدالله جعفر و محمد بن مسلم دسته جمعي به سوي دشمن حمله كردند و چون امام عليه السلام اين گروه را ديد كه عقاب وار به سوي دشمن در حركت هستند خطاب به آنان فرمود: «عموزادگان من! و خاندان من! در مقابل مرگ، صبر و استقامت به خرج بدهيد كه به خدا سوگند! پس از امروز، روي ذلت و خواري نخواهيد ديد».

پس از شهادت گروهي از جوانان اهل بيت، قاسم فرزند امام مجتبي عليه السلام


كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بود تصميم به جنگ گرفته، عزم شهادت كرد. او در حالي كه صورتش مانند پاره اي از ماه و بر تنش پيراهني عربي و در پايش نعلين و در دستش شمشير بود به سوي دشمن حركت كرد و پس از مقداري جنگيدن مردي به نام عمرو بن سعد بر وي حلمه نمود و به روي زمين انداخت، قاسم بن حسن عموي خويش را به ياري خواست. امام عليه السلام كه وضع را به دقت در نظر داشت سريعا به بالين وي آمد و چون چشمش به قيافه ي خون آلود و بدن پاره پاره ي وي افتاد چنين گفت: «دور باد از رحمت خدا گروهي كه تو را به قتل رسانيدند، جدت رسول خدا و علي اميرمؤمنان در روز رستاخيز دشمن شان باد».

سپس گفت: «به خدا قسم بر عموي تو سخت است كه او را به ياري بخواني و نتواند به تو جواب بدهد و يا آن گاه جواب بدهد كه سودي به حالت نبخشد. به خدا سوگند! استمداد تو صداي استمداد كسي است كه كشته شدگان از اقوام وي زياد و يار و ناصرش كم باشد».

طبري مي گويد: امام عليه السلام جنازه ي قاسم بن حسن عليه السلام را به سوي خيمه ها حركت داده و در ميان خيمه ي شهدا و در كنار جنازه ي فرزندش علي اكبر قرار داد سپس مردم كوفه را اين چنين نفرين نمود:

«خدايا! همه ي آنان را گرفتار بلا و عذاب خويش بگردان و كسي از آنان را نگذار و هيچگاه آنان را مشمول مغفرت خويش قرار مده».

پس از كشته شدن ياران حسين بن علي عليه السلام كه بجز زنان و اطفال و بجز امام سجاد كسي در ميان خيمه هاي او باقي نماند، استغاثه ي آن حضرت بلند شد:

«آيا كسي هست كه از حرم پيامبر خدا دفاع كند، آيا خدا ترسي هست درباره ي ما خاندان از خدا بترسد، آيا ياري كننده اي هست به اميد خدا بر ما ياري دهد، آيا معين و كمكي هست به ياري ما بشتابد...؟»

خوارزمي مي گويد: با شنيدن صداي استغاثه ي امام عليه السلام صداي گريه و ناله ي زنان و اطفال از خيمه ها بلند شد، امام عليه السلام به سوي خيمه ها برگشت و فرمود: فرزندم علي را بياوريد تا با وي نيز وداع بكنم و


آن طفل صغير در بغل پدرش بود كه حرمله با تير او را به شهادت رسانيد. امام خون گلوي او را گرفت و به سوي آسمان پاشيد.

در لهوف مي گويد: امام عليه السلام پس از آنكه خون گلوي فرزندش را به آسمان پاشيد اين جمله را نيز گفت: «هون علي ما نزل بي انه بعين الله؛ اين مصيبت نيز بر من آسان است زيرا كه خدا مي بيند».

حضرت ابوالفضل عليه السلام در روز عاشورا مكرر به خدمت حسين بن علي عليه السلام شرفياب گرديده اجازه ي ميدان مي خواست. ولي به مناسبت شهامت و شجاعت و به علت اين كه پرچم افتخار سپاه حق در دست وي به اهتزاز بود امام عليه السلام به او اجازه ي ميدان نمي داد و هر بار از تصميمش منصرف مي ساخت و مي فرمود:

«تو پرچمدار من هستي و شهادت تو دليل هزيمت و شكست جندالله و علامت پيروزي جند شيطان است».

و بالاخره چون تمام ياران آن حضرت به شهادت رسيدند و براي چندمين بار كه حضرت ابوالفضل اجازه خواست امام عليه السلام با درخواست وي موافقت فرمود. آن حضرت آن گاه كه پس از تشنگي شديد به آب دسترسي پيدا نمود و هنگامي كه در مقابل صفوف دشمن قرار گرفت و دستش به وسيله ي دشمن قطع گرديد اشعار حماسه اي را كه بيانگر ايمان و عقيده و دورنمايي از ايده و هدف وي مي باشد مي خواند:

در «ابصار العين» مي گويد: عباس بن علي عليه السلام پس از مراجعه ي مكرر چون از برادرش جواب منفي شنيد، چنين گفت: «ديگر سينه ام تنگ شده و از زندگي سير گشته ام».

امام عليه السلام فرمود: حال كه تصميم به جنگ گرفته اي مقداري آب تهيه كن. عباس حركت نمود و پس از درهم ريختن صفوف دشمن، وارد فرات گرديد و چون مشك را پر كرد، خواست خود نيز آب بخورد، مشت پر از آب را به نزديك لبهاي خشك شده اش رسانيد ولي بلافاصله آب را به فرات ريخت و خود را اين چنين مورد خطاب قرار داد:



يا نفس من بعد الحسين هوني

و بعده لا كنت ان تكوني






هذا الحسين وارد المنون

و تشر بين بارد المعين



تا لله ما هذا فعال ديني

«اي نفس پس از حسين ذلت و خواري بر تو باد و پس از وي زنده نباشي گرچه زندگي را خواهاني.



اينك حسين وارد ميدان جنگ شده است و تو آب سرد و گوارا مي نوشي.

به خدا سوگند آيين من چنين اجازه اي را نمي دهد».

او كه با عشق فراوان و علاقه ي شديد به رسانيدن آب به سوي خيمه ها روان بود مردي از دشمن به نام زيد بن رقاد از پشت درخت خرمايي كمينش كرد و توانست با يك روش ناجوانمردانه بر وي حمله نموده و دست راستش را قطع كند. فرزند حيدر كرار عليه السلام چون از دست راست مأيوس گرديد باز هم برنامه و هدف خود را در قالب دو بيت حماسي چنين بيان نمود:



و الله ان قطعتم يميني

اني احامي أبدا عن ديني



و عن امام صادق اليقين

نجل النبي الطاهر الأمين



«به خدا سوگند! اگر چه دست راست مرا قطع نموديد ولي من تا آن جا كه زنده هستم از آيين خود دفاع خواهم نمود و از امام و پيشوايم كه در ايمان خود صادق است و فرزند پيامبر پاك و منزه و امين است».

آري، او به قطع شدن دستش اعتنا ننموده و به مسير خود ادامه مي داد كه شخص ديگري به نام «حكيم بن طفيل» با همان روش غير انساني «زيد بن رقاد» از كمين برجست و دست چپ آن حضرت را قطع نمود. و در اين هنگام تيرها مانند قطرات باران از طرف دشمن به سوي آن حضرت سرازير گرديد كه تيري به مشك و تيري ديگر به سينه اش اصابت نمود و از حركت بازماند. در اين جا بود كه يكي از افراد دشمن توانست از نزديك بر وي حمله كند و جمجمه ي آن حضرت را با عمودي بشكافد و آن گاه كه در روي زمين قرار گرفت عرضه داشت: «عليك مني السلام يا اباعبدالله» امام عليه السلام با شنيدن صداي برادر، خود را به بالين وي رسانيده و در رثاي او خطاب به مردم كوفه اين چهار بيت را انشاء نمود:


«شما اي بدترين مردم! از راه دشمني و ستم تجاوز كرديد و درباره ي ما خاندان با فرمان پيامبر مخالفت نموديد.

آيا پيامبر، آن بهترين موجودات، ما را به شما توصيه ننموده بود؟ آيا جد من احمد، منتخب شده و رسول خدا نبود؟ آيا فاطمه ي زهرا مادر من نبود و علي آن برادر نيكوترين مردم و برادر پيامبر خدا پدر من نبود؟

شما مردم در اثر جنايتي كه مرتكب شديد مورد لعنت و ذلت قرار گرفتيد و به زودي به سوي آتش كه حرارتش شديد است، كشانده خواهيد شد».

آخرين وداع حسين بن علي عليه السلام از سخت ترين لحظات و از شديدترين دقايق در روز عاشورا براي آن حضرت و براي بانوان حرم و همچنين براي امام سجاد عليه السلام بوده است. زيرا از يك سو دختران پيامبر مي بينند كه اينك پس از شهادت همه ي مردان و جوانانشان تنها ملجأ و مأوايشان و امام و پيشوايشان نيز وداع و اعلان جدايي مي كند؛ جدا شدني كه ديگر بازگشتي در آن نيست.

امام حسين عليه السلام هنگامي كه خواهر خود را محزون و بي قرار ديد اين اشعار را قرائت فرمود:



لا تحرقي قلبي بدمعك حسرتا

مادام مني الروح في جثماني



فاذا قتلت فأنت اولي

بالبكا يا خيرة النسوان



سيطول بعدي يا سكينة فاعلمي

منك البكاء اذا الحمام دهان



تا جان در بدن دارم دلم را از اشك حسرت خويش مسوزان؛

اي بهترين زنان، هنگامي كه من كشته گردم تو براي گريستن بر من سزاوارترين هستي؛

به زودي بر مصيبت مرگ من گريه هاي طولاني در پيش داري.

امام حسين عليه السلام براي دومين بار با اهل و عيالش وداع كرد و آنان را به صبر و شكيبايي دعوت و به پوشيدن لباسها (ي چابك و جمع جور) توصيه نمود. آنگاه فرمود براي روزهاي سخت و غمبار آماده باشيد و بدانيد كه خداوند پشتيبان و حافظ شماست و در آينده ي نزديك شما را از شر دشمنان نجات خواهد داد و عاقبت شما را مبدل به خير


و دشمن شما را به عذابهاي گوناگون مبتلا خواهد نمود. و در عوض اين سختي و مصيبت، انواع نعمتها و كرامتها را در اختيار شما قرار خواهد داد. پس گله و شكوه نكنيد و آن چه ارزش شما را كم كند بر زبان نياوريد.

امام - طبق معمول - پس از وداع با بانوان حرم براي وداع با امام سجاد عليه السلام به سوي خيمه ي او حركت نمود وداع حسين بن علي با فرزندش و جانشين بعد از خودش چگونه بوده و در آن لحظه حساس ميان آن پدر عزيز و فرزند دلبندش چه گذشته است. براي ما روشن نيست.

البته مسعودي مطلبي نقل مي كند كه ظاهرا مضمون روايات و خلاصه اش اين است كه حسين بن علي عليه السلام به هنگام وداع با امام سجاد عليه السلام وصاياي خاص مربوط به امامت را بر وي عرض نموده و دستور داد كه ميراث مخصوص امامت از قبيل صحف و سلاح و غيره را كه در نزد ام سلمه است پس از مراجعه به مدينه از وي تحويل بگيرد.

خوارزمي مي گويد: حسين بن علي عليه السلام كه حملات پي در پي و جنگ سختي مي نمود و در هر حمله گروهي از دشمن را به خاك و خون مي كشيد يكباره دشمن تصميم گرفت كه با وارد ساختن ضربه ي روحي، آن حضرت را از كار بيندازد و لذا در ميان او و خيمه ها حايل گرديد و حمله به سوي خيمه ها را آغاز نمود.

در اين جا بود كه امام عليه السلام با صداي بلند فرياد نمود: «اي پيروان خاندان ابي سفيان، اگر دين نداريد و از روز جزا نمي هراسيد، لااقل در زندگي آزاد مرد باشيد و اگر خود را عرب مي پنداريد به نياكان خود بينديشيد و شرف انساني خود را حفظ كنيد».

آن حضرت عليه السلام ادامه داد:«انا الذي أقاتلكم...؛ من با شما مي جنگم و شما با من مي جنگيد و اين زنان گناهي ندارند، تا من زنده هستم به اهل بيت من تعرض نكنيد و از تعرض اين ياغيان جلوگيري نماييد».

شمر گفت: «لك ذلك يا ابن فاطمة؛ فرزند فاطمه اين حق را به تو مي دهيم».

سپس سپاهيان را صدا كرد: «دست


از حرم وي برداريد و حمله را متوجه خود او سازيد به جانم سوگند او هماورد شريفي است...».

بنا به نقل شيخ الطائفه، شيخ طوسي در مصباح المتهجد و مرحوم سيد بن طاووس در اقبال، حسين بن علي عليه السلام در آخرين دقايق زندگيش چشمها را باز كرد و به سوي آسمان متوجه گرديد و براي آخرين بار با پروردگار خويش، پروردگار عالميان چنين مناجات و راز و نياز نمود:

«اي خدايي كه مقامت بس بلند، غضبت شديد، نيرويت بالاتر از هر نيرو، تو كه از مخلوقات خويش مستغني هستي و در كبريا و عظمت فراگير، به آنچه بخواهي توانا، رحمتت به بندگانت نزديك، وعده ات صادق، نعمتت شامل، امتحانت زيبا، به بندگانت كه تو را بخوانند نزديك هستي و بر آن چه آفريده اي احاطه داري و هر كس كه از در توبه درآيد پذيرايي، آن چه را كه اراده كني توانايي، آن چه را كه بخواهي درك تواني كرد، كسي را كه شكرگزار تو باشد شكر گزاري، ياد كننده ات را ياد آوري، من تو را خوانم كه نيازمند تو هستم و به سوي تو روي آرم كه درمانده ي توأم، ترسان به پيشگاهت فزع مي كنم، غمگين در برابرت مي گريم، از تو مدد مي طلبم كه ناتوانم، خود را به تو وا مي گذارم كه بسنده اي، خدايا! در ميان ما و قوم ما داوري كن كه آنان از راه مكر و حيله وارد شدند و دست از ياري ما برداشتند و ما را كه فرزندان پيامبر و حبيب تو محمد صلي الله عليه و آله و سلم هستيم به قتل رسانيدند، پيامبري كه به رسالت خويش انتخاب نموده و امين وحيش قرار داده اي، اي خدا! اي مهربانترين! در حوادث، بر ما گشايش و در پيشامدها، بر ما خلاصي عنايت كن».

امام عليه السلام مناجات خويش را با اين جملات به پايان رسانيد:

«در مقابل قضا و قدر تو شكيبا هستم اي پروردگاري كه بجز تو خدايي نيست. اي فريادرس دادخواهان كه مرا جز تو پروردگاري و معبودي نيست. بر حكم و تقدير تو صابر و شكيبا هستم. اي فريادرس آنكه فريادرسي ندارد، اي هميشه زنده اي كه پايان ندارد. اي زنده كننده ي مردگان. اي خدايي كه هر كسي


را با اعمالش مي سنجي، در ميان من و اين مردم حكم كن كه تو بهترين حكم كنندگاني».

راوي گويد: هنگامي كه امام حسين عليه السلام بر اثر جراحات وارده از پاي درآمد، و بدنش از زيادي تير مانند خارپشت شد، صالح بن وهب مزني ملعون، چنان نيزه اي بر گلوي حضرت زد كه آن بزرگوار از روي اسب با گونه ي راست به زمين افتاد، بعد از زمين برخاست.

حضرت زينب عليهاالسلام از خيمه بيرون دويد و فرياد مي زد: «واي برادرم! واي آقايم! واي خانواده ام! اي كاش آسمان بر زمين فرود مي آمد، و اي كاش كوهها بر بيابانها مي پاشيد».

شمر به لشكريانش گفت: منتظر چه هستيد، اين مرد را بكشيد! لذا از هر طرف بر حضرت هجوم آوردند.

زرعة بن شريك ملعون ضربه اي بر شانه ي چپ حضرت زد، اما امام حسين عليه السلام ضربه اي بر زرعه زد و او را به زمين انداخت. ديگري آن چنان ضربه اي بر دوش مقدس حضرت زد كه به صورت روي زين افتاد. امام ديگر خسته شده بود؛ لذا بلند مي شد اما به زمين مي خورد.

سنان بن انس نخعي ملعون نيزه اي در گلوي حضرت فروكرد، سپس نيزه را بيرون كشيد و بر استخوانهاي سينه ي امام زد! بعد از آن سنان تيري رها كرد كه در گلوي حضرت نشست. آن جناب به زمين افتاد، سپس برخاست و روي زمين نشست، و تير را از گلوي خود بيرون كشيد، دو دست خويش را زير خون گرفت و چون از خون پر شدند، سر و محاسن صورت خود را خضاب كرد و فرمود: «اين گونه كه آغشته به خونم و حقم را غصب كرده اند خداوند را ملاقات مي كنم.»

و آن گاه كه صورت به خاك مي گذاشت، گفت: «بسم الله و بالله و في سبيل الله و علي ملة رسول الله».

صاحب لهوف مي نويسد: «بعد عمر بن سعد به مردي كه طرف راست او بود گفت: واي بر تو! پياده شو و او را به قتل برسان. خولي بن يزيد خواست سر امام را جدا سازد، اما ترسيد. سنان بن انس


پياده شد و با شمشير بر گلوي شريف آن حضرت زد در حالي كه مي گفت: به خدا سوگند كه من سر تو را جدا مي كنم و مي دانم تو پسر رسول خدا هستي و پدر و مادرت بهترين مردم است! سپس سر مقدس آن بزرگوار را از بدن جدا كرد.

ابوطاهر محمد حسين برسي در كتاب «معالم الدين» از امام صادق عليه السلام روايت كرده است: «وقتي كه كار حسين عليه السلام تمام شد، فرشتگان صدا به گريه بلند كردند و گفتند: اي پروردگار ما! اين حسين برگزيده ي تو، و فرزند برگزيده است، و فرزند دختر پيامبر تو است. خداوند سايه حضرت قائم (عج) را نماياند و فرمود: توسط اين مرد، انتقام خواهم گرفت».

راوي گويد: در آن وقت غبار شديدي توأم با تاريكي و توفان سرخ كه امكان ديدن به هيچ چشمي نمي داد، آسمان را فرا گرفت، به طوري كه آن گروه گمان كردند عذاب آنها نازل گرديده و اين وضع ساعتها ادامه داشت.

هلال بن نافع گويد: من همراه ياران عمر بن سعد ايستاده بودم كه فردي فرياد كشيد: اي امير بشارت! اين شمر است كه حسين را كشت.

من از صف لشگريان خارج شدم و مقابل حسين ايستادم، او را در حال جان دادن ديدم. به خدا سوگند كه هرگز كشته به خون آغشته اي را نديدم كه زيباتر و نوراني تر از او باشد! و من چنان محو چهره نوراني و زيباي او شده بودم كه نفهميدم او را چگونه كشتند! در آن حال جرعه آبي خواست، اما شنيدم كه مردي به حسين مي گفت: به خدا هرگز آب ننوشي تا اين كه وارد جهنم شوي و از آب گرم بنوشي!!!

امام حسين عليه السلام به او فرمود: «نه بلكه خدمت جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در بهشت خواهم رسيد و در منزل او در جايگاه صدق و پيشگاه سلطان مقتدر ساكن شوم، و از آن شرابي كه هرگز تغيير نمي پذيرد خواهم نوشيد، و شكايت رفتار و كردار شما را نسبت به خودم به حضرتش خواهم كرد».

همه لشگريان يكباره بر آن حضرت شوريدند، به گونه اي كه گويي خداوند ذره اي رحمت در دل هيچ يك از آنها


قرار نداده است، پس سر مطهرش را جدا كردند در حالي كه با ايشان سخن مي گفت! من از بي رحمي آنها تعجب كرده و گفتم: قسم به خدا كه در هيچ كاري با شما شركت نخواهم كرد.

گويند: آن نابكاران دست به غارت لباس هاي حسين عليه السلام زدند. اسحاق بن حوبه حضرمي لباس حضرت را برد، وقتي پوشيد گرفتار بيماري برص شد و تمام موهاي بدنش ريخت. روايت شده كه در پيراهن حضرت صد و ده و اندي جاي تير و شمشير و نيزه پيدا شد. امام صادق عليه السلام فرمود: در پيكر حسين عليه السلام جاي سي و سه نيزه و سي و چهار زخم شمشير بود!

بحر بن كعب تيمي ازار حضرت را برد. و روايت شده كه وي زمين گير شد و هر دو پايش از حركت باز ماند.

عمامه ي حضرت را اخنس بن مرثد بن علقمه حضرمي به غارت برد - و گفته شده است كه عمامه را شخصي به نام جابر بن يزيد اودي برد - وقتي عمامه را بر سر گذاشت ديوانه شد.

نعلين حضرت را اسود بن خالد برد.

و انگشتر را بجدل بن سليم كلبي برداشت، وي انگشت امام عليه السلام را همراه انگشتر قطع كرد.

حضرت قطيفه اي داشت كه از جنس «خز» بود و آن را قيس بن اشعث غارت نمود.

زره ي بترا را (كه براي پيامبر بود) عمر بن سعد برداشت و چون عمر كشته شد، مختار آن زره را به قاتل عمر «ابي عمره» بخشيد.

جميع بن خلق اودي شمشير حضرت را برد. و گفته شده است كه آن شخص، مردي از بني تميم به نام اسود بن حنظله بوده است.

در روايت ابن سعد است كه شمشير آن حضرت را فلافس نهشلي برد. و محمد بن زكريا اضافه كرده است: آن شمشير بعد از او به دختر حبيب بن بديل رسيد.

راوي مي گويد: مردم براي غارت خيمه هاي فرزندان پيامبر و نور چشمان زهراي اطهر از هم سبقت مي گرفتند! حتي چادري كه زن به كمرش بسته بود را كشيده و مي بردند. در اين حال دختران و


زنان خاندان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از خيمه ها بيرون شدند و همگي مي گريستند و در فراق بزرگان و عزيزان خويش نوحه سرايي مي نمودند.

سپس سپاهيان عمر بن سعد زنان را از خيمه ها بيرون نمودند و آنها را به آتش كشيدند، و زنان را با خواري و ذلت اسير كرده و مي بردند!

زينب عليهاالسلام با دلي سوزان و جگري آتشين و صدايي اندوهگين بر حسين عليه السلام مي گريست و صدا مي زد: «اي محمد، اي كسي كه آفريننده و اختيار دار آسمان بر تو درود مي فرستد، اين است حسين كه پيكر برهنه اش به خون آغشته و اعضايش از هم جدا شده است. اينها دختران اسير تو هستند كه شكايت خود را به درگاه الهي مي نمايند و استغاثه ي آنها به محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم و علي مرتضي صلي الله عليه و آله و سلم و فاطمه زهرا عليهاالسلام و حمزه ي سيدالشهداء بلند است.

اي محمد! اين است حسين كه با بدن برهنه به روي ريگهاي گرم كربلا افتاده و كشته زنازادگان بي پرواست. اي آه و اي افسوس و اندوه بر تو اي ابوعبدالله. اي اصحاب محمد صلي الله عليه و آله و سلم! اينان فرزندان مصطفي هستند كه اسيرشان نموده و مي برند.»

بعد از شهادت امام حسين عليه السلام عمر بن سعد به يارانش ندا داد: كيست كه داوطلب شود و بر بدن حسين اسب بتازد!

ده نفر از آن مردم ظالم داوطلب شدند كه عبارت بودند از: 1. اسحاق بن حوبه 2. اخنس بن مرثد 3. حكيم بن طفيل سبيعي 4. عمر بن صبيح صيداوي 5. رجاء بن منقذ عبدي 6. سالم بن خيثمه جعفي 7. صالح بن وهب جعفي 8. واحظ بن غانم 9. هاني بن ثبيت حضرمي 10. اسيد بن مالك. لعنهم الله. اينان كساني بودند كه با سم اسبان پيكر مطهر حسين عليه السلام را پايمال نمودند به گونه اي كه استخوان سينه و پشت و پهلوي حضرت را درهم شكستند!

اين ده نفر به نزد ابن زياد ملعون رسيدند و اسيد بن مالك كه يكي از آن ده نفر بود گفت: «ما بوديم كه با اسبان قوي هيكل سينه ي حسين را شكسته و پشت او


را درهم كوبيديم».

ابن زياد گفت: شما كيستيد؟

گفتند: ما كساني هستيم كه با اسبان خود بر بدن حسين تاختيم و پشتش را خرد نموديم و مانند سنگ آسياب استخوانهاي سينه اش را نرم كرديم. ابن زياد دستور داد جايزه ناچيزي به آنها داده شود!

ابوعمر زاهد گويد: ما در احوال اين ده نفر دقت كرديم، ديديم همه ي آنها زنازاده بودند!

از طايفه بني اسد نيز روايت شده كه گفتند وقتي جنازه امام حسين عليه السلام را دفن مي كرديم ديديم پشت آن حضرت پينه هاي بسيار دارد از امام زين العابدين سؤال نموديم كه اين پينه ها در اثر چيست؟

فرمود: اينها اثر انبانهايي است كه شبها پدرم با آنها طعام و غذا براي فقرا و يتيمان برده است.